گزارش توزیع بسته های کوچک قربانی بین خانواده های نیازمند روستاهای همدان
کاری از قرارگاه فرهنگی مجازی شهید احمد مشلب به همت خیرین کانال
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
ازدوستدردیبهیادگاردارم کاندردبهصدهزاردرمانندهم💚(: پن: عڪس جبرانے🌷 #شهید_احمد_مشلب💛🌿 #هر_روز
🦋🌸
#امام_خامنہاے:
اگر شھداے مدافعحرم نبودند اثرے از حرم اهل بیت نبود..🌿
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_صدوچهارم4⃣0⃣1⃣ حرفش را بریدم. –عه شما بود
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_صدوپنجم5⃣0⃣1⃣
سعیده متفکر به حرف هایم گوش می کردو گاهی آهی از ته دل می کشید و قیافه ی متاسفی به خودش می گرفت.
وقتی حرف هایم تمام شد، با تعجب گفتم:
– تو دیگه چته؟ هی واسه من آه میکشی.
–چیکار کنم دلم براش میسوزه. آخه این چه سرنوشتی بود برای این مرد.
با تعجب گفتم:
–مگه تو می دونی چشه؟
تو صورتم براق شدو گفت:
– واقعا تو متوجه نمیشی؟ یا خودت رو زدی به اون راه؟
با حالت قهر گفتم:
–سعیده؟ من گفتم بیای که اذیتم کنی؟
ــ اذیت چیه، بدبخت فلک زده، عاشقته، اونوقت این آرش خان بهش زنگ زده ازش خواسته با تو حرف بزنه و کمکش کنه، خوب بدبخت حق داره به این حال بیفته.
با تعجب گفتم:
– رو چه حسابی میگی؟
ــ تابلوئه دیگه دختر، با اون چیزایی که ازش تعریف کردی، با هدیه هایی که بهت داده، اون شعرها، اون رفتارها، اونم از کسی مثل کمیل که یک سال تو خونش بودی و یه نگاهت هم نکرده و حتی گاهی تا تو اونجا بودی حتی از اتاقش بیرون نمیومده.
سرم را پایین انداختم.
–آره خب، فقط این اواخر مهربونتر شده بود. ولی آخه دلیل نمیشه، خودش می گفت چون زحمت ریحانه رو زیاد کشیدم و براش مثل مادر بودم.
خب میگم شاید ریحانه بهانه منو میگیره و باباش رو اذیت میکنه واسه اونه که اینجور داغونه. بعد زیر لبی گفتم کاش ازش می پرسیدم.
بعد سرم را بالا آوردم و روبه سعیده گفتم:
– شاید به خاطر نبود من، خسته میشه کارش زیاد شده نمیتونه زیاد به خودش برسه.
سردی و ناراحتیشم واسه اینه که من سراغی ازشون نگرفتم.
سعیده نگاه عاقل اندر سفیهی خرجم کردوگفت:
– تو نیستی خواهرش که هست، تازه بچه، نصف روزم که مهد کودکه، اینا از خستگی نیست، از بی حوصلگیه، به خاطر اینه که میدون رو واسه رقیب خالی کرده. واسه اینه که مثل یه مرد نشسته تو رو هم راهنمایی کرده که برو باهاش ازدواج کن، چون فهمیده که تو هم بی رغبت نیستی نسبت به آرش. حالا تو هی قبول نکن.
تو و آرش ناخواسته شکنجش کردید. اگه امروزم اصراری بهت نکرده که سوار ماشینش بشی برای این بوده که نمی خواسته با هم تنها باشید که دوباره آتیش زیر خاکسترش یه وقت شعله ور نشه. تو شک نکن وقتی بهش گفتی میخوای بری دیدن ریحانه و اونم محترمانه قبول نکرده نمی خواسته هر چی رشته، پنبه بشه، چون با خودش گفته این دختره دیگه مال یکی دیگس پس چرا باید همدیگه رو ببینیم.
با تعجب گفتم:
–چی میگی سعیده، من اصلا در حد کمیل نیستم. آخه کمیل چرا باید ...
سعیده حرفم را بریدو گفت:
– راحیل، یعنی تو هیچ حسی نسبت بهش نداشتی؟
فکری کردم و گفتم:
–خب، خیلی قبولش دارم، گاهی ازش مشورت می گرفتم توی بعضی مسائل کلی، یا مثلا خیلی دوست داشتم وقتی در مورد عرفان و ادبیات برام حرف میزد. یا دلم می خواست اون خط بنویسه و من بشینم و به حرکت دستهاش نگاه کنم.
ولی هیچ وقت نمی تونم به این چیزهایی که تو گفتی فکر کنم. چون کمیل خیلی خوبه سعیده، اون کجا و من کجا.
فکر نکنم اونم علاقه ایی بهم داشته باشه چون اگه اینطور بود حرفش رو میزد، یا به خواهرش می گفت که یه جوری بهم بگه... یا خواهرش به مادرم می گفت.
سعیده کلافه گفت:
–آخه مگه این آرش خان مهلت داد. بیچاره از کجا می دونست باید زود بجنبه و وقتش کمه.
دیگه بعدشم نخواسته نامردی کنه و تو جواب دردو دل آرش بگه، برو بابا من خودم می خوامش، من نمی تونم باهاش صحبت کنم.
شرایطشم یه جورایی به تو نمی خورد خب. اون یه بچه داره. همین یه مانع بزرگه.
ولی من نمی توانستم حرف های سعیده را قبول کنم. شاید چون فکر می کنم اگر لطف و محبتی کرده به جبران محبت هایی بوده که به قول خودش به ریحانه کردهام. به نظرم کمیل چیزی کم نداشت برای ازدواج با یک دختر. ریحانه هم مانع نیست، یک نعمت بزرگ است.
مطمئنم با هر کس ازدواج کند خوشبختش میکند. اصلا کمیل ساخته شده بود برای چیدن تک تک آجرهای خوشبختی بر روی هم، به سبک و سلیقهایی که باب میل هر دختریست.
در دلم برایش آرزوی خوشبختی کردم.
سعیده از جریان آرش پرسید، وقتی قضیه مادر و برادرش را برایش تعریف کردم. گفت:
– ای بابا، تو این دوره زمونه مگه کسی حرف زور قبول می کنه. ولی نگران نباش اگه آرش بخواد می تونه راهش رو هم پیدا کنه.
به خانه که رسیدیم، سعیده بالا آمد تا عکس و پوسترها را با خودش ببرد.
پوسترها را برایش لوله کردم و با نخ کاموایی دورش را بستم و پرسیدم:
–شغل جدید خوش میگذره؟
خیلی باذوق گفت:
–وای راحیل دیروز جات خالی بود. اون هنرپیشه مردهست که خیلی بامزس.
–خب.
دیروز یه جایی با دوستام رفته بودیم از اینا بزنیم زیر برف پاک کن های ملت. (اشاره کرد به عکسهایی که دستش بود.)
نمی دونی چقدر خوش گذشت، اون با چند نفر دیگه از همکاراش امده بودند، من و این دوستم با چه بدبختی خودمون رو بهشون رسوندیم و موفق شدیم باهاشون یه عکس زوری بندازیم.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_صدوپنجم5⃣0⃣1⃣ سعیده متفکر به حرف هایم گوش
این دوستم هی بهش می گفت، استاد لطفا یه عکس. اونقدر التماس کردکه بالاخره قبول کرد.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_صدوپنجم5⃣0⃣1⃣ سعیده متفکر به حرف هایم گوش
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_صدوششم6⃣0⃣1⃣
–استاد؟
–آره دیگه، دوستم میگه تو کار خودش استاده.
–خب چی به دوستت یاد داده که استادش شده؟
–هیچی بابا همینجوی میگه، چطور تو به اونی که مطالبش رو می خونی میگی استاد. با این که اصلا ندیدیش.
–آخه اون به من خیلی چیزها یاد داده، از طریق همون نوشته ها وگاهی صوتهایی که ازش گوش می کنم.
–چی یاد داده؟
–گاهی اخلاق، گاهی روش درست زندگی کردن. باید دید کسی که استاد خطاب میشه دنبال چیه، چون وقتی تو یا دوستت کسی رو الگوی خودتون قرارش میدید و استاد خطابش میکنید، گاهی ناخواسته شما هم دنبال کنندهاش میشید.
سعیده گفت:
– من که الگوی خودم قرارشون ندادم.
–ولی اونقدر تحت تاثیرشون هستی که روی رای و نظرت تاثیر گذاشتن.
–نمی دونم، همش دودلم. شاید اصلا رای ندم.
–ولی روی رای خیلیها تاثیر میزاری، با این تبلیغاتی که می کنی. حالا منظورم تو نیستی ولی گاهی یه تصمیم اشتباه و احساسی یه آدم مطرح بین مردم، ممکنه باعث بشه یه لطمه ی سختی به همون مردم یا حتی به آینده ی کشور زده بشه. حداقل خدمتی که می تونن به مردم بکنند اینه که رای خودشون رو پنهان نگه دارند نه این که طوری برخورد کنند که انگار ایمان صد در صد به درست بودن انتخابشون دارند.
حرف استاد که پیش کشیده شده بود. یاد کمیل هم افتادم. او هم برای من حکم استاد را داشت. به گفته ی سعیده از خود گذشتگی که در مورد من کرد. باعث شد ارزش و احترامش پیش من چندین برابر بشود. مردانگی به حرف نیست به عملاست، که این روزها خیلی کم دیده میشود.
اگر حرف سعیده در مورد کمیل درست باشد. با ایمانی که من از او سراغ دارم با این قضیه کنار می آید و باخودش میگوید حتما صلاح خدا همین بوده. است.
چون یک بار که در مورد تصادف
حرف می زدیم، من گفتم:
–اگه من اون شب قبول نمی کردم که با دختر خالهام بریم خیابون، اون اتفاق نمیوفتاد.
کمیل گفت:
–درسته خب اتفاق وحشتناکی بود و هضمش برای من سخته، ولی اگرم شما اون ساعت، دقیقا همون زمانی که ما از اونجا رد می شدیم اونجا نبودید، خدا یا کس دیگه ایی رو می فرستاد یا اتفاق دیگه ایی میوفتاد که منجر به فوت همسر من
میشد، چون تقدیرش رو خدا همون قرار داده بود.
شک نکنید این تصادف تو تقدیر شما هم بوده.اگر اون لحظه اونجا نبودید و تو خونه بودید پاتون به فرش گیر می کرد و صدمه می دیدید. همین طور دختر خالتون.
امتحانات شروع شده بودو من سخت مشغول درس خواندن بودم. خیاطی را به خاطر امتحانات موقتا کنار گذاشته بودم.
گاهی آرش را در سالن یا محوطه می دیدم، همیشه با لبخند به من نگاه می کرد و با لب خوانی می فهمیدم که سلام میدهد.
من هم با تکان دادن سرم جواب می دادم.
دوتا از امتحاناتم بیشتر نمانده بود، آرش اصلا در مورد خانواده اش حرفی نزده بود.
یک بار برای این که حال مادرش را بپرسم و خبری بگیرم پیام دادم.
جواب داد حالش خوب شده و دیگر مشکلی ندارد.
خیلی با خودم کلنجار رفتم که سوال دیگه ایی نپرسم ولی موفق نشدم. پرسیدم:
– با برادرتون آشتی کردید؟
جواب داد:
– آره.
دلم گرفت از این که این موضوع را به من نگفته بود. با این که می دانست چقدر این موضوع قهرشان من را ناراحت کرده بود.
خواستم گلگی کنم. اما تصمیم گرفتم جور دیگری تلافی کنم.
با بدجنسی پیام دادم:
–ازتون عذر خواهی کرد؟
جواب داد:
– نه، به خاطر مادرم این کار رو کردم.
حسادت به سراغم امد، استغفاری کردم و صفحه گوشیام را خاموش کردم و کناری گذاشتم.
به چند دقیقه نکشید که با شنیدن صدای پیام بازش کردم.
نوشته بود:
– شما که اهل مجازات هستید. اهل تشویق نیستید؟
جواب ندادم.
دوباره فرستاد:
–آشتی کردنم تشویق نداره؟
نمی دانم اصلا اگر من نمی پرسیدم او برایم می گفت که آشتی کرده. حالا از من جایزه هم می خواهد.
حدودیک ماه گذشته اصلا یک کلمه حرف نزده وخبری نداده.
مادر راست می گفت که نباید به او قول می دادم و خیالش را راحت می کردم.
وقتی رسیدم دانشگاه با دیدن سوگند گل از گلم شکفت. امتحان او بعداز ظهر بود ولی می گفت، خانهشان مشتری میآید و می رود. حواسش جمع نمیشود. برای همین آمده است در کتابخانه درس بخواند.
نزدیک سالن که شدیم سوگند رو به من کردو گفت:
–راستی راحیل ترم تابستونی برمیداری؟
ــ اگه ارائه بدن، آره. اگه ترم تابستونی بردارم ترم بعدم فشرده واحد بردارم تموم میشه.
ــ چه خوب، منم برمیدارم. ولی فشرده نمی تونم بردارم، چون کار خیاطی دارم.
وارد سالن که شدیم سوگند به طرف کتابخانه رفت. من هم برای امتحان به طبقه ی بالا رفتم.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_صدوششم6⃣0⃣1⃣ –استاد؟ –آره دیگه، دوستم میگ
روی پله ها آرش را دیدم، مثل همیشه لبخند زدو چون نزدیک هم بودیم بلند سلام داد. دلخور نگاهش کردم و زیرلبی جواب سلامش را دادم و به راهم ادامه دادم. ولی او از بی اعتنایی من همانجا خشکش زده بودو به رفتنم نگاه می کرد.
وقتی به پاگرد پله رسیدم زیر چشمی نگاهش کردم، همانجا ایستاده بود.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد احمد رضایی💫 ✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨ 🌴ولادت⇦1فروردین سـال1365🌿 🌴محـل ولادت⇦او
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد محمد جنتی💫
✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨
🌴ولادت⇦18اسفند سـال1360🌿
🌴محـل ولادت⇦دیزج خلیل_آذربایجان شرقی🌿
🌴شهـادت⇦16فروردین سـال1396🌿
🌴محـل شهـادت⇦حماء_سوریه🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا تروریسـت هـاے داعشے بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پاے_درس_ولایت🔥 #امام_خامنہاے: میخواهید سلیمانی بشوید؟! بسم الله... - معتقد به حدود شرعی - دانا -
「🧡🌿•••」
#پاے_درس_ولایت
••🌹 رهبرانقلاب: زنده نگهداشتن #غدیر ، به یک معنا زنده نگهداشتن اسلام است. ۱۳۹۱/۰۸/۱۰
✅ @AHMADMASHLAB1995
🖐🏻⃟⃟💔¦⇠ #تلنگرانه
مُـدتهـٰاسٺ
عملیاتِانتحاریِگنـٰاهدرقلبِمان . .
ریشہریشہهـٰا؎ایمـٰانِمانرا؛
منفجرڪـردهاست . . .🖐🏻-!
------------•؛❁؛•------------
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋 #شهادت نوع مرگ را عوض می کند وقت مرگ را عوض نمیکند(: از مرگ نترسید جورے در زندگے حرڪٺ کنید که
♥️✨
عید بود
باکلی اصرار راضی شد پیراهن و شلوار نو بخرد
در حیاط قدم می زد و منتظر اهل منزل برای رفتن به دید و بازدید بود
هراز گاهی کمی مینشست و بلند می شد
باعصبانیت گفتند:لباس هایت را خاکی نکن!
گفت:خجالت می کشم من با این لباس ها برم بیرون،ممکنه کسی توان خریدش را نداشته باشد،میخوام یکم کثیف و چروک شه...!
#هر_روز_با_یک_شهید✨
#شهیدعلیرضانوبخٺ🌸
✅ @AHMADMASHLAB1995
عَزفتُ لَحنُ ألرحیلُ وبقیتُ أنا أتوقُ لرؤیاک...🥀🍃
ساز رفتن را زدے ومن دلٺنگ دیدنٺ ماندم..💔🙃
#کار_خودمونہ 🌱
#لبنانیات ✨
#شهید_احمد_مشلب♥️✨
#سلام_علے_غریبطوس🍃
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 🤚یا اباعبدالله🌸 💫عالم بہ عشق روے تو بیدار مےشود ⚜️هر روز عاشقان تو بسیار مےشود 💫وقٺے سلام مےده
💔
گفتہ اند از آسمانها
من ولے از ڪودڪے
در هواے بوے خاڪت
بےقرارم ڪربلا ...
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
27.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تـو هـࢪ طـࢪف ڪہ بـࢪے،
خـدا هموݩ طـࢪفہ..✨
#روز_شمار_غدیر
۱روزتاعیدغدیرخم🎊
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸🌻
#رفیقانہ💫
#کار_خودمونہ☺️
✅ @AHMADMASHLAB1995
#صرفاجهتاطلاع‼️
میگه زمان شاه برقا نمیرفت !
آره خب
داداش نصف کشور اصلا هنوز اونموقع برق نداشته :))
✅ @AHMADMASHLAB1995
✨🙂
یڪجنگلقلملازماست
تابنویسم
چقدردوستتدارم:)♥️
#رهبرانہ💚
سلامتیشونصلوات🌷
✅ @AHMADMASHLAB1995
آخـر سـربہ هوایے دلمـان ڪار بہ دستمان داد...💔
#رفیقشهیدمــ✨
#سلام_علے_غریبطوس🌸🦋
#کار_خودمونہ☺️
#حذف_لوگو_حرام🚫
✅ @AHMADMASHLAB1995