eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا نماز لیلة‌الدفن براے علامہ حسن‌زاده‌آملے فراموش نشہ🖤🕯 حسن‌ابن‌عبداللّٰہ🥀 ✔️نحوه اقامہ نماز لیلةالدفن: دو رکعت؛ 1⃣ در رکعت اول بعد از حمد، یک مرتبہ آیةالکرسے 2⃣ در رکعت دوم بعد از حمد، ده مرتبہ سوره اناانزلناه ▪️بعد از اتمام نماز، صلوات فرستاده و مےگوییم: «وَ ابْعَثْ ثَوابَها اِلی قَبْرِ حسن ابن عبداللّٰہ = ثواب این نماز را بہ قبر حسن فرزند عبداللّٰہ برسان» ▪️صدقہ هم فراموش نشود امشب بہ نیت ایشان بدهیم ان‌شاءاللّٰہ کہ قیامت از شفاعت این بزرگوار بهره‌مند شویم. ☑️ @AHMADMASHLAB1995
هروقت‌خودمان‌ࢪا‌اصلاح‌ڪࢪدیم‌؛ آنوقټ‌است . . . ڪھ‌امام‌ظهوࢪ‌میڪندツ 🌸 🦋 💛 ✅ @AhmadMashlab1995
جالبه... یعنی بقیه ادمین های کانالای شهدایی نمی دونن ، مانع شهادت میشه؟🤔 حالا باز نیایین بگید کانالای مستهجن و اینا کپی آزاده و ... یه کوچولو فکر کنین این حرف از و نشات میگیره... ما هم مثه شما درس میخونیم و وقت میذاریم عکس ادیت میکنیم پس مواظب قضاوت هاتون باشین ✅ @AhmadMashlab1995
‌ امام‌علی(؏)میفرمایند :🌹 شما را به تقوای الهی و نظم دࢪڪارتان سفارش میکنم!🗃 🌱 ✅ @AhmadMashlab1995
🌱 اگه‌بهمون‌بگن این‌چندروزروبه‌ڪسی‌پیام‌نزن! بی‌خیالِ چڪ‌ڪردن‌تلگرام‌واینستاگرام شو به‌هیچڪس‌زنگ‌نزن! اصلاچندروزموبایلت‌روبده‌به‌ما... چقــدربهمون‌سخت‌میگذره؟؟!! حالااگه‌بگن‌چندروز ؟! چقدربهمون‌سخت‌میگذره؟! بانبودنِ‌ڪدومش‌بیشتراذیت‌میشیم؟ نرسه‌اون‌روزڪه‌ارتباط‌با بقیه‌روبه‌ ارتباط‌باخداترجیح‌بدیم💔✨ . . . ⇨ @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
27.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃•• سفره ‌دل‌ را ‌نڪردم‌ باز، من ‌بهر‌ ڪسے... یک‌ نفر ‌با‌ درد‌ من‌ هست‌ آشنا‌ آن‌ هم‌ تویے :)♥️🖐🏻 کلیپے از 🌾 🖇 ✌️🏻 ✨ ☑️ @AHMADMASHLAB1995
ۅاحـد گمشـدگـان حـࢪمت بیڪار اسـت...! گـم شـدن دࢪ حـࢪم ؛ خـود پیـدا شـدن اسـت:)❤️✨ بھ یاد غریب طوس . . . در جواࢪغریب طوس🕊 🌱 🌷 🚫 ✅ @AHMADMASHLAB1995
یا خیرَ مَن خلابهِ وَحید... :))!^ اے بهترین کسے کہ شخصِ تنها، با او خلوت مےکند💙!.. •صحیفہ‌سجادیہ ⚡️ ☑️ @AHMADMASHLAB1995
◾️اناللّٰہ‌واناالیہ‌راجعون و یادگار هشت سال دفاع مقدس پس از تحمل سال‌ها درد و رنج از ترکش هاے تنیده در جسمشان و سختے اثرات شیمیایے در وجودشان، و دلتنگے و فراق از دوستان شهیدشان، بہ سوے حق شتافتند و ان‌شاءاللّٰہ در این ایام سر سفره امام حسین(علیہ‌السلام) مهمان بوده و در کنار دوستان شهیدشان باشند🥀✨ شادے روحشان 🌸 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
•♥️🍃• رفیق‌دنیار‌ااینگونه‌ببین که‌بدون‌رضایت‌خداوند برگۍ‌از‌درخت‌نمۍ‌افتد . . .🙂✋🏼 🕊 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
✋🏻 هر سوزنے کہ براے غیر خدا زدم، بہ دستم فرو رفت...! 🌷 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
🚶🏻‍♂ آخرین‌‌بازدید از اینستاگرام📱 ‌۲دقیقہ‌پیش آخرین‌بازدید از تلگرام📱 ۶ دقیقہ پیش آخرین‌بازدید از واتساپ📱 ۱۰ دقیقہ پیش آخرین‌بازدید ‌از‌قرآن‌: ماه‌رمضان‌سال پیش‌‌‌!💔 @AHMADMASHLAB1995
أمير العشق و الشهادة . . .💙🦋 شاھزادھ عشق‌وشھآدٺ😃💙🦋 🍃 🌸 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
به قول #شهیدحجت‌الله‌رحیمی: « هر کس دوست داره برای امام زمانش تیکه تیکه بشه صلوات بفرسته . . ‌. »🍃🖐
اگر‌میخواهید‌ڪارتان‌برڪت‌پیدا‌ڪند بہ‌خانواده‌شهدا‌سربزنید، زندگــے‌نامہ‌شهدا‌را‌بخوانید.. سعی‌ڪنید‌در‌روحیہ‌خود‌شهــٰادت‌طلبــے‌را‌ پرورش‌دهید...🌱'! 🍃 @AHMADMASHLAB1995
باسلآم ان‌شاءاللھ‌ازامروزبا بازخوانے ڪتاب ملاقات دࢪ ملڪوٺ همراهتون هستیم🖐🍃
4_6037118984602518989.mp3
4.92M
📚بازخوانے ڪتاب زندگے‌وخاطراٺ‌🌱 باصداے‌ . . .🌸 جناب‌مهدے‌گودࢪزی‌نویسندھ‌‌کتاب 🍃 « @AhmadMashlab1995 »
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_دویست‌ویازدهم1⃣1⃣2⃣ سیب رو برایش تکه تکه می
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ 🥀🍂 ⃣1⃣2⃣ همین که عدد سه از دهنش خارج شد مثل تیری که از چله رها شده باشه شروع کرد به دویدن. من هنوز آمادگی نداشتم، «ولی چه سرعتی داره، این واقعا فکر کرده من دونده هستم؟ اونم با چادر؟» بلند صدایش کردم ایستاد و به پشت سرش نگاهی انداخت خندید همانطور که راه رفته را برمی گشت، با صدای بلند گفت: –هنوز هیچی نشده کم آوردی؟ –نخیر اولا من آمادگی نداشتم دوما چون من چادر دارم توباید خیلی عقب تر ازمن وایسی. –ببین اولا، دوما، رو خودت داری شروع می کنیا. نزدیکم شد و خیلی بیخیال گفت: –برو هرچقدر دوست داری جلوتر از من وایسا، جوجه. من هم نامردی نکردم و حدودا بیست یا سی قدم جلوتر رفتم همینطور به رفتنم ادامه می دادم که با صدای فریادش ایستادم. –کجا داری میری؟ یهو برو جلوی ویلا وایسا دیگه همانجا ایستادم و به حالت دو خم شدم. برگشتم وپشتم را نگاه کردم او هم خم شده بودو با فریا می شمرد.همین که عدد سه را شنیدم، شروع به دویدن کردم. با تمام قدرت می دویدم، ولی طولی نکشید که صدای پاهاش را از پشت سرم شنیدم، سرعتم را بیشتر کردم، ولی فایده ایی نداشت آرش خیلی جدی گرفته بود.کم‌کم نزدیکم شد و از من ردشد باید اذیتش می کردم، از پشت لباسش را گرفتم و خودم را به او رساندم. تقریبا به مقصد رسیده بودیم که سرعتش را کم کرد از خنده روی پاهایش بند نبود انگار از این که لباسش را گرفته بودم قلقلکش امده بود شاید هم از این کار بچه گانه ام خنده‌اش گرفته بود. من هم از فرصت پیش امده سواستفاده کردم و از او جلوزدم وگفتم: –رسیدیم من برنده شدم. همانجا روی زمین ولو شد و گفت: –با نامردی؟ از نفس افتاده بودم حتی نمی‌توانستم جوابش را بدهم کنارش نشستم و سرم رو روی قلبش گذاشتم آنقدر محکم می کوبید که احساس کردم الان بیرون می‌آید نفس نفس میزد باهمان حال گفت: –ببین برای این که من رو ببری چقدر تقلا کردی. –فعلا که تو صورتت شده عین لبو. –ازخودت خبرنداری –ازگرما دارم می پزم آرش. درجابلندشدو دستم را گرفت وگفت: –بدو بریم داخل. –دستم را آرام از توی دستش درآوردم وگفتم: –نمی تونم آرش صبرکن یه کم حالم جابیاد. جلویم زانو زدو صورتم را در دستهایش گرفت وگفت: –برم برات آب خنک بیارم؟ –نه –بیا روی کولم سوارت کنم ببرمت بعد باهمان حالت نشسته پشت به من کردوبا لحن خنده داری گفت: –بپر بالا. از حرفش خنده‌ام گرفت. مهربانی‌اش پرانرژی‌ام کرد همانطور که می خندیدم بلندشدم وگفتم: –پاشو بریم. دستم را گرفت و با قدمهای آرام به طرف ویلا رفتیم. –اینجا ویلای کیارشه؟ –آره مژگان زیاد از اینجا خوشش نمیاد دلش می خواست بریم ویلای بابای اون ولی کیارش رضایت نداد. –اینجا که قشنگه –آره، ولی تو این فصل ویلای پدر مژگان بهتره، چون دور از دریاست و خنک‌تره البته از این جا بزرگترم هست. وقتی وارد ساختمان شدیم، کسی نبود معلوم بود ناهار خورده‌اند و رفته‌اند استراحت کنند چون روی میزغذاخوری دونه‌های برنج بود و تمیزنشده بود روی یکی از صندلیها نشستم و چشمم به چمدانمان خورد آرش چمدان را برداشت وگفت: –پاشو بریم بالا لباس عوض کنیم بعد بیاییم ناهار. پیش خودم فکر کردم کاش میشد یه دوش هم می گرفتم بادیدن حمام داخل اتاقمان ذوق زده شدم. آرش لبخندی زد و گفت: –برو دوش بگیر بعد غذا بخوریم هم زمان لباسهایمان را از چمدان برداشتیم. –من میرم حموم پایین غذا رو هم گرم می کنم تا بیای لبخندی زدم وگفتم: –باشه ممنون صدای اذان از گوشی‌ام بلند شد نمازم را خوندم و بعد دوش گرفتم. موهایم را لای حوله پیچیدم وسعی کردم تا آنجایی که می‌شود خشکش کنم اتاقمان یک تخت دونفره داشت با یک پنجره ی بزرگ روبه دریا پرده را کنار زدم و چشم به دریا دوختم. باصدای در برگشتم آرش با یک سینی بزرگ که غذاها را داخلش گذاشته بود وارد شد. –گفتم دیگه سختته دوباره چادر سرت کنی و بیای پایین واسه همین غذا رو آوردم بالا. –چقدر مهربونی آرش ممنونم. یک قالیچه کنار تخت روی زمین پهن شده بود سینی را همانجا گذاشت و خودش هم کنارش نشست وگفت: –نه به اندازه ی شما غذا جوجه کباب بود آرش می‌گفت رستورانی در همان نزدیک ویلا هست که همیشه کیارش به آنجا سفارش غذا میدهد. بعد از خوردن غذا آرش گفت: –خیلی خسته ام انگار توی غذا خواب آور ریخته بودند بعد جستی به روی تخت زد و چشم هایش را بست. نگاهش کردم و گفتم: –اگه تنهایی برم کنار دریا اشکالی نداره؟ به زور جواب داد: –نه برو معلوم بود خیلی خوابش می‌آید ولی من که در ماشین خوابیده بودم اصلا خوابم نمی‌آمد. ذوق در کنار دریا بودن را هم داشتم موهایم کمی خشک شده بود چادررنگی ام را سرم کردم و به کنار ساحل رفتم. 🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 🥀 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_دویست‌ودوازدهم2⃣1⃣2⃣ همین که عدد سه از دهنش
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ 🥀🍂 ⃣1⃣2⃣ روی یک تخته سنگ نشستم و به صدای نوازش گر دریا گوش سپردم هوا آفتابی بود ولی بادی که می وزید از گرمای هوا کم می کرد دلم می خواست مدتی که آرش خوابه برایش کاری کنم بادیدن انبوهی از صدفهای ریزو درشت که کنار ساحل خودنمایی می کردند فکری به ذهنم رسید. چوبی پیدا کردم و مشغول شدم کمی دورتر از ساحل نزدیک ویلا یک قلب خیلی بزرگ کشیدم آنقدر بزرگ می‌توانستم داخلش دراز بکشم. بعد از کنار ساحل کلی صدف جمع کردم و گوشه ی چادرم ریختم وتا کنار قلبی که کشیده بودم آوردم. یادم امد با آرش که برای قدم زدن رفته بودیم، یک ساحل صخره ایی کوچک دیده بودم، که پراز سنگهای زیبا بود آنقد رفتم تا بالاخره پیدایش کردم تا توانستم گوشه ی چادرم را سنگ جمع کردم و اوردم و کنار صدفها ریختم. دور تا دور قلب را شروع به سنگ چیدن کردم قلبش خیلی بزرگ بودو نیاز به سنگهای بیشتری داشت دوباره بلند شدم ورفتم سنگ اوردم سه بار این کار را تکرار کردم تا بالاخره این قلب سنگی کامل شد گرمم شده بود خسته ام شده بودم ولی نمی خواستم وقتی آرش از خواب بیدار می‌شود کارم نصفه باشد ساعت مچی ام را نگاه کردم بیشتر از یک ساعت بود که کار می کردم مسافت تا ساحل صخره ایی زیاد بودو وقتم خیلی گرفته شد. حالا باید داخل قلب را با صدف ها جمله ام را می نوشتم اول با همان چوبی که داشتم نوشتم «دوستت دارم» بعد با صدف نوشته را پوشاندم. طوری که انگار از اول با صدف نوشته شده بود. کلی صدف اضافه مانده بود فکری کردم و تصمیم گرفتم از انتهای قلب تا جایی که شن تمام می‌شود و وارد محوطه ی ویلا می شویم جاده‌ی صدفی درست کنم دوتا خط مار پیچ رو بروی هم با همان چوب کشیدم و رویش را با صدف پر کردم ساعت را نگاه کردم از دوساعت هم بیشتر بود که مشغول بودم، ولی هنوز آرش بیدار نشده بود دوباره نگاهی به قلب سنگ و مروارید، ساخت دست خودم انداختم و تصمیم گرفتم دورتا دور سنگها را هم دوباره صدف کار کنم خیلی وقت گیر بود ولی به قشنگ تر شدنش می ارزید.بعد از تمام شدن کارم، رفتم بالا توی اتاق، آرش هنوز خواب بود آرام موبایلم را برداشتم و رفتم چندتا عکس از کار هنری خودم انداختم. دوست داشتم زودتر به آرش نشانش بدهم نزدیک سه ساعت بود که خواب بود، دیگر باید بیدار میشد رفتم داخل ساختمان. مادرآرش در آشپزخانه مشغول بود سلامی کردم وپرسیدم: –کمک نمی‌خواهید مامان جان؟ –سلام راحیل جان چرا اینقدر عرق کردی مگه بالا خواب نبودی؟ –نه بیرون بودم. –دوباره گرما زده نشی؟ مواظب خودت باش. آرشم بیدار کن بیایید چایی بخورید. –چشمی گفتم و باخودم فکر کردم مادرشوهرمم تغییر کرده قبلا کار به هیچی من نداشت الان نگرانم شده. از پله ها که بالا می رفتم، مژگان و کیارش به طرف پایین می‌آمدند، تنهاچیزی که اول از همه توجهم را جلب کرد،لباس نامناسب مژگان بودکه باشکم برجسته اش اصلا سنخیتی نداشت. سلامی کردم و رد شدم. مژگان بازبانش جواب دادوکیارش باتکان دادن سرش. وارد اتاق شدم. آرش پشت به دراتاق خواب بود ازفرصت استفاده کردم ورفتم دوباره دوش گرفتم حسابی سرحال شدم وخستگی‌ام هم در رفت درحال خشک کردن موهایم با حوله بودم وتصنیفی را زیر لب زمزمه می کردم. –صداتم قشنگه ها باتعجب به آراش نگاه کردم وگفتم: –بالاخره بیدار شدی؟ –ساعت چنده راحیل –سه ساعته خوابی پاشو دیگه مگه به خواب زمستونی رفتی؟ هینی کشیدوگفت: –چه جساراتها الان یعنی خیلی غیر مستقیم بهم گفتی خرس؟ منم هینی کشیدم وگفتم: –وای نگو خدانکنه. –دوباره رفتی حموم؟ –آره تاحالا ساحل بودم حسابی گرمم شده بود. –این همه ساعت؟ چیکار می کردی؟ –یه کار خوب اشاره به موهام کردوگفت: –بیار برات ببافمشون توام اونی که داشتی می خوندی رو بلندتر برام بخون. روی تخت نشستم. –نمیخواد ببافی خشک بشه بعد زودتر بریم پایین کاردستیم روبهت نشون بدم. –چیکارکردی؟ –سورپرایزه. –یاخدا من می ترسم، لیوان مسیه کو؟ نکنه بستیش بالای در بازش کردم بخوره توسرم. –عه، آرش کلی زحمت کشیدم. –میشه قبلش بگی چیه؟من می‌ترسم –عه لوس نشو بدو بریم دیگه آرش وقتی ببینیش از این حرفهات پشیمون میشی. –اول برام اونی که داشتی زیرلب می خوندی رو بخون تابیام. –حالا یه وقت دیگه الان بیا بریم. –نه، بعدا از زیرش در میری –باشه پس بیا بریم کنار ساحل، اونجا برات می خونم. –خوشحال شدو گفت: –باشه بریم بعد زیر لب زمزمه کرد: –خدایا خودم روبه توسپردم گوشی‌ام را هم برداشتم –توام گوشیت روبردار –می‌خوای چیکار کنی؟ که تصمیم به ثبتش داری؟ –حالا بیا بریم. وقتی به جایی که من چندین ساعت زحمت کشیده بودم رسیدیم از دیدن صحنه ی روبرویم خشکم زد. 🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 🥀 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد حسین الیاسی💫 ✨جـزء شهـداے مدافع‌وطـن‌✨ 🌴ولادت⇦17اردیبهشت سال1354🌿 🌴محـل ولادت⇦
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد محمدرضا دهقان💫 ✨جـزء شهـداے مدافع‌حـرم✨ 🌴ولادت⇦26فروردین سال1374🌿 🌴محـل ولادت⇦تهران🌿 🌴شهـادت⇦21آبان سـال1394🌿 🌴محـل شهـادت⇦حلب_سوریه🌿 🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا تروریسـت هـاے داعشے بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپےبـدون‌نـام‌نـویسنـده‌حـرام🚫 ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ 『 @AhmadMashlab1995