eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_دویست‌وشانزدهم6⃣1⃣2⃣ ‌–داشتم میومدم مژگان تو
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ 🥀🍂 ⃣1⃣2⃣ برای این که از آن حال وهوا درش بیاورم، زنگ زدنم به مادر و حرفهای سعیده را برایش تعریف کردم. آرش مرا به یک رستوران ساحلی برد و غذای دریایی سفارش داد بعد از خوردن غذا، سوار ماشین شدیم و چند دقیقه ایی برای پیدا کردن ساحل خلوت وقت صرف کردیم بالاخره جای دنجی پیدا کردیم آرش ماشین را کنار ساحل پارک کرد و یک زیر انداز کوچک که پشت ماشین بود را روی ماسه‌ها کنار ماشین پهن کرد. بالشتی هم که داخل ماشین بود را آورد وتکیه‌اش داد به چرخ ماشین واشاره کرد که آنجا بنشینم خودش هم کمی آن طرفتر دراز کشید. –توام می تونی دراز بکشیها اینجا هیچ کس نیست. –نه ممنون. –میخوای برات آتیش روشن کنم؟ –آتیش توی زمستون مزه میده الان هوا گرمه آرش دستهایش را زیر سرش قلاب کرد و چشم به آسمان دوخت. من هم نشستم وتکیه دادم به بالشت وبه دریا زل زدم همه جا تاریک بود صدای نوازش گر دریا در آن سکوت گوش نواز بود زل زدن به دریا در تاریکی به نظرم خوف آور بود دریا چه عظمتی دارد چندتا آدم تا حالا دریا را دیده‌اند ما بمیریم بریم باز هم دریا هست و این موجها مدام می‌آیند نوک می‌زنند به ساحل ومیروند، چرا خسته نمی‌شوند؟ اونقدر زل زده بودم به تاریکی دریا که احساس کردم همه جا را تاریک می بینم و الان وسط دریا هستم وهمه ی اطرافم را آب سیاه پرکرده نوری نیست کسی نیست فقط صدای موجها ست من هستم و خدایی که آن بالاست احساس ترس وتنهایی که داشتم باعث شد دنبال خدا بگردم وباتمام وجود نیازم را به او احساس کنم. وای خدای من پس ان تنهایی حشتناکی که می‌گویند این طور است؟ احساس کردم چیزی در گلویم جلوی نفس کشیدنم را گرفته است. باصدای آرش به خودم امدم وچشم از تاریکی برداشتم. –راحیل. آرش هنوز چشم به آسمان داشت و متوجه ی حال من نشده بود. بغضم را قورت دادم و با یادآوری این که همه‌ی ما یک روز یک جای تاریک وترسناک یاد خداخواهیم افتاد ترسیدم به آسمان نگاه کردم و در دلم از خدا خواستم آن روز کمکم کند آهی کشیدم وگفتم: –جانم. آرش سرش را بلندکرد و نگاهم کرد نزدیکم امد و گفت؛ –خوبی؟ –آره عزیزم بعداشاره کردم به پایم وگفتم: –سرت رو بزاراینجا. بالبخند سرش را روی پایم گذاشت و من شروع به نوازش کردن موهایش کردم. –امروز که رفته بودی نماز بخونی دیرامدی ترسیدم. –چرا؟ –دیرکردی منم چند بارامدم زنونه رونگاه کردم دیدم نیستی نگران شدم زنگم زدم گوشیت اشغال بود مگه پشت خط نمیاد برات؟ –من که از مسجد تکون نخوردم. –آخه هم چادرنماز سرت بود هم پشتت به در بود تشخیص ندادم باخودم گفتم تو که چادرت مشگیه پس این خانمه زن من نیست. –توی مسجد چادر بود منم سرم کردم بعدشم کجا می خوام برم من تا ابدبیخ ریشتم. –بی تفاوت به حرفم گفت: –راحیل گاهی این فکرها بدجور اذیتم میکنه، همش فکر می کنم این خوشبختی از سرم زیاده و خدا تو رو از من میگیره هنوزم باورم نمیشه، ما باهم میریم زیر یه سقف. –شاید چون عقد نیستیم اینجوری فکر می کنی. –نمی دونم شاید عقد کنیم خیالم راحت تر بشه. –خودت رو با این فکرا اذیت نکن، بسپار دست خود خدا. بعدشم اونجا چه خونسرد رفتار کردی، متوجه در این حد نگرانیت نشدم. –وقتی دیدمت نگرانیم یادم رفت. چشم هایش را به چشم هایم و دستش را روی گونه ام کشید و گفت: حالا وقتشه که به حرفی که زدی عمل کنی؟ باتعجب پرسیدم کدوم حرف؟ –عه میخوای بزنی زیرش؟ مگه نگفتی کنار ساحل برات می خونم اونجا که نشد حالا اینجا جاشه –آرش چی میگی؟ مگه من خواننده ام من اصلا بلد نیستم. –همون جور که داشتی زمزمه می کردی رو میگم. –زمزمه کنم تو می شنوی؟ –آره فقط زمزمه اش رو یه کم با صدای بالا انجام بده. –خندیدم و گفتم پس نگاهم نکن. نگاه از من گرفت و گفت: -اصلا چشم هام رو می بندم تو راحت باشی. کمی فکر کردم و یک شعر از دیوان شمس یادم امد که با حرف آرش هم تناسب داشت برایش آهنگین خواندم. 🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 🥀 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_دویست‌وهفدهم7⃣1⃣2⃣ برای این که از آن حال وهو
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ 🥀🍂 ⃣1⃣2⃣ «ای خدا این وصل را هجران مکن سرخوشان عشق را نالان مکن باغ جان را تازه و سرسبز دار قصد این مستان و این بستان مکن چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن خلق را مسکین و سرگردان مکن بر درختی کاشیان مرغ توست شاخ مشکن مرغ را پران مکن جمع و شمع خویش را برهم مزن دشمنان را کور کن شادان مکن گر چه دزدان خصم روز روشنند آنچه می‌خواهد دلِ ایشان، مکن کعبه اقبال این حلقه است و بس کعبه اومید را ویران مکن این طناب خیمه را برهم مزن خیمه ی توست آخر ای سلطان مکن نیست در عالم ز هجران تلختر هرچه خواهی کن ولیکن آن مکن.» همانطور که چشم هایش بسته بود، دستم را گرفت و روی لبهایش گذاشت و گفت: –خیلی قشنگ بود میشه یه بار دیگه بخونی؟ این بار کمی کشیده تر و پر سوز و گدازتر برایش خواندم برگشت نگاهم کرد و گفت: –اگه بگم بازم بخون می خونی؟ با لبخند گفتم: –اگه آقامون بگه، تاصبح هم می خونم. گوشی‌اش را از جیبش درآورد و گفت: –میخوام صدات روضبط کنم. –نه، آرش –چرا؟ –صدام بَده دلم نمیخواد. –برای من بهترین صدای دنیاست بعدشم واسه خودم میخوام کسی نمی شنوه. –پس قول بده به هیچ کس حتی مامانتم –باشه قول میدم. چندین بار دیگر هم شعر را خواندم آرش چندین بار صدایم را ضبط کرد و دوباره پاک کرد می گفت: نه این خوب نشد یک بار دیگه از نیمه شب گذشته بود که بالاخره رضایت داد به خانه برگشتیم جلوی ویلا که رسیدیم یادش آمد که کلید را نیاورده است همه‌ی چراغها خاموش بودند آرش خواست زنگ بزند من دستش را کشیدم و گفتم: –یه وقت بدخواب میشن یا میترسن مژگان حاملس، یه وقت از خواب میپره. –پس چیکار کنیم بمونیم بیرون؟ خمیاره‌ایی کشیدم و گفتم: –امشب میخوام تو ماشین بخوابم ببینم تو اون شب چی کشیدی بالشت را روی صندلی عقب گذاشتم و دراز کشیدم. آرش هم صندلی جلو را خواباند و گفت: –یه ساعت دیگه داداشم نگران میشه خودش زنگ میزنه با تعجب گفتم: –اصلا بهش نمیاد –به رفتارهای سردش نگاه نکن خیلی به من وابستس حواسش همیشه پیشه منه البته منم همینطورم آرش چند دقیقه‌ایی از علاقه‌اش به برادرش گفت و این که سعی می‌کند هر کاری کند تا او را از خودش راضی نگه دارد در دلم تحسینش کردم دوباره ‌خمیازه‌ایی کشیدم. آرش گفت: –به موبایل کیارش زنگ بزنم؟ فکر نکنم خوابیده باشه –نه آرش من که خوابیدم چشم‌هایم را بستم و کم‌کم غرق دنیای خواب شدم نمیدانم چقدر خوابیدم که با صدای گوشی آرش چشم‌هایم را باز کردم ارش که انگار بیدار بود فوری گوشی را جواب داد و با خوشحالی گفت: –کیارشه ساعت گوشی‌ام را نگاه کردم نزدیک اذان صبح بود بعد از چند دقیقه کیارش آمد و در را باز کرد و گفت: –دیر کردید نگران شدم و زنگ زدم اگر می‌دونستم کلید نبردید خب زودتر زنگ میزدم تو چرا به من زنگ نزدی؟دختر مردم رو آوردی شمال تو ماشین بخوابه؟ آنقدر در حرفش محبت احساس کردم که از این که آرش را توبیخ می‌کرد ناراحت نشدم. فوری گفتم: –تقصیر اون نیست من نزاشتم بهتون زنگ بزنه. ترسیدم بد خواب بشید همانطور که ما را هدایت می‌کرد تا وارد خانه شویم گفت: –من و آرش که این حرفها رو نداریم خودش میدونه نگران میشم خوابم نمیبره. آرش خواب آلود گفت: –منم بهش گفتم گوش نکرد گفت میخوام تو ماشین بخوابم. کیارش دستی به پشت آرش کشید و گفت: –ای زن ذلیل حالا برید بخوابید خسته‌اید. آرش خواب آلود گفت: –ببخش داداش تو رو هم نگران کردیم. مامان خوابه؟ –آره اونم اولش گفت دیر کردن و چرا نیومدن. من خیالش رو راحت کردم گفتم اینا تا صبح خونه نمیان تو بگیر راحت بخواب وارد ساختمان که شدیم آرش با صدای پایینی گفت: – کاش می‌خوابیدی داداش تو ماشین خوابیدنم عالمی داره. کیارس خنده‌ایی کرد و گفت: –آره معلومه چقدرم تو خوابیدی از چشمات معلومه برو بگیر بخواب که چشمات کاسه‌ی خونه. بعد نگاهی به من کرد و گفت: –معلومه عروس خوب خوابیده ها سرحاله لبخندی زدم و گفتم: –جای من راحت بود. –ولی دیگه این کار رو نکن عروس یه وقت چند نفر مزاحمتون میشدن چی؟ سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم. شب بخیر گفتیم و وارد اتاق شدیم. آرش خودش را روی تخت انداخت و گفت: –اصلن تو ماشین پلک نزدم. ‌–عه تو که تو تهران تجربشو داشتی. –آره اونجا خودم تنها بودم الان چون توام بودی نمی‌تونستم بخوابم نگرانت بودم بالاخره شهر غریب با یه زن تو ماشین نگران کنندس. این آخرین جمله‌اش بود و فوری خوابش گرفت. اصلا به موضوعی که آرش گفته بود حتی یک لحظه هم فکر نکردم مرد بودن چقدر سخت بوده و من هیچ وقت از این بُعد به قضیه نگاه نکرده بودم. 🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 🥀 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
میگم که... امروز حواست به یوسف فاطمه بود؟
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد محمدرضا دهقان💫 ✨جـزء شهـداے مدافع‌حـرم✨ 🌴ولادت⇦26فروردین سال1374🌿 🌴محـل ولادت⇦
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد مجید بهرام‌آبادی💫 ✨جـزء شهـداے مدافع‌وطـن‌✨ 🌴ولادت⇦3دی سال1358🌿 🌴محـل ولادت⇦کرمانشاه🌿 🌴شهـادت⇦4اردیبهشت سـال1388🌿 🌴محـل شهـادت⇦پاسگاه پليس‌راه روانسر_پاوه🌿 🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیری با عوامل گروهک تروریستی پژاک بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپےبـدون‌نـام‌نـویسنـده‌حـرام🚫 ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ 『 @AhmadMashlab1995
°•°•🌸🌱 لقدكان‌مجيئك‌مجيءالسلام‌‌ألي‌قلبے♥️✨ آمدنٺ‌آمدن‌آࢪامش‌بھ‌قلـب‌من‌بود♥️✨ 💙 🌱 🌸 ⇨ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
میان این همہ هیاهو آن آرامشے باش کہ یک‌باره نازل مےشود...💫 #یاایهاالعزیز🥀✨ #السلام_علیک_یا_قائم‌آل‌
| سلامٌ‌علي‌حجت‌اللّٰہ‌في‌ارضہ | روزے دیگر از روزها شروع شد..⏱¹ این روز را مےخواهم؛ با یـاد و نـام شما شروع ڪنم..(: چرا ڪھ‌ نـام شما، زیباترین نـام جہان است🌸✨؛ 🌴 🌱🌹 | | ☑️ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿•• دلم تنگ است و حالم را فقط پاییز مےفهمد...💔 منم آن شاخہ‌ے خشکے ڪہ از دورے پریشان است!🍁🥀 کلیپے از 🌷🕊 🦋 ☕️✨ ☑️ @AHMADMASHLAB1995
💙🍃 [[إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلَيْكُمْ رَقِيبًا]] 💬خدا میگه حواسم بهت هست و مراقبتم وقتی آنقدر قشنگ میگه؛ لطفا نه نگرانی برای مسیر آرزوهات داشته باش نه غصه اشو بخور . . .🌸"! اون همیشه‌وهمھ‌ج‌اڪنارتہ‌بھش‌اعتمادڪن! @AhmadMashlab1995
1_493978256.pdf
361.7K
زندگینامہ 🌸🌱 تعداد صفحـات: ۲ 📩 🕊| @AHMADMASHLAB1995
1_804122893.pdf
10.05M
وصیتنامہ 🌸🌱 تعداد صفحـات: ۱۳ 📩 🕊| @AHMADMASHLAB1995
: راه راه شیرین و موفقے است کہ بہ نتیجہ قطعے مےرسد. با استفاده از معارف حسینے خواهید توانست کشور را بہ قلہ‌هاے سعادت معنوے و مادے برسانید؛ راه این است. 1400/7/5 💚 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
‌ امام‌علی(ع)میفرمایند :🌹 موفقیت با دوراندیشی حاصل می‌شود!💪 🌱 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
جنگیدن به اسلحه نیست سلاحِ مبارزه تقواست..! ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌱
°•🕊🥀•° وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ﴿۱۶۹آݪ‌عمراݩ﴾ 💕 🎈 🚫 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
✋🏻 انقلاب اسلامے ایران، بین الطلوعین حکومت جهانے امام زمان(عج) است. اگر ظهور دفعے واقع مےشد، بشریت ظرفیت تحمل نور وجودے ایشان را نداشت. ✨ ☑️ @AHMADMASHLAB1995
‹💔🕊› • • ❬رَفت‌وغَزلم‌چَشم‌بِھ‌رٰاهش‌نِگرٰان‌شُد دِلـشورھ‌؎ِمٰابود،دلـٰارام‌ِجھٰان‌شُد!❭ • دقایقے پیش، مزاࢪ 🌿 🚫 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
سلام علیڪم رفقا خواستم چندنڪته خدمتتون عࢪض کنم چون مدام این سوال هارو توی پیوی میفرستید! سوال اول اینکه کی مدیراصلیه شما یابانوی محجبھ؟ خواستم بگم ڪھ نه بنده و نه بانومدیرهستیم مدیراصلی ماھ علقمه هستند که سال ۱۳۹۵ کانال رو درتلگرام زدند وبعدهم درپیامرسان های دیگھ🖐! تقریباهم یک ساله که بانو گروهای واتساپ روزدن و بنده گروه تولیدمحتوآ ! واینکه بعضی ازدوستان میگفتن چندساله بنده و بانو فعالیت میکنیم توی کانال بنده2سال ؛بانو۳سال‌ونیم؛ وسوال بعدی اینکه چجور باخانواده شهید درارتباطیم واینکه ایا دروغ میگم وفلان ... خواستم بگم (شمع) که پست امام حسینی میزارن وقتی سیده سلام بدرالدین اومدن اصفهان اونجابودند شماره گرفتند واینا وبعدم با ماه علقمھ کانال رسمی روزدند! وسوال هاتون راجب پدرشهید که میاید پیوی میگید پدرشهید شهیدشدن شماچرادروغ میگید واینا؟! خاستم عرض کنم بنده پارسال بعدازخیلی گشتن و پرس وجو به کمک شهید تونستم پدرشون رو پیداکنم و باهاشون ارتباط بگیرم وبرج۱۲ سالروزشهادت شهید باهاشون مصاحبه کردم بصورت فیلم و فرستادم! وکلام اخر که فرمودید زیرنـظرکدام اعضا خانواده شهید زیرنظر:مادر،پدر،خاله؛وعمه‌شهیدودوست‌شهیدهستش،که‌من‌وبانو‌ وشمع‌و‌ماه‌علقمه‌باها‌شون‌درارتباطیم . . . امیدوارم‌سوال‌دیگھ‌ای‌نموندھ‌باشہ🙂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 سعے ڪنید در روحیہ خود شہادت طلبے را پرورش دهید🖐🏻♥️✨ 🌼💫 ☑️ @AHMADMASHLAB1995