شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 میروم افتان و خیزان، از دل بنبستها جادهای پیدا کنم تا جستوجوی کربلا #السلامعلیکیااباعبد
💔
#حسینجان♥️
صبح است
و هوایت
به دلم افتاده......
°【 ای رفیق ابدی
حضرت ارباب سلامـــ♥️....】°
#ازدورسلام
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
خۅشـا دࢪدے ڪہ دࢪمانش تـو بـاشے..✨ خۅشـا ࢪاهے ڪہ پـایـانش تـو بـاشے..💙🌱 #یاایهاالعزیز🥀✨ #السلام_علیک
‹ヅ🌱✋🏻›
راه رسیدن به خود را نشانم بده♥️:)!
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕯⃟ 🥀
تُ لَبخند آفتابِۍ..🌤
ڪہ صُبح مَرا روشَن مےکند🧡🌿
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#رفیقانہ⚡️
#صبحتـون_شہـدایے🌱
✅ @AHMADMASHLAB1995
#تباھ🐾
رل مذهبی فقط اونجا که صبح ها زنگ میزنه
برای نماز صبح بیدارت کنه..😑😂🚶🏻♀
#بهکجاچنینشتابانحزباللهیقلابی؟😏
✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹الهام علیاف گفته منو #عصبی نکنید وگرنه سر همتون و له میکنم!😤😡
کل ارتش ترکیه و ج.ج باکو رو جمع کنی یه جا، موهای صورت #بسیجیای تبریز نمیشن...
حالا اینا میخوان با تکاورای سپاه و ارتش #ایران بجنگن؟
خوب بود خندیدیم..😂💔
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
‹ヅ🌱✋🏻› راه رسیدن به خود را نشانم بده♥️:)! #یاایهاالعزیز🥀✨ #السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸 | #اللهـ
••|💔🍂|••
#تلنگر 🌱
دیدی وقتی یه آشنای قدیمی رو میبینی چطور باهاش گرم میگیری؟😃
هی میگی دلم برات تنگ شده!
ولی...
یه آقایی هست...💔
هیچکس بهش نمیگه دلم برات تنگ شده!
حواسمون به امام زمانمون باشه✋🏻
نکنه بین شلوغی های زندگی
فراموششون کنیم...🥀
#اللهمعجللولیڪالفرج|•
➣ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷•• مـٰالکیتآسمـٰانرا بھنـٰامکسـٰانۍنوشتھاند کھبھزمین،دلنبستھاند #آسمـٰانیـٰان!دستِمـٰازم
‹ツ🌸›
چہ گویمت ڪہ تو خود با خبر ز حال منے...💔
چو جان، نهان شده در روح پر ملال منے :)🍃
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
«ڪُدهِدیـہدوشَنبـھسورۍ...!🎈🎁»
‹ستـٰارھ𝟏𝟎𝟎ستـٰارھ𝟔𝟒مربـع›
#هَمـراھِاول...!🚎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترجمھ فیلم🌸⇩
ࢪفیقشمیگهڪیشهیدمیشی؟
میگه کمتر از یک ماه . ۱۶م ماه🙂🍃
وریش سبیل گرو میزاره ومیگه من رو روی دوشتون می برید🙂
۱۶ماه به خاڪ سپرده میشھ😔🕊
#لبنانیات 🌱
#بنتالزهرا ❣
ڪانالرسمیشهیداحمدمشلب"!
@AHMADMASHLAB1995
🌸🍃
شاعرشدهام
باغزلنابنگاهش
لاحولولاقوةالا... بہنگاهش ❤️
#ارسالیآقایشاکریازلبنان🌸
پ.ن:مزاࢪشھیداحمدمشلبروزیکشنبه
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
ترجمھ فیلم🌸⇩ ࢪفیقشمیگهڪیشهیدمیشی؟ میگه کمتر از یک ماه . ۱۶م ماه🙂🍃 وریش سبیل گرو میزاره ومیگه من
ࢪفقا ایشون شهیدمحمدتامرهستند که دوروز پیش به خاک سپرده شدن که به تاریخ لبنان میشه۱۶اکتبر و امروز ۱۸اکتبرهستش🙂🌱
#ولایتمدارۍ_بہ_سبڪ_شھدا🌷
اۍ مردم بدانید تا وقتۍ کہ از رهبرۍ اطاعت کنید؛
مسلمان مومن و پیروزید وگرنہ هرکدام راهۍ بہغیر از این،
دارید آب را بہ آسیاب دشمن مۍریزید..🖇
#شهید_محمدحسین_یوسفالهے🌹✨
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوسیونهم9⃣2⃣3⃣ بعد از چند دقیقه عم
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_دویستوچهلم0⃣4⃣2⃣
–به خاطر مصیبتی که جوری یقهام رو گرفته که هیچ جوره نمیشه ازش خلاص شد. خیلی خستهام راحیل.
–چیزی برات بیارم بخوری؟
–کاری رو که بخوام می کنی؟ باسر تایید کردم.
دستش را دراز کرد و مثل همیشه دوضربه زدروی بازویش وگفت:
–بیای اینجا بخوابی ونگی زشته مهمون دارید و این حرفها، آرومم کن راحیل. بعد آهی کشید و ادامه داد:
–شاید فردایی نباشه وبعدچشم هایش نم زد. بلندشدم موهایم را مرتب کردم و عطری که همیشه گوشه ی کیفم می گذاشتم را زدم وکنارش درازکشیدم.مرا در آغوشش کشید و موهایم را بویید. بعد دیگر حرفی نزد. احساس کردم گریه میکند. می دا نستم گریهاش به خاطرکیارش نیست. سرم را بلند کردم وغمگین نگاهش کردم. چشمهایش پر آب بود.
گفتم:
– می خوای من روبُکشی؟ تو که گفتی خستهایی میخوای بخوابی؟
سرم را به سینهاش چسباند و با صدای گرفتهاش گفت:
–قول ندادی، که باخیال راحت بخوابم.
–باشه، قول میدم همیشه مواظب خودم باشم، فقط تو اینجوری جگرم روخون نکن.
–بایدجون من روقسم بخوری که درهرشرایطی نمیزنی زیرش.
کمی خودم را از حصار دستهایش جداکردم و دوباره نگاهش کردم. چشم هایش التماس را فریاد می زد. دوباره حصار دستانش را تنگ کرد و با همان غم صدایش که دلم را زیرو رو میکرد گفت:
– خواهش می کنم راحیل.
–این جور قول گرفتن رو از خودم یاد گرفتیا، باشه هر چی تو بگی، به جون تو در هرشرایطی مواظب خودم هستم.
ملافه را تا گردنش بالا کشید وگفت:
–همیشه شرمندتم راحیل، آرزوی من خوشبختی توئه.
نمیدانم چرا ازحرفش دوباره استرس گرفتم وخواستم باز هم نگاهش کنم و دلیل حرفش را بپرسم، ولی دستهایش را محکم نگه داشت ونگذاشت.
–بخواب راحیل.
من هم خسته بودم. سعی کردم با استرسی که آزارم میداد کنار بیایم. از وقتی با هم نامزد شدیم این استرس همراهم بود. استرس برخوردهای خانوادهاش، استرس دوستان دختری که در گذشته داشته، استرس رفتارش در آیندهایی که داشتیم.من دنبال آرامش بودم. فکر میکردم با آرش آن را به دست میآورم؛ ولی در این مدت هر دفعه به طریقی آرامشم گرفته میشد. به هدفم و انتخابم فکر کردم. یاد حرف مادرم افتادم. "بعضی انتخابها شاید لذت داشته باشه، ولی تو رو به آرامش نمیرسونه". چشم هایم را بستم و سعی کردم دیگر فکر نکنم و کمی بخوابم.
با صدای اذان گوشیام چشم هایم را بازکردم و نگاهی به آرش انداختم، او هم تکانی به خودش داد و چشم هایش را بازکرد.باورم نمیشد این همه خوابیده باشیم.
آرش کش وقوسی به خودش داد و با تعجب پرسید:
–یعنی تاصبح خوابیدیم؟
–آره.
سرم را از روی بازویش بلند کردم وکمی با کف دستم ماساژش دادم وگفتم:
–ببخشید، الان دیگه حسابی خشک شده.
با حسرت گونهام را نوازش کرد و گفت:
–تاحالامرفین زدی؟
تعجب زده گفتم:
–اون موقع که باسعیده تصادف کرده بودیم آره، فکرکنم همون روز اول.
–پس حس من رو وقتی توپیشمی می تونی بفهمی...
لبخندی زدم وگفتم برم وضوبگیرم.
نمازم را که خواندم احساس گرسنگی شدیدی کردم. آرش از اتاق بیرون رفته بود. همین که خواستم سجاده را جمع کنم، وارد شد وگفت:
–جمع نکن.
برگشتم ونگاهش کردم دست وصورتش خیس بود. وضو گرفته بود. کنار رفتم وتماشایش کردم. شروع به نماز خواندن کرد و من مثل مجسمه فقط نگاهش کردم.
بعد از نماز به سجده رفت. سر از سجده برداشت و مشغول جمع کردن سجاده شد.
–راحیل می تونی بری از توی یخچال یه چیزی واسه خوردن پیداکنی بیاری، بخوریم؟
نتوانستم چشم از او بردارم، وقتی قیافه ی مبهوتم را دید کنارم نشست. از جیبش تسبیح تربتی را که قبلا به او داده بودم را از جیبش درآورد، چون دیشب باهمان لباسهای بیرونش خوابیده بود. اشاره کردبه تسبیح وگفت:
–دوروزه همراهمه، واقعا دیجیتالیه
همیشه وقتی یکی برات خیلی عزیزه یه یادگاری ازش پیش خودت نگه می داری تا گاهی نگاهش کنی و یادش کنی. تنها چیزی که می تونم همیشه اونم چندین بار در روز یادت کنم، همین نماز خوندنه.
فکرش روبکن، صبح که بلندمیشی نماز بخونی، می دونی عشقت یه جای دیگه، دقیقا همون موقع بیداره و توی سکوت شب وقتی همه خوابن بهت فکر میکنه.حتی می تونیم باهم دیگه یه قول وقرارهایی بزاریم راحیل.
–مثلا، تو نمازای صبح شنبه هامون واسه هم دیگه از خدا سلامتی بخواهیم، یکشنبه ها طول عمر مثلا...چه می دونم تو ازمن خلاق تری حتما چیزای بهتری به ذهنت میرسه.
"خدایا این چی می گه، دیونه شده، به خاطر من می خواد نماز بخونه اصلاچرا باید از من یادگاری داشته باشه نگاهی به من انداخت.
پرسیدم:
–سجده رفته بودی با خداچی پچ پچ میکردی؟
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوچهلم0⃣4⃣2⃣ –به خاطر مصیبتی که جوری
–داشتم خاطرات خودمون رو مرور میکردم. بعد آهی کشید و ادامه داد:
–نه، مثل این که تو نمیخوای خوراکی واسه ما بیاری بزار خودم برم.
بعدبلندشد و از اتاق بیرون رفت و مرا با افکارم تنها گذاشت. آرش قبلا هم گفته بود با صدای اذان یاد من میافتد و این برای من ناراحت کنندهترین حرفی بود که شنیده بودم.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوچهلم0⃣4⃣2⃣ –به خاطر مصیبتی که جوری
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_دویستوچهلویکم1⃣4⃣2⃣
طولی نکشید که آرش با سینی بزرگی برگشت. سینی را روی زمین جلوی من گذاشت. خودش هم روبرویم نشست وگفت:
–برای این که سروصدانشه همه چی روباجاش آوردم وتوی ظرف نریختم. ترسیدم بیدارشون کنم. (اشاره کردبه بیرون از اتاق)پنیر، کره، مربا، همه را با ظرفشان اورده بود.شروع به لقمه درست کردن کرد. من هنوز هم مات حرفهایش بودم.
لقمهایی درست کرد و جلوی دهانم گرفت وگفت:
–بخور راحیل، فکرهیچی رونکن. فقط نگاهش کردم، لقمه را از دستش گرفتم و به طرف دهان خودش بردم، لقمه را از دستم گرفت ونصف کرد.
–نصف تو، نصف من، دوباره آن لقمهی نصفه را جلوی دهانم گرفت. هنوز آن نصفهی دیگر را خودش نخورده بود. منتظربود اول من بخورم. نصفه لقمه ایی که جلویم گرفته بود را فوری از دستش گرفتم و توی دهانش گذاشتم. غافلگیرشد و آن نصفهی دیگر که در دستش بود را در دهانم گذاشت و با لبخند نگاهم کرد وگفت:
–راحیل توهمیشه زرنگ ترازمن بودی وَبعدبرای درست کردن لقمهی دیگری، دستش را به طرف سینی برد، لقمه را آرام، آرام می جویدم ونگاهش می کردم. آرش خیلی فرق کرده بود، خدایا این چش شده، مرگ کیارش باآرش چه کرده بود.
دردش را احساس می کردم ولی نمی فهمیدم، یادگریه های دیشبش استرس و بعد بغض به گلویم آورد ونشد لقمه ام را قورت بدهم. بغضم اشک شد و روی دستش که لقمهی دوم را گرفته بود چکید.بادیدن اشکهایم نینی چشم هایش به رقص درامد، برای جلوگیری از ریزش اشکهایش نفس عمیقی کشید. "تو ازکی اینقدر نازک دل شدی آرش."
امدکنارم نشست وگفت:
–اینجوری مواظب خودتی؟ اینجوری قول دادی؟ جون من برات مهم نیست راحیل؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم واشکهایم را پاک کردم وگفتم:
–خیلی مونده ازت خوش قول بودن رویادبگیرم آقا.
دستش را روی شانه ام انداخت ونگاهم کرد.
–تو که می گفتی من برای یاد گرفتن همه چی برنامه ریزی می کنم، این یادگرفتن روبزار اول لیست برنامههات، باشه؟ چشم هایش را کاویدم. نگاهش را از من گرفت و به لقمه ی دستش داد. با اصرار لقمه را در دهانم گذاشت؛ بعد یک نان لواش کناردست من گذاشت ویکی کناردست خودش. با مهربانی و لبخند نگاهم گرد.
–هرکس زودترنونش روتموم کنه اون یکی بایدبراش جایزه بخره.
–چی بخره؟
–نظر خودت چیه؟ انتخابی باشه خوبه؟
–اهوم، ولی زیادگرون نباشه.
انتخابی یعنی هرچیزی می تونه باشه، حتما که خریدنی نیست.
بی تفاوت به حرفش نگاهی به نانها انداختم و لبخند لاغری زدم وگفتم:
–چه مسابقه ی عادلانهایی، اینجوری که من هنوز اولین لقمه رو نخوردم تونونت روتموم کردی بااون لقمه های مردونت.
نان دیگری برداشت.
–باشه جهنم وضررمن دوتا نون، تو یدونه.
نان دیگری برداشتم وکنار دستش گذاشتم.
–این الان عادلانس. باچشم های گردشده نگاهم کردوگفت:
–مگه با گاو طرفی؟
لپش را کشیدم و گفتم:
–منظورت ازنوع دریاییشه؟ با شنیدن حرفم یک لحظه غم چشم هایش را گرفت، شاید جریان عکس سودابه یادش امد. ولی فوری لبخندزد و گفت:
–باشه بابا، من که خدای از خود گذشتگیام اینم بهت ارفاق می کنم. یک، دو، سه، شروع.
همانطور که شروع به لقمه گرفتن کردم گفتم:
–جناب خدای از خودگذشتگی یه نگاهی به نایلون نونا هم بنداز. واسه بقیه هیچی نموندهها. باید بری براشون بخری.
من اصلانمی توانستم تندتند غذا بخورم. ولی آرش نصف نان لواش را برداشت ولقمه درست کرد وسریع در دهانش گذاشت و همانطور گفت:
–تو بخور نگران نباش، میرم میخرم. ازطرز خوردنش خنده ام گرفته بود، ولی نمیشد بخندم عقب میافتادم، او نان دومش را شروع کرده بود ولی من تازه لقمهی اولم هم تمام نشده بود.
نصف نانم تمام شد و او نان سومش را شروع کرد و با دهان پرگفت:
–حالا اگه یکی آب بخواد ودرحال خفه شدن باشه چی؟
–خب بره آب بخوره.
–قبوله؟ بعدا جرزنی نکنیا، بگی مامانم گفته وسط غذا نباید آب بخوریما.
با چشم هایم تایید کردم.با عجله بیرون رفت و با یک پارچ آب برگشت و باآخرین تکهی نانش لقمه گرفت و تقریبا به کمک آب پایین فرستاد؛ بعددراز کشید نفسش را عمیق بیرون داد.
–من بُردم.
من آخرین لقمهام را در دهانم گذاشتم وگفتم:
–منم بُردم.
–نخیر تو توی دهنت هنوز هست دیگه قرار نشد جِربزنیا.
لقمه ام را به زور قورت دادم:
–واقعا مسابقه ی نفس گیری بود.
–خب حالا باید فکر کنم ببینم جایزه چی بخوام ازت.
سینی را نزدیک در گذاشتم و من هم کنارش دراز کشیدم وگفتم:
–این همه جون کَندم آخرشم باختم.
از روی تخت یک بالشت برای زیرسرم آورد وگفت:
–می خوای توروبرنده اعلام کنم؟ حالا ما یه بار اونم توخوردن برنده شدیما؛ ناراحتی؟
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوچهلویکم1⃣4⃣2⃣ طولی نکشید که آرش ب
–ناراحتیش واسه اون وقتیه که یه جایزه ی گرون بخوای...
سرش را روی بالشت من گذاشت و چشم هایش را بست.
–معدم پُرشد، خوابم گرفت.
خمیازه ایی کشید و دنبالهی حرفش را گرفت:
–ملاحظه ات هم می کنم، نگران نباش
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
#طنز_جبهه😂🤣
#سفره_خاکی
در منطقه سومار، خط مقدم بودیم که با ماشین🚚 ناهار🍚 آوردند.
به اتفاق یکی از برادران رفتیم غذا🍛 را گرفتیم و آوردیم.
در فاصله ماشین تا سنگر خمپاره💣 زدند.
سطل غذا را گذاشتیم روی زمین ودرازکش شدیم،
برخاستیم دیدیم ای دل غافل🤦🏻♂ سطل برگشته وتمام برنج ها نقش زمین شده است.
از همانجا با هم بچه ها را صدا 🗣 زدیم
و گفتیم: باعرض معذرت، امروز اینجا سفره انداختیم،
تشریف بیاورید سر سفره تا ناهار از دهان نیفتاده😋 وسرد نشده.
همه از سنگر آمدند بیرون.
اول فکر می کردندشوخی میکنیم، نزدیک تر که آمدند باورشان شد که قضیه جدی هست🤭😄
✅ @AhmadMashlab1995
اللَّھُمَّ إِنِّی أَعُوذُ بِکَ مِنْ نَفْسٍ لا تَشْبَعُ..
پناه میبرم به تو
از نفسی
که سیر نمیشود...!🌸
#تصبحونعلیخیر✨"!
🌱| @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
سلام صبح همگی رفقا بخیرباشھ☺️ درخواست داده بودید که عکس شهیداحمد وپدرشون روبزاریم فقط متاسفانه پدرشه
تصویر پدࢪ شھید فردا میفررررررستم🙂🍃
•🌾✨•
هرکسےباهرشهیدےخوگرفت
روزمحشرآبروازاوگرفت♥️🌙
#رفیقشهیدمــ✨
#سلام_علے_غریبطوس🌸🦋
مزاࢪ شہداے گمنام، بہ نیابت از شھیداحمـدمشلـب🌷
#کار_خودمونہ
#حذف_لوگو_حرام🚫
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 #حسینجان♥️ صبح است و هوایت به دلم افتاده...... °【 ای رفیق ابدی حضرت ارباب
💔
|حُسِیْـن جـان|
ارباب باوفا❤•••
دادم تو را قسـم
به نخِ چادری که سوخت...
شاید دلت بسوزد و
یـک کربــــلا دهـــی...
#ازدورسلام
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شھیداحمـدمَشلَـب:
امـام زمـان، خـدا بہ شما صبـر دھـد..؛
زیـرا کہ مـا منتظـر اون نیستیـم و او منتظـر مـاست. هنگـامے مےشود گفت منتظـریم کہ خود را اصلاح کنیـم، ولے اگـر خود را اصلاح نکنیـم، هیچگـاه ظہور نخواهـد کـرد..
کلیپے امامزمانے از #شهید_احمد_مشلب🌸
#رفیقانہ🕊
#ارسالے🌿
☑️ @AHMADMASHLAB1995
💐💐💐 میثا با خورشیدپنهان 💐💐💐
📣📣📣 مسابقه 📣📣📣
📌 موضوع : عهدی با امام زمان (عج)
🔻 به صورت : متن و کلیپ
✒✒✒امام زمانم : باتوعهدمیبندیم که ...
📬 نحو شرکت : ارسال آثار در پیام رسانهای ایتا، واتساپ و تلگرام
📲📲 به شماره : ۰۹۳۸۷۹۸۹۴۹۸
🗓 مهلت ارسال : ۲ آبان
🥇🥇🥇 به ۱۲ اثر برتر جوایزی اهدا خواهد شد
@AhmadMashlab1995
#لحظہاےباشهدا🕊
زمان بمبارانهای ایران توسط صدام،
شبها با چادر میخوابید!
گفتم چه کاریِ دخترم
میگفت: باید آماده باشیم اگه از زیرآوار
بیرونمان آوردند، حجابمان کامل باشد..:)
#شهیده_گلدستہ_محمدیان🌱
✅ @AHMADMASHLAB1995