شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 نشان ز عالم آوارگی نبود هنوز که ساخت عشق تو آوارهی جهان ما را #ازدورسلام #السلامعلیکیااب
💔
ترسم آشفته شوی ورنه بیان میکردم
با تو یک روز حدیث شب هجران تو را…
#ازدورسلام
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 🥀
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
. . یھ استادے میگفت↯👌🏻 اگر رفتگرے ؛ شھر رو بہ این نیت جارو بزنھ کہ شھرِ . . حضرتموعود(عج)تمیز باش
>•🌻•<
دردراازهرطرفکهبنویسیددرداست..
وتوازهرطرفکهبیایۍدرمان💫(((:
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @AHMADMASHLAB1995
34.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱••
یڪلحظھ
چشمدیدنخودرابھمنببخش🖐🏻
آیینھها؎
روشنخودرابھمنببخش:)!
پروازرا
توتجربھڪرد؎مبارڪت🍃☁️
حالاپرِپریدنخودرابھمنببخش🕊️"
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸🌿
#رفیقانہ✨
✅ @AHMADMASHLAB1995
#تلنگر⚠️
میگفت
مشکلخیلیازمامیدونیچیه؟!
اینکهشهادترو
برایخلاصشدنمیخوایم...
شهادتروبرایرسیدنبهخدانمیخوایم !
✅ @AHMADMASHLAB1995
قࢪبـان آݩ موے سپید و دست افراشتہ؛
اے ڪہ دستانت ما ࢪا هم صـدا ميزنـد💛:)
#رهبرانہ🌸
✅ @AHMADMASHLAB1995
#حاج_حسین_یکتا:
صداقت و شہادت
اتفاقۍ هم قافیہ نشدهاند...
اگر صادق باشیم حتما شہید مےشویم🙂‼️
{لِیَجزِیَاللّٰهُالصّادِقینَبِصِدقِهِم}
#شهید_احمد_مشلب✨
#شهید_قاسم_سلیمان💫
✅ @AHMADMASHLAB1995
#طنز_جبهه😁💔
🌸كلوا و اشربوا حتي تنفجروا
وقتي مدتها از چادر و سنگر دور افتاده بودند
و چيزي برای خوردن گیرشان نيامده بود
و حالا فرصتي دست داده بود تا تلافي «مافات» كنند،
هر كس چيزي ميگفت و از آن جمله به جاي آيه «كلوا و اشربوا و لا تسرفوا »،
عبارت «كلوا و اشربوا » يش را ميگفتند و بعد خودشان اضافه ميكردند كه:
« حتي بلغت الحلقوم »
« ما استطعتم من قوه »
و بالاخره: « حتي تنفجروا »...
و بعد همه با هم: ميگفتند و ميخوردند و ميخنديدند.😂😂
✅ @AHMADMASHLAB1995
7.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیڪتاتورے بہ نام #رهبـر_ایـران🇮🇷✨
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
لطفے ڪن و در خلوتِ محزونِ من اے دوست... آرام و قرارِ دل دیوانه ے من باش! :)💔 #شهید_احمد_مشلب💕💫 #هر_
چِشـمِسِتـٰارِگـآنفَـلَڪاَزطُروشَـناَسـت
ا؎بَـرتَـراَزسَـرـآچِہخورشـیدا؎شَهـید..!ッ
#شهید_احمد_مشلب🌸🕊
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوشصتوششم6⃣6⃣2⃣ سرم را به بازوی ماد
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_دویستوشصتوهفتم7⃣6⃣2⃣
فاطمه رفت تا با بقیه خوش و بش واحوالپرسی کند. من وسعیده یک جا دورتراز بقیه نشستیم.
ازنگاههای دیگران اذیت می شدم، برای همین یک قرآن برداشتم و شروع به خواندن کردم.
امدن فاطمه طولانی شد. ولی بالاخره امد و کنارم نشست. معلوم بود می خواهد حرفی بزند ولی دو دل بود. بالاخره قرآن را بوسیدم و بستم.
–چیزی می خوای بگی فاطمه؟
–راستش آره، ولی نمی دونم بگم یا نه، شایدالان زمان مناسبی نباشه.
سرم را پایین انداختم.
–بگوفاطمه، این روزا کسی به زمان مناسب اهمیتی نمیده، بخصوص تو این قوم همه راحتن، پس توام راحت باش.
باکلی مِن ومِن گفت:
–راستش زن دایی ازم خواست شماره خونتون روبهش بدم. منم گفتم بایدازخودت اجازه بگیرم.؟
اخم کردم.
–واسه چی؟
–میگه می خواد بامامانت بعدها حرف بزنه.
سوالی نگاهش کردم.
–آخه زن دایی روشنک بهش گفته که انگار...
حرفش را تمام نکرد و غمگین نگاهم کرد.
–فاطمه لطفا درست حرفت روبزن دیگه، گفتی مادر آرش چی گفته؟
–هیچی، آخه قراره بعدا بهت بگم.
–بگو دیگه نگران شدم.
–قول میدی فعلا پیش خودمون بمونه.
–سعی میکنم.
–زن دایی روشنک گفته، انگار تودیگه نمیخوای دوباره با آرش محرم بشی و یک ماهه کلا نمیری بیای، دلیلشم اینه که آرش بهت گفته که میخواد با...
دوباره حرفش را نصفه گذاشت و این باربا استرس نگاهم کرد...حدس زدن بقیه ی حرفش زیاد سخت نبود.
"چرا مامان آرش همچین حرفی زده، وقتی باهم نامحرمیم چطوری باهم ارتباط داشته باشیم. نکنه آرش بهشون نگفته تلفنی بامن درارتباطه.
–فاطمه جان ما باهم ارتباط تلفنی داریم، بعدشم الان یک ماهه نامحرمیم دیگه.
فاطمه آهی کشید.
–راحیل یه چیزی یواشکی می خوام بهت بگم قول بده ازم ناراحت نشی.
–باشه، بگو.
–راستش زن، دایی رسول تو رو واسه بابک درنظرگرفته...خیلی زیاد هم دلش می خواد توعروسش بشی، دایی اینا خیلی خانواده خوبی هستن، نه این که داییم باشه برای من فرقی نمی کنه هم آرش پسرداییمه هم بابک، ولی خانواده بابک تو رومیزارن روی سرشون، قَدرِت رومی دونن. توام که نمی تونی بامژگان بسازی، همون موقع که شوهر داشت چشم دیدنت رونداشت چه برسه حالاکه دیگه جا پاشم سفت کرده. پس اجازه بده شمارهات روبهشون بدم، حالا الان که نه، اصلا میگم چند ماه دیگه زنگ بزنن فقط زن دایی می خواد خیالش راحت باشه.
سرم پایین بود و به حرفهایش گوش می کردم، بغض راه گلویم را بسته بود. حالا متوجه ی دلیل بی محلی مادر آرش شدم، فکرکردم چون عزادار است، حوصله ندارد. به چشم های فاطمه نگاه کردم، واضح نمیدیدمش هالهی اشکی که بی اجازه خودش را به چشم هایم رسانده بود را با پلک زدن دور کردم.
–پس یعنی مامان آرش من رودیگه عروس خودش نمی دونه؟ من که هنوزحرفی نزدم.
فاطمه با بغض نگاهم کرد، همین که نگاهش باچشم هایم تلاقی شدند انگار اشکهایش را پشت پلکهایش نگه داشته بود و با دیدن چشم های ابری من بهشان فرمان باریدن داد.
–راحیل ببخش من رو، نباید می گفتم. باور کن دلم میسوزه، از دست این مژگان و زن دایی حرص میخودم. آخه چرا اذیتت میکنن. خواستم بهت بگم، کسایی هم تو فامیل ما هستن که خوب و بد رو میفهمن. راحیل اگه به بابک جواب مثبت بدی، دلم خنک میشه. باور کن خوشبخت میشی.
–چی میگی فاطمه، من اصلا نمیفهمم. فقط الان دارم فکر میکنم یعنی آرش به مادرش در مورد من تو این مدت حرفی نزده؟
– مگه میشه نگفته باشه، این طرفندهای مادر شوهرته دیگه، فکر نمیکردم زن دایی اینقد خود خواه باشه.
–بهتر بگی نوه خواه.
فاطمه سرش را پایین انداخت و فین فین کرد.
–پس یعنی این نگاهها و پچ پچ ها یعنی این که شایعهی مادر شوهرم رو همه باور کردن؟
فاطمه شانهایی بالا انداخت.
–حرف دیگران چه اهمیتی داره راحیل.
بلندشدم و از فاطمه خداحافظی کردم.
–کجا راحیل به این زودی؟
بابغض گفتم:
–از اینجا میرم تابتونم نفس بکشم.
بدون این که ازکس دیگری خداحافظی کنم به طرف درب مسجد رفتم.
–راستی فاطمه به زن دایی هم بگو واسه پسرش دنبال یه دختر دیگه باشه.
با سعیده سوار ماشینش شدیم و فوری از آنجا دور شدیم.
–سعیده.
–جانم راحیل.
–وقت داری؟
–معلومه که دارم.
–یادته دوسال پیش با بچه ها رفتیم شهدای گمنام، که بالای یه تپه ی بزرگ بود؟
–می خوای بری اونجا؟
–آره.
–اون موقع ما رو با اتوبوس بردن، تا یه جاهایی راهش یادمه...پرسون پرسون میریم دیگه.
به سختی راه را ازاین و آن پرسیدیم و پیدایش کردیم. جادهاش سربالایی بودوکمی ترسناک، ولی سعیده عین خیالش نبود، آنقدر گاز داد تا بالاخره رسیدیم.