شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
هَرگزم نـقشِتـواَزلوحدِلوجـآن هَرگزازیـادِمنآنسَـروخَرآماننَـرود...シ #شهید_احمد_مشلب💛🌿 #هر_
{🕊💫~
گر از یـادم رود عالـم؛
#تـو از یادم نخواهے رفت..✨
بہ شرط آن کہ☝️🏻
گہ گاهے؛ تو هم از من کنے یادے :))💕
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
آیتاللہ خامنہاے:
افتخار خودِ من این است کہ یک #بسیجے باشم؛ سعے کردهام اینجورے عمل کنم..
پن: روزتون مبارک ساندیس خوراے باغیرت💣✌️🏻 همیشہ سلامت باشید💫
#رهبرانہ💚
✅ @AHMADMASHLAB1995
#تلنگر🔊
نیڪے بہ پدر و مادر
و خدمت ڪردن بہ آنہا؛
بزرگترین سعادتےست
کہ نصیب خیلےها نمیشہ..
و یا خیلے زود از دستش میدن💔!
✅ @AHMADMASHLAB1995
◖🕊🌿◗
•٠
#شھیداحمـد:
‹ دنیـا ࢪا همہ مےتوانند تصاحب ڪنند اما آخࢪت ࢪا فقط بـا اعمـاݪ نیڪ مےتـوان تصاحب ڪࢪد🌹✨🕊›
#رفیقشهیدمــ🍂
#سلام_علے_غریبطوس🍃
#ارسالے🌼
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک!
#حذف_لوگو_حرام!
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_سیصدودوازدهم2⃣1⃣3⃣ کمی دل، دل کردم وبعدگف
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_سیصدوسیزدهم3⃣1⃣3⃣
–راحیل من رو میبخشی؟ عصبانی شدم، نفهمیدم چی میگم. به خدا فقط واسه این که دوستت دارم گفتم.
قبل ازاین که من حرفی بزنم سعیده پرید وسط و گفت:
–نخیرنمیبخشه، نبخشیشها راحیل، تازه بامنم بدحرف زد، دخترهی چشم سفید.
راحیل باشرط ببخشش، مثلا بگویک سال باید لباسهات رو اتو کنه، از بس زِرتی بخشیدیش اینقدر زبون درازشده دیگه.
اسرا اعتراض آمیز گفت:
–اینم عوض پا درمیونیته؟ اسرا را بغل کردم.
–قول بده دیگه درموردکسی قضاوت نکنی.
سعیده باخنده گفت:
–توبهی گرگ مرگه.
اسرا پشت چشمی برای سعیده نازک کردوگفت:
–چشم. دیگه تکرارنمیشه.
سعیده گفت:
–ولی من نمیبخشمت.
–حالا کی ازتوعذر خواهی کرد.
لبم را به دندان گرفتم وبرای اسرا چشم غره رفتم و باسرم اشاره کردم که از او هم عذرخواهی کند.
اسرا با اکراه دست سعیده را گرفت وگفت:
–خیلی خوب بابا معذرت.
–نگاه کن، از خواهرت با بوس وبغل عذرخواهی می کنی، ازمن از روی شکم سیری؟
از حرف سعیده خندیدیم و اسرا سعیده رابغل کرد و بوسید.
سعیده گفت:
–خب بابا چون بندهی خدا هستی میبخشمت.
همان شب مادر از من خواست که تا تمام شدن امتحانهایم در این مورد خواستگاری حرفی نزنیم. تا فرصتی باشد برای حلاجی اوضاع. من هم قبول کردم و حرفی نزدم.
برای این که کمیل هم از بابت من خیالش راحت باشد به زهرا خانم زنگ زدم و از او خواستم که به برادرش بگوید، فعلا اجازه دهد خودم به دانشگاه بروم. بعد بهانهها و حرفهایی با مشورت هم ساختیم تا تحویل برادرش بدهد.
نمیدانم زهرا خانم چطور برایش توضیح داده بود که کمیل دیگر زنگ نزد تا از خودم بپرسد. لابد به خاطر قضیهی کنسل کردن شکایت فکر کرده نمیخواهم در کارهایم دخالت کند. ولی فقط خدا میدانست که چقدر به او احتیاج داشتم.
یکی دوبار سعیده آنقدر ابراز عجز و ترس کرد که مادر و اسرا هم با ما به دانشگاه آمدند و چندین ساعت منتظر ماندند تا من دو تا امتحانم را بدهم. البته اسرا کتابهایش را آورد تا همانجا درسش را هم بخواند. وقتی سعیده به دنبالمان آمد به من زنگ زد و خیلی سری گفت:
–راحیل این بیرون وضعیت سفیده، زود بیایید سوار ماشین بشید.
از کارهایش هم خندهام میگرفت هم ترسم بیشتر میشد.
همین که سوار ماشین شدیم سعیده گفت:
–راحیل میگم، این داعشیه اگه هممون رو بگیره، با ما که کاری نداره، فقط تو رو تهدید کرده دیگه. درسته؟
مادر با ناراحتی گفت:
–سعیده میشه بس کنی. اینقدر از این حرفها زدی راحیل رو ترسوندیا. اون هیچ غلطی نمیتونه بکنه، مگه شهر هرته.
اسرا گفت:
–البته مامان جان شهر هرت که هست، ولی نه در اون حد.
مادر نگاه سرزنش آمیزی به اسرا کرد و گفت:
–به اندازه کافی امروز با هدر رفتن وقتم اعصابم خرد شده ها دیگه شمام با این حرفهاتون بدترش نکنید.
اسرا خندید و گفت:
–ای بابا مامان جان، شما که همش تو کتابخونه با کتابها سرگرم بودید وقتتون کجا هدر شد؟
شرمنده گفتم:
–ببخشید همتون رو اسیر کردم. همش تقصیر این سعیدس، هی میشینه خیالبافی میکنه، ته دل من رو خالی میکنه. یه ماشین دیروز چند بار بهمون چراغ زد و اشاره کرد تا بگه چادر من از در ماشین بیرون مونده، حالا سعیده جو میداد و میگفت: "خدایا بدبخت شدیم، گرفتنمون، افتادیم دست داعشیا، "در حالی که راننده اصلا ریش نداشت. شبیهه داعشیها هم نبود.
یا دفعهی پیش، پشت چراغ قرمز وایساده سرش تو گوشیشه، چراغ سبز شده حرکت نکرده، ماشین پشت سرمون اعصاب نداشت چند بار بوق ممتد زد که بگه راه بیفتید. به جای این که حرکت کنه، وایساده پلاک ماشین طرف رو حفظ میکنه، میگه اونور چهار راه اینا میخوان ما رو خفت کنن.
مادر سرش را تکان داد و گفت:
–راحیل فکر کنم با آژانس بیای دانشگاه بهتره. این سعیده آخر هممون رو دیوونه میکنه.
اسرا خندید و گفت:
–ولی باحاله مامان، اینا بعدا میشه خاطره، فکر کن بعدها تعریف میکنیم خانوادگی راحیل رو بردیم دانشگاه و این ماجراهایی که سعیده به...
در حرفش پریدم و تهدید وار گفتم:
–اگه بشنوم نشستی این حرفها رو جایی گفتی وای به حالت اسرا ها...حالا دیگه بدبختیای من واسه تو خاطره میشه.
–نه بابا، منظورم این نبود. باور کن من خواستم فقط یه کم شوخی کنم تا...
دستم را به علامت سکوت بردم بالا.
–باشه قبول. بزار برسیم خونه بعد شوخیت رو ادامه بدیم. اینجا جای شوخی نیست.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_سیصدوسیزدهم3⃣1⃣3⃣ –راحیل من رو میبخشی؟ ع
سعیده خندید و گفت:
–اسرا جان، راحیل با یه لشگرم بیاد دانشگاه فایده نداره، فقط با آقای بادیگارد خیالش راحته. احتمالا الانم فکر میکنه این فریدونه همین گوشه کنارا کمین کرده. بابا اون بیکار هست ولی دیگه نه در این حد.
مادر گفت:
–بچهها گاهی سکوتم چیز خوبیه ها.
سعیده نگاهی به مادر انداخت و گفت:
–خاله الان منظورتون همون دهنمو ببندم با کلاس بود؟
همه خندیدیم.
به خانه که رسیدیم اسرا گفت:
–به من که خیلی خوش گذشت. من فردام میام.
با چشمهای گرد شده گفتم:
–اینو ببین، انگار سیزده بدره.
مادر گفت:
–فردا لازم نیست کسی بره. خودم با آژانس میبرمش.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_سیصدوسیزدهم3⃣1⃣3⃣ –راحیل من رو میبخشی؟ ع
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_سیصدوچهاردهم4⃣1⃣3⃣
سعیده فوری پایین چادر مادر را چنگ زد و قیافهی مضطربی به خودش گرفت و گفت:
–نه ملکه بزرگوار، خالهی عزیزم، این کار رو با من نکنید. من قول میدهم دیگر حرفی نزنم که باعث رعب و وحشت راحیل بشود. خواهش میکنم اجازه بدهید خودم ببرمش. دستم به دامانتان.
مادر دست سعیده را گرفت:
–پاشو ببینم. این کارا چیه، مگه تأتره. باشه اصلا هر جور خود راحیل راحت تره، همون کار رو میکنیم. من فقط نمیخوام تو امتحاناتش بهش استرس وارد بشه.
سعیده چشمکی زد و گفت:
–معلومه دیگه با بادیگارد راحت تره و اصلنم استرس نداره.
اسرا با شنیدن این حرف اخمهایش در هم رفت و زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم. بعد فوری به طرف اتاق رفت.
یک امتحانم بیشتر نمانده بود، ولی خبری از تلفن زهرا خانم نشد. گفته بود بعد از یک هفته زنگ میزند. نکند برادرش قضیه را فهمیده و اجازه نداده زنگ بزند.
روز آخر سه امتحان با هم داشتم. بین امتحانها فرصت خوبی بود برای مرور امتحان بعدی. در کتابخانه مینشستم و درس میخواندم تا ساعت امتحانم برسد.
بالاخره امتحان آخرم را هم دادم و نفس راحتی کشیدم.
گوشی را برداشتم تا خبری از سعیده بگیرم. دیدم پیام داده:
–خاله زنگ زد گفت نیام دنبالت بادیگاردت میاد دنبالت.
فوری به سعیده زنگ زدم.
–قضیه چیه سعیده.
– قبلا برنامه امتحانتت رو به یکی دیگه دادی اونوقت از من میپرسی؟ طرف ساعتشم میدونسته. به خاله زنگ زده و اجازه گرفته بیاد دنبالت باهات حرف بزنه.
–در مورد چی سعیده؟
–چه میدونم. منم مثل تو. لابد در مورد خواستگاری دیگه.
–نه بابا، فکر نکنم. خواهرش میگفت خودش روش نمیشه.
–چند دقیقه دندون روی اون جیگرت بزاری معلوم میشه. احتمالا الانم جلوی در منتظرته.
گوشی را که قطع کردم به طرف در خروجی راه افتادم. هنوز چند قدم نرفته بودم که دیدم مژگان جلوی در ایستاده و منتظر است.
با دیدنش جلوتر نرفتم و همانجا ایستادم.
به طرفم قدم برداشت. به یک قدمیام که رسید سلام کرد.
مرتب تر از همیشه لباش پوشیده بود. مانتوی بلند دکمه دار با شلوار مشگی. خبری از ساپورت نبود. روسری بزرگ و زیبایی را هم سرش کرده بود. آرایشش ملایم وملیح بود. در دلم آرش را تحسین کردم. حس بدی نسبت به مژگان داشتم. هنوز نتوانسته بودم با این حس کنار بیایم. بچهاش را در آغوشش جابجا کرد. یک دختر ریز و ظریف.
نمیدانم نخواستم یا نتوانستم جواب سلامش را بدهم.
با شرمندگی گفت:
–میخواستم چند دقیقه باهات حرف بزنم. جوابی ندادم. به سکویی که همان نزدیکی بود اشاره کرد.
–بیا اینجا بشینیم، فقط چند دقیقه وقتت رو میگیرم. با اکراه به طرف سکو رفتم.
همین که نشستیم سرش را پایین انداخت و با حالت شرمندگی گفت:
–راحیل میدونم در حقت بد کردم. ولی باور کن یه جورایی جبر زمانه هم باعث شد که این اتفاقها بیوفته. وقتی از فریدون شنیدم نامزد کردی خوشحال شدم، بعد جوری با مسخرگی ادامه داد:
فکر میکردم عشق و علاقت بیشتر از...
با جدیت و تحکم گفتم:
–دروغه،
–پس اون آقایی که جلوی در منتظرته کیه؟ فریدون میگفت...
با اخم گفتم:
–اون نامزدم نیست.
با نگاهش چشمهایم را کاوید. نگاهی به سارنا انداختم و گفتم:
– باید جایی عاشقی کنی که دنبالت باشن وگرنه جز بیارزش شدن نتیجهی دیگهایی نداره. گاهی باید عشقت رو کور کنی تا یه چیزهایی رو نبینه. آرش به خانوادهاش و بچهی برادرش احساس وظیفهی بیشتری داشت. نخواستم دل یه مادر داغدیده رو بشکنم. من از بچگی یاد گرفتم از علاقههام بگذرم. وقتی یه چیزی رو سالها تمرین کنی دیگه انجام دادنش برات راحت میشه. عشق که چیزی نیست، کسایی رو میشناسم که از خانوادشون، بچههاشون، عشقشون، از همه چیزشون به خاطر دیگران گذشتن.
رنگ نگاهش تغییر کرد و زمزمه وار گفت:
همون حرفها رو زدی اونم مثل خودت کردی. با عجز به چشمهام زل زد.
–میخوام یه اعترافی بکنم. بعد با مِن و مِن ادامه داد:
–من همیشه بهت حسادت کردم. از این که رابطت اینقدر با آرش خوب بود تحمل دیدن رفتاراتون رو نداشتم. حتی حالا هم وقتی فریدون گفت تو نامزد کردی و مادر شوهرم در جوابش گفت انشاالله خوشبخت بشه خوشم نیومد. اون گفت راحیل با هر کس ازدواج کنه خوشبختش میکنه، نتونستم تحمل کنم. با خودم خیلی کلنجار رفتم تا چیزی نگم. بعد بغض کرد.
–راحیل آهت بد جور ما رو گرفته، البته بیشتر من رو. راست میگن حسود اول به خودش آسیب میزنه.
بعد اشاره کرد به دخترش و گفت:
–همش مریضه، الانم بعد از کلی دکتر و تست و آزمایش میگن نمیشنوه. اشک از چشمهایش سرازیر شد و روی صورت بچه ریخت.
برای لحظهایی تمام تنفرم از او به دلسوزی تبدیل شد. نتوانستم بیتفاوت باشم. نگاه مبهوتی به بچهاش انداختم و گفتم:
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد حمیدرضا ضیایی💫 ✨جـزء شهـداے مدافعحـرم✨ 🌴ولادت⇦17خرداد سال1349🌿 🌴محـل ولادت⇦ته
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد محمدهادی امینی💫
✨جـزء شهـداے مدافعوطن✨
🌴ولادت⇦8بهمن سال1378🌿
🌴محـل ولادت⇦تهران🌿
🌴شهـادت⇦13مرداد سـال1400🌿
🌴محـل شهـادت⇦تهران🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦حین انجام ماموریت به ضرب گلوله بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AHMADMASHLAB1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 ܝ̣ܝܝܝܩܢ ܙܠܠّܘ ܙܠܝܟܩܝܢ̇ ܙܠܝܟܝ̤ܩܢ دل خسته ام از این همه قیل و قالهـا از داغ گُنبدٺ شدهام چون
💔
ܝ̣ܝܝܝܩܢ ܙܠܠّܘ ܙܠܝܟܩܝܢ̇ ܙܠܝܟܝ̤ܩܢ
قسم به صبح
که شب طی نگشت بی تو، دمی
قسم به شب، که صبح بیتو نگشت آغاز
#ازدورسلام
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 🥀
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
#تلنگر ‼️
نفس آدم مثل بچہ آدم میمونہ
باید وقت گذاشت و تربیتش کرد!
اگہ رها بکنیمش تربیت ندارهـ کہ هیچ،
خودمون رو هم بہ باد میدهـ...
بزارید نفستون با تربیت باشہ؛ بدونہ جلوۍ امام زمانش نباید گناهـ کنہ!
🌱| @AhmadMashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
سلام سلام😌🌸
صبحتـۅنبخیـر⛅️
یہ خبـر خووووب😉👌🏻
یہ عکس دیـده نشده از #شھیداحمـد😻✌️🏻
دیـده نشده و خیییلے قشنگ از زمان تحصیل شھید😎🚶🏻♀
الان چندتاییم🤨⁉️
6570..🤔⇦ 6590 تامون کنید تا عکس و بذارم☺️💕
|ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌐|
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
سلام سلام😌🌸 صبحتـۅنبخیـر⛅️ یہ خبـر خووووب😉👌🏻 یہ عکس دیـده نشده از #شھیداحمـد😻✌️🏻 دیـده نشده و خیی
دیشب یکم ریزش داشتیم🙄💔🚶🏻♀
جبران کنید رفقـا🖐🏻💫
"إلٰهی وَ رَبّی مَنْلیغَيرُكَ أسْألُهُ كَشفَضُرّی"
خداےمن!
جُـز تـو چهکسی را دارم تا از او بخواهم كه غـم و رنجم را برطرف کند؟!
|دعای کـمیل✨
#مناجات
✅ @ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀⃟🌧
-
-
من پر از دردم
پر از دردم
پر از دردم ولے؛
تا نگاهت میڪنم
انگار یادم مےرود :)♥️
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌻🕊
#رفیقانہ💫
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
سلام سلام😌🌸 صبحتـۅنبخیـر⛅️ یہ خبـر خووووب😉👌🏻 یہ عکس دیـده نشده از #شھیداحمـد😻✌️🏻 دیـده نشده و خیی
انشاءاللّٰہ ساعت 13:45دقیقہ عڪس جدید
شھید و ارسال مےڪنم😍✨
یادتون نرھ تا اون ساعت پیام و فور کنید چنل و گروههاتون😉🌸
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
{🕊💫~ گر از یـادم رود عالـم؛ #تـو از یادم نخواهے رفت..✨ بہ شرط آن کہ☝️🏻 گہ گاهے؛ تو هم از من کنے یاد
دلم تنگ است..!
دلم اندازھے حجم قفس، تنگ است
سڪوتم سرد و طولانیست..
نمےدانم چرا در قلب من؛
پائیز طولانیست؟! 💔(:
پن: عڪس دیدھ نشدھ از #شھیداحمـد✨
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995