eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
تک تيرانداز را صدا زدم گفتم: اوناهاش، اونجاست، بزنش! اسلحه اش را برداشت، نشانه گرفت، نفسش را حبس كرد، ولی ناگهان اسلحه اش را پايين آورد! گفتم: چرا نزدی؟ گفت: داشت آب می خورد . . .✨ اینجورے‌شھیدشدنآ🙂 🌸 ✅ @AhmadMashlab1995
📗! کاش یادمون باشہ قلب ما مثل یک باطریہ و یک روزے از کار مےافتہ… و سرانجـام ما مےمونیم و نامہ اعمالمون و یہ خانہ‌ے ظاهرا ابدے :)! ؟ ! ✅ @AHMADMASHLAB1995
نمـازٺ‌سـࢪدنشہ‌ࢪفیـق😉🖐🏻🌿
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
••♡↻
میݪادڪ‌سعیدیـاسیـداݪجمیݪ‌المقاۅمة🤍🌸 ڪݩ‌فۍمݪجـأاللّٰہ‌اݩ‌شـاءاللّٰہ‌یـاحبیب‌قݪۅبݩـا✨ 💕💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_سیصدوبیست‌وچهارم4⃣2⃣3⃣ احتمال این که قاتل
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 ♥️⛓ ⃣2⃣3⃣ بلند شدم و به طرف اتاق مادر رفتم. مژگان روی تخت مادر نشسته بود و سرش در گوشی‌اش بود. بادیدنم گوشی را کنارگذاشت و لبخند زورکی زد. نمی دانستم باید چه بگویم. باید حرفی میزدم. بی مقدمه همانطور که روی تخت می نشستم پرسیدم: –قضیه ی خونه چی شد؟ –به گهواره سارنا زل زد و گفت: –همین که به فریدون گفتم موافقم وازش قولی که قراربود رو گرفتم، به دو روز نکشید که یه مشتری واسه خونه فرستاد. تعجب کردم. –از اونجا چطوری مشتری فرستاد؟ یعنی به این زودی فروخته شد؟ خودش پس چی؟ نمیاد؟ –نه هنوز. ولی می دونم به هفته نمی کشه که قولنامه می کنیم، داداش من رو تو نمی شناسی. امدنش که باید بیاد برای سند زدن. راجع به حرفهای اون روز هم عذر خواهی کرد، گفت مست بوده نفهمیده چی گفته. گفت یه کم درگیره... حرفش را بریدم. –در گیره یا گیره؟ شانه ایی بالا انداخت. –نمی دونم آرش، اصلا برام دیگه مهم نیست که چه غلطی می کنه. دیگه حرفش رو نزن، این خونه روهم بگیره دیگه نه اون با من کاری داره نه من با اون... دیگه میخوام آرامش داشته باشم، از این همه کشمکش خسته شدم. –ناراحتی از این که خونه رو بهش دادی؟ لبخندرضایت آمیزی زد و گفت: –نه، اصلا. من برای توهر کاری می کنم. گفتم که فقط تو مثل قبل باش... بعددستم را گرفت و ادامه داد: –آرش، مثل اون موقع هاشوخی کن، سربه سرهمه بزار...دلم واسه اون آرش قبلی تنگ شده. آهی کشیدم وگفتم: –آخه چیمون مثل قبله که منم مثل قبل باشم؟ همه چی بهم ریخته، طبیعیه که منم به هم بریزم. من فقط امدم بهت بگم ازاین که تو وسارنا پیش ماهستید خوشحالم. اگه کاری یامشکلی داشتی حتما بهم بگو. نگران منم نباش، بالاخره بایدعادت کنم. – پرسید: –به چی؟ –به همه چی...به شرایط... آرام دستم را از دستش بیرون کشیدم و بلندشدم و کنار گهواره‌ی سارنا ایستادم و نگاه کردم. غرق خواب بود، خم شدم و بوسیدمش وگفتم: – بهم انرژی میده، مژگان خیلی مواظبش باش. یادگارکیارشه. چقدر دوست داشت بچش رو ببینه. مژگان هم امد کنارم ایستاد. –حالا بزاربزرگ بشه، اونوقت ببین چه دلبری از عموش بکنه. خم شدم و با انگشت سبابه لپ سارنا را نوازش کردم و گفتم: –به نظرت زیاد نمیخوابه؟ یک ساعت پیش هم خواب بود. مشکوک نگاهم کرد. تازه فهمیدم خودم را لو داده‌ام. برای سرپوش گذاشتن روی حرفم گفتم: –راستی قرارشد با مامان بریم رضایت بدیم، این که از مامان خواستی رضایت بده کارخوبیه، ولی نمی خوام فکرکنی من دخترطرف رو دیدم در لحظه ازش خوشم امده و این موضوع نگرانت کرده. من فقط با دیدنش یاد یه نفر افتادم. همین. با دهان باز نگاهم کرد و به تِته پِته افتاد. –نه...نه... آرش من اینجوری فکرنکردم، من فقط نمی خواستم تو دوباره... –من می دونم توچه فکری کردی، دیگه مهم نیست. خجالت زده سرش را پایین انداخت. –آرش تو خیلی عوض شدی. قبلنا اینجوری نبودی. –آخه اون موقع ها هنوز با راحیل آشنا نشده بودم. دلخور روی لبه‌ی تخت نشست و گفت: –ولی تو به من قول دادی درعوض فروش خونه دیگه حرف اون رو نزنی و مثل قبل... –خوب الانم میگم. توگفتی مثل اون موقع شاد و پر انرژی باشم، گفتم باشه دیگه، فقط کمی بهم وقت بده، فکر کنم تو منظور من رو از افکار گذشته نفهمیدی. فقط نگاهم می کرد. –مژگان نگران نباش همه چی درست میشه. آبم از آب تکون نمی‌خوره. فقط باید صبر کرد. سخت ترین کار دنیا. 🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼 ✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_سیصدوبیست‌وپنجم5⃣2⃣3⃣ بلند شدم و به طرف ا
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 ♥️⛓ ⃣2⃣3⃣ *راحیل* وقت اداری تمام شده بود، ولی هنوز کمی از کارهایم مانده بود. خیلی کند پیش میرفتم. شقایق وارد اتاق شد و گفت: –پاشو بریم دیگه، اولین روز نمیخواد خودت رو هلاک کنی. این رئیس ما قدر نمی‌دونه‌ها، آخرشم میگه وظیفت بوده. شقایق از آن دخترهای زود جوش بود. از صبح که آمده بودم آنقدر سریع با من عیاق شده بود که انگار مدتهاست هم دیگر را می‌شناسیم. نگاهم را از روی سیستم به طرفش سُر دادم و گفتم: –تو برو، من نیم ساعتی کار دارم. باید از رئیس یه چیزایی بپرسم. نمیدونم این نامه ها رو باید بر حسب چی بایگانی کنم؟ جلوتر آمد و نگاهی به سیستم کرد و توضیح مختصری داد و گفت: –صبح مگه برات توضیح نداد؟ –چرا، چندتا رو تند تند گفت انجام دادم ولی این آخریا یادم رفته. شقایق چشمکی زد و گفت: –برام عجیب بود که خودش امد برات توضیح داد. فکر می‌کردم بسپره به یکی از ماها، بعد صدایش را آرامتر کرد و ادامه داد: –سحر می‌گفت، فکر کنم این دختر جدیده بتونه قاپ رئیس رو بدوزده، چون انگار با اون یه کم با ملاحظه‌تره. ما که تو این مدت موفق نشدیم. –شما تو اتاقاتون کار می‌کنید یا دیگران رو رسد می‌کنید؟ خندید و گفت: –رئیس با دیگران فرق داره. وگرنه ما که سرمون تو کار خودمونه. ابرویی بالا دادم و گفتم: –بله، اونقدر سرتون تو کار خودتونه که من همین روز اولی به لطف شما شجرنامه همه کارکنای شرکت امد تو دستم. شقایق حق به جانب گفت: –بیا و خوبی کن. بده همه رو باهات آشنا کردم. آدم باید بدونه اطرافش چه خبره، فقط به این رئیس خان زیاد امیدوار نباشا، کلا یخه، قطب شمال رو گذاشته جیب بغل، این توجهاتشم واسه اینه که حسابی ازت کار بکشه خامش نشی. من دیگه میرم دیرم شد. بعد هم فوری از اتاق بیرون رفت. حرفهایش غرق فکرم کرد. مادر جواب مثبت را به زهرا خانم داده بود و قرار بود آخر هفته که پدر و مادر کمیل از شهرستان آمدند برای خواستگاری رسمی بیایند. تصمیم داشتم تا مراسم در خانه بمانم. ولی کمیل اصرار کرد که نیرو نیاز دارند و باید زودتر کارم را شروع کنم. بالاخره خودم را از افکارم بیرون کشیدم و سیستم را خاموش کردم و از پشت میز بلند شدم. از روی چوب لباسی ایستاده‌ی گوشه‌ی اتاق شیشه‌ایی سویشرتم را برداشتم. باصدای کمیل برگشتم. –ساعت کاری خیلی وقته تموم شده‌ها. هیکل چهارشانه وقد، بلندش چارچوب کوچک درشیشه ایی اتاقم را پُرکرده بود. وقتی آن جذبه و ژست مردانه‌اش را در دیدم. شاید به شقایق و سحر حق دادم. –می‌خواستم برم از آبدارچی شماره آژانس... حرفم را برید. –من رو به اندازه‌ی آژانس سر چهار راه قبول ندارید؟ دستپاچه گفتم: –این چه حرفیه؟ نمی‌خوام اینجا براتون حرف در بیاد. مثل این که اینجا روی شما حساس هستن. بی‌توجه به حرفم گفت: –شما سر خیابون باایستید من ماشین رو از پارکینگ برمی‌دارم میام. با دهان باز نگاهش کردم. خوب می‌دانست که من تنهایی بیرون نمیروم. من از سایه‌ی خودم هم می‌ترسیدم. لبخندی مهربانی زد و کمی جلوتر آمد. –پس چطور به راننده آژانس اعتماد می‌کنید؟ نگاهم را پایین انداختم. –کمیل گفت: –میشه یه خواهشی ازتونم بکنم؟ –بفرمایید: –لطفا همه‌چیز رو به من بسپرید و نگران هیچی نباشید. به حرف این دخترا توجهی نکنید. اینا خیلی مونده تا بزرگ بشن. اگر اینجا مشکلی داشتید فقط به خودم بگید. فعلا یه مدت نیم ساعت بعد از این که بقیه رفتن میریم که تو چشم نباشیم. بعد کیفم را از روی میز برداشت و دستم داد. – من با آسانسور انتهای سالن میرم. شما با آسانسور جلو بیایید پارکینگ، تنهایی که نمی‌ترسید؟ قلبم ریخت. شاید بد جنسی باشد، شاید هم غرور، ، ولی از این که اینطور با من حرف میزد برایم لذت بخش بود. دیگر از آن جذبه‌ی رئیس گونه‌اش خبری نبود. بدون هیچ منیّت. سرم را به طرفین تکان دادم و او رفت. من نیاز داشتم به یک مردی مثل کمیل که خودش همیشه صلاح کارها را می داند و فکر همه چیز را می‌کند. شانه‌هایم خسته بودند. دیگر نمی‌توانستم باری رویشان بگذارم. احتیاج به یک استراحت طولانی داشتم. چشم هایم را بستم و سرم را به صندلی ماشین تکیه دادم. –امروز خسته شدید؟ به نظر خسته میایید. 🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼 ✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد محمدهادی امینی💫 ✨جـزء شهـداے مدافع‌وطن✨ 🌴ولادت⇦8بهمن سال1378🌿 🌴محـل ولادت⇦تهرا
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد مجید امیری💫 ✨جـزء شهـداے مدافع‌وطن✨ 🌴ولادت⇦4اردیبهشت سال1370🌿 🌴محـل ولادت⇦کرمان🌿 🌴شهـادت⇦4اردیبهشت سـال1392🌿 🌴محـل شهـادت⇦ساردوئیه محور جیرفت🌿 🌴نحـوه شهـادت⇦برای مأموریت دفع اشرار به منطقه ساردوئیه حوالی جیرفت می‌روند که براثر درگیری با اشرار بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپےبـدون‌نـام‌نـویسنـده‌حـرام🚫 ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ 『 @AHMADMASHLAB1995
بسم‌الله‌الرحمن‌رحـیم...🌱
قبل‌فعالیت‌ڪانال‌یه‌چند‌،دقیقہ‌بیشتر‌ طول‌نمیکشہ‌بجاش‌بہ‌حرف‌رهبرت‌ احترام‌گذاشتے‌رفیق🙂🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشمانم‌پنجره‌ایست...🍃 ڪہ‌آرزویشان؛بازشدن‌بہ‌روےتوست!🙃♥️✨ کلیپے از 🌸🌷 💫 ✅ @AHMADMASHLAB1995
🌷 امت‌اسلامۍمابہ‌هیچ‌وجہ‌دست‌ازاسلام‌ وقرآن‌وامامان‌وولایت‌فقیہ‌برندارند🖇 🌸✨ ✅ @AHMADMASHLAB1995
بیݩ‌ٺـاریڪےدنیـانظرےڪـردبہ‌مـا؛ مـاهدایت‌شدھ‌چہرھ‌مـــ🌙ـــاھ‌حسنیـم🌸✨ 💚🌱 🌷! ✅ @AHMADMASHLAB1995
خلاصه اعلامیه های کشاورزان اصفهانی: ما اگر میخواستیم دست به اغتشاش بزنیم،هفته قبل میزدیم که ۱۰۰ هزار نفر بودیم😐 🚶🏻‍♂ @AHMADMASHLAB1995
! فقط‌ایمان‌آوردن‌ڪافی‌نیست . .! تلاش‌براۍ‌محڪم‌ڪردن‌اعتقاد‌اتت‌شرطہ ! ✅ @AHMADMASHLAB1995
مبارزه بے حد و مرز با قاچاق مواد مخدر و شهادت یک نیروے ناجا برابر گزارش پایگاه اطلاع رسانے شهداے ناجا پلیس در ادامہ مبارزات شبانہ‌روزے و بے حد و مرز با سوداگران و قاچاقچیان مواد مخدر موفق بہ شناسایے یکے از قاچاقچیان معروف اسلامشهر شدند کہ طی عملیات شب گذشتہ براے دستگیرے وے وارد عمل شدند. با توجہ بہ درگیرے بین اشرار مسلح و پلیس، یگان امداد از ناحیہ سینہ مورد اصابت گلولہ اشرار قرار گرفتہ و مجروح مےگردد و سپس جهت سیر مراحل درمانے بہ بیمارستان منتقل کہ علےرغم تلاش کادر درمان، با توجہ بہ شدت جراحات وارده، شب گذشتہ بہ درجہ رفیع شهادت نائل مےگردد. ! @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
براساس آمارهاے بین‌المللے جمهورےاسلامی ایران رتبہ نخست مبارزه با مواد مخدر دنیا را داشتہ کہ سلامت میلیاردها انسان را از این ماده خانمان‌سوز حفظ نموده است..! نیروے انتظامے جمهورے اسلامے ایران با تقدیم بیش از ۳۰۰۰شهید در مبارزه با مواد مخدر نقش اصلے در کسب این موفقیت را بہ عهده دارد. درود بےکران بر شهداے عرصہ مبارزه با موادمخدر..🌷 @AHMADMASHLAB1995