شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 ܝ̣ܝܝܝܩܢ ܙܠܠّܘ ܙܠܝܟܩܝܢ̇ ܙܠܝܟܝ̤ܩܢ ما وصال تو به زاری و دعا میطلبیم دردمندیم و ز لعل تو دوا میط
💔
ܝ̣ܝܝܝܩܢ ܙܠܠّܘ ܙܠܝܟܩܝܢ̇ ܙܠܝܟܝ̤ܩܢ
این شبها سرِصبر،
آوارهیِ خاطرات زیارتیم ارباب...
#ازدورسلام
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 🥀
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
{🦋✨} تاهميشهصبورمےمانيم.. درهواےظہور،يامہدے♥️(: #یاایهاالعزیز🥀 #السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱 | #
روزےکہبہجمالتوچشممبشودباز..
اےجاندلم،روزمنآنروزبخیراست♥️'!
#یاایهاالعزیز💕✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌸🌷
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
≼🔗💕≽
•
•
دِلَـمپَروٰازمۍخوٰاهَـد
ڪَمـۍاَززَمینبُریـدَטּ
وَبِـهتـوپیـوَستَــــטּرٰا🕊❁!'
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌹✨
#رفیقانہ💕
✅ @AHMADMASHLAB1995
#ولایتمدارۍ_بہ_سبڪ_شھدا🌷
ازبچہهامےخواهمامامراتنہانگذارند
وخدارافراموشنکنند..
بہخداتوکلکنند✨🌱
#شهید_بهنام_محمدے🌹
✅ @AHMADMASHLAB1995
قسمتی از وصیت نامه شهید:
دوستان من؛ فریب اسلام آمریکایی را نخورید، نگذارید اسلام لیبرالی و تفکر اصلاحاتی در شما نفوذ کند، باور داشته باشید که جواب سیلی دشمن، سرب داغ است نه لبخند ذلیلانه. باور کنید که دشمن ما ضعیف است و این وعده خداست که اگر مقابل کفر استقامت کنید پیروزی از آن شماست. شک به خودتان راه ندهید و پیرو ولایتفقیه باشید و لاغیر. پیرو امام خامنهای( مدظله) باشید نه کسان دیگر.
باور کنید که اینها دارند دنیا و آخرت شمارا بر باد میدهند. پس هوشیار باشید، بگذارید تعریف اسلام را از زبان نائب بر حق امام زمان (عج) بشنویم نه کسانی که هر وقت فرصت پیدا کردند و میدان دیدند حتی به خود خدا هم تاختند و اصول اسلام را زیر سؤال بردند. ذات نایافته از هستی بخش کی تواند که شود هستیبخش. نگذارید آدمهای کور عصاکش شما شوند، اجازه ندهید کسانی هادی و راهنمای شما شوند که خود راه را گم کردهاند.
#شهید_سید_اصغر_فاطمی_تبار
#مدافع_حرم
#وصیت_نامه
سالروزشهادت
✅ @ahmadmashlab1995
#jihad
#martyr
#سخن_بزرگان✨
گاهی یک جواب نیمه تلخ به پدر و مادر
کدورت و ظلمی میآورد که صد تا نماز شب
خواندن آن را جبران نمیکند..!
#آیتاللہ_فاطمےنیا🌷
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
تالحظہاےپیشدلمگورسردبود اینڪبہیمنیادشماجانگرفتہاسټ🌿 #شهید_احمد_مشلب🌸🌷 #هر_روز_با_یک_عکس ✅
ماڪہازفڪرتوشبخوابنداریمولے...🥀
دربساطِشبمانچشمِترازیادِتوهست :)♥️
#شهید_احمد_مشلب🥀🕊
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پاے_درس_ولایت🔥 #امام_خامنہاے: شهیدان بہ ما میگویند: راه خدا خوف و حزن ندارد، ترس و اندوه ندارد؛ د
#پاے_درس_ولایت🔥
#امام_خامنہاے:
با فضیلتترین اعمال، انتظار فرج است. این یعنے در هر شرایطے ولو سختترین شرایط شیعہ حق ندارد مأیوس و ناامید شود. منتظر است، منتظر فرج است، منتظر گشایش و باز شدن افق است. نفس این انتظار او را قدرتمند مےکند.
#سہشنبہ_هاے_مھدوے🌼🦋
✅ @AHMADMASHLAB1995
هدایت شده از مهدیاران | mahdiaran
📌 سرباز امام زمان
🎓 همیشه لازم نیست لباس نظامی تنت باشه و اسلحه دست بگیری؛ پشتوانت که خدا باشه و کندن ریشهٔ ظلم و ستم هدفت، از پسِ ابرقدرتهای جهان با همهٔ امکاناتشون برمیای.
یه روز دانشجوی خط امامی و یه روز سرباز مهدی؛ دیروز سفارت و فردا کاخ سفید.
📆 ۱۶ آذر روز دانشجو مبارک باد.
✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران)
http://eitaa.com/joinchat/2885222402Ce75349b11c
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_سیصدوچهلم0⃣4⃣3⃣ یک وقتهایی اتفاقی می افتد
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_سیصدوچهلویکم1⃣4⃣3⃣
بعدازخداحافظی از مادر، کفشهایم را برداشتم تا روی پله ها بنشینم و بپوشم. هنوز خم شدن وراحت کفش پوشیدن برایم سخت بود. بخصوص این کفش ها که بند مختصری هم داشت.
همین که خواستم روی پله ها بنشینم کمیل دستش را دور کمرم حلقه کرد و کفشهایم را از دستم گرفت و گفت:
–چندلحظه صبرکن.
بعدخودش خم شد و کمکم کرد تا کفشهایم رابپوشم و بعد بندهایش را برایم بست. چقدر این کارهایش درقلبم بزرگش میکرد.
خجالت زده باخودم فکرکردم کاش کفشهای بدون بندم را می پوشیدم و این را به زبان آوردم.
وقتی بلندشد و صورت گُر گرفته ام را دید، گفت:
حکایت عشق حکایت بند کفش است! باید که تعظیم کرد....
هوا ابری بود. رو به کمیل گفتم:
–میخواد بارون بیاد.
نگاهی به آسمان انداخت.
–چی ازاین بهتر.
همین که کنارماشین رسیدیم. رعدوبرق شد. صدایش وحشتناک بود.
بی اختیار دست کمیل را گرفتم. دستم را کمی فشار داد و در ماشین را باز کرد و لبخند زنان گفت:
–این رعد و برق من رو یاد مطلبی انداخت که قبلا یه جا خوندم.
پشت فرمان جای گرفت و ادامه داد:
–از یه عقابی پرسیدن: آیا ترس به زمین افتادن رو نداری؟
عقاب لبخند میزنه و پرواز میکنه و میگه:
من انسان نیستم که با کمی به بلندی رفتن تکبر کنم!
من در اوج بلندی، نگاهم همیشه به زمینه...
در همین لحظه ناگهان رعد و برقی شدید بهش اصابت میکنه و عقاب پودر میشه.
تا اون باشه در جواب یک سوال ساده، قمپز فلسفی در نکنه...
همین که حرفش تمام شد خندید. من که تازه فهمیدم منظورش چیست خندیدم و گفتم:
–من و باش که فکر کردم الان میخوای یه نتیجه اخلاقی بگیری...
جلوی در دادگاه که رسیدیم، فنی زاده زنگ زد و به کمیل گفت که عجله کنیم و زودتر داخل برویم.
تپش قلب گرفتم. با فرستادن صلوات سعی کردم آرام باشم. کنار کمیل روی صندلیهای ردیف اول نشستم. پدر و مادر فریدون هم آمده بودند. بعد از چند دقیقه مژگان هم به جمعشان اضافه شد.
قاضی بعد از چند سوال و جواب از وکیلهای هر دویمان. شروع به سوال پرسیدن از من کرد. با نگاه کردن به فریدون ضربان قلبم بالا رفت. نگاهم را به طرف کمیل چرخاندم. با لبخند چشمهایش را باز و بسته کرد و آرامم کرد. با صدای لرزان از تهدیدهایی که فریدون کرده بود و همهی آزار و اذیتهایش گفتم. آقای فنی زاده هم به اندازه کافی برای اثبات حرفهایم مدرک جمع کرده بود.
همین که حرفهایم تمام شد و دوباره کنار کمیل نشستم، احساس کردم دیگر توانی در بدنم نمانده.
کمیل دستهای یخ زدهام را در دستش گرفت و کنار گوشم گفت:
–عالی بود. فکر میکنم حدود یک ساعتی طول کشید تا جلسه تمام شد. فنی زاده نزدیک کمیل شد و گفت:
–چون سابقه هم داشته کارمون راحت شد. چند سال زندان رو شاخشه.
فریدون را از اتاق بیرون بردند. من و کمیل هم فوری آنجا را ترک کردیم.
هنوز از ساختمان بیرون نیامده بودیم که با صدای مژگان برگشتم. مژگان و مادرش خودشان را به من رساندند و شروع به التماس کردند.
–راحیل جان من همین یه برادر رو دارم. اون طاقت زندان رو نداره، تو ناز و نعمت بزرگ شده. یه وقت یه بلایی سر خودش میاره، خونش میوفته گردن توها، گذشت کن و...
مادرش حرفش را برید و گفت:
–من هنوزم باورم نمیشه فریدون این کارایی که تو گفتی رو انجام داده باشه، اون میگه فقط میخواسته باهات حرف بزنه، تو بد برداشت کردی. تو که خدا و پیغمبر سرت میشه، درسته که پسر من بیگناه زندان بره؟
با تعجب نگاهی به کمیل انداختم. کمیل گفت:
–خانم لطفا مزاحم وقت ما نشید. ما باید بریم. بعد دستم را کشید و از آنجا دور شدیم. کمیل با خودش زمزمه کرد:
–التماس کردنشونم با همه فرق داره.
هنوز چند قدمی از ساختمان فاصله نگرفته بودیم که پدر فریدون جلوی راهمان سبز شد و گفت:
–من پدر فریدون هستم. این که پسر من مقصر هست یا نه، مهم نیست. مهم اینه که براش زندان بریدن. شما رضایت بده، من دوتا قول بهت میدم. اول این که دیگه هیچ وقت اونو نمیبینی، چون از این مملکت میریم. دوم این که یه خونه توی بهترین منطقهی تهران بهت میدم که ارزش مادی زیادی داره.
اگه موافقت کنی...
کمیل حرفش را برید و گفت:
–موافقت نمیکنه. پولتون رو خرج تربیت پسرتون میکردید که مزاحم ناموس مردم نمیشد. بعضی خسارتها با پول قابل جبران نیست. پدر فریدون هاج و واج به کمیل خیره ماند.
به طرف ماشین پا تند کردیم. همین که کمیل قفل ماشین را زد. با صدای آشنایی هر دو متوقف شدیم.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_سیصدوچهلویکم1⃣4⃣3⃣ بعدازخداحافظی از مادر
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_سیصدوچهلودوم2⃣4⃣3⃣
وقتی برگشتم ناگهان با دیدن آرش همانجا مثل درخت خشک شده ایی که سالیان دراز کسی پایش آب نداده ماندم.
انقدر غافلگیر شده بودم که نگاهم روی صورتش قفل شده بود، او هم نگاهش را به چشمهایم روفو کرد.
وَمن فقط همین یک کلمه از زبانم جاری شد.
–آرش!
انگار میخواستم مطمئن شوم که خودش است، نگاهش فرق کرده بود. چقدر کتاب فارسی ابتدایی را بارها و بارها درخودم هجی کردم. چقدرلاک پشت بی عقل را آن موقع ها سرزنش می کردم.
یعنی مبتلای سرزنش کردن دیگران شده بودم؟ "لعنت بردهانی که بی موقع بازشود."
کمیل اجازه نداد مثل لاک پشت رها شوم. شنیدن اسم آرش از دهانم، کمیل آرام و متین را تبدیل به یک شیره غرنده ولی خاموش کرد.
به طرفم برگشت و با چشمهایش که از خشم حالتشان تغییر کرده بود نگاهم کرد و با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت گفت:
–برو تو ماشین. با حرفش فوری قفل نگاهم باز شد. در ماشین را باز کرد و گفت:
–گفتم برو بشین تو ماشین.
کارش، صدایش، لحنش، باعث شد فکرکنم قلبم را زیر یک تریلی هیجده چرخ گذاشته است و از رویش رد شده.
این حرکتش برای آرش هم شوک بود،
–آقا کمیل من نمیخوام مزاحمتون بشم. فقط چند دقیقه خواستم باهاتون حرف بزنم اگه ناراحت میشید میرم.
کمیل در ماشین را رها کرد و به طرف آرش رفت. روبرویش ایستاد و دستهایش را در پشتش نگه داشت و گفت:
–شما هم امدید پا در میونی کنید؟ آرش سر به زیر شد و زیر لب چیزی گفت. بعد با هم، هم قدم شدند و از من فاصله گرفتند.
روی صندلی ماشین نشستم. ازکارم شرم داشتم، تا می توانستم خودم راسرزنش کردم که چرا نتوانستم خودم را کنترل کنم. وقتی دیگر تمام زندگیام کمیل است. آن دو همانطور که حرف میزدند، قدم زنان از ماشین دورتر و دورتر میشدند.
من چشمم فقط به کمیل بود، عصبانیتش و حرکتی که کرد برایم باورکردنی نبود. شاید هم حق داشت ولی من از دستش دلخور شده بودم. به خاطر تنهایی کمی ترس داشتم. خدا خدا کردم که کمیل زودتر بیاید.
انگار خدا صدایم راشنید و طولی نکشید که دیدم کمیل با قدمهایی بلند به طرف ماشین میآید. اخمهایش عمیق بودند. همین که پشت فرمان جای گرفت ماشین را راه انداخت.
سرم را به گردنم بخیه زدم و از خجالت سرم را بالا نیاوردم. فقط ازصدای قطرات آب که باشیشهی ماشین برخورد می کرد فهمیدم که باران گرفته. بالاخره آن صدای خوف آور رعدوبرق کارخودش راکرد.
صدای نفسهای نامنظم کمیل باصدای باران یکی شده بود، و این مرا نگران می کرد. سکوت بینمان روی دوشم آنقدرسنگینی می کرد که احساس کردم دیگر توان به دوش کشیدنش را ندارم.
به خودم جرات دادم تاحرفی بزنم، که با ترمز ناگهانیاش حرفم گوشهی دهانم خزید.
پیاده شد و در را محکم بست. مثل آتشفشان بود. به ماشین تکیه زد و سرش را بالا گرفت.
پشتش به من بود، ولی قطرات آب را می دیدم که از سر و رویش میریزد. دیگرطاقت نیاوردم، دلخوریام را کنار گذاشتم و پیاده شدم. این کمیل بود، مردی که همیشه در بحرانهای زندگیام کمکم کرده. مردی که همیشه برایم بزرگتری کرده.
روبرویش ایستادم.
–کمیل.
نگاهش سوزاندم، مثل وقتی که هوا آنقدر سرد است که انگشتهای دستت را میسوزاند و چاره ایی برایت نمیماند جز این که "هایشان" کنی.
–خیس شدی، سرما می خوری. بیابریم توی ماشین.
باز هم همان نگاه. اینبار بغضم میگیرد.
–چی شده کمیل؟
بغضم کار خودش را کرد و من مغرور شدم از این که این مردطاقت هرچیزی را دارد الا غم من.
باصدایی که حتی یک اپسیلون مهربانی نداشت گفت:
–برو منم میام.
حرفش را باور نکردم، همانجا ایستادم وسعی کردم حرفی بزنم که دلش نرم شود.
–باهم میریم.
احساس کردم تاثیر داشت، گرچه نه اخم هایش بازشد نه حرفی زد. فقط خودش رابه اتاقک سرد ماشین رساند.
خیس آب شده بود. جعبه دستمال کاغذی رابرای خشک کردن صورتش مقابلش گرفتم.
جعبه راگرفت وپرت کرد صندلی عقب و به روبرو خیره شد.
بخاری ماشین را روشن کردم و از صندلی ریحانه ملافه صورتیاش را برداشتم وروی شانه اش انداختم.
–سرما میخوری.
با لحنی که زهرش درجا متلاشیام کرد گفت:
–دیگه تموم شد. فریدون دیگه مزاحمت نمیشه و میره زندان. دیگه راحت میتونی هر جا دلت میخواد تنها بری. وظیفهی منم به عنوان بادیگارت تموم شد، هر وقت بخوای میریم محضر و همهچی رو تموم میکنیم.
ویرانی واژهی ناتوانی بود برای توصیف حال آن لحظهام، شاید واژهی نابودی بهتر میتوانست لحظات جان کندنم را توصیف کند،
با دهان باز نگاهش کردم.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد داریوش رنجبر💫 ✨جـزء شهـداے مدافعوطن✨ 🌴ولادت⇦19تیر سال1374🌿 🌴محـل ولادت⇦بویراح
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد سیدیحیی براتی💫
✨جـزء شهـداے مدافعحـرم✨
🌴ولادت⇦سال1349🌿
🌴محـل ولادت⇦احمدآباد_اصفهان🌿
🌴شهـادت⇦16آذر سـال1394🌿
🌴محـل شهـادت⇦خلصه_سوریه🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا تروریسـت هـاے داعشے بر اثر انفجار تانک و اصابت ترکش بر بدن بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AHMADMASHLAB1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 ܝ̣ܝܝܝܩܢ ܙܠܠّܘ ܙܠܝܟܩܝܢ̇ ܙܠܝܟܝ̤ܩܢ این شبها سرِصبر، آوارهیِ خاطرات زیارتیم ارباب... #ازدورسلام
💔
ܝ̣ܝܝܝܩܢ ܙܠܠّܘ ܙܠܝܟܩܝܢ̇ ܙܠܝܟܝ̤ܩܢ
هنوز که هنوزه
جور نشده قربونت برم
#ازدورسلام
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 🥀
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
روزےکہبہجمالتوچشممبشودباز.. اےجاندلم،روزمنآنروزبخیراست♥️'! #یاایهاالعزیز💕✨ #السلام_علیک_یا_
بگۅڪےروےمــ🌙ـاهتراتبسمـمےڪنددریـا🌊...؟
#یاایهاالعزیز🌱
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌹
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر جا ڪہ روم در نظرم یاد #تو باشد...
اے راھِ من و چاھِ من و مقصدِ من #تو :)♥️🖇
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#رفیقانہ💫
#کار_خودمونہ👒
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
#لحظہاےباشهدا🕊
مادر! امام حسین(علیہالسلام) فقط مشکے پوش و گریہ کن نمیخواهد! از اینها فراوان دارد..
امام حسین(علیہالسلام) رهرو میخواهد!
#شهید_محمدحسین_یوسفاللهے🌷
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
<💚💫>
ھࢪگز نمیرد آنڪہ دلش
جلدِ " مشھد" است 🖇💚
حتے اگـر ڪہ
بال و پرش را جـدا ڪنند💔
#شهید_احمد_مشلب 🕊
#سلام_علے_غریبطوس 💫
#رفیقشهیدمــ 💛
#کار_خودمونہ 🌸
#چهارشنبہ_هاے_امام_رضایے :)
✅ @AHMADMASHLAB1995
🌙امـام علے(علیہالسلام):
گــواراتریــن زندگــے از آن ڪســے است ڪہ بہ آنچــہ خــدا قسمــت او کرده راضــے باشــد.
|غررالحڪم،ج۲،ص۴۹۱|
-
-
🧡⃟🍂⸾⇢ #حدیثگرافے
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
#سخن_بزرگان✨
چندتا قلب براۍ امام زمانت شکار کردۍ؟!
چندتامون غصہ خورِ امام زمانیم؟!
رفقا!
تو جنگ چیزۍ کہ بین شھدا جا افتاده بود
این بود کہ مۍگفتن..
امامزمان!
درد و بلات بہ جونِ من :)
#حاج_حسین_یکتا🌸
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
•🌸💫•
سرگشت چون ڪبوتر گم کرده آشیان...🕊
الا بہ بام دوست نباشد نشست ما! :)♥️
#قاسمنا🧡🍃
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』