فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اثبات ظهور قدرت اراده ملت ایران و نیروهای مسلح
🔸رهبر انقلاب: موضوع اصلی در قضایای اخیر اثبات ظهور قدرت اراده ملت ایران و نیروهای مسلح در عرصه بینالمللی است نه تعداد موشکهای شلیک شده و یا به هدف اصابت کرده
#سپاه_مردم
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
•🌿.
اے کسانے کہ این نوشتہ را مےخوانید
اگر من بہ آرزویم رسیدم و دل از این دنیا کندم،
بدانید کہ نالایقترین بندهها هم میتوانند بہ
خواستِ او بہ بالاترین درجات دست یابند!
#شهید_امیر_حاجامینے✨
#شهیدانہ🌱
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_دوم
✨ سال 1990
سال 1967 ... پس از برگزاری یک رفراندوم بزرگ ... قانون ... بومی ها را به عنوان یک انسان پذیرفت 😏...
ده سال طول کشید تا علیه تبعیض نژادی قانون تصویب شد ... و سال 1990 ... قانون اجازه استفاده از خدمات بهداشتی - پزشکی و تحصیل را به بومی ها داده شد 😒... هر چند ... تمام این قوانین فقط در کتاب قانون ثبت گردید😏 ... .
برابری و عدالت و حق انسان بودن ... رویایی بیشتر باقی نماند ... اما جرقه های معجزه، در زندگی سیاه من زده شد😬...
زندگی یک بومی سیاه استرالیایی 😢...
سال 1990 ...
من یه بچه شش ساله بودم ... و مثل تمام اعضای خانواده ... توی مزرعه کار می کردم😕 ...
با اینکه سنی نداشتم ... اما دست ها و زانوهای من همیشه از کار زیاد و زمین خوردن، زخم بود😖 ...
آب و غذای چندانی به ما نمی دادند ... توی اون هوای گرم... گاهی از پوست های سیاه ما بخار بلند می شد♨️ ...
از شدت گرما، خشک می شد و می سوخت ... و من پا به پای خانواده و سایر کارگرها کار می کردم😢 ...
اگر چه طبق قانون، باید حقوق ما با سفید پوست ها برابر داده می شد ... اما حقوق همه ما روی هم، کفاف زندگی ساده بردگی ما رو نمی داد😑...
اون شب، مادرم کمی سیب زمینی با گیاه هایی که از کنار جاده کنده بود پخت ... برای خوردن شام آماده می شدیم که پدرم از در وارد شد😃... برق خاصی توی چشم هاش می درخشید ... برقی که هنوز اون رو به خاطر دارم ... با شادی و وجد تمام به ما نگاه کرد ...
- بث ... باورت نمیشه الان چی شنیدم ... طبق قانون، بچه ها از این به بعد می تونن درس بخونن😄 ... .
مادرم با بی حوصلگی و خستگی ... و در حالی که زیر لب غرغر می کرد به کارش ادامه داد😒 ... .
- فکر کردم چه اتفاقی افتاده ... حالا نه که توی این بیست و چند سال ... چیزی عوض شده ...
من و تو، هنوز مثل مدفوع سگ، سیاهیم ... هزار قانون دیگه هم بزارن هرگز شرایط عوض نمیشه 😏...
چشم های پدرم هنوز می درخشید ... با اون چشم ها به ما خیره شده بود ...
"نه بث ... این بار دیگه نه ... این بار دیگه نه"😊... .
#ادامه_دارد...
@ahmadmashlab1995
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_سوم
✨ آرزوی بزرگ
پدرم همیشه آرزو داشت درس بخونه ... دلش می خواست رشد کنه و روزی بتونه از اون زندگی بردگی نجات پیدا کنه😇 ...
با تصویب قانون جدید، انگار روح تازه ای توی پدرم دمیده شده بود ... نه مادرم و نه هیچ کدام از همسایه ها ... امیدی به تغییر شرایط نداشتن ...
اما پدرم تصمیمش رو گرفته بود ... می خواست به هر قیمتی شده ... حداقل یکی از بچه هاش درس بخونه ...و اولین قدم رو برداشت💪 ... .
اون شب وقتی به خونه برگشت غرق خون بود😳 ...
صورت سیاهش ورم کرده بود و پاره شده بود ...
بدنش هم اوضاع خوبی نداشت😣 ...
اومد داخل و کنار خونه افتاد ... مادرم به ترس دوید بالای سرش😰 ...
در حالی که زیر بغل پدرم رو گرفته بود ... اشک بی امان از چشم هاش پایین می اومد ...
- مگه نگفتی این بار دیگه درست میشه؟پس چرا به جای بیمارستان اومدی خونه؟ ... چرا با این وضع نرفتی پیش دکتر؟😢😭... بهت گفتم دست بردار ... بهت گفتم نرو ... بهت گفتم هیچی عوض نمیشه ... گریه می کرد و این جملات رو تکرار می کرد😭😭 ... .
من و سیندی هم گریه مون گرفته بود و بقیه به مادرکمک می کردن ...
صبح، علی رغم اصرارهای زیاد مادرم ... پدرم با اون حالش راهی مزرعه شد ... نمی خواست صاحب مزرعه بیشتر از این، عصبانی بشه ... اما دست از آرزوش نکشید ...
تا اینکه بعد از یکسال و نیم تلاش بی وقفه و کتک خوردن های زیاد ... اجازه درس خوندن یکی از بچه ها رو گرفت 😔... .
خواهرها و برادرهای بزرگ ترم حاضر به درس خوندن نشدن ...
گفتن سن شون برای شروع درس زیاده و بهتر کمک حال خانواده باشن تا سربارش ... و عرصه رو برای من و سیندی خالی کردن ...
پدرم اون شب، با شوق تمام ... دست ما دو تا رو توی دست هاش گرفت... چند دقیقه فقط بهمون نگاه کرد🙂 ... .
- کوین ... بهتره تو بری مدرسه ... تو پسری ... اولین بچه بومی توی این منطقه هستی که قراره بره مدرسه ... پس شرایط سختی رو پیش رو داری ... مطمئنم تحملش برای خواهرت سخت تره ....
ولی پدرم اشتباه می کرد☝️ ...
شرایط سختی نبود ...
من رو داشت مستقیم می فرستاد وسط جهنم🔥😰 ... .
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
سلام
کانالی معرفی میکنم که مطالبش رو کم شنیدین‼️
یا اصلا نشنیدین😳
👈اسم شهیدی که سلطان تک چرخ بود رو میدونین؟🏍
👈از ننه علی چیزی شنیدین؟
👈از شهیدی که بعثی ها زنده زنده سرش رو بریدند🥀
👈شما شهیدی که در قبر چشمانش را باز کرد ، میشناسید⁉️😳
👈شهیدی که عراقی ها براش ختم گرفتن رو چی⁉️ 😇
http://eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8
کلیک رنجه کن و بیا اینجا
سنجاق شده بخون
سلام رفیق :)😀
بزن رو اسم همون شهیدی که
خیلی دوستش داری و بهش ارادت داری🌸🌱
ببین به کجا دعوتت کرده ^^🦋
✿شهید حـاج قاسم سلیمانی✿شهید ابـراهیم هادی
✿شهیدحمیدسیاهکالی✿شهیده زینب کمایی
✿شهیدجوادمحمدی ✿شهیدجهادمغنیه
✿شــهید مصطفـی صدرزاده✿شهید روح الله عجمیان
✿شهید نوید صفری✿شهیدمحمدرضادهقان
✿شهید محسن حججی ✿شهید آرمان علی وردی
✿شهید رسول خلیلی✿شهید علی خلیلی
🦋✿سایر شهدا..
دعوت شهدارو رد نکن :)⭐️🌙
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
دعـاے فـرج بہ عشـق آقـا صاحبالزمان :)🌸..
#امام_زمان{عجاللّٰہ} :
بہ شیعیـان و دوستـان ما بگوییـد کہ خـدا را بہ حـق عمـہام حضـرت زینب{سلاماللّٰہعليها} قسـم دهنـد کہ فـرج مـرا نزدیک گردانـد.
|📚 شیفتگان حضرت مهدے، جلد۱، صفحہ۲۵۱|
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
"🔗🕊" تاریخانقضایِتمامغمهایِعالم لحـظهی ظھـور توســت ... #یاایهاالعزیز💫 #السلام_علیک_یا_قائم
🥀
عمری است که از حضور او جاماندیم
در غربت سرد خویش تنها ماندیم
او منتظر است تا که ما برگردیم
ماییم که در غیبت کبری ماندیم
#امام_زمان
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
#سلام_بدرالدین مادر #شهید_احمد_مشلب:
حضرت مهدے بقیةاللّٰہ خیلے تنهاست و نیاز بہ حرکت و تکاپوے ما دارند. من شماهایے کہ میبینم همہ مثل فرزند من هستید. باور کنیم شهدا زندهاند و فرزندم میان شما نشستہ است…🕊
قسمتے از کتـابچہ "زیباے حـرم" زندگینـامہاے کوتـاه از #شھیداحمـد✨
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
موطني - Murad Sweiti.mp3
2.15M
「🎧❤️🩹」
شـربت مـرگ را خواهیـم نوشیـد!
اما هـرگـز بـرده دشمنـان نخواهیـم شـد...⚔
🎼| #موطنے
🎤| #مراد_السویطے
#طوفان_الاقصے | #فلسطین🇵🇸
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
•🌿.
#شهید_ابراهیم_هادے:
وقتے دست جوانان را بہ دست امام حسین قرار دهید، مشکل آنها حل میشود و امام با مهربانے بہ آنها نگاه میکند…
#سالروز_ولادت🎊
(باتاخیرالبتہ😅)
#شهیدانہ🌱
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
یہ چیز دیگہ هم متاسفانہ با تاخیر باید بگیم😅
۴۶ سالگے سپاهمون بوده دیروز🥳 و با عرض پوزش از سپاهیان چنل🖐🏻 چون حضورے درگیر مراسمات بودیم دیروز کلا چنل فراموش شد...
خلاصہ کہ تاسیس سپاه رو بہ اینورے ها تبریک عرض میکنیم👑🕶
و همینطور شدیدا بہ اونورے ها تسلیت فراواااان ترے فرمایش میکنیم😎👊🏻
سرتونو درد نیاریم مبارکااااا😇✨
#سپاه_پاسداران_انقلاب_اسلامے
(ایموجے در شان این هشتگ پیدا نکردم)
@AhmadMashlab1995🔗🌐
هدایت شده از کانال حسین دارابی
🔴 بصیرت مثالزدنی یک عرب و توئیت بینظیر او
_ ایران روسیه را از دست غرب نجات داد _ بوسنی و هرزگوین را از دست صربها نجات داد
_ عراق را از دست داعش نجات داد
_ لبنان را از دست صهیونیستها نجات داد
_ سوریه را از جنگ جهانی نجات داد
_ ونزوئلا را از محاصره آمریکا نجات داد
_ یمن را یک بار برای همیشه از دست عربستان و غرب نجات داد
_ قطر را زمانی که میخواست سرنگون شود از دست عربستان نجات داد
_ زمانی که کشورهای حوزه خلیج فارس ابزار خود را به داخل ترکیه منتقل کردند، اردوغان را از یک کودتا نجات داد
👈و غزه را از دست رژیم صهیونیستی نجات خواهد داد
ایران همچنان تنها کشور جهان است که در مقابل استکبار می ایستد و از همه مستضعفان حمایت می کند
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
اے خــوش آن روز✨
کہ پـرواز کنـم تا🕊
بـرِ دوســـت❤️🩹
#رفیقشهیدمــ🖇
#سلام_علے_غریبطوس🌱
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_چهارم
✨ اولیـــن روز مدرســـه
روز اول مدرسه ... مادرم با بهترین تکه های پارچه ای که داشتیم برام لباس درست کرد 😢...
پدرم فقط تونست برام چند تا مداد و دفتر بخره ... اونها رو توی یه کیسه پارچه ای ریختیم ... و قبل از طلوع خورشید از خونه اومدیم بیرون ...
پدرم با شوق تمام، چند کیلومتر ... من رو تا مدرسه کول کرد🙃 ...
کسی حاضر نمی شد دو تا بومی سیاه رو تا شهر سوار کنه😔 ...
وارد دفتر مدرسه که شدیم ... پدرم در زد و سلام کنان وارد شد ...
مدیر مدرسه نیم نگاهی کرد و بدون اینکه سرش رو درست بالا بیاره ... رو به یکی از اون مردها گفت ...
آقای دنتون ... این بچه از امروز شاگرد شماست😒 ... .
پدرم با شادی نگاهی بهم کرد ... و دستش رو به نشانه قدرت تکان داد💪 ... قوی باش کوین ... تو از پسش برمیای ... ✌️
دنبال معلم راه افتادم و وارد کلاس شدم ...
همه با تعجب بهم نگاه می کردن 😳... تنها بچه سیاه ... توی یه مدرسه سفید ...
معلم تمام مدت کلاس، حتی بهم نگاه هم نمی کرد😔 ... .
من دیرتر از بقیه سر کلاس اومده بودم ...
اونها حروف الفبا رو یاد داشتن ... من هیچی نمی فهمیدم ... فقط نگاه می کردم ... خیلی دلم سوخته بود😢 ...
اما این تازه شروع ماجرا بود😰
زنگ تفریح، چند تا از بچه ها ریختن سرم ...
"هی سیاه بو گندو ... کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟" ...
و تقریبا یه کتک حسابی خوردم😓 ...
من به کتک خوردن از بزرگ تر ها عادت کرده بودم و کتک خوردن از دست چند تا بچه، چندان درد نداشت ...
اما بدترین قسمت ماجرا زمانی بود که ... مداد و دفترم رو انداختن توی توالت ... دویدم که اونها رو در بیارم ... اما روی من و وسایلم دستشویی کردن 😫... .
دفترم خیس شده بود ...
لباس های نو و و سایلم بوی ادرار گرفته بود ...
دلم می خواست لهشون کنم اما یاد پدرم افتادم ...
اینکه چقدر به خاطر مدرسه رفتنم کتک خورد و تحقیر شد ...
چقدر دلش می خواست من درس بخونم ...
و اون روز، تمام مسیر رو تا مدرسه ... سفارش کرده بود با هیچ کسی درگیر نشم... تا بهانه ای برای اخراجم از مدرسه نشه ...😔😔
بدون اینکه کلمه ای بگم ... دست کردم و وسایلم رو از توی دستشویی در آوردم ... همون طور خیس، گذاشتم توی کیسه ... یه گوشه آویزون شون کردم و برگشتم توی کلاس ...
#ادامه_دارد...
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_پنجم
✨روزهـــای من
برگشتم سر کلاس ... در حالی که تمام بدنم بوی بدی می داد😔 ...
یکی از بچه ها با خنده از ته کلاس گفت ...
" عین اسمت بو گندویی ... ویزل"😝 ...
و همه بهم خندیدن ... اولین بار که برای سرشماری و ثبت اسامی بومی ها به منطقه ما اومده بودن ... صاحب کارمون، اسم خانوادگی پدرم رو ویزل نوشته بود ..
مدرسه که تعطیل شد ...
رفتم توی دشتشویی ... خیلی آروم، دفتر و وسایلم رو شستم ...
خیلی مراقب بودم که دفترم خراب تر از اینی که هست نشه ...
لباس هام رو هم در آوردم و شستم و همون طور خیس تنم کردم ... رفتم توی آفتاب نشستم و منتظر پدرم شدم ... دلم نمی خواست توی اون وضع، من رو ببینه😔 ...
مطمئن بودم با دیدن اون وضع من، ناراحت میشه و قلبش می شکنه💔 ...
تا غروب آفتاب که پدرم از راه رسید ... لباس های منم توی تنم خشک شده بود... .
تا فردا صبح که خبر ورود من به مدرسه پخش شد ... یه عده از والدین برای اعتراض اومدن مدرسه😰 ...
اما به خاطر قانون نتونستن من رو از مدرسه بیرون کنن ...
از اونجا بود که فشارها چند برابر شد ... می خواستن کاری کنن با پای خودم برم😱 ...
پدرم، هر روز، چند ساعت قبل از طلوع خورشید ... من رو تا مدرسه همراهی می کرد ... و شب ها بعد از تموم شدن کارش میومد دنبالم☹️ ...
من بعد از تعطیل شدن مدرسه ... ساعت ها توی حیاط می نشستم ... درس می خوندم و مشق هام رو می نوشتم تا پدرم برسه ...
.
هر سال، دفترها، برگه ها و کتاب های بچه های بزرگ تر رو ... آخر سال، از توی سطل های زباله در می آوردم ... حتی پاکت های بیسکوئیت یا هر چیزی رو که بشه روش نوشت رو جمع می کردم 😖...
سرسختی، تلاش و نمراتم ... کم کم همه رو تحت تاثیر قرار داد💪 ...
علی رغم اینکه هنوز خیلی ها از من خوششون نمی اومد ... اما رفتار، هوش و استعدادم ... اهرم برتری من محسوب می شد✌️ ...
بچه ها کم کم دو گروه می شدن ... یه عده با همون شیوه و رفتار قدیم باهام برخورد می کردن ... و تقریبا چند بار توی هفته کتک می خوردم ...
و یه عده رفتار بهتری باهام داشتن ... گاهی باهام حرف می زدن ... اگر سوالی توی درس ها داشتن می پرسیدن ...
قدرت بدنی من از بقیه بیشتر بود💪 ... تقریبا توی مسابقات ورزشی، همیشه اول می شدم... مربی ورزش، تنها کسی بود هوام رو داشت ... همین هم باعث درگیری های بیشتر و حسادت های شدیدی می شد ...
و به هر طریقی که بود ... زمان به سرعت سپری می شد ...
#ادامه_دارد...
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
دعـاے فـرج بہ عشـق آقـا صاحبالزمان :)🌸..
#امام_زمان{عجاللّٰہ} :
بہ شیعیـان و دوستـان ما بگوییـد کہ خـدا را بہ حـق عمـہام حضـرت زینب{سلاماللّٰہعليها} قسـم دهنـد کہ فـرج مـرا نزدیک گردانـد.
|📚 شیفتگان حضرت مهدے، جلد۱، صفحہ۲۵۱|
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🥀 عمری است که از حضور او جاماندیم در غربت سرد خویش تنها ماندیم او منتظر است تا که ما برگردیم مایی
🥀
«ما در پی توایم تو در فکر کیستی؟
ای خوش بهحال آنکه تواش یاد میکنی...»
#یاایهاالعزیز🌸
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد✨
تعجیل در فرج مولایمان #صلوات🖐🏻
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
شـوق پـــرواز بدھ🕊
روح زمیـنگیـر مـرا!✨
#رفیقشهیدمــ🔗
#سلام_علے_غریبطوس🌸
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
هدایت شده از فروش کتاب ملاقات در ملکوت ۲
با سلام به اطلاع میرساند تعداد کتاب باقی مانده از چاپ اول بسیار کم بوده و بزودی تمام خواهد شد.
کسانی که هنوز اقدام نکرده اند تا تمام نشده تعجیل نمایند...
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
با سلام به اطلاع میرساند تعداد کتاب باقی مانده از چاپ اول بسیار کم بوده و بزودی تمام خواهد شد. کسان
رفقایے کہ هنوز کتاب #ملاقات_در_ملکوت2 رو نخریدید
تا چاپ اول کتاب تمام نشده عجلہ کنید🥲🚶🏻♀