eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستانی که وقت دارند ومایل هستن در یکی از کانالهای زیر ادمین بشن به آیدی زیر پیام بدین @Alimadd @alihidar @Alimaddi @besamtaramesh @shahidanei @teb_ahloolbett @dastanhavehkaytha ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
در سال 1395 با محمد به اردوی راهیان نور رفته بودیم. بعد از بازدید از منطقه به معراج شهدای اهواز رفتیم. حال و هوای خاصی بود. بعد از زیارت شهدای گمنام قرار بود برگردیم به اردوگاه ثامن الائمه (ع). دو یا سه نفر از بچه‌ها در معراج شهدا جا ماندند. هوا هم تاریک شده بود و دیر هم شده بود. محمد زنگ زد به آنها که خودشان را برسانند به دو راهی که در مسیر رفت بود. بچه‌ها آمدند. محمد خیلی عصبی بود، اما اصلا به روی بچه‌ها نیاورد. کنار یکی از دوستان که قاری قرآن بود رفت و گفت چند آیه قرآن بخوان. بعد از اینکه قرآن خوانده شد پیش من و دوستان دیگر آمد و گفت که چون عصبی بودم گفتم قرآن خوانده شود تا آرام شوم. محمد اخلاق را هم به خوبی از اهل بیت (علیهم‌السلام) آموخته بود و در آن لحظه نشان داد چقدر صبور و با اخلاق و مهربان هست. 📚موضوع مرتبط: #شهید_محمد_جاودانی #شهید_مدافع_حرم #خاطره #سالروزآسمانےشدن 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
شهید حسن آبشناسان🌹🌹 آبشناسان در سال۱۳۶۴، در منطقه سرسول با تیر مستقیم دشمن به شهادت رسید. خبر شهادتش از رادیو عراق با شادی و مارش پیروزی پخش شد .یکی از همرزمان آبشناسان تعریف می‌کند: در یک عملیات، چند عراقی را اسیر کرده بودیم. یکی از اسیرها تیر به زانویش خورده بود و نمی‌توانست راه برود. باید می‌کشتیمش. والا امکان داشت خودمان هم به دردسر بیفتیم. سرهنگ تک و تنها آن اسیر را حدود ۸ کیلومتر تا مقر کول کرد. فقط به خاطر اینکه زنده بماند. آن عراقی بعد از تمام شدن جنگ همیشه از آبشناسان یاد می‌کرد. حتی وقتی اسرا آزاد شدند، رفت بهشت‌زهرا سر مزار آبشناسان. خبرگزاری تسنیم منبع ایران #شهید_حسن_آبشناسان #شهید_دفاع_مقدس #سالروزآسمانےشدن 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
🌸🍃 #تصویربازشود #شهیده_سهام_خیام #شهیده_دفاع_مقدس #از_همان_کوچکی_بزرگ_بود #سالروزآسمانےشدن 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
‍ 🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۴ مجید قهوه‌خانه داشت.😎 برای قهوه‌خانه‌اش هم همیشه ن
‍ 🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 ۵ عطیه خواهر مجید مےگوید: چند روز مانده به رفتن، لباس‌های نظامی‌اش را پوشید و گفت: «من که نمی‌روم ولی شما حداقل یک عکس یادگاری بیندازید که مثلاً مرا از زیر قرآن رد کرده‌اید من بگذارم در لاین و تلگرامم الکی بگویم رفته‌ام سوریه.😐 مادر و پدرم اول قبول نمی‌کردند.😒 بعد پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم.🙃 نمی‌دانستیم همه‌چیز جدی است. وقتی رفت دیدیم زیر عکس ها برای دوستاش نوشته: "درسته به مامان و بابام الکی گفتم اما اینجوری دیگه حسرت نمےخورن منو از زیر قرآن رد نکردند.😌» پدر با لبخندی ادامه مےدهد: "مجید یک تکیه کلام داشت، مےگفت: !😅 وقتی دید مادرش راضی نمےشود عکس بگیرد گفت: "بیاین عکس بگیرین! منو!!!"😌 پدر مجید می‌گوید: «آن‌قدر آشنا و غریبه به ما گفتند که برای مجید پول ریخته‌اند که این‌طور تلاش می‌کند! باورمان شده بود.🙄😒 یک روز سند مغازه را به مجید دادم و گفتم: " این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش برای خودت.🙃 هر کاری می‌خواهی بکن. حتی اگر می‌خواهی سند خانه را هم می‌دهم.☺️ تو را به خدا به خاطر پول نرو.😐 مجید خیلی عصبانی شد، پایش را به زمین ‌کوبید و با فریاد گفت: "به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو من بازهم می‌روم."😠 من خیلی به هم‌ ریختم.»😔 مجید روزهای آخر در جواب تمام سؤال‌های مادر، فقط مےگفت نمی‌رود؛😔اما مادر مجید از ترس رفتن مجید از کنارش تکان نمی‌خورد.😰 حتی می‌ترسید لباس‌هایش را بشوید: «روزهای آخر از کنارش تکان نمی‌خوردم. می‌ترسیدم ناغافل برود.😕 مجید هم وانمود می‌کرد که نمی‌رود.🙃 لباس‌هایش را داده بود بشویم؛ اما من هر بار بهانه می‌آوردم و درمی‌رفتم. چند روزی بود که در لگن آب خیس بود، فکر می‌کردم اگر بشویم می‌رود.😰 پنج‌شنبه و جمعه که گذشت وقتی دیدم دوستانش رفتند و مجید نرفته گفتم لابد نمی‌رود.😶☺️ من در این چند سال زندگی یک‌بار خرید نرفتم؛ اما آن روز از ذوق اینکه باهم صبحانه بخوریم رفتم تا نان تازه بخرم. کاری که همیشه مجید انجام می‌داد و دوست داشت با من صبحانه بخورد. وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباس‌هایش نیست. فهمیدم همه‌چیز را خیس پوشیده و رفته است.😔🙄 همیشه به حضرت زینب می‌گویم. مجید خیلی به من وابسته بود. طوری که هیچ‌وقت جدا نمی‌شد. شما با مجید چه کردید که آن‌قدر ساده‌دل کَند؟😍 یکی از دوستان مجید برایش عکسی می‌فرستد که در آن‌یک رزمنده کوله‌پشتی دارد و پیشانی مادرش را می‌بوسد. می‌گفت مجید مدام غصه می‌خورد که من این کار را انجام نداده‌ام.»😔 مجید بی‌هوا رفت در خانه خواهرش و آنجا هم خداحافظی کرد.🙂👋 سرش را پایین گرفته بود و اشک‌هایش را از چشم‌های خواهرش پنهان میکرد بی‌آنکه سرش را بچرخاند دست تکان می‌دهد و می‌رود.👋 مجید با پدرش هم بی‌هوا خداحافظی می‌کند و حالا جدی جدی راهی می‌شود.🏃☺️ ... @AHMADMASHLAB1995
💔 آسمانےتر از آن بود که در خاک بماند... @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#داستانک ◀️ چاره گر باش ▶️ در یک مزرعه تعدادی از حیوانات به همراه صاحب مزرعه زندگی میکردند. یک رو
◀️رنج یا موهبت..!؟ ▶️ آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت، از او پرسید: تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟ آهنگر سر به زیر اورد و گفت وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم، یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم. سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد، می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود، اگر نه آنرا کنار میگذارم. همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده، اما کنار نگذار!🌷🌸 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
به نقل از همسر شهید : زمستان سال نود و یک دعوت شدیم خانه‌ی یکی از اقوام که از قضا ماهواره هم داشتن
[🙂 ]رفیقش میگفت [🗣 ]یه شب تو خواب دیدمش بهش گفتم [] محمدرضا اینقدر از حضرت زهرا(س) خوندی چیشد اخرش؟ [😇 ]گفت [😍 ]همینکه تو بغل پسرش (عج) جان دادم برایم کافیست... 🌷 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💠قسمت پنجم وصیت نامه شهید مدافع حرم لبنانی #احمدمشلب💠 🌺وصیت احمد به آقای دقدوق🌺 عموى عزيزم؛گرمتر
💠 قسمت ششم وصیت نامه شهید مدافع حرم لبنانی #احمدمشلب💠 🌺 #وصیت_شهیداحمدمشلب_به_برادران🌺 ❤️و برادرانم سلام بر شما اى برادران،مرا ببخشيد و دعا كنيد و صبر كنيدو بدانيد كه دنيا فانى ست و من در كنار پروردگار هستم. به جوانان توصيه ميكنم كه نماز خود را در اول وقت بخوانيد،قرآن بخوانيد و مواظب نماز و دين خود باشيد،محرم و عاشورا را زنده نگه داريد و زيارت عاشورا را بخوانيد كه بسيار مهم است حتى شده روزى يك بار زيرا بسيار مهم است. مواظب خود باشيد و براى ما دعا كنيد و مرا ببخشيد شايد شما را كم مى ديدم و فرست براى باهم بودنمان كم بود،پس مرا ببخشيد و مواظب خود باشيد. 🌺 #وصیت_شهیداحمدمشلب_به_خواهران 🌺 و به دختران ؛اينكه مواظب حجاب خود باشيد كه اين مهم ترين چيز است،در اجتماع ما كسى به فكر رعايت حجاب و اخلاق نيست ولى شما به فكر باشيد و زينبى برخورد كنيد،سه چهارم دختران حال حاضر حجابشان حجاب نيست و چيزهايى كه مى پوشند واقعا حجاب نيست،ممكن است عبا بپوشند ولى عبايشان داراى مد و زرق و برق است كه من براى اولين بار است كه ميبينم و حجابشان حجاب نيست و ما داريم به سراغ بدعت ها مى رويم و يا حجاب مى پوشد ولى بدن نما و يا حجاب دارد ولى به مردم نگاه ميكند،بايد چشمان خود را به زمين بدوزد و احترام عبايى را كه بر سر دارد را نگه دارد. ما بايد از فاطمه زهرا سلام الله عليها الگو بگيريم،حضرت زينب سلام الله عليها به گونه اى بود كه غير از حضرت على (ع)كسى اورا نمى ديد. الان حجاب بر سر دارد ولى همراه با مدل هاى جديد،يا صورت را آرايش مى كند. #قسمت_ششم #وصیتنامه_شهید_مشلب #به_برادران_و_خواهران @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای اجل تکلیف خود با جان ما روشن نما یا بگیرش بین یا بماند، ، کرببلا😔
محمدسلمان_خبر.mp3
4.31M
نوااهنگ زیبای 🎤باصدای 🎧آی عاشقا خبرخبر داره دل می بره... 🎧بگین گنه کارا بیان بدَارم میخره... @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
‍ 🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۵ عطیه خواهر مجید مےگوید: چند روز مانده به رفتن، لبا
‍ 🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 ۶ پای مجید به سوریه که رسید بی‌قراری‌های مادر آغاز ‌شد.😔 مادر یا به خاطر بد شدنِ حالش، در بیمارستان است یا به گردان رفته و اعتراض می‌کند که ما رضایت نداشتیم و باید مجید برگردد.😠😐 همه هم قول می‌دهند هر طور که شده مجید را برگردانند.😶 مجید هم برای آرامش بی‌قراری‌های مادرش هر روز چندین بار تماس می‌گیرد و شوخی‌هایش حتی از پشت تلفن ادامه دارد.🙃 خواهر کوچک‌تر مجید می‌گوید: «روزی چند بار تماس می‌گرفت و تا آمار ریز خانه را می‌گرفت. اینکه شام و ناهار چه خورده‌ایم؟ اینکه کجا رفته‌ایم و چه کسی به خانه آمده است؟ همه‌چیز را موبه‌مو می‌پرسید.😄 آن‌قدر که خواهرش به شوخی مےگوید: «مجید تهران که بودی روزی یک‌بار حرف می‌زدیم» اما حالا روزی پنج شش بار تماس می‌گیری. ازآنجا به همه هم زنگ می‌زد. مثلاً با پسردایی پدرم و فامیل‌های دورمان هم تماس می‌گرفت. هرکسی ما را می‌دید می‌گفت راستی مجید دیروز تماس گرفت و فلان سفارش را کرد. تا لحظه آخر هم پای تلفن شوخی می‌کرد.😀 آخر هر تماس هم با مادرم دعوایش می‌شد؛ 😅اما دوباره چند ساعت بعد زنگ می‌زد.... همان‌جا را هم با شوخی‌هایش روی سرش گذاشته بود.😐 مجید به خاطر خالکوبی هایش طوری در سوریه وضو می گرفته که معلوم نباشد. اما شب آخر بی خیال می شود و راحت وضو می گیرد. وقتی جوراب یکی از رزمندها را می شست. یکی از بچه ها که تازه مجید را در سوریه شناخته بود به او می گوید: "مجیدجان تو این همه خوبی حیف نیست خالکوبی داری"؟😒 مجید هم جواب می دهد: "این خالکوبی یا فردا پاک مےشود، یا خاک مےشود".😐 مجید حتی لحظه شهادتش بااینکه چند تیر به شکمش خورده باز شوخی می‌کرده و فحش می داده است و برای داعش خط و نشان مےکشید!😠😡 حتی به یکی از هم‌رزم‌هایش گفته بیا یک تیر بزن خلاصم کن.😐 وقتی بقیه می گفتند: "مجید داری شهید می شوی فحش نده".😐 می گفت: "من همینطوری هستم. آنجا هم بروم همین شکلی حرف می زنم".😁😂 یکی از دوستانش می‌گوید  هرکسی تیر می‌خورد بعد از یک مدت بی‌هوش می‌شود. مجید سه ساعت تمام بیدار بود و یک‌بند شوخی می‌کرد و حرف می‌زد تا اینکه شهید شد.»☺️🙄 ... @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ حسین فریدون به ۵ سال حبس محکوم شد.👏🏼👏🏼👏🏼 اتهام حسین فریدون اخذ رشوه است 🔹اسماعیلی سخنگوی قوه قضاییه در نشست خبری 🔸درباره پرونده حسین فریدون دادگاه تجدید نظر حکم صادر کرده و برای سه نفر ارفاق قائل شده است. 🔸در مورد حسین فریدون 7سال حبس به 5سال حبس تبدیل شد و ۳۱ میلیارد باید پرداخت کند. 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 آسمانےتر از آن بود که در خاک بماند... #شهید_احمد_مشلب #هر_روز_با_یک_عکس @AHMADMASHLAB1995
💔 تماشاے پَرواز عذابے بیش نیست وقتی بالَت شکستہ باشــد کاش من هم بالی داشتم تا به عرش کبریایی معبودم پرواز می کردم آه شهادت... #شهید_احمد_مشلب #هر_روز_با_یک_عکس @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#داستانک ◀️رنج یا موهبت..!؟ ▶️ آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید.
◀️ مامور ▶️ مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید: باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید: "باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند: "اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی... بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟" دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند. به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:" نشان. نشانت را نشانش بده !" @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
[🙂 ]رفیقش میگفت [🗣 ]یه شب تو خواب دیدمش بهش گفتم [] محمدرضا اینقدر از حضرت زهرا(س) خوندی چیشد اخرش؟
جملۀ دختر یک 😔 در یک مدرسه ابتدایی به عنوان زیباترین جمله انتخاب شد🌹. مدرسه المهدی (ع) لبنان با برگزاری یک مسابقه از دانش آموزان خود خواسته بود تا یک جمله ۸ کلمه‌ای در وصف رزمنده بنویسند. «فاطمه دقیق» دختر خردسال «علی دقیق» رزمنده مفقود الاثر حزب الله و دانش آموز این مدرسه ابتدایی با نوشتن جمله ای تأثیرگذار تحسین همگان را برانگیخت.🍃 وی در وصف رزمنده نوشته است : ” اگر شما گُلی🥀 را در صحرای حلب دیدید خاک آن را ببوسید ممکن است آنجا دفن شده باشد.” @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽فیلمی کوتاه از #شهیداحمدمشلب در کارگاه 📥حجم فایل جهت دانلود📲۲ مگابایت ❤کانال رسمی شهید احمد مشلب❤ 👇👇👇 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
‍ 🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۶ پای مجید به سوریه که رسید بی‌قراری‌های مادر آغاز
‍ 🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 ۷ (به جای قسمت۶ اشتباها دو بار قسمت۵ نوشته شده) مادر مےگوید: "اصلا باورم نمےشد این مجید همان مجیده؟😳 این مجید که صبح ها تا ساعت ۱۰ خواب بود حالا به خاطر اینکه در تمرین ها از دواوطلب ها عقب نیفتد و نکند او را نبرند ساعت ۵ صبح بیدار مےشد مےرفت مےدوید"🏃 پدر با لبخندی مےگوید: "یک روز آمد و گفت: ”آقا افضل!“ گفتم بله؟ گفت: ”قلیونو ترک کردم“😇 گفتم: ”مجید! به خدا اگه تو قلیونو ترک کرده باشی من قربونی مےدم“!😍😘 فرمانده هم خاطرات جالبی دارد از این پسر: "داشتم تو سپاه اسلامشهر برای نیروهای داوطلب صحبت مےکردم، مجید هم وسط صحبت من نمک مےریخت و لفظ مےاومد😜 یک تیکه انداخت وسط صحبت من!🙃 منم دو تا گذاشتم روی اونو جوابشو دادم😅 و بچه ها خندیدند!😂😂 مجید هم برای اینکه کم نیاره یک تیکه انداخت😶 منم جوابشو مےدادم🙄 یکی من گفتم یکی اون و بچه ها مےخندیدند😁😂😂😂 آخر مجید به خاطر بزرگتر بودن من و اینکه فرمانده اش بودم حیا کرد وگرنه کم نمےآورد منم کم نمےآوردم ولی مجید دیگه چیزی نگفت... گفتم: "ببین! هر قدر تیکه بندازی از سوریه خبری نیست!😝 من تو رو سوریه ببر نیستم"!!😜 بعد آمد و خالکوبےاش را نشان داد و گفت: "لامصّب! منو نگه دار! من اراذل و اوباش بودم"...😔 منم با اینکه قلبا مجید رو دوست داشتم اما مےخواستم کم نیارم گفتم: "از نظر من هنوزم اراذل و اوباشی"!😒 گفت: "تو رو به (س) منو ببر"!😔 اینو که گفت انگار منو برق گرفت!!!😨😧 گفتم: "مجید! دفه آخرته قسم پهلوی شکسته دادیاااا"!!!😡😠 گفت: "عه! نقطه ضعفتو پیدا کردم"!!!🙃😏 چند قدم عقب عقب رفت که دَمِ دستم نباشه و گفت: "واگذارت مےکنم به حضرت زهرا (س)! به پهلوی شکسته حضرت زهرا اگه منو نبری"!!!😰😨😐 گفتم: "مجید!!! برو"😡😡😡😡 رفت اما منو عجیب به هم ریخت.... مجید به مادرم می‌گفت: "مادر من شهید مےشوم و شما نمےگذارید هیچ کس جای من بنشیند و یا اینکه جای من بخوابد، و اگر من شهید شدم پیکرم برگشت من را گلزار شهدای یافت‌آباد به خاک بسپارید😇 و مادرم هیچ وقت در باورش هم نمی‌گنجید که این حرف‌ها یک روز به دست واقعیت‌هابپیوندد.🙄 چون همیشه با شوخی و خنده این حرف‌ها را می‌زد،🙃 حتی یک آهنگ مادر هم داشت که به ما می‌گفت بعد از اینکه من شهید شدم شما این آهنگ را در مراسم ختم من بگذارید که ما آن آهنگ را در مراسم یادبود و ختمش گذاشتیم.😔 همیشه هر وقت زنگ در خانه را می‌زد می‌گفت: "اون پسر خوشکله کیه‌،😌 داره نیسان آبی‌، به همه بدهکاره،😅 اون اومده"‌....😉 و مادرم وقتی صدایش را می‌شنید انگار زندگی‌اش و روزش تازه شروع شده است. با شادمانی به استقبالش می‌رفت.😃 روز آخر قبل از اینکه برود به مغازه پدر برای خداحافظی رفت، دوست پدرم به او می‌گوید: "مجید نرو تو تنها پسر خانواده هستی و اگر تو بروی پدرت تنها می‌شود".😒 مجید می‌گوید: "نه من قرارم را با حضرت زینب (سلام الله علیها) گذاشته‌ام و باید حتما بروم."😐 پدرم هم گفته: "مجید جان می‌خواهم بعد از اینکه از ماموریت 45 روزه‌ات برگشتی برایت به خواستگاری بروم".🤗 به خانه من هم آمد و با من هم خداحافظی کرد.😔 گفتم: "مجید نرو"،😒 گفت: "اینقدر توی تصمیم من نه نیاورید، من تصمیم خودم را گرفته‌ام. 🙄مگر هر کس رفته سوریه شهید شده؛😏 و رفت و با خود دل و روح و همه ی وجود من را به ابدیت برد".😔 مجید یک هفته قبل از اینکه به سوریه برود خواب شهادتش را دیده بود و یک هفته بعد از رفتن به سوریه هم شهید شد.😇 یک هفته‌ای که سوریه بود هر روز زنگ می‌زد، مادرم خیلی بی‌تابی می‌کرد، روز آخر که زنگ زد گفت‌: "من تا یک هفته دیگر نمی‌توانم زنگ بزنم. و به مادرم گفت: ”یه وقت نروی پادگان بگویی بچه من زنگ نزده و آبروی من را ببری. من خودم هر وقت توانستم به شما زنگ می‌زنم.“😅😢 ... @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 تماشاے پَرواز عذابے بیش نیست وقتی بالَت شکستہ باشــد کاش من هم بالی داشتم تا به عرش کبر
❣ شما "یا حسین" گفتید و رساندید خودتان را تا حسین... ڪاش "یا حسین"، ما را هم حسینے ڪند #شهید_احمد_مشلب #هر_روز_با_یک_عکس @AHMADMASHLAB1995