شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_بیست_و_چهارم📝 ✨ هـــادی تفاوت های رفتاری مسلمان ها با من خیل
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_بیست_و_پنجم
✨ پیشـــانـــی بنـــد
قبل از اینکه فرصت کنم دوباره دهانم رو باز کنم یکی از بچه های نیجر زد توی گوشم و قبل از اینکه به خودم بیام حمله کرد سمتم و یقه ام رو گرفت😡
- یه بار دیگه دهنت رو باز کنی و چنین اهانتی بکنی مطمئن باش به این راحتی تموم نمیشه😡👊
خشم و عصبانیت توی صورتش موج می زد ... محکم توی چشم هاش نگاه کردم!
- اگر این بردگی فکری نیست پس چیه؟ روح و فکر تو دیگه به خودت تعلق نداره ... مگه اون آدم سفید کیه که به خاطرش با هم نژاد خودت اینطوری برخورد می کنی؟
بقیه جلو اومدن و قبل از اینکه اتفاق دیگه ای بیوفته، من رو از توی دست هاش بیرون کشیدن!
بهشون که نگاه می کردم همه شون عصبانی بودن ... باورم نمی شد ... واقعا می خواستم از اون حالت نجات شون بدم اما چی می تونستم بگم؟
هر چند، اون لحظات، زمان خوبی برای ادامه صحبت نبود ... همه شون مثل یه بمب در حال انفجار بودن ... اگر کوچک ترین حرفی می زدم واقعا منفجر می شدن ... وسایلم رو جمع کردم و از اتاق بیرون زدم😵
این حالت فقط مال بچه های نیجریه نبود ... کل خوابگاه غرق شادی شده بود ... دیگه واقعا نمی تونستم درک کنم😮 اول فکر می کردم، خوی بردگی توی سیاه پوست ها از بردگی جسمی به بردگی فکری تغییر کرده اما سفید پوست ها چی؟
حتی هادی سر از پا نمی شناخت ... به حدی خوشحال بود که خنده از روی لب هاش نمی رفت و مدام زیر لب با خودش زمزمه می کرد ...
اون شب، احدی توی خوابگاه نخوابید ... همه رفتن حمام ... مرتب ترین لباس هاشون رو می پوشیدن و عطر می زدن ... چنان به خودشون می رسیدن که هرگز اونها رو اینطوری ندیده بودم ... هادی هم همین طور🙄
ساعت 3 صبح بود ... لباس شیری رنگ و شلوار کتانی پوشید ... روی شونه هاش چفیه انداخت ... و یه پیشونی بند قرمز "یا حسین" هم به پیشونیش بست
من توی تخت دراز کشیده بودم و بهش نگاه می کردم ... اونقدر از رفتارهای همه متعجب بودم که کم کم داشتم به یه علامت سوال و علامت تعجب زنده تبدیل می شدم😳🤔
هم دلم می خواست برم و همه چیز رو از نزدیک ببینم ... هم از زمان حضور من در ایران، زمان زیادی نگذشته بود و اصلا زبان بلد نبودم ...
پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم
اما نمی تونستم بخوابم ... فکرها و سوال ها رهام نمی کرد ... چرا اینقدر همه شون خوشحالن؟🤔
چرا باید ملاقات با رهبر ایران براشون خوشحال کننده باشه؟🤔
اونها که حتی نمی تونن از نزدیک، باهاش ملاقات کنن ... دیدن شخصی که تا این حد باهاشون فاصله سنی داره، چرا اینقدر براشون با ارزشه؟ و ..
دیگه نتونستم طاقت بیارم ... سریع از جا بلند شدم و لباسم رو عوض کردم و خودم رو بهشون رسوندم ...
ساعت حدود 6 صبح بود ... پشت درهای شبستان منتظر بودیم ... به شدت خوابم می اومد ... برعکس اونها که از شدت اشتیاق، خواب از سرشون پریده بود ... من می تونستم ایستاده بخوابم ... بالاخره درها باز شد ... ازدحام وحشتناکی بود☹️😨
یهو وسط اون ازدحام دیدم هادی داره میاد سمت من😳 اومد کنارم ایستاد و خیلی با احتیاط سعی می کرد مراقبم باشه تا کسی بهم برخورد نکنه
نمی تونستم رفتارش رو درک کنم اما حقیقتا خوشحال شدم😀
بعد از این همه سال، هنوز دستم مشکل داشت و حساس بود و با کوچک ترین تکان و ضربه ای به شدت درد می گرفت😫
ساعت 8 گذشته بود که بالاخره موفق شدیم وارد شبستان بشیم ... خسته، کلافه و بی حوصله شده بودم ... به شدت خودم رو سرزنش می کردم ... آخه چرا اومدی؟ این چه حماقتی بود؟ تو که حتی نمی فهمی چی میگن، چی رو می خواستی کشف کنی و بفهمی؟
بچه ها یه لحظه آرام و قرار نداشتن ... مدام شعر می خوندن ... شعار می دادن ... دیدن شون توی اون حالت واقعا عجیب بود ... اما اوج تعجب، زمان دیگه ای بود🙃
حدود ساعت 10 ... آقای خامنه ای وارد شد ... جمعیت از جا کنده شد ... همه به پهنای صورت اشک می ریختن و یک صدا شعار می دادن
من هیچی نمی فهمیدم ... فقط به هادی نگاه می کردم ... صورت و چهره هادی، مثل پیشونی بندش قرمز شده بود ... .
کم کم، فضا آرام تر شد ... به حدی کنجکاو شده بودم که قدرت کنترلش رو نداشتم ... به اطرافم نگاه کردم ... غیر از هادی، هیچ کدوم رو نمی شناختم ... با تمام وجود می خواستم یه نفر، شعارها و حرف های بچه ها رو برام ترجمه کنه ... .
خیلی آروم سر چرخوندم و به انگلیسی از بچه ها سوال کردم
"چی می گفتید؟ چه شعاری می دادید؟" اما هیچ کدوم انگلیسی بلد نبود یا توی اون شلوغی و التهاب، صدای من رو نمی شنید ...
یهو هادی، خودش رو کشید کنارم ...
" این همه لشگر آماده به عشق رهبر آماده... "
" صل علی محمد، عطر خمینی آمد ."
" ای رهبر آزاده، آماده ایم آماده ..."
" خونی که در رگ ماست ... هدیه به رهبر ماست ... "
#ادامه_دارد...
#نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید #قسمت_بیست_و_چهارم •°•°•°• سڪوت سنگینے بینمون حاڪم بود. روے دوپا
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید
#قسمت_بیست_و_پنجم
•°•°•°•
گنگ به مامان نگاه کردم
بازهم همون اسم رو تکرار کرد:
_محمد ضیایی
+ چیشده مامان؟
محمد ضیایی کیه؟
مامان اشک هاشو پاک کرد :
_خواب دیدم توی امام زاده هستم
تنها بودم.
داشتم قرآن و دعا میخوندم
که یهو یکی با لباسی نظامی از در اومد تو ویه چپیه روی دوشش و یه سر بند یافاطمه زهرا روی پیشونیش بود.
همونطورکه نگاهش میکردم
رفت سمت ضریح و زیارت کرد.
بعد اومد سمت من
با فاصله نشست و توی چشمام نگاه کرد.
سلام کردو جوابش رو دادم
گفت:
_من اومدم دخترتون رو برای #آقاسید خواستگاری کنم.
+ #آقاسید کیه؟
لبخندی زدو گفت:
_سید محمد صبوری
چشمام از تعجب گشاد شده بود.
+ش...شما...کی هستید؟
لبخند دیگری زدو به ضریح نگاه کرد و باصدای آرومی گفت:
_رفیقِ شفیقش...
+ما با خونواده رفیقتون اختلاف عقیدتی داریم.
_اما این خواست خداست...
چرا دل دوتا جوون عاشق رو میشکنید؟
من بهتون قول میدم که خوشبخت شن.
بهت زده نگاهش کردم...خواست خدا؟؟
پاشد وهمونطور که به سمت در میرفت گفت:
_بذارید باهم ازدواج کنن
پرسیدم:
+شما کی هستید؟
که گفت:
+محمد ضیایی...
شهید محمد ضیایی...
و بعد از در بیرون رفت و من ازخواب پریدم.
بهت زده به مامان و خوابی که تعریف کرده بود نگاه میکردم.
یعنی چی؟
اشک ازچشمام جاری شد.
مامان سرمو توی بغلش گرفت.
_ما چه آدمای بدی هستیم نیلوفر
خواسته خدا رو داشتیم زمین مینداختیم...
چیزی نگفتم و فقط اشک ریختم.
قابل هضم نبود برام.
_پاشو دخترم. پاشو عروس خانوم
پاشو خودتو آماده کن برای مراسمات
پاشو...
.
_خب آقای جلالی اگه اجازه بدین یه صیغه موقت یه هفته ای بخونیم تا زمان عقد راحت باشن...
بابا لبخندی زدوگفت:
_اجازه ماهم دست شماست...
_پس یه مهریه کوچیک در نظر بگیریم. برای صیغه موقت باید حتما مهریه باشه...
بنظرم یک سکه خوب باشه.
بابا بالبخند قبول کردو صیغه ای بین ما خونده شد...
چادرم و مرتب کردم و از خجالت سرمو پایین آورده بودم.
#آقاسید انگشتر نشون رو از داخل جعبه بیرون آورد.
نگاهی به جمع انداخت و بااجازه ای گفت و همه بالبخند نگاهش کردند.
دستمو آروم توی دستاش گرفت.
دست سردم توی دست های پر حرارتش قرار گرفت و گونه هام رنگ عوض کردند
و آروم انگشتر تک نگین زیبایی رو دستم کرد.
صدای مامان #آقاسید سکوت جمع رو شکست:
_#مبارک باشه😊
.
⬅ ادامه دارد....
•°•°•°•
@ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_بیست_و_چهارم زن دایے با اشاره چشم به مهرزاد فهماند ڪه حرفے از مونا نزند. _چرا نگ
#رمان_حورا
#قسمت_بیست_و_پنجم
تا نیمه هاے شب، خیابان ها را طے ڪرد و به دستان یخ زده اش، ها مے ڪرد.
وقتی به خانه رسید ڪه ڪفش هاے غریبه اے را پشت در دید.
حدس زد چه ڪسے به خانه شان آمده براے همین خونش به جوش آمد.
_مرتیکه پیر خجالت نمیڪشه میاد خاستگارے حورا. الان حسابشو میرسم.
اےن بار خیلے جدے وارد خانه شد و قدم هاے محڪمش را سمت پزیرایے به زمین ڪوباند.
مادر، پدرش و سعیدے از جا پریدند و به مهرزاد عصبانے خیره شدند.
_اینجا چه خبره؟
_صداتو بیار پایین مهرزاد. چه خبرته؟
رو ڪرد به پدرش و گفت:دیگه اون مهرزاد همیشه مطیع و فرمان بر مُرد. من مے خوام بدونم این مرتیڪه اینجا چه غلطے مے ڪنه.
ابروهای هر سه نفر بالا پرید و صداے در اتاق آمد.
مهرزاد فهمید ڪه مونا و مارال بیرون امدند و حورا از پشت در شاهد گفتگوے او هست بنابرین تمام جرات و جسارتش را یک جا جمع ڪرد و گفت: چرا خشڪتون زده؟ دارم میگم این مرتیڪه اینجا چه غلطے مے ڪنه؟
سعیدی با چشماتچن از خشم قرمزش او را نگاه مے ڪرد و پدرش جلو امد.
_حرف دهنتو بفهم پسره بے خاصیت. صداتو بیار پایین واسه من صدا بلند مے ڪنه. احترام خودتم نگه دار. یڪم شعور خوب چیزیه آقاے سعیدے مهمون ما هستن.
به اخم پدرش توجهے نڪرد و گفت:من بے شخصبتم، بے خاصیتم، بے شعورم، اصلا من خود ڪثافتم اما شما ڪه پاک و طاهرے چشمات ڪور شده از ثروت این مرتیڪه. براے همین راضے شدے ڪه حورا رو دو دستے تقدیمش ڪنے بره.
صدای سیلے ڪه به گوشش خورد نه تنها او را ساڪت نڪرد، بلڪه جرے تر شد و ادامه داد:خوبه آفرین.. باریڪلا پدر نمونه. جلو مهمون میزنے تو گوش پسرت.. پاره تنت.. هه
_تو..
_آره من تن پرورم و هیچ ڪارے بلد نیستم. بے عرضه و تنبلم میدونم اما دیگه تحمل رفتاراتون رو ندارم.
برگشت سمت مادرش و گفت:حورا به ما هیچ بدے نڪرده مامان ڪه این جورے باهاش رفتار مے ڪنے. یا اینڪه خوشحالے از این ڪه اون به زودے از این خونه بره.
چرا؟ چون دختر خواهرشوهرته.. اگه دختر خاله ام بود رو چشمات میزاشتیش.
مرےم خانم به اوج انفجار رسیده بود اما مهرزاد به ڪسے حق حرف زدن نمے داد.
باز برگشت سمت پدرش و گفت:شما چرا به دختر خواهرت بد ڪردی...نمیدونم..
چرا گذاشتے زن و دخترت این همه ازارش بدن.. برام سواله..
ڪاش یڪم.. فقط یڪم احساس مسئولیت میڪردے و میفهمیدے حورا جز ما ڪسے رو نداره.
صورتش را ڪج ڪرد و با چشمان خیسش گفت:اگه مے خواے بازم بزن.. بزن دیگه.
ڪاش به جاے ڪتک زدن اون دختر بے چاره منو میزدین..
داد زد:انقدر میزدین ڪه بمیرممم چون حقم بود.
عقب عقب رفت و گفت:اما..اما حق حورا.. نه ڪتک بود نه توهین نه تهمت نه تحقیر..
حقش آرامش بود
با دل دریایے ڪه اون داره
با خداے مهربونے ڪه اون داره
لیاقتش بهترین هاست..
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_لینک
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_بیست_و_چهارم از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک ن
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_پنجم
منتظر پاسخم حتی لحظهای صبر نکرد، در را پشت سرش آهسته بست و همه در و دیوار دلم در هم کوبیده شد که شیشه بغضم شکست.
به او گفته بودم در #ایران جایی را ندارم و نمیفهمیدم چطور دلش آمد به همین سادگی راهی ایرانم کند که کاسه چشمانم از گریه پُر شد و دلم از ترس تنهایی خالی!
امشب که به #تهران میرسیدم با چه رویی به خانه میرفتم و با دلتنگی مصطفی چه میکردم که این مدت به عطر شیرین محبتش دل بسته بودم.
دور خانه میچرخیدم و پیش مادرش صبوری میکردم تا اشکم را نبیند و تنها با لبخندی ساده از اینهمه مهربانیاش تشکر میکردم تا لحظهای که مصطفی آمد. ماشین را داخل حیاط آورد تا در آخرین لحظات هم از این #امانت محافظت کند و کسی متوجه خروجم از خانه نشود.
درِ عقب را باز کردم و ساکت سوار شدم، از آینه به صورتم خیره ماند و زیر لب سلام کرد. دلخوری از لحنم میبارید و نمیشد پنهانش کنم که پاسخش را به سردی دادم و دیدم شیشه چشمانش از سردی سلامم مِه گرفت.
در سکوتِ مسیر #داریا تا فرودگاه دمشق، حس میکردم نگاهش روی آینه ماشین از چشمانم دل نمیکَند که صورتم از داغی احساسش گُر گرفت و او با لحنی ساده شروع کرد :«چند روز پیش دو تا ماشین بمبگذاری شده تو #دمشق منفجر شد، پنجاه نفر کشته شدن.»
خشونت خوابیده در خبرش نگاهم را تا چشمانش در آینه کشید و او نمیخواست دلبسته چشمانم بماند که نگاهش را پس گرفت و با صدایی شکسته ادامه داد :«من به شما حرفی نزدم که دلتون نلرزه!»
لحنش غرق غم بود و مردانه مقاومت میکرد تا صدایش زیر بار غصه نلرزد :«اما الان بهتون گفتم تا بدونید چرا با رفتنتون مخالفت نمیکنم. ایران تو امنیت و آرامشه، ولی #سوریه معلوم نیس چه خبر میشه، خودخواهیه بخوام شما رو اینجا نگه دارم.»
بهقدری ساده و صریح صحبت میکرد که دست و پای دلم را گم کردم و او راحت حرف دلش را زد :«من #آرامش شما رو میخوام، نمیخوام صدمه ببینید. پس برگردید ایران بهتره، اینجوری خیال منم راحتتره.»
با هر کلمه قلب صدایش بیشتر میگرفت، حس میکردم حرف برای گفتن فراوان دارد و دیگر کلمه کم آورده بود که نگاهش تا ایوان چشمانم قد کشید و زیرلب پرسید :«سر راه فرودگاه از #زینبیه رد میشیم، میخواید بریم زیارت؟»
میدانستم آخرین هدیهای است که برای این دختر #شیعه در نظر گرفته و خبر نداشت ۹ ماه پیش وقتی سعد مرا به داریا میکشید، دل من پیش زینبیه جا مانده بود که به جای تمام حرف دلم تنها پاسخ همین سؤالش را دادم :«بله!»
بیاراده دلم تا دو راهی زینبیه و داریا پر کشید، #نذری که ادا شد و از بند سعد آزادم کرد، دلی که دوباره شکست و نذر دیگری که میخواست بر قلبم جاری شود و صدای مصطفی خلوتم را پُر کرد :«بلیطتون ساعت ۸ شب، فرصت #زیارت دارید.»
و هنوز از لحنش حسرت میچکید و دلش دنبال مسیرم تا ایران میدوید که نگاهم کرد و پرسید :«ببخشید گفتید ایران جایی رو ندارید، امشب کجا میخواید برید؟»
جواب این سوال در حرم و نزد #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) بود که پیش پدر و مادرم شفاعتم کند و سکوت غمگینم دلش را بیشتر به سمتم کشید :«ببخشید ولی اگه جایی رو ندارید...»
و حالا که راضی به رفتنم شده بود، اگرچه به بهای حفظ جان خودم، دیگر نمیخواستم حرفی بزنم که دلسوزیاش را با پرسشم پس دادم :«چقدر مونده تا برسیم #حرم؟»
فهمید بیتاب حرم شدهام که لبخندی شیرین لبهایش را بُرد و با خط نگاهش حرم را نشانم داد :«رسیدیم خواهرم، آخر خیابون حرم پیداست!» و چشمم چرخید و دیدم #گنبد حرم در انتهای خیابانی طولانی مثل خورشید میدرخشد.
پرده پلکم را کنار زدم تا حرم را با همه نگاهم ببینم و #اشکم بیتاب چکیدن شده بود که قبل از نگاهم به سمت حرم پرید و مقابل چشمان مصطفی به گریه افتادم. دیگر نمیشنیدم چه میگوید، بیاختیار دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای پیاده شدن از ماشین پیشدستی کرد.
او دنبالم میدوید تا در شلوغی خیابان گمم نکند و من به سمت حرم نه با قدمهایم که با دلم پَرپَر میزدم و کاسه احساسم شکسته بود که اشک از مژگانم تا روی لباسم جاری شده بود.
میدید برای رسیدن به حرم دامن صبوریام به پایم میپیچد که ورودی حرم راهم را سد کرد و نفسش به شماره افتاد :«خواهرم! اینجا دیگه امنیت قبل رو نداره! من بعد از #زیارت جلو در منتظرتون میمونم!»
و عطش چشمانم برای زیارت را با نگاهش میچشید که با آهنگ گرم صدایش به دلم آرامش داد :«تا هر وقت خواستید من اینجا منتظر میمونم، با خیال راحت زیارت کنید!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_چهارم از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_پنجم
عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»
بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :«#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را #سیر کند. بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :«حاجی خونهاس؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_بیست_و_سوم معلوم نيست چه كاسه اي زير نيم كاسته ! اشك از چشمان طلعت سر
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_بیست_و_پنجم
*
پاييز سال 1362 هجري شمسي
خورشيد آرام آرام در پس افق فرو مي نشيند
اتاق به تدريج در تاريكي فرومي رود
مرد نشسته بر مبل ، چون شبحي است كه موهاي سفيد شقيقه ها،
حركت آونگ مانند سرش را كه به روي آلبوم خم شده است نشان مي دهد
اشك هاقطره قطره به روي صفحة آلبوم پايين مي چكد و خنده هاي كودكانة دخترك راشكوفا مي كند
دست به روي صفحات آلبوم مي كشد
موهاي نرم و صورت لطيف او را احساس مي كند:
«ليلا! خيلي دلم برات تنگ شده ! ديدي آخرش خودتوبدبخت كردي !»
طلعت وارد اتاق شده و كليد برق را مي زند. اصلان آلبوم را مي بندد و به سرعت به طرف پنجره مي رود
دست بر صورت نمناك و ته ريش جوگندمي اش مي كشد
چشم به بيرون مي دوزد.طلعت به طرفش مي آيد و با ناراحتي مي گويد:
«اصلاً باورم نمي شه ... بيچاره ليلا! خيلي خوشبخت بودن ...»
خون به صورت اصلان مي دود. رويش را به طرف طلعت مي چرخاند
و به اوكه وحشت زده قدمي به عقب برداشته چشم مي دوزد:
- خوشبخت ! اونها هيچ وقت خوشبخت نبودن ... اداي خوشبخت ها رو درمي آوردن
#ادامہ_دارد...
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_بیست_و_ششم
طلعت با لحن دلسوزانه اي مي گويد:
- اصلان ! گذشته ها رو فراموش كن ، ليلا تو اين موقعيت بيش از هر چيزي به محبت تو نياز داره
هر چي باشه پدرش هستي !
اصلان مشت محكمي به لبة پنجره كوبيده ، فرياد مي زند:
- پس چي فكر كردي ؟ كه قلبم از سنگه ؟ كه ديگه دخترم رو نمي خوام ؟دوستش ندارم ؟
*
صداي اذان از منارة مسجد در فضا طنين انداخته است ، آميخته باصداي باران
رعدو برق تازيانه مي كوبد، ناودان ها با اشك آسمان مي خروشند
قطرات باران از لبة كلاه مرد ريزان است ، مردم با عجله در حركتند.
عده اي پالتوها را روي سر انداخته و برخي ديگر نايلون پلاستيكي به سر گذاشته اند
زني لبه هاي چادرش را زير بغل گرفته و از روي گودال پر از آب مي پرد
مرد به مسجد نزديك مي شود
بانوای اذان گام ها تندتر به سوی مسجد می روند...
#ادامہ_دارد...
نویسنده :مرضیه شهلایی
@AhmadMashlab1995
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_بیست_و_پنجم
✨ پیشـــانـــی بنـــد
قبل از اینکه فرصت کنم دوباره دهانم رو باز کنم یکی از بچه های نیجر زد توی گوشم و قبل از اینکه به خودم بیام حمله کرد سمتم و یقه ام رو گرفت😡
- یه بار دیگه دهنت رو باز کنی و چنین اهانتی بکنی مطمئن باش به این راحتی تموم نمیشه😡👊
خشم و عصبانیت توی صورتش موج می زد ... محکم توی چشم هاش نگاه کردم!
- اگر این بردگی فکری نیست پس چیه؟ روح و فکر تو دیگه به خودت تعلق نداره ... مگه اون آدم سفید کیه که به خاطرش با هم نژاد خودت اینطوری برخورد می کنی؟
بقیه جلو اومدن و قبل از اینکه اتفاق دیگه ای بیوفته، من رو از توی دست هاش بیرون کشیدن!
بهشون که نگاه می کردم همه شون عصبانی بودن ... باورم نمی شد ... واقعا می خواستم از اون حالت نجات شون بدم اما چی می تونستم بگم؟
هر چند، اون لحظات، زمان خوبی برای ادامه صحبت نبود ... همه شون مثل یه بمب در حال انفجار بودن ... اگر کوچک ترین حرفی می زدم واقعا منفجر می شدن ... وسایلم رو جمع کردم و از اتاق بیرون زدم😵
این حالت فقط مال بچه های نیجریه نبود ... کل خوابگاه غرق شادی شده بود ... دیگه واقعا نمی تونستم درک کنم😮 اول فکر می کردم، خوی بردگی توی سیاه پوست ها از بردگی جسمی به بردگی فکری تغییر کرده اما سفید پوست ها چی؟
حتی هادی سر از پا نمی شناخت ... به حدی خوشحال بود که خنده از روی لب هاش نمی رفت و مدام زیر لب با خودش زمزمه می کرد ...
اون شب، احدی توی خوابگاه نخوابید ... همه رفتن حمام ... مرتب ترین لباس هاشون رو می پوشیدن و عطر می زدن ... چنان به خودشون می رسیدن که هرگز اونها رو اینطوری ندیده بودم ... هادی هم همین طور🙄
ساعت 3 صبح بود ... لباس شیری رنگ و شلوار کتانی پوشید ... روی شونه هاش چفیه انداخت ... و یه پیشونی بند قرمز "یا حسین" هم به پیشونیش بست
من توی تخت دراز کشیده بودم و بهش نگاه می کردم ... اونقدر از رفتارهای همه متعجب بودم که کم کم داشتم به یه علامت سوال و علامت تعجب زنده تبدیل می شدم😳🤔
هم دلم می خواست برم و همه چیز رو از نزدیک ببینم ... هم از زمان حضور من در ایران، زمان زیادی نگذشته بود و اصلا زبان بلد نبودم ...
پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم
اما نمی تونستم بخوابم ... فکرها و سوال ها رهام نمی کرد ... چرا اینقدر همه شون خوشحالن؟🤔
چرا باید ملاقات با رهبر ایران براشون خوشحال کننده باشه؟🤔
اونها که حتی نمی تونن از نزدیک، باهاش ملاقات کنن ... دیدن شخصی که تا این حد باهاشون فاصله سنی داره، چرا اینقدر براشون با ارزشه؟ و ..
دیگه نتونستم طاقت بیارم ... سریع از جا بلند شدم و لباسم رو عوض کردم و خودم رو بهشون رسوندم ...
ساعت حدود 6 صبح بود ... پشت درهای شبستان منتظر بودیم ... به شدت خوابم می اومد ... برعکس اونها که از شدت اشتیاق، خواب از سرشون پریده بود ... من می تونستم ایستاده بخوابم ... بالاخره درها باز شد ... ازدحام وحشتناکی بود☹️😨
یهو وسط اون ازدحام دیدم هادی داره میاد سمت من😳 اومد کنارم ایستاد و خیلی با احتیاط سعی می کرد مراقبم باشه تا کسی بهم برخورد نکنه
نمی تونستم رفتارش رو درک کنم اما حقیقتا خوشحال شدم😀
بعد از این همه سال، هنوز دستم مشکل داشت و حساس بود و با کوچک ترین تکان و ضربه ای به شدت درد می گرفت😫
ساعت 8 گذشته بود که بالاخره موفق شدیم وارد شبستان بشیم ... خسته، کلافه و بی حوصله شده بودم ... به شدت خودم رو سرزنش می کردم ... آخه چرا اومدی؟ این چه حماقتی بود؟ تو که حتی نمی فهمی چی میگن، چی رو می خواستی کشف کنی و بفهمی؟
بچه ها یه لحظه آرام و قرار نداشتن ... مدام شعر می خوندن ... شعار می دادن ... دیدن شون توی اون حالت واقعا عجیب بود ... اما اوج تعجب، زمان دیگه ای بود🙃
حدود ساعت 10 ... آقای خامنه ای وارد شد ... جمعیت از جا کنده شد ... همه به پهنای صورت اشک می ریختن و یک صدا شعار می دادن
من هیچی نمی فهمیدم ... فقط به هادی نگاه می کردم ... صورت و چهره هادی، مثل پیشونی بندش قرمز شده بود ... .
کم کم، فضا آرام تر شد ... به حدی کنجکاو شده بودم که قدرت کنترلش رو نداشتم ... به اطرافم نگاه کردم ... غیر از هادی، هیچ کدوم رو نمی شناختم ... با تمام وجود می خواستم یه نفر، شعارها و حرف های بچه ها رو برام ترجمه کنه ... .
خیلی آروم سر چرخوندم و به انگلیسی از بچه ها سوال کردم
"چی می گفتید؟ چه شعاری می دادید؟" اما هیچ کدوم انگلیسی بلد نبود یا توی اون شلوغی و التهاب، صدای من رو نمی شنید ...
یهو هادی، خودش رو کشید کنارم ...
" این همه لشگر آماده به عشق رهبر آماده... "
" صل علی محمد، عطر خمینی آمد ."
" ای رهبر آزاده، آماده ایم آماده ..."
" خونی که در رگ ماست ... هدیه به رهبر ماست ... "
#ادامه_دارد...
#نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
@AhmadMashlab1995