شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_پنجاه_یکم دائم خبرتو از عمو رحیمت می گرفت ، هرروز ، اگه میفهمید مریضی خودشم
#رمان_دلارام_من
#قسمت_پنجاه_دوم
کم کم زبانم باز می شود : به من گفته بودن همون موقع که بچه بودم فوت کرده و حتی نذاشتن قبر شو ببینم...
سرم را نوازش می کند : می دونی چقدر هممون دلمون میخواست ببینیمت ، یایه کاری انجام بدیم برات ؟ خیلی برامون عزیز بودی ، الانم هستی ...
همین داداشت حامد ، خیلی جاهارو دنبالت میومد ، مثلا همین راهیان نوری که رفتی اومده بود که مواظبت باشه ، ولی مادرت غدغن کرده بود که تو حامد روببینی ، بچم حامد خیلی تنهابود، دلش خوش بود به تو...
خاطرات راهیان نور پیش چشمم مجسم می شود و آن شبی که ناشناسی به دادم رسید ، هنوز نمی دانم باید چه احساسی داشته باشم..
نیما هیچ وقت برایم همچنین کارهای نمی کرد با ذوق از حامد تعریف می کرد : حامد رو خودم بزرگش کردم از بچه های خودم عزیزتر ، مادر صدام می کرد ...
توچی دوست داری صدام کنی ؟ دوست داری بگی عمه یا مادر؟
هنوز نمی دانم محبتش مادرانه است ، اما دلم نمی خواهد کسی را جای مادرم بنشانم ..
زمزمه می کنم : عمه...
لبخند می زند : قربون عمه گفتنت بشم عزیزم...بخواب خسته ای ...شب بخیر...
ادامہ دارد...🕊️
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
♥️ @AhmadMashlab1995 |√