#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_چهل
سپاه شیطان
– از خدا شرم نمی کنی؟😠 … اسم خودت رو می گذاری مسلمان و به بنده خدا اهانت می کنی؟ …
مگه درجه ایمان و تقوای آدم ها روی پیشونےشون نوشته شده یا تو خدایی حکم صادر کردی؟ …😡
اصلا می تونی یه روز جای اون زندگی کنی و بعد ایمانت رو حفظ کنی؟😠😡…
و پدر حسنا پشت سر هم به من اهانت می کرد … و از عملش دفاع😑 …
بعد از کلی حرف، حاجی چند لحظه سکوت کرد …
- برای ختم کلام☝️…
من امروز به خاطر اون جوون اینجا نیومدم … به خاطر خود شما اومدم😒 … من برای شما نگرانم …
فقط اومدم بگم حواست باشه کسی رو زیر پات له کردی که دستش توی دست خدا بود … خدا نگهش داشته بود … حفظش کرده بود و تا اینجا آورده بود…
دلش بلرزه و از مسیر برگرده … اون لحظه ای که دستش رو از دست خدا بیرون بکشه، شک نکن از ایادی و سپاه شیطان شدی😡☝️ واسطه ضلالت و گمراهی چنین آدمی شدی 🔥… .
پدرش با عصبانیت داد زد:
"… یعنی من باید دخترم رو به هر کسی که ازش خواستگاری کرد بدم؟"😡… .
– چرا این حق شماست … حق داشتی دخترت رو بدی یا ندی😏… اما حق نداشتی با این جوون، این طور کنی☝️ … دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی💔 … از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی … خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش نه … .
دیگه اونجا نموندم … گریه ام گرفته بود😭 … به خودم گفتم
"تو یه احمقی استنلی … خدا دروغ گو نیست … خدا هیچ وقت بهت دروغ نگفت … تو رو برد تا حرفش رو از زبان اونها بشنوی"😔 …
با عجله رفتم خونه … وضو گرفتم و سریع به نماز ایستادم … .
بعد از نماز، سرم رو از سجده بلند نکردم … تا اذان مغرب، توی سجده استغفار می کردم😭…
از خدا خجالت می کشیدم که چطور داشتم مغلوب شیطان می شدم …
سرمای شدیدی خوردم🤒 … تب، سردرد، سرگیجه …
با تعمیرگاه تماس گرفتم و به رئیسم گفتم حالم اصلا خوب نیست … اونقدر حالم بد بود که نمی تونستم از جام تکان بخورم😫 … .
یک روز و نیم توی همون حالت بودم که صدای زنگ در اومد… به زحمت از جا بلند شدم … هنوز چند قدمی نرفته بودم که توی راهرو از حال رفتم … چشمم رو که باز کردم دیدم حاجی بالای سرم نشسته …
– مرد مومن، نباید یه خبر بدی بگی مریضم؟ … اگر عادت دائم مسجد اومدنت نبود که برای مجلس ترحیمت خبر می شدم… اینو گفت و برام یکم سوپ آورد🍲 … یه روزی می شد چیزی نخورده بودم … نمی تونستم با اون حال، چیزی درست کنم …
من که خوب شدم حاجی افتاد … چند روز مسجد، امام جماعت نداشت ولی بازم سعی می کردم نمازهام رو برم مسجد … .
اقامه بسته بودم که حس کردم چند نفر بهم اقتدا کردن … ناخودآگاه و بدون اینکه حتی یه لحظه فکر کنم، نمازم رو شکستم و برگشتم سمت شون … شما نمی تونید به من اقتدا کنید😒 …
نماز اونها هم شکست …
"پشت سرم نایستید" …
– می دونی چقدر شکستن نماز، اشکال داره؟ … نماز همه مون رو شکستی …
– فقط مال من شکست … مال شما اصلا درست نبود که بشکنه … پشتم رو بهشون کردم … من حلال زاده نیستم😔 …
از درون می لرزیدم … ترس خاصی وجودم رو پر کرده بود😨 …
پدر حسنا وقتی فهمید از من بدش اومد … مسجد، تنها خونه من بود، اگر منو بیرون می کردن خیلی تنها می شدم😞… ولی از طرفی اصلا پشیمون نبودم … بهتر از این بود که به خاطر من، حکم خدا زیر پا گذاشته بشه …
دوباره دستم رو آوردم بالا و اقامه بستم … خدایا! برای تو نماز می خوانم … الله اکبر …
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_سی_و_نه از زبان محمد: وقتی زینب خانوم حالش بد شد خیلی ترسیدم و همش به طاها می
#رمان_حجاب_من
#قسمت_چهل
بابا بود سلام پسرم. شما کجا موندین نکنه باز مارو دور زدین خودتون رفتین گردش و صدای خنده ی خودشو مامان اومد
گفتم آره. ببخشید بابا شما مامان اینارو ببرین یه جای خوب ما هم یکم میگردیم بعد میایم
بابا_ از دست شماها. باشه باباجون میبرمشون یه جای خوب بعد آدرسشو برات میفرستم
گفتم خیلی ممنونم بابا. کاری ندارین؟
بابا_ نه فقط مواظب باشین
گفتم چشم خداحافظ
بابا_ خداحافظ
گوشیو قطع کردمو دوباره به زینب خانوم نگاه کردم
زن داداش به زینب خانوم کمک کرد بشینه و بعد کولشو برداشت ازش پرسید قرصش تو کدوم زیپه اونم گفت و نازنین قرصو پیدا
کرد، در آورد گذاشت تو دهنش و خودشم بهش آب داد
طاها در ماشینو باز کرد که زینب خانوم هوا بخوره
گفتم داداش باید ببریمش بیمارستان یه چکاپ بشه
طاها سرشو تکون داد_ آره الان میریم
بعد همه ی شیشه های ماشینو پایین داد خواست بشینه پشت فرمون که نزاشتم و گفتم
من رانندگی میکنم
طاهاهم گفت باشه
نشستم پشت فرمون و راه افتادم سمت نزدیکترین بیمارستان
بعد از اینکه رسیدیم زن داداش به زینب خانوم کمک کرد
منم سریع ماشینمو پارک کردم دویدم پشت سرشون و با هم رفتیم تو بیمارستان
زینب خانوم رو بردنش اورژانس گفتن یه دکتر میاد معاینش کنه
هر سه تامونم رفته بودیم داخل کنار تختش بودیم
یه دکتر نسبتا مسن که میخورد خوش اخلاق باشه اومد داخل
دکتر_ سلام علیکم احوال شما چطوره فرزندانم؟ مثل اینکه مریضمون خیلی عزیزه که هر سه تاتون اینجا موندین
هیچکس حال حرف زدن نداشت فقط یه لبخند بهش زدیم
رفت سمت زینب خانوم نبضشو گرفت گوشیو گذاشت رو قلبش و بعد که گفتیم ضعف قلبی داشته و بیهوش شده گفت حتما
همین الان باید برین نوار قلب و اکو بگیرین
دخترم هنوزم درد داری؟
سرشو تکون داد و به زور زمزمه کرد_ بله یکم
خیلی خب به پرستار میگم برات یه مسکن بزنه. با اجازه
و رفت بیرون
زینب خانوم برگشت سمت طاها
و آروم و با بغض گفت داداش طاها؟
طاها گفت_ جانم ابجی؟
مظلوم گفت_ من بازم شیطونی کردم؟
طاها_ نه ابجی شیطونی نکردی
زد زیر گریه_ پس چرا بازم آمپول
طاها_ آبجی تو رو خدا گریه نکن به خاطر خودته اگه نزنی که خوب نمیشی
با گریه داد زد_ نمیخوام اصلا من میخوام بمیرم شما چرا نگرانی؟ چرا باید زنده باشم ها؟ برای چی؟ مگه زنده بودنو مردن
من برای کسی مهمه؟ اصلا کی گفت جونمو نجات بدین؟
شدیدا هق هق میکرد
و باز گفت آخه دردمو به کی بگم؟ به کی بگم که درکم کنه؟
با لحن خیلی دردناک که حالمو بدتر کرد ادامه داد_ به کی بگم چندوقت دیگه عقده عشقمه؟ آخ خدا
طاها از جاش بلند شد اومد اینور دیدم چشماش اشک افتاده سرشو انداخت پایین رفت کنار ایستاد. زن داداش رفت زینب خانوم رو
بغل کردو گذاشت تو بغلش خودشو خالی کنه
با اون حاله بدش چادر از سرش نیفتاد اصلا
خیلی خوشم اومد و تو دلم گفتم چه با حیاست...
یه پرستار اومد داخل
پرستار_ چه خبرتونه بیمارستانو گذاشتین رو سرتون
گفتم ببخشید خانم دیگه تکرار نمیشه
با اخم رفت بیرون
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_سی_نهم نگاهم به حیاط بر می گردد ، چرا متوجه حوض فیروزه ای ودرخت انگورشان نشد
#رمان_دلارام_من
#قسمت_چهل
نرگس و هانیه خانم وزن عمو که متوجه دقتم به عکس شده اند ، با اضطرابی بی سابقه صدایم می زنند:
-حورا ...عزیزم...چیزی شده؟
بدون اینکه چشم ازعکس بگیرم می گویم : این اقا ...این اقا کیه؟ این دختره منم...
عکس بعدی را می بینم که یک خانواده چهار نفره را نشان می دهد...
زن و مردی جوان ودخترکی یک ساله و حوراءنام ، و پسرکے پنج شش ساله ، زن جوان که پسرش را بر زانو نشانده هم ....
صدای اطرافیان را گنگ می شنوم و فقط می گویم :
- مامان ...عکس مامان من اینجا چیکار میکنه؟
حالم به غریقی می ماند که حتی نمی داند کجا را چنگ بزند ،ذهنم قدرت تحلیلش را از دست داده ، دست به دامان عمو می شوم...
ادامہ دارد...🕊️
نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
♥️ @AhmadMashlab1995 |√←
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_سی_و_نه در بزرگ ترین حوض، چند اردک و غاز و پلیکان شنا می کردند. اط
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_چهل
رشید روی دیواره حوض نشست، دست در آب زد و گفت: پدرم در حومه شهر، مزرعه بزرگ و آبادی دارد که از پدرش به او ارث رسیده است. گاهی دلم می خواهد دارالحکومه را رها کنم و دست امینه را بگیرم و به آنجا بروم و دیگر هرگز به اینجا باز نگردم.
امینه با شادی به من گفت: مزرعه ی زیبا و بزرگی است. من در آنجا به دنیا آمده ام.
رشید ادامه داد: پدرم هم قبل از وزارت چنین آرزویی داشته؛ اما قدرت ، شیرین است و وقتی انسان مزه اش را چشید و به آن عادت کرد نمی تواند رهایش کند.
به او گفتم : تو باید در مقابل این وسوسه مقاومت کنی و در جنایت هایی که پدرت انجام می دهد، شریک و سهیم نشوی. او خیال آینده تو را به شیوه خودش بیمه کند؛ ولی دانسته یا ندانسته دارد دنیا و آخرت تو را ویران می کند.
زندگی در مزرعه ای زیبا و با زنی که دوستت دارد و دوستش داری، هزار بار بهتر است از مقامی که برای حفظ آن باید آخرت خود را به پایش قربانی کنی و سرانجام هم آن مقام را با ذلت و سرافکندگی از دست بدهی. آن وقت دیگر افسوس فایده ای ندارد.
رشید برخواست و دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت : سعی خودم را می کنم. تو انسان شریفی هستی.
باید تو را سرمشق خودم قرار دهم. برایم عجیب است که می بینم به خاطر ریحانه حاضر نیستی با قنواء ازدواج کنی و در دارالحکومه به مقام و موقعیتی برسی.
تعجب کردیم که نام ریحانه را می داند.
--- حق دارید تعجب کنید. نه تنها می دانم ریحانه کیست، بلکه پدرش ابوراجح را نیز می شناسم.
این بار قنواء بهت زده به من نگاه کرد و گفت:
پس ریحانه، دختر ابوراجح است. باید حدس می زدم. اما ابوراجح شیعه است؛ تو هم شیعه ای؟
--- نه من شیعه نیستم. دلیل اینکه نمی توانم با ریحانه ازدواج کنم همین است. ابوراجح و ریحانه هرگز به این وصلت راضی نخواهند شد.
حالا می فهمم چرا آنچه به ابوراجح مربوط می شود، برایت مهم است.
آمدن مسرور به دارالحکومه نیز به همین دلیل باعث کنجکاوی و نگرانی ات شده.
حالا نوبت رشید بود که تعجب کند.
--- پس شما هم خبر دارید که مسرور به اینجا آمده؟
گفتم: بله، خبر داریم و می دانیم ساعتی پیش با پدرت صحبت کرده است.
رشید سری به تاسف تکان داد و به من گفت: همین قدر بگویم که ابوراجح و ریحانه و تو در خطری جدی قرار گرفته اید. نمی دانستم چطور این را بگویم.
همه مبهوت ماندیم و من سراپا داغ شدم. قنواء پرسید منظورت چیست؟ چه خطری؟
رشید بازویم را فشرد تا از بهت و ناباوری بیرون بیایم.
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995