خیلی مرد باشی که بگذری!!!
از BMW
از ستاره شدن تو سینما
از زیبائےت
و از .... کوثرت
ادای مرد بودن در نیاریم
وقتی هنوز نمےتونیم از پول اندکمان بگذریم و صدقه دهیم
وقتی کسانی هستند که
از جانشان گذشتند تا منو تو
راحت از جنگ و صلح و امنیت، سخن بگوییم ...
#شهیداحمدمشلب
#شهیدبابک_نورےهریس
#شهیدمحمودرضابیضایی
#شهیدعلاءنجمه
#مدافعان_حرم
#پول
#ثروت
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
@AhmadMashlab1995
#خاطرات_شهدا
🔰با #محمدتقی نشسته بودیم ، بهش گفتیم :محمدتقی! شما که می روید به #سوریه، عده ای از مردم قَدرتان را نمی دانند و دَرک تان نمی کنند .
🔰چرا باید یک سری خاص بروند برای مقابله با #داعش⁉️چرا فقط باید تن یک سری خاص از خانواده ها بلرزه و واسه عزیزشون همیشه #دلواپس باشن؟
🔰اگه داعش👹 بیاد #ایران اون موقع تن همه می لرزه ، اون موقع همه درک می کنند شرایط رو ...
🔰محمدتقی خیلی آرام، نگاه عمیق و محبت آمیزی کرد و گفت:ان شاءالله خدا کند که #هیچ_وقت آن وضعیت برای مملکتمان و مردم ما پیش نیاید❌ تا آن شرایط را #درک_کنند؛ بگذار هرچه دلشان می خواهد بگویند😊.
🔰اگر خدای نکرده امثال داعش دستشان به مردم #ایران برسد و بر مردم مسلط شوند و آن #شرایط سخت را تحمل کنند، آن وقت می فهمند که #مدافعان_حرم برای چه رفتند.
🔰 اما خدا کند وضعیتی که مانند شرایط مردم #عراق و #سوریه پیش آمد برای مردم ما پیش نیاید❌.
🌷"ان شاءالله مردم ایران هیچ وقت ، هیچ وقت درک نکنند."🌷
#شهید_محمدتقی_سالخورده
#راوی_بستگان_شهید
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🔸یگانه دختر موسی بگیر دست مرا ... 🌹اعضای قرارگاه فرهنگی مجازی شهید #احمدمشلب روز دختر رو خدمت تمامی
#دلنوشته_ادمین
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
اینا جملات جسارت به کسی نیست...
من نمیگم اونایی که بدحجابن بَدهستن...
من نمیگم اونایی که مانتویی هستن بَد هستن...
✨من فقط حرفم اینه با داشتن حجاب خیلی چیزا به دست میاد✨
خیلیا بخاطر داشتن امنیت تو دارن میرن #جنگ
لابد به خودت میگی میرن که میرن
مگه بخاطر ماست😏☹️
لابد میگی تو یه کشوره دیگه جنگه🇮🇶 🇸🇾جوونای مملکت 🇮🇷ما دارن میرن خودشونو به کشتن میدن...
لابد شعار نه غزه🇪🇭 نه لبنان 🇱🇧جانم فدای ایران هم میگید؟؟؟
👈تازه جالب اینجاست
مسخره هم می کنید میگید مدافع حرم چیه؟؟؟👉
بابا کلی پول میگیرن💸💶
👈هیچی نمی تونه جای
#عزیزای آدمو بگیره...👉
#بہفرض
👈به شمای دختر خانوم بگن
بهتون کلی پول میدیم 👉
❓ بابات یا داداشت یا همسرتو میفرستی بره جنگ؟؟؟
❗️عوضش کلی پول میدنا...
❓حاضری...؟؟؟
❓حاضری بی بابا باشی ؟؟؟
❓ولی کلی پول داشته باشی؟؟؟
❓حاضری داداش نداشته باشی...
یا همسر؟؟؟
❗️❓ولی کلی پول ...
بخدا #سخته😔
انقد با #تیکه هاتون
تو #فضای_مجازی💻📱🌐
دل خانواده های #شــهدا رو 💔خون نکنید😔
اما خواهر خوبم
👇👇👇
اگه شما الان تو سوریه🇸🇾 یا 🇮🇶عراق باشی
❌یه عده که #دین و #شرف و #انسانیت ندارن به شهرت یا خونت حمله کنن چجور میخوای از خودت دفاع کنی؟؟؟
اصلا از #جنایات داعشیا و امثال اونا به زن ها و دخترای اسیر خبر داری؟؟؟
#رزمنده های ما #مدافعای ما میرن این صحنه ها تو کشور ما تکرار نشه
یه جـــمله
👇👇👇
❤️"دختر شده ای که هزاران دل به خاطرت ترک وطن کنند و بشوند مدافع حرم "❤️
❤️"خواهرم تو هم مدافع حجابت باش با چادرت"❤️
#التماس_دعــا
✍❧یا قَتیل الْعَبَرات ـHـ❧
🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#دلنوشته
#یا_قتیل_العبرات_H
#منم_بایدبرم_آره_برم_سرم_بره
#نزارم_هیچ_حرومےطرفه_حرم_بره
#یه_روزیم_بیادنفسه_آخرم_بره
#مدافعان_حرم
#مدافعان_حجاب
#دخترشدےهزاران_دل_بخاطرت_ترک_وطن_کنند
#قدرچادرتونوبدونید
#روزدخترمبارک
🌷کانال رسمی شهیداحمدمَشلَب🌷
👇👇👇
@AHMADMASHLAB1995
🌹 خاطره ای از یکی از همرزمان فرمانده شهید حجت باقری(مدافع حرم) 🌹
همرزم فرمانده شهید «حجت باقری» گفت: «یک روز دیدم شهید باقری با سر و وضع خاکی و گلی داخل اتاق شد. گفتم فرمانده چه خبر؟ کجا بودید که اینطور خاکی و گلی شدید؟ لبخند ملیحی زد و نشست. میدانستم از گفتن موضوع خودداری می کند.
چند روزی این ماجرا تکرار شد تا اینکه یک شب که شیفت بودم گاه و بی گاه خوابم می برد و چرت می زدم که یک لحظه متوجه شدم سایه ای از جلوی چشمانم رد شد وسوسه شدم و سایه را تعقیب کردم تا بفهمم چه خبر است. دنبالش رفتم دیدم حجت مشغول نظافت حیاط و سرویس های بهداشتی است. خجالت کشیدم و دویدم سمتش، خواستم ادامه کار را به من بسپارد، گفتم شما فرماندهی این کارها وظیفه ماست که نیروی شما هستیم، جواب داد کاری که برای رضای خدا باشد جایگاه انسان را تغییر نمی دهد من این کار را دوست دارم، چون می دانستم بچه ها اجازه انجامش را نمی دهند قبل از نماز صبح و توی تاریکی انجام می دهم. از خودم خجالت کشیدم، سرم را پایین انداختم و گفتم به خدا قسم شما خیلی بزرگواری».
#حجت_باقری
#مدافعان_حرم
#سوریه
#شهدا_الگوی_جوانان
#نثار_روحش_صلوات
🇮🇷 @AhmadMashlab1995 🇮🇷
خیلی مرد باشی که بگذری!!!
از BMW
از ستاره شدن تو سینما
از زیبائےت
و از .... کوثرت
ادای مرد بودن در نیاریم
وقتی هنوز نمےتونیم از پول اندکمان بگذریم و صدقه دهیم
وقتی کسانی هستند که
از جانشان گذشتند تا منو تو
راحت از جنگ و صلح و امنیت، سخن بگوییم ...
#شهیداحمدمشلب
#شهیدبابک_نورےهریس
#شهیدمحمودرضابیضایی
#شهیدعلاءنجمه
#مدافعان_حرم
#پول
#ثروت
@AhmadMashlab1995
🏴..🏴..🏴
#مدافعان_حرم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#دلنوشته
▪️یا زینب(س)
جای مدافعان حرمت خالی بود دم دروازه ساعات مدافعانی که فریاد میزدند؛
《بی بی جان زینب، آن زمان که شما در شام غریب بودید گذشت و دیگر به هیچ احدی اجازه نمیدهیم به شما و سلاله اباعبدالله الحسین (ع) بیاحترامی کنند.》
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#به_نیابت_از_شهید_احمد_مشلب
@AHMADMASHLAB1995
قابل توجه #کوروش پرستان!
وقتی #داعش در #سوریه مسلط شد با پتک و تبر به جان آثار باستانی افتاد
اگر نبودند #مدافعان_حرم ، تکفیرےها الان تخت جمشید و پاسارگاد را با خاک یکسان کرده بودند
#کوروش
#داعش
#مدافعان_حرم
#تخت_جمشید
#پاسارگاد
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_سی_و_یکم به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد و دیگر کم آور
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_دوم
باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده باشد و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون میدونن...»
و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظهای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟»
نمیدانست عطر شببوهای حیاط و #آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمتتون نمیشه؟»
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق #محبت شد :«رحمته خواهرم!»
در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساسمان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.
ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا میخوای من برگردم اونجا؟» دلشورهاش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امنتره!»
و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم.
تا رسیدن به #داریا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی #دمشق را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقهای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبالمان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم.
حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوشزبانیهای ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم.
صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانیاش خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست.
کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد.
همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمیآمد دیگر رهایم کند. با نگاه #نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بیقراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم!»
دلم میخواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بیپرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمیمونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت #تهران!» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدیتر به مصطفی هم کرده بود که روی #نجابتش پردهای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد.
کمتر از اتاقش خارج میشد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچهای نیاورد تا تمام روزنههای #احساسش را به روی دلم ببندد.
اگر گاهی با هم روبرو میشدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ میشد، به سختی سلام میکرد و آشکارا از معرکه #عشقش میگریخت.
ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر میزد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را میلرزاند و چشمان مصطفی را در هم میشکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودیها تمام نمیشود که گره #فتنه سوریه هر روز کورتر میشد.
کشتار مردم #حمص و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه #ارتش_آزاد شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه #سعودی العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد بهزودی آغاز خواهد شد.
در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله #تروریستهای ارتش آزاد میلرزید، چند روزی میشد از ابوالفضل بیخبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بیقراریام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق میچرخید و با هر کسی تماس میگرفت بلکه خبری از #دمشق بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی #سوریه کار دلم را تمام کرد.
وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به #زینبیه رسیده و میدانستم برادرم از #مدافعان_حرم است که دیگر پیراهن صبوریام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_چهارم من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فری
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_پنجم
در تنهایی از درد دلتنگی به خودم میپیچیدم، ثانیهها را میشمردم بلکه زودتر برگردند و بهجای همسر و برادرم، #تکفیریها با بمب به جان زینبیه افتادند که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست.
از اتاق بیرون دویدم و دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمیتواند برخیزد.
خودم را بالای سرش رساندم، دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود و میخواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه میکردم :«حتماً دوباره #انتحاری بوده!»
به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد، تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید و میدیدم قلب نگاهش برای مصطفی میلرزد که موبایلم زنگ خورد.
از #خدا فقط صدای مصطفی را میخواستم و آرزویم برآورده شد که لحن نگرانش در گوشم نشست و پیش از آنکه او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم :«چه خبر شده مصطفی؟ حالتون خوبه؟ ابوالفضل خوبه؟»
و نمیدانستم این انفجار تنها رمز شروع عملیات بوده و تکفیریها به کوچههای #زینبیه حمله کردهاند که پشت تلفن به نفسنفس افتاد :«الان ما از #حرم اومدیم بیرون، ۲۰۰ متری حرم یه ماشین منفجر شده، تکفیریها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!»
ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود و انگار میترسید دیگر دستش به من نرسد که #مظلومانه التماسم میکرد :«زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه!»
ضربان صدایش جام #وحشت را در جانم پیمانه کرد و دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برگردد که من دیگر تحمل ترس و تنهایی رو نداشتم.
کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم، نمیخواستم به او حرفی بزنم و میشنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیکتر میشود که شالم را به سرم پیچیدم و برای او بهانه آوردم :«شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم #حرم!»
و به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم تا اگر تکفیریها وارد خانه شدند #حجابمان کامل باشد که دلم نمیخواست حتی سر بریدهام بیحجاب به دستشان بیفتد!
دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس میتپید و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس میکردم که کسی با لگد به در خانه زد و دنیا را برایم به آخر رساند.
فریادشان را از پشت در میشنیدم که #تهدید میکردند در را باز کنیم، بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود که زیر لب اشهدم را خواندم.
دست پیرزن را گرفتم و میکشیدم بلکه در اتاقی پنهان شویم و نانجیب امان نمیداد که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند.
ما میان اتاق خشکمان زده و آنها وحشیانه به داخل خانه حمله کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم و تنها از ترس جیغ میزدیم.
چشمانم طوری سیاهی میرفت که نمیدیدم چند نفر هستند و فقط میدیدم مثل حیوان به سمتمان حمله میکنند که دیگر به #مرگم راضی شدم.
مادر مصطفی بیاختیار ضجه میزد تا کسی نجاتمان دهد و این گریهها به گوش کسی نمیرسید که صدای تیراندازی از خانههای اطراف همه شنیده میشد و آتش به دامن همه مردم #زینبیه افتاده بود.
دیگر روح از بدنم رفته بود، تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی میتپید که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد.
نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم، دلم برای گرمای آغوشش پرید و مقابل نگاه نجس آنها به گریه افتادم.
چند نفرشان دور خانه حلقه زده و یکی با قدمهایی که در زمین فرو میرفت تا بالای سرم آمد، برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد.
یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد و دل مصطفی برایم بالبال میزد که بیخبر از اینهمه گوش #نامحرم به فدایم رفت :«قربونت بشم زینب جان! ما اطراف #حرم درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو میرسونه خونه!»
لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت و با اشکهایم به ابوالفضل التماس میکردم دیگر به این خانه نیاید که نمیتوانستم سر او را مثل سیدحسن بریده ببینم.
مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از #مدافعان_حرم هستند و به خونمان تشنهتر شوند.
گوشی را مقابلم گرفت و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانهام پاشید. از شدت درد ضجه زدم و نمیدانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفسهایش را میشنیدم و ندیده میدیدم به پای ضجهام جان میدهد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@AhmadMashlab1995
فرمانده.....
.
حَتی اِذا حَرقت آمریکا بِأکمَلِها
نَحنُ لَن نَنسیٰ اِغتِیال مِطارِ بَغداد
.
اصلا تمام آمریکا هم در آتش بسوزد
ما بیخیال ترور فرودگاه بغداد نمیشویم
.
.
#مدافعان_حرم
♡:) @AhmadMashlab199۵♡