شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✨✨✨ #توسل_به_سبک_شهدا🍃 #شهید_الله_یار_جابری گلولههای دشمن پشت سر هم میریخت روی سرمان☄، مانده بو
کلام شهید:
#شهید_احمد_کاظمی: دلتون رو گرفتار این پیچ و خم دنیا نکنید
این پیچ و خم دنیا انسان رو به باتلاق می برد و گرفتار می کند
ازش نجات هم نمیشه پیدا کرد.
#هر_روز_با_یک_شهید🍀
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🔻رهبر انقلاب اسلامی، در ارتباط تصویری با نمایندگان تشکلهای دانشجویی، خطاب به همه د
#پای_درس_ولایت🔥
همه انسانها می میرند ولی شهیدان این سرنوشت همگانی را به بهترین وجه سپری کردند ، وقتی قرار است این جان برای انسان نماند چه بهتر در راه خدا این رفتن انجام بگیرد.
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 🔸امام على عليه السلام: 🔺بدان كه دو راه نجات بيشتر نيست: يا مشكلى چاره دارد كه بايد چا
#حدیث_معنوی🌸
🔅امام على عليه السلام:
🔺دنيا، در حال انتقال از يكى به ديگرى است و از كف رفتنى است. گيرم كه دنيا براى تو بمانَد، تو براى آن نمى مانى.
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید احمد محمد مشلب😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:9شهریور سال1374🌷 🍁محل ولادت:نبطیه_لب
⬆معرفی شهید⬆️
😍شهید نعمت الله جعفری😍
😍جزء شهدای مدافع حرم😍
🍁ولادت:6شهریور سال1376🌷
🍁محل تولد:تهران🌷
🍁شهادت:3خرداد سال1394🌷
🍁محل شهادت:سوریه 🌷
🍁نحوه شهادت:در درگیری با تروریست های داعشی به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔
"اطاعات برگرفته از سایت (حریم حرم)"
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپی بدون نام نویسنده🚫
حرفـے، سخنـے👇🏻
@Banooye_mohajjabeh✨
join↧ఠ_ఠ↧
♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
•.👤حاجحسینیڪتا
ࢪزمندهاے ڪه در فضاے سـاێبر و مجـازے مے جنگے!
براے فشردݩ ڪلیدها و دکمههاے ڪامپیۆتر و مۆبایلت وضو بگیر!
و با نیت قربةً إلی الله مطلب بنویس.
بداݩ ڪه تۆ مصداق و ما رمیت اذ رمیت هستے.
@AhmadMashlab1995°|🌿
1_348963148.mp3
5.54M
#مداحے🎤
🎙محمدحسین حدادیان
🍃اللهم ارنی الطلعة الرشیده...
🍃دیگه جونم به لب رسیده...
🍃آخه چشمام تو رو ندیده...
#اللهــمعجـّـللولیـکالفــرج😭💔
#امام_زمان 🍂
┅═══✼❤️✼═══┅┄
@AhmadMashlab1995
┅═══✼❤️✼═══┅┄
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
🌠☫﷽☫🌠
بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب...
⁉️چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁉️
🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه...
حاج قاسم سلیمانی می گفت:
در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچههای حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن.
از رادیو و تلویزیون حزب الله و منارههای مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد!
🤲🏻 در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری #کرونا چه اتفاقی افتاد⁉️چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁉️
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
#حتما_بخوانید
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
#نشر_حداکثری
فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه
#کرونا_را_شکست_میدهیم به یاری خدا
پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
[🕊🌹]
حاجحسینیکتامیگہ:
+چنتاقلببراۍامامزمانت
شکارکردے؟
چندتامونغصہخورامامزمانیم؟
رفقاتوـــجنگچیزےکهــ
بینشهداجاافتادهبوداینبودکہ
میگفتنامامزمان(:
دردوبلـاتبہجونمن♥️
@Ahmadmashlab1995
أنت نفس الأخ الذی علمنی کیف أعیش....💕
#توهمانبرادریهستیکهبهمنآموختچگونهزندگیکنم💕
#شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#مخصوص_پروفایل
#استفاده_بدون_لینک_حرام❌
❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀
@AhmadMashlab1995
❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#قسمت_شانزدهم از زبان طاها رو تختم دراز کشیدم و دارم فکر میکنم از وقتی اومدم خونه فکرم همش درگیره
#رمان_حجاب_من
#قسمت_هفدهم
از زبان زینب:
تقریبا 3 ساعتو نیم میشه که اینجا هستیم، دو ساعته که جشن شروع شده
از وقتی پا تو این خونه گذاشتم یه بغضی گلومو گرفته که هر لحظه میخواد بترکه اما...اما نمیتونه، یعنی نمیتونم که
بترکونمش جلوی اینهمه آدم
وقتی عشقمو...تمام زندگیمو کنار یکی دیگه میبینم وقتی میبینم دستشو گرفته و با تمام وجودش میخنده همون خنده
هایی که من براشون جون میدم قلبم میخواد از تو سینم بزنه بیرون
فقط خدا میدونه با چه دردی بهشون نگاه میکنم اما همش تو دلم دعا میکنم که خوشبخت بشن خیلی سخته...خیلی
سخته که عشقت جلوی چشمات بخواد داماد بشه و تو هیچکاری نتونی بکنی... تو تمام این مدت فقط آه کشیدم و
بغضمو با آب پایین فرستادم، شیرینیه دامادیه عشقمو خودم پخش کردم تا مجبور نباشم بخورمش
بهشون خیره شدم و از اعماق وجودم خوندم
خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من
آهِ جانسوزم رِسانده جان به لب
باز لبخند
باز لبخند
بغضِ در سینه
خرابست حال من
رحمی به حالم کن
تو میدانی غمم در سینه پنهان است
غم پنهان با که گویم
کز چه گویم
تا که آرام گیرد
بغضِ در سینه ام
دلم به حال خودم سوخت ولی نمیخوام عشقم ذره ای تو زندگیش غم ببینه پس تمام تلاشمو کردم دیگه آه نکشم چون
شنیدم اگه یه نفر با حسرت بهت نگاه کنه و آه بکشه تو به خواستت نمیرسی و من نمیخوام این اتفاق برای عشقم بیفته
پس لبخند زدم، به اشکام اجازه ی چکیدن ندادم و رفتم سمتشون
شیرینیو با لبخند گرفتم جلوشون
برگشتن سمتم
نسترن با لبخند برداشت و عرفان هم یه لبخند زد که سریع چشممو ازش گرفتم و سرمو انداختم پایین، زیر لب شروع
کردم به ذکر گفتن و با خودم عهد کردم وقتی که عقد کردن دیگه هیچوقت نباید بهش فکر کنم چون خوب میدونم
دینمون گفته فکر کردن به شوهر کسه دیگه ای حرامه
نسترن_ زینب جون تو چقدر آرومی از اول جشن ندیدم اصلا برقصی همش داشتی تو آشپزخونه کمک میکردی
یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم مناهل رقصیدن نیستم
نسترن_ حتی با من؟
گفتم من کلا رقص دوست ندارم و بدم میاد
ببخشید حتی با شما! خوشبخت بشین
هردوشون تشکر کردن
سرمو انداختم پایین_ با اجازه
دوباره رفتم تو آشپزخونه....
بالاخره اونهمه عذاب تموم شدن و اومدیم خونه
ساعت 12 شبه خدا میدونه چقد چی میگذره برام...
اگه ذکرایی که میگفتم و توکل به خدا نبود تا الان حتما سکته کرده بودم خصوصا با این قلب مریض
خیلی بهم فشار اومده بود رفتم قرصمو خوردم و گرفتم خوابیدم
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_هفدهم از زبان زینب: تقریبا 3 ساعتو نیم میشه که اینجا هستیم، دو ساعته که جشن ش
#رمان_حجاب_من
#قسمت_هجدهم
از زبان طاها:
صبح که از خواب بیدار شدم بعد از نماز نخوابیدم مشغول خوردن صبحانه طرفای 7:30 بود که راه افتادم سمت بیمارستان و گفتم
سرپرستار بیاد تو اتاقم، الان هم منتظرشم
صدای در اومد
_ بفرمایید
خانم تقوی اومد و سلام کرد
_منم گفتم سلام بفرمایید بشینید
خانوم تقوی پرسید با من امری داشتین؟
گفتم خواستم بیاین اینجا چون میخوام یه کاری بکنین
سوالی نگاهم کرد
گفتم میخوام فرمیو که خانم زارعی برای آموزش تو بیمارستان پر کرده بودن برام بیارین
خانوم تقوی باتعجب گفت چی؟ ولی اخه...
ولی و اما و اگر نداره خواهشا تا ده دقیقه ی دیگه فرم رو میزم باشه
هنوز تو شُک بود ولی بلند شد و گفت چشم
منتظر بودم هرچه سریعتر اون برگرو بیاره ولی طبق معمول که آدم هروقت منتظره زمان زودتر بگذره! عقربه های ساعت
اصلا از جاشون تکون نمیخوردن
به هر زور و زحمتی که بود 10 دقیقه رو دووم آوردم ولی خانون تقوی هنوز نیومده بود دو دقیقه دیگه صبر کردم بازم نیومد
خیلی عصبی بودم زنگ زدم دفتر پرستاری
یه خانمی برداشت_ دفتر پرستاری بفرمایید
_ دکتر شمس هستم بگید خانم تقوی زودتر بیان اتاق من
خانمه_ چشم چشم آقای شمس
با عصبانیت گوشیو گذاشتم سر جاش
5 دقیقه ی بعد در زدن
باعصبانیت گفتم بفرمایید
خانوم تقوی بود داهل شد و گفت ببخشید آقای شمس داشتم دنبالش میگشتم، برگرو گرفت سمتم و گفت بفرمایید
برگرو تقریبا از دستش کشیدم، یه نگاه کردم وقتی اسم زینب، شماره و آدرسو دیدم خیالم راحت شد_ ممنون میتونید
برید
درو بست و رفت
هجوم بردم سمت گوشیم. سه تا شماره بود: شماره ی خونشون، موبایل باباش و موبایل خودش
اول همه ی شماره ها و آدرسو هر اطلاعاتی که ازش بودو توی یه برگه نوشتمو گذاشتم تو کیف پولم. هر سه تا شماررو
تو گوشیم سیو کردم
شماره ی زینبو گرفتم. یه آهنگ شروع کرد به خوندن
آهنگو شناختم. بغض از مرتضی پاشایی مرحوم بود
با شنیدن این آهنگ بیشتر مصمم شدم که بفهمم این دختر چشه
یکم که آهنگ خوند گوشیو جواب داد
صدای آرومش پیچید تو گوشی. خودش بود زینب بود
الو...
آب دهانمو قورت دادم و لبمو با زبونم خیس کردم _ سلام
کردم و اون گفت
سالم بفرمایید
گفتم زینب خانم نشناختید؟
گفت خیر بجا نمیارم
طاها هستم. طاها شمس
بعد از چند لحظه مکث صداش دوباره پیچید تو گوشی
با تعجب پرسید آقا طاها شما شماره ی منو از کجا آوردین؟ اتفاقی افتاده؟
_ از دفتر پرستاری گرفتم. نه نه اتفاقی نیفتاده فقط میخواستم ببینمتون
باز هم صداش متعجب شد_ منو ببینین؟ چرا؟ مگه چیشده؟
_ بابا به خدا هیچی نشده چرا همش منتظرین اتفاقی بیفته. امروز میتونین بیاین بیمارستان؟
بیمارستان؟ چرا؟ چیشده؟
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995