eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
😂🤣 ✴️ یادمہ از اولین دوره هاے راهیان نور ڪہ رفتہ بودم وقتے وارد هویزه شدیم قشنگے فضاش ما رو گرفت... ڪسایـے ڪہ رفتن هویزه میدونن چے میگم... جلوے درش کفشاشو👟👞 میگیرن و واڪس میزنن... از تونل سر بندها ڪہ عبور میڪنے میرسے بہ یہ حیاط ڪہ دو طرفش شهدا دفنن و چند تا درخت🌴🌲 رو مزار بعضے شهدا سایہ انداختہ و دلچسبے فضا رو دو چندان میڪنہ یادمہ وارد شدیم و راوے روایت گرے میڪرد . یڪے از بچہ ها ڪہ سابقہ دار بود اصرار ڪرد بچہ ها بریم سر قبر 👈 پرسیدیم چرا بین اینهمہ شهید به اونجا اصرار دارے...⁉️ گفت بیاین ڪارتون نباشہ🤔 رفتیم رو مزار شهید و مشغول فاتحہ و صحبت و دیدیم چند تا خواهرا هم پشتمون سرپا وایسادن و منتظرن بیان همونجا و چون ما اونجا بودیم خجالت😰 میڪشیدن جلو بیان برام جاے تعجب بود خوب بقیہ شهیدا اطرافشون خالین برن برا اونا فاتحہ بخونن... ڪہ این رفیقمون گفت آخہ این شهید مسئول ڪمیتہ ازدواجہ💑 هر ڪے با نیت بیاد سر خاڪش سریع ازدواج میڪنہ (پس بگو چرا خواهرا صف وایساده بودن 😂😂😂 ما هم از قصد هے ڪشش میدادیم و از روے مزار بلند نمیشدیم... یهو راوے اومد بلند جلومون با صداے بلند و🗣😄 خنده گفت آقایون این شهید شوهر میده ها... زن نمیده به ڪسے😂 یهو همه اطرافیا و اون خواهراے پشت سرے خندیدن و ما هم آروم آروم تو افق محو شدیم...🌅 البتہ راویہ بہ شوخے میگفت ؛ خیلے بچه ها با نیت اومدن و ازدواج 🎊🎉 هم کردن. ✅ @AhmadMashlab1995
جوان‌ها قدر جوانیشان را بدانند و آن را در علم و تقوا و سازندگی خودشان صرف کنند؛ که اشخاص امین و صالح بشوند🍃 مملکت ما با افراد امین میتواند باشد✌️🏼 • روح‌الله خمینی♥️ ✅🌱 @AhmadMashlab1995
『🌿』 ‌ دعاےمادرازموانع‌اجابت‌دعا میگذرد... :) -پیامبر‌مهربانی🌱' ‌-مشڪات‌الانوار/ص۲۷۲ 🌱..↷ ••• @AhmadMashlab1995 |☕️|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انهدام یک پهپاد رژیم صهیونیستی توسط حزب‌الله 🔹حزب الله لبنان اعلام کرد یک هواپیمای بدون سرنشین رژیم صهیونیستی را در جنوب لبنان سرنگون کرده است. قرارگاه رسمی شهید احمدمحمدمشلب ✅@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
|#کلام‌شهید °• هــدفـــ اســلام، تربیتـــ انسان عاقل نیستــ ؛ بلکـہ تـــربیتــــ #انسان‌عاشق‌عاقل
,, *."رسالة من الشّهيد السّيد علي الزّنجاني، *في ذكرى ولادة السّيدة الزّهراء(ع) : إلى كلِّ فتاة... في عصر التّكنولوجيا... أوصيكِ... وأن لا تنشري صورك على وسائل التّواصل... واَن لا تضيعي وقتك على تلك الوسائل... أليست السّيدة الزّهراء "ع" هي قدوة لكِ.. وهي القائلة: خير للمرأة؛ أن لا ترى رجلاً ولا يراها"... ,,نامہ ای از شهید سیدعݪے زنجانے به مناسبت ولادت حضرت زهـرا (س) براے تمـام دختران 👇 درعصـر تکنولوژی به شما وصیت میڪنم ڪه عکس های خود را درفضای مجازی منتـشر نکنید و وقت خود را دراین فضـا زیاد نگذرانید آیا حضرت زهرا (س)الگوی تو است؟ واوست ڪه می گوید :براے هر زن بهتر است ڪه مردے را نبیند و مردے او را نبیند 🥀 🥀 ♥️🌱 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد امیرعلی محمدیان💫 ✨جـزء شهـداے مدافـع‌حرمـ✨ 🌴ولادت⇦30آذر سـال1371🌿 🌴محـل ولادت⇦
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد رضا اسماعیلی💫 ✨جـزء شهـداے مدافـع‌حرمـ✨ 🌴ولادت⇦26مهر سـال1371🌿 🌴محـل ولادت⇦مشهد🌿 🌴شهـادت⇦8بهمن سـال1392🌿 🌴محـل شهـادت⇦دمشق_سوریه🌿 🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا تروریسـت هـاے داعشے بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊 "برگرفته از سایت حریم‌ حرم" نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپےبـدون‌نـام‌نـویسنـده‌حـرام🚫 ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ 『 @AhmadMashlab1995
نام مقدست نمک زندگی ماست.... جز شور«یاحسین» دگر دم نمیدهم 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
⭕️ مرگ مشکوک دوم .. منتظر فوت سلبریتی های بعدی باشید .. 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌻 (ع) فرمودند: شایستہ نیست ڪہ زن مسلمان، آنگاہ ڪہ از خانہ خویش بیرون میرود؛ ...!💞 ✅ @AhmadMashlab1995
دستــ✍🏻ــخط: خاک پای همه‌ی شهدا و آرزومند مقام آنها. ✨ ✅ @AhmadMashlab1995
‏روحانی امروز گفته، عده ای هر مشکلی در کشور به وجود میاد حتی یک فحش به آمریکا نمیدن اما به دولت و رئیس جمهور میدن. بزرگوار واقعاً بی انصافی میکنن. ما به دولت و رئیس جمهور چکار داریم؟ ما فقط میگیم: مرگ و ننگ و تف و لعنت به قبر آمریکا و هر چی آمریکادوست و آمریکاپرسته! @Ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_پنجاه_و_هشت ام حباب در را که باز کرد فریادی کشید و به عقب رفت. همی
📚رمان 🔹 نگران رو به رو شدن ریحانه و مادرش با ام حباب بودم. از بخت من، در همان لحظه وارد خانه شدند. ام حباب با دیدن آنها سری به تاسف تکان داد و به استقبالشان رفت و در آغوششان کشید. می ترسیدم جلویشان خجالت زده ام کند. ام حباب پرسید: مرا به یاد می آورید؟ مادر ریحانه که از دیدن جمعیت صد نفری حیاط که بعضی نشسته و عده ای ایستاده بودند، بیش از پیش مضطرب شده بود، گفت: شما هم آمده اید؟ حال شوهرم چطور است؟ این جمعیت اینجا چه می کنند؟ --- او را در طبقه بالا بستری کرده اند. اینها که اینجا جمع شده اند از دوستان و آشنایان شوهرتان هستند و مثل ما، نگران حال ابوراجح هستند. ریحانه گفت: ما می دانیم که پدرم را به شدت مضروب و مجروح کرده اند. می خواهیم او را ببینیم. نمی دانستم آیا درست است که با ابوراجح رو به رو شوند یا نه. برای آنکه بتوانم تصمیم بهتری بگیرم باید با پدربزرگ مشورت می کردم. به قنواء اشاره کردم و گفتم‌: قبل از هر چیز بگذارید قنواء را به شما معرفی کنم. بدون کمک های بی دریغ او، ابوراجح از اعدام نجات پیدا نمی کرد و صفوان و حماد از سیاهچال بیرون نمی آمدند. ریحانه، مادرش و همسر صفوان او را به گرمی در آغوش گرفتند و تشکر کردند. ریحانه گفت: خیلی دلم می خواست شما را ببینم. قنواء گفت: من هم همین طور. ماندم تا شما را ببینم. هاشم خیلی از شما تعریف می کند. حالا می بینم که شایسته آن همه تعریف هستید حیف که پدرم تحت تاثیر دسیسه های وزیر، باعث این مصیبت ها شد و ما در این موقعیت ناراحت کننده ، با هم آشنا می شویم. مادر ریحانه گفت: برای ما حساب شما و مادر بزرگواران از حاکم و وزیر جداست. این را بدانید که هرگز لطف و بزرگواری شما را از یاد نخواهیم برد. از برخورد خوب آنها با یکدیگر خوشحال شدم. قنواء به همسر صفوان گفت: کاش حماد و پدرش نیز اکنون در جمع ما بودند! زنی که چنین شوهر و فرزندی دارد، بانوی سعادتمندی است. --- سعادتمند بانویی است که در محیط دارالحکومه، گوهری چون شما را پدید آورده. ام حباب گفت: چرا ایستاده اید؟ بیایید برویم در اتاقی بنشینیم و بیشتر با هم صحبت کنیم. هاشم نیز می رود و خبری از ابوراجح می آورد. طبقه بالا را مردان اشغال کرده اند. باید دید مجال خواهند داد تا شما بتوانید او را ببینید یا نه. قنواء که می خواست به دارالحکومه باز گردد، گفت: مرا ببخشید که مجبورم باز گردم و در این شرایط شما را تنها بگذارم. در مدتی که قنواء مشغول خدا حافظی بود، اسب ها را از اصطبل بیرون آوردم و به بیرون از خانه بردم. قنواء که آمد، به او گفتم: هوا تاریک شده است. می خواهی همراهت بیایم؟ خنجر کوچک و ظریفی را که همراه داشت، نشانم داد و گفت: نگران من نباش. صبح باز خواهم گشت. احساس می کنم دیگر من و ریحانه، دوستان نزدیک و همیشگی خواهیم بود. وظیفه خود می دانم که بیایم و به او تسلیت بگویم و دلداری اش بدهم. سعی کن هر چه زودتر آنها ابوراجح را ببینند. طبیب ها مطمئن بودند که او امشب را به صبح نخواهد رساند. صبر کردم تا قنواء و اسب ها در پیچ کوچه ناپدید شوند. کم کم از تعداد کسانی که در حیاط بودند کاسته می شد. همه با این قصد می رفتند که صبح برای تشیع جنازه ابوراجح باز گردند. نمی دانستم ریحانه پس از با خبر شدن از وضع وخیم پدرش، چه عکس العملی نشان می دهد پاهای ابوراجح رو به قبله بود. ریحانه و مادرش دوطرف بسترش نشسته بودند و زیر لب دعا و قرآن می خواندند و اشک می ریختند. شب به نیمه رسیده بود. جز همسر صفوان و یک طبیب و یک روحانی شیعه، همه رفته بودند. مادر ریحانه به ام حباب گفت: خیلی زحمت کشیدید. دیر وقت است. شما هم بهتر است به خانه تان بروید و استراحت کنید. ام حباب نگاهی به من انداخت و گفت: من چگونه می توانم شما را رها کنم و بروم؟ مادر ریحانه گفت: از قضای الاهی گریزی نیست. هرچه باید بشود خواهد شد. ما راضی به رضای او هستیم. 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_پنجاه_و_نه نگران رو به رو شدن ریحانه و مادرش با ام حباب بودم. از ب
📚رمان 🔹 --- در هر صورت من اینجا هستم. طبیب را به گوشه ای از اتاق کشاندم و پرسیدم: به نظر شما ابوراجح می تواند صدای ما را بشنود یا کاملا" بیهوش است؟ طبیب که هم سن پدر بزرگم بود و موهایش را رنگ کرده بود، گفت: گاهی به هوش می آید؛ اما زود از هوش می رود. به گمانم وقتی اخم می کند و چهره در هم می کشد، به هوش آمده و می تواند صدای اطرافیانشان را بشنود. --- همسر ابوراجح و دخترش چند ساعتی است که کنار بستر او نشسته اند و اشک می ریزند. خواهش می کنم ترتیبی بدهید که بروند و برای ساعتی هم که شده استراحت کنند. طبیب به سراغ ریحانه و مادرش رفت و گفت: بهتر است ساعتی به اتاق کناری بروید و استراحت کنید. مادر ریحانه گفت: امشب شبی نیست که ما بتوانیم استراحت کنیم. وقتی فکر می کنم که با شوهرم چه کرده اند و او از ضربه های چماق و تازیانه چه کشیده و اینک در چه حالی به سر می برد، آتش می گیرم. ریحانه به پدرش خیره شد و گفت: به زبانش زنجیر زدند. ریسمانی از مو از بینی اش گذرانده اند. طنابی به گردنش انداختند و سوار بر اسب، او را به دنبال خود کشیدند. وقتی به این صحنه فکر می کنم نزدیک است دیوانه شوم و یا از هوش بروم. خودم را به جای حضرت زینب(س) دختر بزرگوار حضرت علی بن ابیطالب (ع)، می گذارم که درِ خانه شان را آتش زدند. مادرش حضرت فاطمه(س)، دختر پیامبر(ص) را مجروح کردند و به او سیلی و تازیانه زدند و به گردن پدرش علی(ع)، ریسمان انداختند و او را به سوی مسجد کشیدند. هنگامی که یقین داریم که خدا شاهد است و امام زمان(عج)، خود را در غم و اندوهمان شریک می داند، تسکین می یابیم. گویی ریحانه این حرفها را زد تا به مادر خود آرامش بدهد. روحانی شیعه ای که گوشه اتاق مشغول نماز بود، پس از سلام دادن گفت: شاید طبیب می خواهد ابوراجح را معاینه کند و نبضش را بگیرد. بهتر است برای ساعتی به اتاق کناری بروید. فراموش نکنید که اگر ابوراجح در واقع بیهوش نباشد، از شنیدن آه و ناله شما بیشتر رنج خواهد برد. ریحانه و مادرش با کمک همسر صفوان و ام حباب با اکراه برخاستند و به اتاق کناری که با پرده ای از اتاق ابوراجح جدا شده بود، رفتند. روحانی سجادیه اش را به ابوراجح نزدیک کرد. طبیب نیز طرف دیگر ابوراجح نشست تا لب های او را مرطوب کند. دقایقی بعد پدربزرگ با چشمانی خواب آلود وارد اتاق شد. از من پرسید: چه خبر؟ گفتم: هیچ. --- زن ها کجا هستند؟ --- در همین اتاق کناری. قبل از آمدن شما رفتند تا کمی استراحت کنند. پدربزرگ دو ساعتی خوابیده بود.تو هم برو و اندکی استراحت کن. روز غم انگیزی را پیش رو داریم. خدا به همسر و دخترش صبر بدهد! پیش از اینکه به اتاق خودم بروم ، به ابوراجح نزدیک شدم. طبیب از او فاصله گرفته بود و روحانی نماز می خواند. لب ها و بینی ابوراجح همچنان ورم داشت. پلک ها و اطراف چشم هایش تیره شده بود. کنارش نشستم.. با شکسته شدن دندان ها، چهره اش در هم شده بود و دیگر صورتش مانند قبل، کشیده به نظر نمی آمد وجود ابوراجح برایم مانند چراغی بود که در شبی تیره می درخشید. چقدر گشاده رو بود! هر بار با دیدن من چنان لبخند می زد که انگار منتظرم بوده است. صمیمیت او به گونه ای بود که احساس می کردم مرا بیشتر از دیگران دوست دارد. از خستگی و ضعف ناچار بودم به اتاقم بروم و ساعتی بخوابم. می ترسیدم صبح با ناله و فغان ریحانه و مادرش بیدار شوم و ببینم که پارچه ای روی ابوراجح کشیده اند. افسوس خوردم که چرا بلافاصله پس از دیدن مسرور در دارالحکومه و شنیدن حرف های رشید، با قنواء به نزد حاکم نرفتم تا کار ابوراجح به اینجا نکشد. نمی دانستم پس از درگذشت ابوراجح چه سرنوشتی در انتظار ریحانه است. ناگهان ابوراجح سراپا لرزید و آهی آرام و نفسی عمیق کشید. طبیب چرت می زد و پدربزرگ در آن سوی اتاق، مشغول خواندن قرآن بود. روحانی نیز در قنوتی پرشور، به اطرافش توجهی نداشت. احساس کردم نفس های ابوراجح به شماره افتاده است و تا دقیقه ای دیگر خواهد مرد. به کندی چشم های بی فروغ و قرمزش را گشود. آن قدر بی رمق بود که چشم هایش دو دو می زد. اندکی لب های به هم چسبیده اش را از هم باز کرد. پنبه تمیزی را در آب زدم و لب هایش را مرطوب کردم. و چند قطره آب نیز به داخل دهانش فشردم. دست سردش را در دستم گرفتم. سرم را بیخ گوشش بردم و آهسته گفتم: ابوراجح صدایم را می شنوی؟ به نظرم رسید که دستم را با آخرین ذره های توانش فشرد تا به من بفهماند که صدایم را می شنود. اشک در چشمانم حلقه زد و گفتم: به یاد داری که سرگذشت اسماعیل هرقلی را برایم گفتی؟ او در شرایطی بود که هیچ طبیبی نمی توانست کاری برایش بکند. گفتی که امام زمان(عج) او را شفا داد؛ چنان که هیچ علامتی از آن جراحت باقی نماند و همه طبیبان بغداد و حلّه تصدیق کردند که همچو معجزه ای تنها از پیامبران ساخته است. 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_شصت --- در هر صورت من اینجا هستم. طبیب را به گوشه ای از اتاق کشاند
📚رمان 🔹 تو اکنون در شرایطی سخت تر از وضعیت اسماعیل هرقلی به سر می بری. هیچ کس نمی تواند برایت کاری بکند. تو که بارها از امام زمانتان(عج) برایم حرف زدی، خوب است حالا از او بخواهی که از مرگ نجاتت بدهد. قطره اشکی از گوشه چشم ابوراجح به پایین لغزید و روی بالشت افتاد. مطمئن شدم که حرف هایم را شنیده است. باز ضعف بر ابوراجح غلبه کرد و مانند کسی که بر امواج غوطه می خورد، چشم هایش را بست و ضمن حرکت دادن سرش آهی کشید و نالید. چون گمان می کردم دیگر او را زنده نمی بینم سعی کردم خوب نگاهش کنم و چهره رنگ پریده و زجر کشیده اش را به خاطر بسپارم. با چشمان اشکبار، شانه اش را بوسیدم‌ و برخاستم. هنگامی که از ابوراجح فاصله گرفتم و به سوی پدربزرگ رفتم، ریحانه و مادرش بار دیگر آمدند و کنار ابوراجح نشستند. ریحانه، طوری که طبیب از خواب بیدار نشود، آهسته به من گفت: از گوشه پرده دیدم که با پدرم صحبت می کردید. --- همین طور است. --- به هوش آمده بود؟ --- گمان می کنم. --- ممکن است بگویید چه شد که گمان کردید به هوش آمده؟ --- تکان خورد. آه کشید و ناله ای کرد. دستش را در دستم گرفته بودم. احساس کردم دستم را فشار داد و وقتی با او حرف زدم، قطره ای اشک ریخت. ریحانه و مادرش با امیدواری به هم نگاه کردند. مادرش پرسید: به او چه گفتید؟ ریحانه گفت: البته اگر خصوصی نیست. به پدربزرگ نگاه کردم. او نیز کنجکاو شده بود. --- روزی برای دیدن ابوراجح به حمام رفتم. آنجا نبود. به مقام امام زمان(عج) رفتم. او را کنار قبر اسماعیل هرقلی یافتم. داستان شفا یافتن اسماعیل هرقلی را به دست امام زمان(عج) برایم تعریف کرد. اکنون که احساس کردم صدایم را می شنود، آن حکایت را به یادش آوردم و گفتم: وضعیت تو اینک از وضعیت اسماعیل هرقلی بدتر است و هیچ طبیبی نمی تواند کاری برایت انجام دهد. خوب است از امام زمانت(عج) بخواهی به تو نیز کمک کند و از مرگ نجاتت دهد. ریحانه اشک گونه هایش را پاک کرد و گفت: پدرم به امام زمان(عج) عشق می ورزد. شما تا چه اندازه به آن حضرت باور دارید؟ سوال ناگهانی ریحانه تا حدی گیجم کرد. گفتم: من که شیعه نیستم. --- اگر امام زمان(عج) را باور ندارید، پس چگونه از پدرم خواستید به آن حضرت متوسل شود؟ ریحانه چنان با هوش بود که با این سوال زیرکانه، مرا به دام انداخت. صادقانه گفتم: من به قدری ابوراجح را دوست دارم که دلم می خواهد به هر صورت ممکن، بهبودی کامل پیدا کند. مرد روحانی، که نماز دیگری را تمام کرده بود، گفت: حکایت های مربوط به امام زمان(عج) که به شیعیان خود کمک کرده‌اند به قدری زیاد است که برای هر فرد عاقل، شکی باقی نمی گذارد که ایشان وجود دارند، و حجت خدا در زمین هستند. ماجرای اسماعیل هرقلی، قطره ای است از دریا. خوش به حال اسماعیل هرقلی که چشمش به جمال امام زمان(عج) روشن شده است. آن حضرت بسیار زیبا و دوست داشتنی هستند. مردی از حضرت علی بن ابیطالب (ع) خواست که حضرت مهدی(عج) را توصیف کند. ایشان فرمود: 《او در اخلاق، آفرینش و زیبایی، شبیه ترین مردم به رسول خدا(ص) است.》 تمام خوبی ها و زیبایی ها در آن حضرت جمع است. روحانی آرام گریست. پدربزرگ پس از دقیقه ای گفت: تو بهتر است بروی و ساعتی استراحت کنی. گرچه ترک ابوراجح و ریحانه در آن شرایط برایم سخت بود، اما به توصیه پدربزرگ گوش کردم و به اتاق خودم رفتم. در بستر دراز کشیدم. اندیشیدم: آیا ریحانه را خوشحال خواهم دید؟ آیا اگر به خواب بروم با فریاد و فغان او بیدار خواهم شد؟ فردا چه روزی خواهد بود؟ آیا فردا همین موقع ابوراجح به خاک سپرده شده است؟ سعی کردم بخوابم. روز سختی را پشت سر گذاشته بودم. با وجود همه اینها توانسته بودم بیش از آنچه انتظار داشتم ریحانه را ببینم و با او حرف بزنم. دیگر مطمئن بودم که بدون او نمی توانم زندگی کنم. شنیده بودم که اقوام مادر ریحانه در بصره زندگی می کنند. اگر ابوراجح از دنیا می رفت، خانواده اش حمام و خانه شان را می فروختند و به بصره می رفتند؟ شاید هم ریحانه در حلّه با حماد یا جوان دیگری ازدواج می کرد و شوهرش به اداره حمام و زندگی آنها می پرداخت. در این صورت من باید از حلّه می رفتم. در همان لحظه پدربزرگم با چراغی روغنی که در دست داشت، وارد اتاق شد دربسترم نشستم. پدربزرگ آمد و کنارم نشست و پس از دقیقه ای که به در و دیوار و من نگاه کرد، گفت: می دانم که ریحانه را دوست داری. دختر بی مانندی است؛ اما باید بپذیری که این عشقی بی سرانجام و آزار دهنده است. ما با شیعیان حلّه برادریم؛ ولی دو برادر هم گاهی فرق هایی دارند و هر کدام در خانه خودشان زندگی می کنند. دوست داشتن ریحانه نباید باعث شود که تو به تشیع گرایش پیدا کنی. من از چنین چیزی وحشت دارم. 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_شصت_و_یک تو اکنون در شرایطی سخت تر از وضعیت اسماعیل هرقلی به سر م
📚رمان 🔹 در باغچه ی خانه ی خودت آن قدر گل های زیبا هست که به گلِ باغچه همسایه کاری نداشته باشی. مثلا" این قنواء چه عیبی دارد؟ هر چند به زیبایی و ملاحت ریحانه نیست، اما می تواند همسر خوبی برای تو باشد. خمیازه ای کشید و ادامه داد: کار امروزت خیلی عالی بود! افتخار می کنم که چنین شجاع هستی اگر به توصیه من عمل کرده و پنهان شده بودی، ابوراجح را اعدام‌کرده بودند و تو و خانواده اش نیز تحت تعقیب بودید. همه به خاطر نوه ای چون تو، به من تبریک گفتند. من هم به تو تبریک می گویم و خدا را شکر می کنم که این ماجرا به خیر گذشت و تو دیگر مجبور نیستی از من دور شوی و به کوفه بروی. احتیاج داشتم با یکی درد دل کنم. خوشحال بودم که پدربزرگ آمد و سر صحبت را باز کرد. گفتم: من هم خدا را شکر می کنم که تو را دارم. گاهی دلم می خواهد با یکی حرف بزنم. در این موقع جای خالی پدر و مادرم آزارم می دهد. برای همین بود که گاهی به سراغ ابوراجح می رفتم. او سنگ صبور من بود. به حرفهایم گوش می کرد. با من حرف می زد. سعی می کرد کمکم کند. --- بیچاره حالا خودش بیش از همه به کمک احتیاج دارد. --- نه، پدربزرگ! آنکه وضعش از همه بدتر است، من هستم. اگر ابوراجح بمیرد، از این همه درد و رنج راحت می شود. ریحانه سرانجام ازدواج می کند و به زندگی اش مشغول می شود. همسر ابوراجح با دیدن اولین نوه اش دوباره امید به زندگی را باز می یابد. این من هستم که باید با دردهای خود بسوزم و بسازم. هیچ کس هم نمی تواند کمکم کند. --- من حاضرم تمام هستی ام را بدهم تا تو دلشاد و سعادتمند باشی. حاضرم ریحانه را در کفه ای از یک ترازو بگذارم و به میزان وزنش در کفه دیگر، جواهرات بزارم تا او به همسری تو درآید؛ ولی من و ثروتم نمی توانیم در این باره کاری بکنیم. چه روز شومی بود آن روز که از تو خواستم از کارگاه به قسمت فروشگاه مغازه بیایی و کاش ریحانه و مادرش هرگز تصمیم نگرفته بودند از مغازه ما گوشواره بخرند. اگر او را پس از سالها ندیده بودی، چنین نمی شد. اندیشیدم: ریحانه اینک در خانه ما، کنار بستر پدرش نشسته است و لابد گوشواره هایی را که من ساخته ام به گوش دارد. توی دلم گفتم: تو چقدر به او نزدیکی، ولی او به فاصله خورشید تا زمین از تو دور است و دست نیافتنی. --- احساس ناتوانی و شکست می کنم وقتی می بینم نمی توانم تو را از رنجی که می بری رها کنم. سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: ناراحت نباش پدربزرگ. بهتر است به خدا توکل کنیم. ابوراجح در آن اتاق در حال احتضار است و همسر و دخترش از این مصیبت بی تابی می کنند. شایسته نیست من چنین خودخواه باشم. پدربزرگ سرم را به سینه اش فشرد و گفت: حق با توست. هنگامی که چنین درمانده هستیم، بهتر است به خدا توکل کنیم. من تو را به خدا می سپارم و خوش بختی ات را از او می خواهم. امیدوارم قبل از مردنم، تو را خوشحال و سعادتمند ببینم. به پدربزرگ خیره شدم و گفتم: خواهش می کنم از مردن صحبت نکنید. ابوراجح را دارم از دست می دهم؛ دیگر غیر از شما کسی را ندارم. شما باید آنقدر زنده بمانید تا فرزندان مرا تربیت کنید و زرگری و جواهر سازی را به آنها بیاموزید. پدربزرگ خندید و گفت: من خیلی دلم می خواهد. --- دیشب همین جا درخواب دیدم که من و شما و ابوراجح و ریحانه و مادرش در میان باغی زیبا نشسته ایم و از هر دری حرف می زنیم و می خندیم. بیدار که شدم با خودم فکر کردم که چقدر از آن خواب و رویا فاصله دارم. امشب بیش از هر وقت دیگر خودم را از آن خواب زیبا و دل انگیز دور می بینم. کاش هیچ گاه از آن خواب بیدار نمی شدم! امشب هم اگر خواب به چشمم بیاید شاید بتوانم همان رویا را دنبال کنم. چقدر وحشت دارم از ساعتی که بیدار خواهم شد. روز سختی را پشت سر گذاشتیم؛ خدا می داند چه روزی را پیش رو خواهیم داشت. پدربزرگ برخاست و گفت: آری، تو با سربلندی، روز سختی را پشت سر گذاشته ای، بهتر است سعی کنی بخوابی. امیدوارم فردا را نیز با سربلندی پشت سر بگذاری. زندگی به من یاد داده که صبر داروی تلخی است که بسیاری از مصیبت ها و رنج ها را مداوا پی کند. من در مرگ پدرت، صبر کردم. تو هم باید صبر کردن را بیاموزی و می دانم که می توانی. من نمی توانم در این شهر بمانم و در آینده شاهد ازدواج ریحانه باشم. می خواهم به جایی بروم که دیگر نامی از حلّه نشنوم. شاید در این صورت صبر کردن ممکن باشد. لبخندی زد و گفت: من هم با تو خواهم آمد و هر وقت تو بگویی به حلّه باز خواهیم گشت 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
پست عجیب اینستاگرامی کتایون ریاحی که را شهید واکسن نامید! فردا هم قراره واکسن بیاد ببینیم اون موقع هم لاشخوری سلبریتی‌ها تموم میشه یانه! 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
پست عجیب اینستاگرامی کتایون ریاحی که #علی_انصاریان را شهید واکسن نامید! فردا هم قراره واکسن بیاد بب
سنگین‌تر از داغ خود ؛داغ سوءاستفاده از فقدان اوست... لاشخورها و کفتارهای برعنداز چندروز بود دعا می‌کردند او تمام کند تا از خبر فوتش سوءاستفاده سیاسی کنند و حالا به آرزویشان رسیده‌اند و در دل‌هایشان جشن گرفته‌اند. تاریخ هیچ وقت وقاحت این لجن‌ها را فراموش نخواهد کرد. 👤 علیرضا گرائی ... @Ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا