شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
>•🌷•< تمامِ قافیههایم فداے آمدنت.. بیا ردیف کن این روزهـاے درهم را🥀! #یاایهاالعزیز🥀✨ #السلام_علیک
✨🕊
{اِلهيعَظُمَالْبَلاء...}
نبودنت،
همـان بلاےِ عظیم است؛
ڪہ زمین را تنگ کرده!
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
☑️ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖇🧡
بے کلام اینجا باش...
بودنت با دل من بے صدا هم زیباست♥️🌿
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸🌻
#رفیقانہ💫
☑️ @AHMADMASHLAB1995
هدایت شده از رادار انقلاب
▪️مانگلی موندا دختر۱۸سالهی هندی از ایالت چخند با یه سگ ازدواج کرده چون اونجا عقیده دارن دختر اول باید با سگ ازدواج کنه تا پلیدی و خباثتش بره بعد با یه مرد ازدواج کنه!
بعد به اسلامی که میگه "بانوان ریحانه هستند" میگن زن ستیز ،،،،، اَی خِداااا :))))))
"زینبـــــ فـربـودی"
✅ به رادار انقلاب بپیوندید:
@Radar_enghelab
#سخن_بزرگان✋🏻
اگه همین جمعہ،
جمعہ ظہور بود..
چہ کار باید بکنیم؟!
چقدر آمادهاے؟!
چقدر حساب و کتابت
رو درست کردے؟
چقدر حق الناس گردنت هست؟!
چقدر توبہ کردے؟!
#حواسمونهست؟! :)
#استاد_رائفےپور🌱
☑️ @AHMADMASHLAB1995
رفـاقتخۅبہختـمبہخیـربشہ!
یہخیـرمثـلشھـادت..🔗🌱
پن: مزاࢪ شہداے گمنـام؛ بہ نیـابت از شھیداحمـد🖐🏻
#رفیقشهیدمــ🍓
#سلام_علے_غریبطوس✨
#کار_خودمونہ🚶🏻♀
#سۅما🍬
#حذف_لوگو_حرام🚫
☑️ @AHMADMASHLAB1995
خاکِ جبھه هنوز زمزمههایِ مناجات قنوتِ
عاشقانهترین نمازها را بخاطر دارد
قنوتی که ذکرِ
اللهم ارزقنا توفیق شهادة فی سبیلک
نخستین دعایِ آن بود♥️:)
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
☘هر موقع صدای اذان را میشنید وضو میگرفت و با صدای بلند میگفت: نماز بخوانیم که ازهمه فریادها بلندت
|👑💜|
مامےخواھیممجاھدآنےتحصیلڪࢪدھ؛
تربیټڪنیمبااینھدفڪھبهدرجھای
بࢪسـندڪهشھیدشوند🌸"!
#شهیدجھادمغنیھ🌱
#هر_روز_با_یک_شھید
⇨ @AHMADMASHLAB1995
💔✨
گُفت:لُطفااین پَروَنده هارابِشمار🙂
گُفتم:مِثل هَفته قَبل هَنوزبه سیصَدتاهم نَرسیده:(😞
غَمےروےچِهره اش نِشَست
گُفت:یاران مَن کِےکامِل میشه؟:(💔
#یوم_جمعہ🥀
#ایـن_امـامنـا؟!
#ایـن_صـاحبنـا؟!
#بـاز_هـم_جمعـہ_اے_بے_تـو💔
➣ @AhmadMashlab1995
#پای_درس_ولایت🔥
وظیفھ بنیاد شهید یک حرڪت معنوی است حرڪتی که به وسیله آن از خون شهیدان پاسداࢪے گردد . . .🌱"!
✅ @AhmadMashlab1995
4_6048574697468069511.mp3
3.34M
📚بازخوانے ڪتاب#ملاقات_در_ملڪوت
زندگےوخاطراٺ#شھید_احمد_مشلب🌱
باصداے . . .🌸
جنابمهدےگودࢪزینویسندھکتاب
#قسمت_سوم🍃
« @AhmadMashlab1995 »
هدایت شده از طنزنده
دقیقا همون لحظه ای که تو انگلیس بخاطر یه باک بنزین داشتن همو میخوردن، تو عراق از مردم همه ی کشورها با انواع خوراکی ها با مهربانی پذیرایی میشد...
حالا خوبه این اصلاح طلبا میگن اسلام دین خشونته😃
لعنت به همشون از تاج زاده و ممد باغی تا ملکه اِلیزابت شون.
@Tanzande99
#لحظہاےباشهدا🕊
#شهید_قاسم_سلیمانے بہ #شهید_سیدعلے_زنجانے مےگفت: آقاے زیبا کجایے؟
خداوند متعال، نور خود را در قلب کسانے کہ در نماز شب قیام مےکنند مےافکند.
#سیدعلے نماز شب مےخواند و هر روز دعاے ابوحمزه ثمالے را مےخواند و دو رکعت نماز مےخواند تا در اقامہ نماز شب موفق باشد.
راوے: یکے از بستگان شهید✨
#شهید_سیدعلے_زنجانے🌸🌹
☑️ @AHMADMASHLAB1995
#کلام_شهید🕊
#شهید_احمد_مشلب:
بایـد خـودمان ࢪا بـراے ملاقـات بـا حضـرت مھدے آمـادھ ڪنیـم🌸🌿
#کار_خودمونہ🥀✨
#سلام_علے_غریبطوس 🌱🌸
#رفیق_شھیدمـ
#الهمعجللولیکالفرج
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_دویستوسیزدهم3⃣1⃣2⃣ روی یک تخته سنگ نشستم و
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_دویستوچهاردهم4⃣1⃣2⃣
بهت زده به سنگها، صدفها وحتی جاده ایی که برای ورود آرش درست کرده بودم نگاه می کردم.
کاملا مشخص بود که چیزی اینجا بوده و خراب شده حتی شنها زیرورو شده بودند لابه لای شنها پر از سنگ و صدف شده بود. ولی نه نوشته ایی مشخص بود ونه حتی قلبی که من با ان همه ذوق درست کرده بودم.
آرش نگاهی به من انداخت ونگران پرسید:
–چی شده؟
نمی توانستم چشم از قلب سنگی ویران شده ام بردارم.
آرش باناراحتی روبرویم ایستاد و صورتم رو با دو دستش گرفت و کشید بالاو گفت:
–میگم چی شده؟
در چشم هایش نگاه کردم، کمی عصبی به نظر می رسید، شاید حدسهایی زده بودوفقط منتظر بودمن تایید کنم یا شکایتی که ترسیدم حرفی بزنم.
بغضی که در گلویم بالا و پایین می رفت را قورت دادم و دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی سینه اش گذاشتم می خواستم خودم را آرام کنم با دستهایش سرم را گرفت و بوسیدو گفت:
–نگام کن بوسه ای روی لباسش زدم و نگاهش کردم وگفتم:
–چقدرقشنگ می گی نگام کن.
–لبخندی زد و گفت:
–پس توام قشنگ بگو یهو چت شد؟
–هیچی؟ فقط میشه بریم اون ساحل صخره اییه.
–کدوم؟ اینجا که ساحل صخره ایی نیست.
–منظورم همون جایی که کلی سنگ داره دیگه
–نمی دونم کجارو میگی ولی باشه میریم، اول بگو چیشده؟ پس سورپرایزم چی میشه؟
–آهی کشیدم و دستش را گرفتم تقریبا دنبال خودم می کشیدمش.
–بیا بریم ساحل صخره ایی تا بهت نشون بدم.
دنبالم امد.
–راحیل مطمئنی حالت خوبه؟
حالم خوب نبود ولی با خودم فکر کردم این حال گیری من حتما یه دلیلی داشته باید دلیلش را پیدا میکردم.
–نه، آرش حالم بده انگار با همون لیوان مسیِ کذایی زدن توی سرم.
دستش را دور شونه ام انداخت وهمانطور که راه می رفتیم پرسید:
–به اون سنگها و صدفهای به هم ریخته مربوط میشه؟
سرم را تکان دادم.
–چیزی درست کرده بودی؟
بازهم سرم را تکان دادم از من فاصله گرفت وکمی صدایش را بلندکرد و گفت:
–بگو دیگه دق دادی
باتعجب نگاهش کردم و برای فرار کردن از سوالهایش دویدم.
برگشتم پشتم را نگاه کردم هنوز همانجا ایستاده بودو نگاهم می کرد. بلندگفتم:
–بیا من روبگیر دوباره دویدم.
چیزی نمانده بود به ساحل سنگهای قشنگ برسم که صدای پاهایش را شنیدم آرش می دوید در چشم به هم زدنی به من رسید و چادرم را گرفت. برای این که چادر از سرم نیفتد سرعتم را کم کردم ولی دیر شده بود چادرم را کشید و چادرم از سرم افتاد.
–عه، آرش مانتو تنم نیستدزود چادرم را دورم گرفت ونگاه خریدارانه ایی به من انداخت و گفت:
–اینجا که کسی نیست.
–اینجا پر از ویلاست ممکنه از پشت پنجره نگاه کنن.
–اوه فکر کجاها رو میکنی توام دیگه.
روی سنگی که کنار ساحل بود نشستم و برای آرش هم جا باز کردم و گفتم:
– بیا بشین.
کنارم نشست وگفت:
–من سروپا گوشم
موبایلم را از جیب شلوار کتانم در آوردم و عکسی را که از قلب سنگیام انداخته بودم نشانش دادم و گفتم:
–این همونیه که اونجا خراب شده بود.
برای چند ثانیه در سکوت بادقت نگاهش کرد، سکوت را شکستم.
–از اینجا که الان نشستیم سنگ بردم تا دورش رو سنگ بچینم. من تلاشم رو کردم ولی نشد که غافلگیرت کنم.
–چطوری این همه سنگ رو بردی تا اونجا؟ اصلا کی خرابش کرد؟
–فکرنکنم کسی خرابش کرده باشه، حتما حیونی، سگی، چیزی خواسته اونجا کاری کنه، ماسه هارو جابجا کرده باز خوبه ازش عکس گرفتم.
–راحیل خیلی قشنگ درست کردی، چه قلب بزرگی. بعد بغلم کرد و گونه ام را بوسید. از کارش خون توی صورتم دویدو خجالت کشیدم.
–فقط بفهمم کی خرابش کرده
–نه آرش همینجا فراموشش کن، دیگه حرفش رونزنیم.
–میگم شاید اون باغبونه، خرابش کرده. کلا باغبونه یه جوریه، شیرین میزنه
–اصلا مهم نیست وقتی خراب شده بهتره که دیگه بهش فکر نکنیم.
دستم را بوسید و گرفت توی دستش ونوازشش کرد و گفت:
– همه ی ساعتی که من خواب بودم تو اینجا داشتی واسه من دوستت دارم می نوشتی قربونت برم؟
سرم را تکیه دادم به بازویش و به روبرو خیره شدم
–نچی نچی کرد
–اگه خراب نمیشد چه غافلگیری تاریخی میشد.
–نفسم را بیرن دادم و گفتم:
–میشه دیگه حرفش رونزنیم؟
–راحیل من ازت معذرت می خوام.
–برای چی؟
–نمی دونم، فقط دلم میخواد الان ازت عذر خواهی کنم، چون این همه ساعت تنها بودی و به خاطر من این همه اذیت شدی.
–پس من چی بگم که توی تخت نرمم خوابیده بودم وتو، توی ماشین دیسک کمر می گرفتی.
یهو پقی زد زیره خنده وتکرارکرد:
–دیسک کمر می گرفتی.
سرم را بوسید و دوباره به عکسی که از قلب سنگی انداخته بودم زل زد.
شاید نزدیک به پنج دقیقه از زوایای مختلف نگاهش کرد آخرم گفت:
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_دویستوچهاردهم4⃣1⃣2⃣ بهت زده به سنگها، صدفها
–برام بفرستش معلومه خیلی روش زحمت کشیدی دستت درد نکنه می فهمم چه حالی شدی وقتی دیدی خراب شده حالا چجوری جبران کنم؟
حالم هنوز خوب نشده بود عصبی بودم و حرص میخوردم حالا از دست کی خودم هم نمیدانستم.
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_دویستوچهاردهم4⃣1⃣2⃣ بهت زده به سنگها، صدفها
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_دویستوپانزدهم5⃣1⃣2⃣
دلم نمی خواست آرش از کنارم تکان بخورد و جودش حالم را بهتر میکرد.
–آرش
–جانم
–میشه تا شب پیش هم باشیم.
باتعجب نگاهم گردوگفت:
–خب پیش همیم دیگه قربونت برم
–منظورم اینه که دوتایی باشیم پیش بقیه نریم.
نگاه سنگینش را روی خودم احساس کردم، ولی چشم هایم فقط ماسه هارا می دید و موجهایی که هنور به مقصد نرسیده برمی گشتند.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
–اینجوری جبران میشه؟
–حرفی نزدم باز چند دقیقه به سکوت گذشت، بالاخره سرم را بالا گرفتم و چشم هاش را کاویدم.
غم داشت نگاهش را ازمن دزدید وبلندشدو گفت:
–پاشو بریم حاضرشیم
–کجا؟
–اگه اینجا باشیم که ولمون نمی کنن هی میخوان آمار بگیرن بعدچشمکی زدوگفت:
– بایدفرار کنیم.
تا چشمم توی سالن به مادر آرش افتاد که داشت بادقت تلویزیون نگاه می کرد،گفتم:
–راستی آرش مامانت گفت بیاییم چایی بخوریم، یادم رفت بهت بگم.
–میخوای چای بخوریم بعد بریم؟
–من نمی خورم
–پس توبرو بالا آماده شو منم یه چیزی به مامان میگم زود میام بریم.
مژگان در آشپزخانه بود ولی نفهمیدم چکار میکند.
لباسهایم را عوض کردم و جلوی پنجرهی اتاق ایستادم و به قلب سنگی متلاشی شده ام چشم دوختم آنقدر غرق افکارم بودم که متوجه ی امدن آرش نشدم.
ازپشت بغلم کرد و گفت:
–اگه به من میگی حرفش رونزنم، پس خودتم اینقدر درگیرش نباش
برگشتم طرفش و گفتم:
–راست میگی باشه.
–واسه مامان یواشکی توضیح دادم که ما آخر شب میاییم شامم بیرونیم.
–چه طوری بهش گفتی؟ یه وقت ناراحت نشن تنهاشون میزاریم.
–خیلی محترمانه گفتم می خوام بازنم تنها باشم اگه منظورت کیارش و مژگانه که اونا ناراحت نمیشن بعد چشمکی زدو ادامه داد:
–مژگان که عاشق دل خستهی مامانه اصلا این دوتا یه روز همو نبینن میمیرن.
لبم راگازگرفتم و گفتم:
–مامانت نپرسید چرا میخواهید تنهایی برید؟
– چرا پرسید گفتم قلبمون روخراب کردند می خواهیم بریم خودکشی زوجی کنیم نه که الان مدشده نمی خواهیم یه وقت از مد عقب
بلند وکشیده گفتم:
–آرررش اصلا نمی خواد بگی چادرم رو سرکردم وگفتم:
–من توی حیاطم لباس عوض کن بیا.
داخل حیاط پر بود از گلهای رنگارنگ و کاج و درختهای کوتاه و بلند نارنج غرق نگاه کردنش بودم که باصدایی برگشتم.
–عروس خانم کجا؟
–کیارش بود اخم هایش کمی بازتر بود و نگاهش رنگ مهربانی داشت.
از این که بعد از این مدت با من حرف میزد خوشحال شدم و خواستم که مهربونیاش را چندین برابر جواب بدهم البته کمی ترس هم داشتم ولی آن لحظه گذاشتمش کنار و لبخندی زدم وگفتم:
–با آرش می خواهیم بریم بیرون نگاهی به در ساختمان انداخت وپرسید؛
–پس خودش کو؟
–الان میاد
سرش را تکان داد و نشست روی کندهی درختی که کنار باغچه بود و اشاره کرد که من هم بنشینم.
–با ما بهت خوش نمی گذره؟
–ازحرفش جاخوردم و فوری گفتم:
–این چه حرفیه ما فقط خواستیم
– البته حق داری بعد بلند شدو ادامه داد:
–فردارو دیگه جایی نرید با هم باشیم بدون آرش تواین خونه به هیچ کس خوش نمی گذره
از حرفش خوشم نیامد. حالا خوبه آرش همش درخدمتشونه، البته خوب برادرش رو خیلی دوست داره، کیارش رفت و با باغبانی که در حال رسیدگی به باغچه بود شروع به صحبت کرد.
آرش امد و من رفتم جلوی در ایستادم تا ماشین را بیرون بیاورد. انتظارم طولانی شد، سرکی داخل حیاط کشیدم آرش و کیارش در حال حرف زدن بودند آرش مبهوت کیارش را تماشا میکرد یعنی چی داره بهش میگه.نمیشد برم صداش کنم تصمیم گرفتم طول کوچه ایی روکه درختهای نارنج از روی دیوار خانه هایش آویزان شده بودندو منظره ی دل نشینی ایجاد کرده بودند را پیاده روی کنم دوبار تا ته کوچه که مسافت زیادی نبود را رفتم و برگشتم تا بالاخره آرش ماشین را بیرون آوردم من سوارشدم با عصبانیتی که سعی می کردکنترلش کند گفت:
–ببخش که منتظر موندی کیارش یه ماجرایی رو تعریف می کرد نمیشد وسطش بزارم بیام.
–چه ماجرایی؟
–می ترسم تعریف کنم دوباره حالت گرفته بشه و روزمون خراب بشه.
من که کنجکاو شده بودم وفکرمی کردم درموردمنه گفتم:
–بگو، هیچی نمیشه
–قول میدی؟
–بگو دیگه آرش، سعی می کنم
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_دویستوپانزدهم5⃣1⃣2⃣ دلم نمی خواست آرش از کن
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_دویستوشانزدهم6⃣1⃣2⃣
–داشتم میومدم مژگان توی سالن من رو دیدوبهم گفت شب زودتر بیایید بریم یه سر ویلای مامانم اینا چون داداشش و مامانش امدن شمال. گفت بریم اونجا شام دورهم باشیم من چیزی نگفتم، توی دلم گفتم فوقش بعد که زنگ زد میگم شما برید ما نمی رسیم بیاییم امدم توی حیاط همین حرف رو به کیارش زدم که اون گفت مژگان بیخود کرده من دیگه با اون متجاوز کارها کاری ندارم.
وقتی دلیل حرفش را پرسیدم گفت:
–دختره که از داداش مژگان شکایت کرده بوده تونسته حرفش رو ثابت کنه با اسنادو مدارکی که جمع کرده کیارشم که همش پشت داداش مژگان بود و می گفت دختره شالاتانه واز این حرفها، فهمیده که اون یه دختر شهرستانی ساده بوده که گول سادگیش رو زود باوریش رو خورده.
تازه کیارش می گفت
بعد مکثی کردو نگاهی به من انداخت وگفت:
–حالا ولش کن.
–چی شد؟
–واسه امروز بسه بقیه اش برای خودمم سخته گفتنش فقط خدا همینجوریشم خیلی به دختره رحم کرده الانم قاضی برای فریدون حکم بریده اونم امده اینجا قایم شده.
نگران پرسیدم:
–چه حکمی؟ یعنی اعدام.
–نه چون دختره خودشم گفته که زوری در کار نبوده و خودش با پای خودش رفته و خیلی حرفهای دیگه که من توی جریانش نیستم، مثل این که زندان براش بریدن. کیارشم می گفت پسره احمقه حقشه که بره زندان وقتی این همه دختر بهش التماس می کنند که باهاش باشن اون چرا رفته چسبیده به دختری که...
دوباره حرفش رو نصفه گذاشت.
«چقدر این حرف دردآوره چرا باید دخترها التماس کنند به خاطر پول؟! یعنی درد گرسنگی بیستر از درد تن فروشیه چرا باید دخترها خودشون رو ارزون بفروشند وقتی خدا براشون اونقدر ارزش قائله شاید یکی از دلایل بالا رفتن سن ازدواج یا ازدواج نکردن جوونها همین موضوعه.
به اون دختر بیچاره فکر کردم که برای ثابت کردن نجابت بر باد رفته اش چقدر این درو آن در زده چی کشیده توی این مدت واقعا وحشتناکه، من حتی نتوانستم خودم را جای او بگذارم.
وقتی به ناراحتی های خودم فکر کردم، به خراب شدن قلب سنگیام، که در ذهنم می خواستم همه را مقصر بدانم. مقایسه ی غم خودم و غم آن دختر باعث شد در دلم خودم را حقیر بدانم. در دنیا چه غم هایی وجود دارد که ما حتی نمی توانیم فکرش را بکنیم، حتی نمی توانیم برای لحظه ایی خودمان را جای آن فرد قرار بدهیم. هر چقدر بیشتر فکر کردم، بیشتر به ضعیف بودن خودم، به کوچک و ناچیز بودن غصه هایم و به بی درد بودنم پی بردم. یعنی وجود دردهای زیاد باعث میشود بعضی دخترها همه چیزشان را بدهند تا مشکلاتشان را فراموش کنند؟ یا...
یاد حرف کمیل افتادم، گاهی خدا را فراموش می کنیم که خودش زندگیمان را مثل پازل های به هم ریخته برایمان گذاشته تاما با عقل و اختیار خودمان همه را سرجای اصلییاش قرار بدهیم. واقعا گاهی خودمان این پازلها را می شکانیم و باعث میشویم درست سر جای اصلیشان قرار نگیرند و برای همیشه لق بخورند. حتی گاهی ممکنه است یک تکهاش را گم کنیم و جایش برای همیشه خالی باشد.
–با ترمز کردن ماشین از افکارم بیرون امدم. آرش جلوی یک مسجد نگه داشته بود و صدای اذان از گوشی من بلند شده بود.
"چه زود اذان شد، این همه مدت تو راه بودیم؟"
نگاه قدر شناسانه ایی به آرش انداختم و گفتم:
–ممنونم آرش جان.
–تنها راهیه که از فکرو خیال میای بیرون تا تونماز بخونی منم برم بپرسم ببینم رستوران خوب اینورا کجاست. بعداز این که نمازم تمام شد یک لحظه یاد فاطمه افتادم الان دیگر باید مراسمشان تمام شده باشد گوشیام را از کیفم درآوردم و شماره اش راگرفتم تا بهش تبریک بگویم هر چه گوشیاش زنگ خورد جوابی نداد حتما سرش شلوغ است.
شماره مادرم راگرفتم تا کمی رفع دل تنگی کنم.
باپیجیدن طنین صدای مادر در گوشم لبخند روی لبهایم نقش بست تقریبا نیم ساعتی با مادر و اسرا حرف زدم صدای سعیده از اون طرف میآمد که می گفت:
–اسرا گوشی و بده من.
–سعیده هم اونجاست اسرا؟
با شنیدن صدای سلام گفتن سعیده که انگار گوشی را از اسرا قاپیده بود، خندیدم و جواب سلامش را دادم.
–خوش میگذره دخترخاله
–خداروشکر سعیده اجازه بده جای من توی خونمون یه کم خالی باشه مامان اینا دلشون برام تنگ بشه.
–وا! اینم جای تشکرته، بده نمیزارم اسرا احساس تنهایی کنه درضمن از سفرامدی این ملافه ی تختت روهم عوض کن از رنگش خوشم نمیاد. عزیزمن میخوای ملافه بخری یه مشورتی بکن، چه معنی داره سرخود هر رنگی دوست داری می خری، ما آدم نیستیم؟
آنقدر از حرفهایش مبهوت شدم که برای چند لحظه سکوت کردم و حرفش را در ذهنم حلاجی کردم.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_دویستوشانزدهم6⃣1⃣2⃣ –داشتم میومدم مژگان تو
با شنیدن صدای آرش بلند شدم وگفتم:
–سعیده جان ببخشید من دیگه باید برم.
بادیدن نگاه نگران آرش پرسیدم.
–چی شده؟
–هیچی، یه ساعته چیکار میکنی اونجا؟ بیا دیگه. زیر پام علف سبزشد
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
‹🕊🤍› - وَنھـٰایَتِرِزقِعِبـٰادتِخآلصـٰانھشَھـٰادتاستシ..! #شهید_احمد_مشلب🌸💫 #هر_روز_با_یک_عکس
🌱••
دورے از ما مکن اے چشم بد از روے تو دور...
زانکه جانے تو و از جان نتوان بود صبور :)💔🖇
پن: عڪس ڪودڪے شھید🥀
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✨🕊 {اِلهيعَظُمَالْبَلاء...} نبودنت، همـان بلاےِ عظیم است؛ ڪہ زمین را تنگ کرده! #یاایهاالعزیز🥀✨
میان این همہ هیاهو آن آرامشے باش
کہ یکباره نازل مےشود...💫
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
☑️ @AHMADMASHLAB1995