فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دشمنت کشت ولے نور تو خاموش نشد!🍃
آرے آن جلوه کہ فانے نشود نور خداست... (:✨
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸💕
#رفیقانہ💫
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
اۅخۅاهـدآمـد🌸! #یاایهاالعزیز🥀✨ #السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱 | #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ| ✅ @A
#تلنگر
🌱بزرگیمیگفٺ:
همهمردمنسبتبههمدیگهحقالناسدارن!!
پرسیدمینیچیکهنسبتبههم؟
فرمودنوقتییکیزارمیزنه
تاامامزمانشروببینه.
یکیمبیخیالدارهگناهمیکنه!
اینبزرگترینحقالناسیهکهباهرگناه..
میفتهبهگردنمون(((:💔"
#یوم_جمعه😔
#این_امامنا🍂
🌸 @AhmadMashlab1995
#لحظہاےباشهدا 🌱
گفت:باز هم شهید آوردن؟
یک مشت استخوان
شب خواب دید در یک باتلاقه!
دستی او را گرفت...✨
گفت:کی هستی؟
گفت:من همان یک مشت استخوانم..!!
↯ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پاے_درس_ولایت🔥 ما ڪھ روۍ حجاب این قدر مقیّدیم؛ بھ خاطر این است ڪھ حفظ حجاب بھ زن ڪمڪ مۍڪند تابتوان
#پاے_درس_ولایت🔥
بہترین و موثر ترین راه مبارزه، مجهز شدن
به سلاح علم دین و دنیاست و خالۍ ڪردن
این سنگࢪ، خیانت به اسلام و مملکت اسلامۍ
است.
﴿صحیفه امام﴾
حضرٺجانان!♥️
@AHMADMASHLAB1995
لَيتنا استطعنا أن نَفدي الشّهداءٵرواحنا
کاشمیتوانستیمجانرافداے شھداڪنیم!
#شهید_احمد_مشلب 🌸
#لبنانیات💙
#ارسالے✨
#بنتالزهرا
♥️ @AhmadMashlab1995
#طنز_جبهه 😅
شب سیزده رجب بود🍃. حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند.🌷
بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود.😇 تعجب کردم😮! همچین ذکری یادم نمی آمد!🤔 خلاصه تمام این جمعیت به سجده رفتند که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کند.😁 هر چه صبر کردیم خبری نشد🙁. کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و او یک جمعیت 2000نفری را سر کار گذاشته است.😶😐😑😂
بچه ها منفجر شدند از خنــ😂ـــده و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه ها به محمد حسین یک رادیـ📻ــو هـــ🎁ــدیه کردند!😅
♡ @AhmadMashlab1995
🌸🌱
در دلم مهرڪسی خانه نکرده است بیا...
خانه خالیست نگه داشته ام جای تو را ):
#شهید_احمد_مشلب🌱
#رفیقشهیدمــ ✨
#کار_خودمونہ🌸
🦋 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 °از ڪنج این دل تاریڪِ خود "حسین" گفتم سلام و این دلِ من رو بھ راه شد #ازدورسلام #السلامعلیکی
💔
دوست می دارم نسیم صبح را بر بوی او
تا برد از من زمین بوسی به خاک کوی او
#ازدورسلام
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 🥀
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
اۅخۅاهـدآمـد🌸! #یاایهاالعزیز🥀✨ #السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱 | #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ| ✅ @A
سلامے از چشمان منتظر بہ زهرایےترین یوسف.. :)💚
سلامے از من کہ تنهاترینم بہ تو کہ مولاے منے و دردم را مےدانے!
اندوهم را مےبینے،
دلواپسےام را شاهدے،
صدایم را مےشنوے،
و دعایم مےکنے🤲🏻!
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو صبح بہ صبح در من شروع مےشوے!
و من روز بہ روز در حال تمام شدنم..🍃:)
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸🌻
#رفیقانہ💫
#صبحتـون_شہـدایے♥️🌿
✅ @AHMADMASHLAB1995
#سخن_بزرگان🌴
#حاجآقا_عالے میفرمود:
اینکهتوشیعهبهدنیا اومدیاتفاقی
نیست؛
قبلازاینکه بیایتویاینعالَم،یه کاری
کردیکه اینجا شیعه شدی !☘
#قدربدونیم...✨
✅ @AHMADMASHLAB1995
#تلنگر‼️
بزرگےمےگفت⇣
هروقتخواستےگناهکنےیکچوب
کبریترو،روشنکنوزیریکےازانگشتاتبگیر..!
اگهتحملشروداشتےبروگناهکن⚠️
⇦میدانیمکہآتشجهنمهفتادبرابر
ازآتش دنیاشدیدترهست🔥
پسچراوقتےتحملآتشدنیارانداریم؛
بہاینفکرنمیکیمکہخودرااز آتشجهنمنجاتدهیم⁉️
✅ @AHMADMASHLAB1995
هر کھ را خدا عاشق شود، مۍکشد
و هر کھ را کشت
خود، خون بھایش مۍشود... :)🌱!
عکس #شھیداحمـد در حیاط خانہشان🌸✨
✅ @AHMADMASHLAB1995
شہیدے ڪہ عراقےها هم برایش ختم گرفتند!🕊
#شهید_عباس_صابرے🌸
ولادت: 8مہر سـال1351
شہادت: 5خرداد سـال1375
محل تولد: تہران
محل شہادت: فڪہ
قبل از اینڪہ بہ دنیا بیاد، مادرش در خواب دید ڪہ آقایے بہ او نوید فرزند پسرے بہ نام عباس را داد🌱
حدود یڪ ماه بعد از تولد، مریضے سختے گرفت.. مادر بہ #حضرت_ابوالفضل متوسل شد و عباس شفا گرفت✨
همرزم شہید مےگوید: برخے اوقات ڪہ براے تفحص شہدا بہ خاڪ عراق مےرفت؛ مقدارے لباس، میوه و سیگار براے عراقےها مےخرید تا براے تفحص شہدا با آنها بیشتر همڪارے ڪنند🌿
این هدیہها همراه با مہربانے عباس موجب شد ڪہ دل عراقےها نرم شده و بہ او علاقہمند شوند و وقتے خبر شہادتش بہ عراقےها رسید، حتے عراقےها هم برایش ختم گرفتند..!
عباس روز تولد #حضرت_علےاڪبر بہ دنیا آمده بود🎊
وے قبل از شہادت غسل شہادت ڪرده و مےگفت: آرزو دارم در روز عاشورا در محضر #امام_حسین{علیہالسلام} باشم.» تا اینڪہ هفتم محرم ڪہ بہ نام #حضرت_علےاصغر بود، در حین تفحص شہدا بر اثر انفجار مین دو دست و پایش قطع شد؛ شہادتین را گفت و بہ شہادت رسید🥀🕊️
روز آخر گفتہ بود ڪہ امروز را بہ عشق حضرت عباس ڪار مےڪنم و بہ من الہام شده ڪہ امروز یڪ شہید پیدا مےکنیم.» آن روز فقط یڪ شہید را بہ معراج آوردند.. آن هم #عباس_صابرے بود🌾
#شهید_عباس✨
#شادے_روح_شہدا_و_امامشہدا_صلوات🌸
#کپے_براے_ڪانالهاتون_حرام🚫
✅ @AHMADMASHLAB1995
#صرفاجهتاطلاع‼️
اسلام حجاب آورد تا بفهمیم زن ابزار لذت و رفاه مردان نیست؛ بلکه بیقیدی و بیحجابیه که زن رو به وسیله لذت مردان تبدیل میکنه ..🚶🏻♂🤞🏻
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
گیرَم که رُخِ خوبِ تو دَر خواب تَوان دید!🍃 جایے که خیال ِ تو بُوَد، خواب که دارد...🙃♥️ #شهید_احمد_م
مےشود یاد تو را کرد و کمے گریہ نکرد؟🥀
بہ خدا بعد تو این دل بہ کسے تکیہ نکرد... :)!
#شهید_احمد_مشلب🌷🕊
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوهشتادوچهارم4⃣8⃣2⃣ دوباره راه افتاد
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_دویستوهشتادوپنجم5⃣8⃣2⃣
*راحیل*
با آسانسور بالا نرفتم. راهم را به طرف پله ها کج کردم، به طبقهی خودمان که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم. از پنجره ی پاگرد بیرون را نگاه کردم، هنوز نرفته بود. با آن حال خرابی که داشت، شایدنمی توانست رانندگی کند. حتما مانده بود کمی حالش بهتر شود بعد برود.
زنگ واحد را زدم و مادر در را باز کرد.
نگاه مادر غم داشت، همین که وارد خانه شدم بغلم کرد و من بغضم را در آغوشش رهاکردم، مادر با حرفهایش سعی داشت آرامم کند. ولی این دلم بد جور آتش گرفته بود و با هیچ حرفی اطفای حریق نمیشد.
روی تختم نشستم. چشمم به جا کلیدی هدیهی آرش افتاد. با عصبانیت از روی قفل بیرون کشیدمش و روی تخت پرتش کردم. کمکم تابلو و گردن بند قلبی و هر چیزی که آرش برایم خریده بود را یکی یکی جمع آوری کردم و با خشم روی تخت انداختم. مادر با یک لیوان شربت گلاب و زعفران وارد اتاق شد و نگاهش روی وسایل ثابت ماند. بعد به چشمهایم زل زد.
–راحیل جان این رو بخور بعد برو یه دوش بگیر. کنارم ایستاد.
–هنوز اتفاقی نیوفتاده. میتونی به آرش بگی از حرفت پشیمون شدی.
لیوان را گرفتم و سر کشیدم. بعد روی تخت نشستم.
–خستهام مامان، از این پچ پچها، از این نگاهها، از این اضافی بودن. اون روز که رفتم مراسم کیارش این اضافه بودن خیلی اذیتم کرد.
–خب اولش شاید سخت باشه، ولی آرش...
–آرش کاری نمیکنه مامان. نمیدونی امروز با چه عشق و علاقهایی از بچهی برادرش حرف میزد. اون میخواد همه رو با هم داشته باشه. یعنی اصلا نمیشه که از خانوادش بگذره. اصلا اگر ما با هم ازدواجم کنیم. مژگان نمیزاره زندگی کنیم مامان. همین الان که هیچ خبری نیست با نگاههاش اذیتم میکنه. اینجوری زندگی آرش میشه جهنم. همون موقع که شوهر داشت اذیت میکرد چه برسه که محرم هم بشن. تو اونو نمیشناسی مامان برای رسیدن به خواستش هر کاری میکنهـ یعنی خانوادگی اینجورین. اون حتی بچشم براش مهم نیست.
–خب اگه تو واقعا ایمان به درستی کارت داری، نباید اینقدر خودت رو اذیت کنی.
–من به خاطر خود آرش این کار رو میکنم. به خاطر همون بچهی برادرش و مادرش.
از حمام بیرون آمدم وسایل که روی تخت ریخته بودم نبودند. سرجایشان هم نبودند حتما مادر جمعشان کرده بود. شروع به خشک کردن موهایم کردم. احساس کردم بلندترازقبل شدهاند و به من دهن کجی میکنند. چقدرآرش موهایم را دوست داشت. شاید آرش درست میگفت بعضی چیزها را نمیشود ازجلوی چشم دور کرد. ولی من این کار را میکنم. قیچی را آوردم. یاد روزهایی افتادم که آرش باعلاقه وشوق خاصی موهایم را میبافت. این اواخر چقدرخوب یادگرفته بود و چقدرقشنگ می بافت. چشمهایم را بستم و قیچی اول را زدم.
آن روزها خودم هم موهایم را بیشتر دوست داشتم و بهتر بهشان می رسیدم.
وقتی آرش نیست، تحمل کردن این موها آینهی دق است. این موها بهانهی دستهای آرش را میگیرند. قیچی دوم را عمیق تر زدم و دستهی بزرگی از موهایم همراه اشکم روی زمین افتاد. چند بار این کار را تکرار کردم.
با صدای هینی به سمت در برگشتم.
–چیکار کردی؟
نگاه مادر روی قیچی دستم مانده بود. بعد نگاهش را بین چشمهایم و قیچی چرخاند. شاید دیدن اشکهایم باعث شد آرامتر شود.
قیچی را زمین گذاشتم و نگاهی به آینه انداختم. موهایم تا روی شانه هایم شده بود. خیلی نامنظم و بد شکل کوتاه کرده بودم. به قیافهی مبهوت مادر نگاهی انداختم. با صدای گرفتهام گفتم:
–خیلی بد کوتاه کردم، نه؟
مادر بغضش را فرو داد و گفت:
–چرا این کار رو میکنی؟
کنار موهای ریخته شده روی زمین نشستم و دستهایی از موها را برداشتم و گفتم:
–بد عادت شده بودن. موهای جدید که دربیاد دیگه اون عادتهای قبل رو ندارن. مگه همیشه نمیگفتین اگه عادت بدی داریم باید از اول رشد کنیم.
مادر کنارم نشست و سرم را برای لحظهایی به سینهاش فشرد و بعد بوسید.
–عیبی نداره دوباره بلند میشن. ولی خیلی نامرتبن. باید بریم آرایشگاه. دوباره خودم سرم را به سینهاش فشردم و هق زدم.
مادر شروع کرد به حرف زدن، حرفهایی زد که فکرم را مشغول تر کرد.
–مامان باید کمکم کنی تا آرش رو فراموش کنم.
سرش را به علامت تایید تکان داد و بعد اصرار کرد برای آرایشگاه رفتن آماده شوم.
–خودم میرم مامان جان شما نیاید.
همین که از در بیرون رفتم. ماشین آرش را دیدم.
هنوز همانجا بود. چرا نرفته بود؟
نزدیک ماشین شدم وداخلش را برانداز کردم. شیشه ها پایین بودند.
آرش صندلیاش را خوابانده بود و سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود. گوشیاش را هم روی سینهاش گذاشته بود وآهنگ ملایم وغمگینی گوش میکرد.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوهشتادوپنجم5⃣8⃣2⃣ *راحیل* با آسانس
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_دویستوهشتادوششم6⃣8⃣2⃣
چشم هایش را بسته بود و ساعدش را روی پیشانیاش گذاشته بود.
نتوانستم بی تفاوت ردبشوم و بروم.
در را باز کردم ونشستم. صدای خواننده در گلویم بغض آورد.
بلند شد نشست. چشمهایش قرمز بودند. با صدایی که غم از آن میبارید گفت:
–تو اینجا چیکار میکنی؟
–خودت چرا هنوز اینجایی؟ چرا نرفتی خونه؟ سکوت کرد.
صدای موسیقی را قطع کرد.
–مگه قول ندادی ازایناگوش نکنی؟ اینا داغونت می کنه.
–یادم نمیاد قول داده باشم.
ملتمسانه نگاهش کردم.
–الان قول بده. به روبرو خیره شد و نفس عمیقی کشید.
–چرابایدقول بدم؟ به چه امیدی؟ به خاطر کی؟
بغض کردم.
–به خاطرخدا قول بده.
دیگر کنترل اشکم با خودم نبود.
نگاهم کرد و کمی دست پاچه شد.
–باشه قول میدم، توگریه نکن.
– آخه اینجا نشستی ماتم گرفتی که چی بشه؟
–به مامان زنگ زدم، بیمارستان بود. گفت برسه خونه تماس میگیره. منتظر تماسشم.
–این کارا بی فایدس آرش، خودت رو خسته نکن.
الانم برو خونه.
سرش را به علامت تایید تکان داد.
–میرم، فقط دیگه گریه نکن.
از ماشین پیاده شدم و به طرف آرایشگاه راه افتادم.
باصدای بوق ماشینش برگشتم. سرش را کج کرد تا صورتم را ببیند.
–کجا میری؟ بیا بالا میرسونمت.
–توبرو، خودم میرم، نزدیکه.
بارها وبارها بوق زدوبرای جلوگیری از آبروریزی سوارشدم و راه را نشانش دادم.
جلوی آرایشگاه نگه داشت وپرسید:
–اینجا چیکارداری؟
–کاردارم تو برو.
مشکوک نگاهم کرد. زودپیاده شدم و وارد آرایشگاه شدم.
به خواست خودم آرایشگر موهایم را خیلی کوتاه کرد.
باهرقیچی که میزد یکی یکی خاطراتمان از جلوی چشمهایم رد میشد.
وقتی بلندشدم وخودم را در آینه دیدم، تعجب کردم از این همه تغییر.
با صدای گوشیام چشم از آینه برداشتم. شمارهی فاطمه بود.
–الو، سلام فاطمه جان. بعد از احوالپرسی فاطمه گفت:
–راحیل ما فردا میریم شهرمون. فقط خواستم قبلش یه چیزی بهت بگم.
–چی؟
–راحیل بیا و حرف من رو گوش کن، من دلم میسوزه که میگم. تو اگه با آرش ازدواج کنی این خواهر و برادر نمیزارن زندگی کنی.
–کیا رو میگی فاطمه؟
–همین فریدون و مژگان.
با شنیدن نام فریدون ترسیدم.
–مگه چی شده؟
–امروز من و مامان رفتیم بیمارستان بچهی مژگان رو ببینیم. فریدون هم اونجا بود و مدام با مژگان پچ پچ میکرد. یه تیکه از حرفهاشون رو اتفاقی شنیدم که فریدون به مژگان میگفت، اگه قبول نکردن با گرفتن بچه بترسونشون.
–منظورش چی بوده؟
–منظورش این بود که اگر شما از هم جدا نشدید مژگان بگه من با راحیل هوو نمیشم. میبینی چه رویی داره این فریدون؟ داشت از این جور چیزا به مژگان یاد میداد.
–هوو؟
–آره دیگه، فکر کردی محرم میشن بعدشم، نخود نخود هر که رود خانهی خود؟ بعد مژگان ازش پرسید حالا تو چرا اینقدر با راحیل لجی؟ گفت چون تا حالا هیچ دختری جرات نداشته مثل راحیل من رو تحقیر کنه، گفت باید ازش انتقام بگیرم. راحیل مگه چیکارش کردی؟
–هیچی بابا ولش کن.
–گفتم این چیزها رو بهت بگم بدونی اینا چه نقشهایی چیدن.
–امروز به آرش گفتم، تمومش کنه. ولی حالا که اینجوری گفتی دارم فکر میکنم واسه کم کردن روی این دوتا هم که شده باید بیشتر فکرکنم. مسخرس که فریدون من رو هووی خواهرش میدونه.
–آره، میبینی چقدر پروئه. اصلا من نمیدونم اون چه دشمنی با تو داره. البته به نظر ولش کن این خانواده لیاقت تو رو ندارن. خلایق هر چه لایق. آخه اینجوری اون فریدون فکر میکنه نقشهی اون باعث این جدایی شده.
–بزار فکر کنه، مگه مهمه؟
بعد از چند دقیقه صحبت با فاطمه تماس را قطع کردم. امروز از مزاحمتهای تلفنی فریدون متوجه شدم دوباره نقشهایی دارد. موقعی که با آرش بیرون بودم مدام زنگ میزد و تهدید میکرد. میگفت کسی رو که کتکش زده بالاخره پیدا میکنه و تلافی میکنه و از این جور حرفها... انگار بد جور تحقیر شده بود.
همین که پایم را از آرایشگاه بیرون گذاشتم ماشین آرش را دیدم که با چراغ زدن می خواست من را متوجه خودش کند.
نزدیک رفتم و گفتم:
–تو چرا هنوز اینجایی؟
–بیابشین، میبرمت خونه.
صدایش آنقدر تغییر کرده بود که یک لحظه برایم غریبه شد. ترسیدم مخالفت کنم.
نشستم و او راه افتاد.
–خوبه تو این موقعیت میای اینجا ها!
سرم را پایین انداختم و گفتم:
–مامان اصرار کرد. آخه موهام رو خیلی بد کوتاه کردم گفت بیام مرتبشون کنم.
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد و گفت:
–چرا این کار رو کردی؟