شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✫⇠اینک شوڪران قسمت : 9⃣ ✨ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺻﺒﻮر ﺑﻮد. ﺑﯽ ﻗﺮار ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﯽ ﻃﺎﻗﺖ ﻣﯽ ﺷﺪم.ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮاده ام ﺣﺮف
✫⇠اینک شوڪران
قسمت : 🔟
✨ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ درس ﺧﻮاﻧﺪﻧﻢ را ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﺮد. دوﺳﺖ داﺷﺘﯿﻢ ﻫﻤﻪي ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ را ﮐﻨﺎر ﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﻢ. ﻧﻪ ﺑﺮاي اﯾﻨﮑﻪ ﺣﺮف ﺑﺰﻧﯿﻢ، ﺳﮑﻮﺗﺶ را ﻫﻢ دوﺳﺖ داﺷﺘﯿﻢ. ﺗﻮ ي ﻫﻤﺎن ﻣﺤﻠﻪﻣﺎن ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻪ اﺟﺎره ﮐﺮدﯾﻢ. دو ﺳﻪ روز ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد ﺑﻪ اﻣﺘﺤﺎﻧﺎت ﺛﻠﺚ ﺳﻮم. ﺷﺐ ﻫﺎ درس ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪم. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ازم ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﻣﯽ رﻓﺘﻢ اﻣﺘﺤﺎن ﻣﯽ دادم.
✨ﺑﻌﺪ از اﻣﺘﺤﺎﻧﺎت رﻓﺘﯿﻢ ﻣﺎه ﻋﺴﻞ . ﯾﮏ ﻣﺎه و ﻧﯿﻢ ﻫﻤﻪي ﺷﻤﺎل را ﮔﺸﺘﯿﻢ. ﻫﺮ ﺟﺎ ﻣﯽ رﺳﯿﺪﯾﻢ و ﺧﻮﺷﻤﺎن ﻣﯽ آﻣﺪ، ﭼﺎدر ﻣﯽ زدﯾﻢ و ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ.ﺗﺎزه آﻣﺪه ﺑﻮدﯾﻢ ﺳﺮ زﻧﺪﮔﯿﻤﺎن ﮐﻪ ﺟﻨﮓ ﺷﺮوع ﺷﺪ. اول دوم ﻣﻬﺮ ﺑﻮد.ﺳﺮ ﺳﻔﺮه ي ﻧﺎﻫﺎر از رادﯾﻮ ﺷﻨﯿﺪﯾﻢ ﺳﺮﺑﺎزﻫﺎي ﻣﻨﻘﻀﯽ ﭘﻨﺠﺎه و ﺷﺶ را ارﺗﺶ ﺑﺮاي اﻋﺰام ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﺧﻮاﺳﺘﻪ.
از ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪم:"ﻣﻨﻘﻀﯽ ﭘﻨﺠﺎه و ﺷﺶ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ؟ ﮔﻔﺖ:ﯾﻌﻨﯽ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺳﺎل ﭘﻨﺠﺎه وﺷﺶ ﺧﺪﻣﺘﺸﺎن ﺗﻤﺎم ﺷﺪه. داﺷﺘﻢ ﺣﺴﺎب ﻣﯿﮑﺮدم ﺧﺪﻣﺖ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﯽ ﺗﻤﺎم ﺷﺪه ﮐﻪ ﺑﺮادرش، رﺳﻮل آﻣﺪ دﻧﺒﺎﻟﺶ رﻓﺘﻨﺪ ﺑﯿﺮون. ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮ ﺑﺮﮔﺸﺖ، ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﻮﻟﻪ ﺧﺎﮐﯽ رﻧﮓ.
✨ﮔﻔﺘﻢ:"اﯾﻦ را ﺑﺮا ي ﭼﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ اي؟"
ﮔﻔﺖ:ﻻزم ﻣﯽ ﺷﻮد.
ﮔﻔﺖ:"آﻣﺎده ﺷﻮ ﺑﺎ ﻣﺮﯾﻢ و رﺳﻮل ﻣﯽ ﺧﻮاﻫ ﯿﻢ ﺑﺮوﯾﻢ ﺑﯿﺮون."
دوﺳﺘﻢ ﻣﺮﯾﻢ ﺑﺎ رﺳﻮل ﺗﺎزه ﻋﻘﺪ ﮐﺮده ﺑﻮدﻧﺪ. ﺷﺐ رﻓﺘﯿﻢ ﻓﺮﺣﺰاد.
دور ﻣﯿﺰ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮔﻔﺖ:"ﻣﺎ ﻓﺮدا ﻋﺎزﻣﯿﻢ."
ﮔﻔﺘﻢ:"ﭼﯽ؟ﺑﻪ اﯾﻦ زودي؟"
ﮔﻔﺖ:"ﻣﺎ ﺟﺰو ﻫﻤﺎن ﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ اﻋﻼم ﺷﺪه ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮوﯾﻢ."
ﻣﺮﯾﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪ:"ﻣﺎ ﮐﯿﻪ؟"
ﮔﻔﺖ:"ﻣﻦ و داداش رﺳﻮل."
ﻣﺮﯾﻢ ﺷﺮوع ﮐﺮد ﺑﻪ ﻧﻖ زدن ﮐﻪ «ﻧﻪ رﺳﻮل،ﺗﻮ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﺮوي.ﻣﺎ ﺗﺎزه ﻋﻘﺪ ﮐﺮده اﯾﻢ.اﮔﺮ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮت ﺑﯿﺎد ﻣﻦ ﭼﯽ ﮐﺎر ﮐﻨﻢ؟"
✨ﻣﻦ ﮐﻼﻓﻪ ﺑﻮدم،وﻟﯽ دﯾﺪم اﮔﺮ ﭼﯿﺰ ي ﺑﮕﻮﯾﻢ،ﻣﺮﯾﻢ روﺣﯿﻪ اش ﺑﺪﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮد.آن ﻫﺎ ﺗﺎزه دو ﻣﺎه ﺑﻮد ﻋﻘﺪ ﮐﺮده ﺑﻮدﻧﺪ.ﺑﺎز ﻣﻦ رﻓﺘﻪ ﺑﻮدم ﺧﺎﻧﻪ ي ﺧﻮدم.....
ادامه دارد...✒️
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✫⇠اینک شوڪران قسمت : 🔟 ✨ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ درس ﺧﻮاﻧﺪﻧﻢ را ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﺮد. دوﺳﺖ داﺷﺘﯿﻢ ﻫﻤﻪي ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ را ﮐﻨﺎر ﻫﻢ ﺑ
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠اینک شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
قسمت :1⃣1⃣
💞{ﭼﺸﻢ ﻫﺎش رو ي ﻫﻢ ﻧﻤﯽ رﻓﺖ. ﺧﻮاﺑﺶ ﻧﻤﯽ آﻣﺪ. ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻫﺎي ﻣﻨﻮچهر ﻧﮕﺎه کرد. ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪه ﺑﻮد ﭼﺸﻢ ﻫﺎي او ﭼﻪ رﻧﮕﯽ اﻧﺪ، ﻗﻬﻮه اي، ﻣﯿﺸﯽ ﯾﺎ ﺳﺒﺰ؟ اﻧﮕﺎر رﻧﮓ ﻋﻮض ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ. دﺳﺖ ﻫﺎي او را در دﺳﺘﺶ ﮔﺮﻓﺖ و اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ را داﻧﻪ داﻧﻪ ﻟﻤﺲ ﮐﺮد. ﺧﻨﺪه ي ﺗﻠﺨﯽ ﮐﺮد. دو ﺗﺎ ﺷﺴﺖ ﻫﺎي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻫﻢ اﻧﺪازه ﻧﺒﻮدﻧﺪ. ﯾﮑﯽ از آﻧﻬﺎ ﭘﻬﻦ ﺗﺮ ﺑﻮد. ﺳﺮﮐﺎر ﭘﺘﮏ ﺧﻮرده ﺑﻮد روی انگشتش .
ﻣﻨﻮچهر ﮔﻔﺖ: "ﻫﻤﻪ دوﺗﺎ ﺷﺴﺖ دارﻧﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺴﺖ دارم ﯾﮏ ﻫﻔﺘﺎد."
💞ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﻫﻤﻪ ي اﯾﻨﻬﺎ را در ذﻫﻨﺶ ﻧﮕﻪ دارد. ﻻزﻣﺶ ﻣﯽ ﺷﺪ.
ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮔﻔﺖ: "ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﭼﯿﺰ ﺗﻮ ي دﻧﯿﺎ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺪ ﻣﺮا از ﺗﻮ ﺟﺪا ﮐﻨﺪ.ﯾﮏ ﻋﺸﻖ دﯾﮕﺮ، ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﺧﺪا،ﻧﻪ هیچ ﭼﯿﺰ دﯾﮕﺮ." ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻐﻀﺶ را ﻗﻮرت داد، دﺳﺘﺶ را زﯾﺮ ﺳﺮش ﮔﺬاﺷﺖ و ﮔﻔﺖ:"ﻗﻮل ﺑﺪه زﯾﺎد ﺑﺮاﯾﻢ ﺑﻨﻮﯾﺴﯽ." اﻣﺎ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ از ﻧﻮﺷﺘﻦ زﯾﺎد ﺧﻮﺷﺶ ﻧﻤﯽ آﻣﺪ. ﺟﻨﮓ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺑﺮاي اﯾﻦ ﮐﺎرﻫﺎ ﻧﻤﯽ ﮔﺬاﺷﺖ.آﻫﺴﺘﻪ ﮔﻔﺖ:"ﺣﺪاﻗﻞ ﯾﮏ ﺧﻂ." }ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دﺳﺖ فرشته را ﮐﻪ ﺑﯿﻦ دﺳﺖ ﻫﺎﯾﺶ ﺑﻮد ﻓﺸﺎر داد. ﻗﻮل داد ﮐﻪ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ،ﺗﺎ آن ﺟﺎ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺪ.
💞زﯾﺎد می نوشت ،اﻣﺎ ﻫﺮ دﻓﻌﻪ ﮐﻪ ﻧﺎﻣﻪ اش ﻣﯽ رﺳﯿﺪ ﯾﺎ ﺻﺪاش را از ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪم، ﺗﺎزه ﺑﯿﺸﺘﺮ دل ﺗﻨﮕﺶ ﻣﯽ ﺷﺪم. ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎ را رﺳﻮل ﯾﺎ دوﺳﺘﺎﻧﺶ ﮐﻪ از ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﯽ آﻣﺪﻧﺪ ﻣﯽ آوردﻧﺪ و ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎي ﻣﻦ و وﺳﺎﯾﻠﯽ را ﮐﻪ ﺑﺮاش ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﮐﻨﺎر ﻣﯽ رﺳﺎﻧﺪﻧﺪ ﺑﻪ دﺳﺘﺶ. رﺳﻮل ﺗﮑﻨﺴﯿﻦ ﺷﯿﻤﯽ ﺑﻮد ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﺎرش هر ﭼﻨﺪ وﻗﺖ ﯾﮏ ﺑﺎر می آﻣﺪ ﺗﻬﺮان.
💞با خودم ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دﯾﮕﻪ ﻣﺎل ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ. دﯾﮕﺮ رﻓﺖ. از اﯾﻦ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪم.
ﺑﺎ دوﺳﺘﺎﻧﻢ ﻣﯽ رفتیم ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺧﺎﻧﻮاده،ﻣﺠﺮوح ﻫﺎ را ﻣﯽ آوردﻧﺪ آﻧﺠﺎ.ﯾﮏ ﺑﺎر ﻣﺠﺮوﺣﯽ را آوردﻧﺪ ﮐﻪ ﭘﻬﻠﻮش ﺗﺮﮐﺶ ﺧﻮرده ﺑﻮد و اﺳﺘﺨﻮان دﺳﺘﺶ ﻓﺮو رﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﺑﻪ ﭘﻬﻠﻮش.ﺑﻪ دوﺳﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ:"ﻣﻦ اﻻن اﯾﻨﻬﺎ را ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ.ﺣﺎﻻ ﮐﯽ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را می ﺑﯿﻨﺪ؟"
ادامه دارد...✒️
🌸🍃@Ahmadmashlab1995
#رسـم_خوبان
هر بار که #قرار بود به احمد شیر🍼 بدهم اولین ذکرم #بسما... الرحمن الرحیم بود. در تمام💯 زمانهایی که شیر میخورد #نوازشش میکردم و یا قرآن📖 میخواندم یا ذکر میگفتم. هر چقدر که #فکر میکنم یادم نمیآید به دلیل بیماری یا #شیطنتهای دوران بچگیاش ناراحت یا کلافه شده🚫 باشم. یک سال و نیم داشت که راه رفتن را آموخت. #عجیب بود اما به دو سالگی که رسید خیلی خوب حرف میزد.👌 هر وقت هم زمین میخورد، یا #علی میگفت و از زمین بلند میشد. انگار باید الفبای رفتن را از همان دو سالگی👶 فرا می گرفت. احمد بود دیگر، آرام و سر به راه و آماده #شهادت... خیلی هوای محمد را که ۵ سال از او کوچکتر بود داشت😇. از همان دو سالگی او را با خودم به #مسجد نزدیک محل میبردم و هنگام برپایی نماز با دقت به حرکات ❗️و رفتار نمازگزاران نگاه میکرد. به ۷ #سالگی که رسیده بود خودش برای نماز به مسجد میرفت.
✍ به روایت مادر بزرگوارشهید
📎خردسالترین شهید دفاع مقدس
#شهید_احمد_نظیف🌷
🌸🍃@Ahmadmashlab1995
#شهیدانه 💔
🔹بابک #عاشق امام رضا(ع) بود و هر سال آبانماه خانوادگی به پابوس حضرت علیبن موسیالرضا(ع) می رفتند، ولی سال آخر بابک سوریه بود و نتوانست به مشهد برود؛ درست در شب شهادت امام رضا(ع) آسمانی شد...
🔸بابک نمازش هیچگاه قضا نمیشد؛
همیشه صبحِ زود از خواب بلند میشد؛ یکروز هم که تا ساعت 10 صبح خواب مانده بود سراسیمه از خواب بلند شد و گفت من نباید عمرم را هدر دهم و این همه را صرف خواب کنم!
🔹بابک همیشه در حال درس خواندن بود و حتی فوقلیسانس قبول شد و ثبت نام هم کرد اما گفت: رفتن به سوریه و دفاع از حریم آل الله واجبتر از رفتن به دانشگاه است؛ وقتی از آنجا آمدم ادامه تحصیل خواهم داد.
📎به نقل از خانم رقیه نوری، عمه بزرگوار شهید
#شهید_بابک_نوری
#شهید_مدافع_حرم
🌸🍃@Ahmadmashlab1995
🍃: #خاطرانہ
#بـیـتالـمـالـ🙏🍃
بـهـش گـفـتـم:
تـوے راه ڪہ بـر مـیـگـردے ، یـہ خـورده ڪاهـو و سـبـزے بـخـر🌹🍃
گـفـت:
مـن سـرم خیـلے شـلـوغـہ ، مـےتـرسـم یـادم بـره.روے یہ تـیـڪہ ڪاغـذ هـر چـے مے خـواے بـنویـس بـهـم بـده...❣
هـمـون موقـع داشـت جـیـبـش رو خـالے میـڪرد
یہ دفـترچہ یـادداشـت و یہ خـودڪار در آورد گـذاشـت زمـیـن؛
بـرداشـتـمـشـون تـا چـیـزهـایـے ڪـہ
مـےخـواسـتـم ، بـراش بـنـویسـم ، یـڪ دفـعـہ بـهـم گـفـت:
نـنـویسـے هـا!😠....
جـاخـوردم ، نـگـاهـش ڪہ ڪردم ، بہ نظرم عـصـبانے شـده بـود❗️گـفتـم:
مگـہ چـے شـده‼️
گـفـت:
اون خـودڪـارے ڪـہ دسـتـتـہ ، مـال #بـیـتالـمـالـہ💞🌸
گـفـتـم:
مـن ڪہ نـمـےخـواهـم ڪـتـاب بـاهـاش بـنـویـسـم☹️‼️دو ، سـه تـا ڪـلمـہ ڪہ بـیـش تـر نـیـسـت.....
گـفـت:
نـــہ‼️.......❤️🍃
#شـهـیـدمـهـنـدسمـهـدےبـاڪـرے♥️🕊
🌸🍃@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌸🍃 #شهید_محمدحسین_ورشوساز #شهدای_انقلاب_اسلامی #سالروزآسمانےشدن 🌸🍃 @ahmadmashlab1995
🌸🍃
شهادت شهيد محمدحسين ورشوساز (1357ش)
شهيد محمدحسين ورشوساز در سال ۱۳۳۷ش در شهرستان دزفول از توابع استان خوزستان متولد شد.
دوران کودکي را با شادي و نشاط پشت سر گذاشت و قدم در راه فراگيري علم و دانش نهاد.
محمدحسين پس از اخذ مدرک ديپلم، توانست در رشته کشاورزي دانشگاه اهواز پذيرفته شود.
ورشوساز با اخلاق و رفتار پسنديده و اسلامياش همه را به خود جلب مينمود. وي در انجمن اسلامي دانشگاه عضو بود و بهعنوان کارمند در نمايندگي روزنامه کيهان در اهواز مشغول به کار بود، فعاليت در امر اطلاعرساني، او را بيش از پيش نسبت به فساد رژيم آگاه ساخت و انگيزهاش را براي مبارزه با طاغوت دوچندان کرد. محمدحسين در تظاهرات تاسوعا و عاشوراي حسيني تهران شرکت کرد و براي تکثير و توزيع اعلاميههاي حضرت امام خميني (ره) از هيچ کوششي فروگذار ننمود. سرانجام محمدحسين ورشوساز در سن ۲۰ سالگي در تاريخ بيست و دوم مردادماه ۱۳۵۷ش در خيابان دکتر شريعتي تهران هدف گلوله مزدوران رژيم پهلوي قرار گرفت و به فيض عظماي شهادت نائل گرديد.
پيکر پاک شهيد محمدحسين ورشوساز در بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شده است.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📚موضوع مرتبط:
#شهید_محمدحسین_ورشوساز
#شهدای_انقلاب_اسلامی
#زندگینامه
#سالروزآسمانےشدن
🌸🍃@ahmadmashlab1995
#بازگوئید
شما را #چه گذشت
که چنین رهرو و سالک شدهاید..
یا
چه #کردید
که در دشت خطر
یار و همبال #ملائک شدهاید...
#شهید_احمد_مشلب
🌸🍃@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_م
✫⇠اینک شوڪران
قسمت :2⃣1⃣
💞آن روز وقتی آن مجروح را دیدم روﺣﯿﻪ ام را ﺑﺎﺧﺘﻢ . دﯾﮕﺮ ﻧﺮﻓﺘﻢ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﺠﺎ ﺑﻮد؟ ﺣﺎﻟﺶ ﭼﻄﻮر ﺑﻮد؟
💞{ ﭼﺸﻤﺶ اﻓﺘﺎد ﺑﻪ ﮔﻠﻬﺎ ي ﻧﺮﮔﺲ ﮐﻪ ﺑﯿﻦ دﺳﺖ ﻫﺎي ﭘﯿﺮﻣﺮد ﺷﺎداب ﺑﻮدﻧﺪ.ﭘﺎرﺳﺎل ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﺎ ﺑﻮد ﮐﻪ دوﺗﺎﯾﯽ از آﻧﺠﺎ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮد ﺑﯿﻦ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﺎ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﭼﺮاغ ﻗﺮﻣﺰ ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮدﻧﺪ ﻣﯽ ﮔﺸﺖ و ﮔﻞ ﻫﺎ را ﻣﯽ ﻓﺮوﺧﺖ.ﮔﻞ ﻫﺎ ﭼﺸﻢ ﻓﺮﺷﺘﻪ را ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭼﻨﺪ ﺑﺎر ﻓﺮﺷﺘﻪ را ﺻﺪا زده ﺑﻮد و او ﻧﺸﻨﯿﺪه ﺑﻮد. ﻓﻬﻤﯿﺪه ﺑﻮد ﮔﻞ ﻫﺎي ﻧﺮﮔﺲ ﻫﻮش و ﺣﻮاﺳﺶ را ﺑﺮده اﻧﺪ. ﻫﻤﻪ ي ﮔﻞ ﻫﺎ را ﺑﺮا ي فرﺷﺘﻪ ﺧﺮﯾﺪه ﺑﻮد. ﭼﻪ ﻗﺪر ﮔﻞ ﻧﺮﮔﺲ ﺑﺮاﯾﺶ ﻣﯽ آورد! ﻫﺮ ﺑﺎر ﻣﯽ دﯾﺪ ﻣﯽ ﺧﺮﯾﺪ. ﻣﯽ ﺷﺪ روزي ﭼﻨﺪ دﺳﺘﻪ ﺑﺮاﯾﺶ ﻣﯽ آورد. ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:"ﻣﺜﻞ ﺧﻮدت ﺳﺮﻣﺎ را دوﺳﺖ دارﻧﺪ." اﻣﺎ ﺳﺮﻣﺎي آن ﺳﺎل ﮔﺰﻧﺪه ﺑﻮد. ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﻪ ﻧﻈﺮش دﻟﮕﯿﺮ ﻣﯽ آﻣﺪ. ﺳﭙﯿﺪه ﻣﯿﺰد، دﻟﺶ ﺗﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﺪ. دم ﻏﺮوب،دﻟﺶ ﺗﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﺪ. ﻫﻮا اﺑﺮ ي ﻣﯽ ﺷﺪ، دﻟﺶ ﺗﻨﮓ
ﻣﯽ ﺷﺪ. ﻋﯿﺪ ﻧﺰدﯾﮏ ﺑﻮد اﻣﺎ دل ودﻣﺎﻏﯽ ﺑﺮاي ﻋﯿﺪ ﻧﺪاﺷﺖ.}
💞اﺳﻔﻨﺪ و ﻓﺮوردﯾﻦ را دوﺳﺖ دارم،ﭼﻮن ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻧﻮ می ﺷﻮد. در ﻣﻦ ﻫﻢ ﺗﺤﻮل اﯾﺠﺎد ﻣﯽ ﺷﻮد. ﺗﻮ ي ﺧﺎﻧﻪ ي ﻣﺎ ﮐﻪ ﮐﻮدﺗﺎ ﻣﯽ ﺷﺪ اﻧﮕﺎر. وﻟﯽ آن ﺳﺎل ﺑﺎ اﯾﻨﮑﻪ اوﻟﯿﻦ ﺳﺎﻟﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻪي ﺧﻮدم ﺑﻮدم ﻫﯿﭻ ﮐﺎر ي ﻧﮑﺮده ﺑﻮدم. ﻣﺎدر و ﺧﻮاﻫﺮﻫﺎﯾﻢ ﺑﺎ ﻣﺎدر و ﺧﻮاﻫﺮ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ آﻣﺪﻧﺪ ﺧﺎﻧﻪي ﻣﺎ و اﻓﺘﺎدﯾﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﮑﺎﻧﯽ. ﺷﺐ ﺳﺎل ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻫﺮ ﮐﺲ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﻣﻦ را ﺑﺒﺮد ﺧﺎﻧﻪ ي ﺧﻮدش. ﻧﺮﻓﺘﻢ. ﻧﮕﺬاﺷﺘﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﻢ ﺑﻤﺎﻧﺪ. ﺳﻔﺮه اﻧﺪاﺧﺘﻢ وﻧﺸﺴﺘﻢ ﮐﻨﺎر ﺳﻔﺮه ﻗﺮآن ﺧﻮاﻧﺪم و آﻟﺒﻮم ﻋﮑﺲ ﻫﺎﻣﺎن را ﻧﮕﺎه ﮐﺮدم. ﻫﻤﺎن ﺟﺎ ﮐﻨﺎر ﺳﻔﺮه ﺧﻮاﺑﻢ ﺑﺮد.
ساعت سه و نیم از خواب بیدار شدم .....
ادامه دارد...✒️
@AHMADMASHLAB1995
هدایت شده از آستان مبارک خادم الرضا اباصلت هروی ره
💥مسابقه پیامکی #ولایت_علوی
🔸ویژه برنامه دهه امامت و ولایت
🔹برگزار کننده: مرکز افق آستانه مبارکه خادم الرضا اباصلت(ره)
✅ مسابقه عمومی و سراسری است
🎁 ۱۰جایزه نقدی ۵ میلیون ریالی
⏰ زمان : ۲۲مرداد تا ۷شهریور ۹۸
🔴 در کانال آستانه مبارکه اباصلت
✔سروش
sapp.ir/aminaftab
✔ایتا
eitaa.com/aminaftab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بہ جہآن خـرم از آنـم ڪہ تـورآ دارم عـݪے🌟♥🌟
🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
طعام دادن به یک نفر در عیـد غدیـر ثواب طعام دادن به یک میلیون پیامبــر ، شہیـد و صدیــق داره♥️🍃
#طعام_غدیر🌼
🌸🍃@Ahmadmashlab1995
🍃🌸
زندگینامه اجمالی شهید سجاد طاهرنیا🌺
شهید «سجاد طاهرنیا» در ۲۳ مرداد سال ۶۴ در شهرستان رشت به دنیا آمد. وی از دوران کودکی با پدرش به مسجد صاحب الزمان (عج) میرفت و بهخاطر ادبش هنگام برخورد با دیگران پیش اهالی مسجد خیلی محبوب بود.
وی از همان دوران کودکی به عضویت پایگاه مقاومت بسیج درآمد. شهید طاهرنیا تا مقطع دیپلم در رشتهی ساختمان ادامه تحصیل داد؛ ولی بهخاطر فضای حاکم بر دانشگاهها که از نگاه شهید مناسب نبود، از ادامه تحصیل صرف نظر کرد.
از آنجایی که سجاد در خانوادهای حزباللهی پرورش یافته بود؛ اغلب اوقات خود را به فعالیت در مسجد و بسیج می گذراند؛
وی در سال ۸۴ به نیروی زمینی سپاه پاسدران ملحق شد و بعد از چندماه با قبول شدن در آزمون «یگان ویژه صابرین» به عضویت این نیرو درآمد.
وی در ۱۴ مهر ۹۴ به سوریه اعزام شد و بعد از مجاهدتهای بسیار در راه خدا در روز یکم آبان ماه ۹۴ مصادف با تاسوعای حسینی در استان حلب سوریه در درگیری با تروریستهای تکفیری به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
خبرگزاری دفاع مقدس🌺
وبلاگ مدافعان حرم 🌺
#شهید_سجاد_طاهرنیا
#شهید_مدافع_حرم
#زندگینامه
#سالروزتولد
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فرهنگ جهاد و شهادت از زبان سیده سلام بدرالدین مادر #شهید_مدافع_حرم_احمد_مشلب
#برنامه_صراط
#لبنان
#فرهنگ_جهاد_و_شهادت
#شهید_احمد_مشلب
@AHMADMASHLAB1995
May 11
✫⇠اینک شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
قسمت :3⃣1⃣
💞ﺳﺎﻋﺖ ﺳﻪ و ﻧﯿﻢ ﺑﯿﺪار ﺷﺪم. ﯾﮑﯽ ﻣﯽ زد ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ي ﭘﻨﺠﺮه ي اﺗﺎق. رﻓﺘﻢ دم در . در را ﮐﻪ ﺑﺎز ﮐﺮدم ﯾﮏ ﻋﺮوﺳﮏ ﭘﺸﻤﺎﻟﻮ آﻣﺪ ﺗﻮ ي ﺻﻮرﺗﻢ.ﯾﮏ ﺧﺮس ﺳﻔﯿﺪ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﯿﻦ دﺳﺘﻬﺎش ﯾﮏ دﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺑﻮد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ آﻣﺪه ﺑﻮد اﻣﺎ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺳﺮ وﺿﻌﯽ.آن ﻗﺪر ﺧﺎﮐﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺻﻮرت و ﻣﻮﻫﺎش زرد ﺷﺪه ﺑﻮد. ﯾﮏ راﺳﺖ ﭼﭙﺎﻧﺪﻣﺶ ﺗﻮ ي ﺣﻤﺎم.
💞 ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻤﯿﺰ ﺑﻮد. ﺗﻮ ي اﯾﻦ ﺷﺶ ﻣﺎه ﭼﻨﺪ ﺑﺎر ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺣﻤﺎم ﻧﮑﺮده ﺑﻮد. ﯾﮏﺳﺎﻋﺖ ﺳﺮش را ﻣﯽ ﺷﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺎك از ﻻ ي ﻣﻮﻫﺎش ﭘﺎك ﺷﻮد. ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ و ﻧﯿﻢ ﺑﻌﺪ از ﺣﻤﺎم آﻣﺪ ﺑﯿﺮون و ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﺳﺮ ﺳﻔﺮه. در ﮐﯿﻔﺶ را ﺑﺎز ﮐﺮد و ﺳﻮﻏﺎﺗﯽ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮاﯾﻢ آورده ﺑﻮد را در آورد. ﯾﮏ عالمه ﺳﻨﮓ ﭘﯿﺪا ﮐﺮده ﺑﻮد ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﻫﺎي ﻣﺨﺘﻠﻒ. ﺑﺎ ﺳﻮﻫﺎن و ﺳﻤﺒﺎده ﺻﺎﻓﺸﺎن ﮐﺮده ﺑﻮد. روﯾﺸﺎن ﺷﻌﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮد، ﯾﺎ اﺳﻢ ﻣﻦ و ﺧﻮدش را ﮐﻨﺪه ﺑﻮد. ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﺎﻣﻪ ﮐﻪ ﻧﻔﺮﺳﺘﺎده ﺑﻮد ﻫﻨﻮز ﺗﻮ ي ﺳﺎﮐﺶ ﺑﻮد.ﮔﻔﺖ:"وﻗﺘﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺑﺨﻮان."
💞 ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﯽ را ﮐﻪ روﯾﺶ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ ﺑﻪ ﺧﻮدم ﺑﮕﻮﯾﺪ، ﺑﺮاﯾﻢ ﻣﯽ ﻧﻮﺷﺖ، اﻣﺎ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺧﻮدش را ﻣﯽ دﯾﺪم، ﺑﯿﺸﺘﺮ ذوق زده ﺑﻮدم. دﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ از ﮐﻨﺎرش ﺗﮑﺎن ﻧﺨﻮرم. ﺣﻮاﺳﻢ ﻧﺒﻮد ﭼﻪ ﻗﺪر ﺧﺴﺘﻪ اﺳﺖ، ﻻاﻗﻞ ﺑﺮاﯾﺶ ﭼﺎﯾﯽ درﺳﺖ ﮐﻨﻢ.
ﮔﻔﺖ:"ﺑﺮات ﭼﺎﯾﯽ دم ﮐﻨﻢ؟"
ﮔﻔﺘﻢ"ﻧﻪ،ﭼﺎﯾﯽ ﻧﻤﯽ ﺧﻮرم.
ﮔﻔﺖ:"ﻣﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮرم.
ﮔﻔﺘﻢ:"وﻟﺶ ﮐﻦ.ﺣﺎﻻ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ"
ﮔﻔﺖ:"دوﺗﺎﯾﯽ ﺑﺮوﯾﻢ درﺳﺖ ﮐﻨﯿﻢ؟"
ﺳﻤﺎور را روﺷﻦ ﮐﺮدﯾﻢ. دوﺗﺎ ﻧﯿﻤﺮو درﺳﺖ ﮐﺮدﯾﻢ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﭘﺎي ﺳﻔﺮه ﺗﺎ ﺳﺎل ﺗﺤﻮﯾﻞ.
💞 ﻣﺎدرم زﻧﮓ زد.
ﮔﻔﺖ:"ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ زﻧﮓ ﺑﺰﻧﻢ ﻋﯿﺪ را ﺗﺒﺮﯾﮏ ﺑﮕﻮﯾﻢ!!!!؟"
ﮔﻔﺘﻢ:"ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪاﺷﺘﻢ. ﺷﻤﺎ ﭘﯿﺶ ﺷﻮﻫﺮﺗﺎن ﻫﺴﺘﯿﺪ، ﺧﯿﺎﻟﺘﺎن راﺣﺖ اﺳﺖ."
ﺣﺎﻻ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﻨﺎرم ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد. ﮔﻮﺷﯽ را از دﺳﺘﻢ ﮔﺮفت و ﺑﺎ ﻣﺎدر ﺳﻼم و اﺣﻮاﻟﭙﺮﺳﯽ ﮐﺮد. صبح ﻫﻤﻪ آمدند ﺧﺎﻧﻪ ي ﻣﺎ. ﻧﺎﻫﺎر ﺧﺎﻧﻪ ي ﭘﺪر ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﻮدﯾﻢ. از آﻧﺠﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﺎﺑﺎ را ﺑﺮداﺷﺘﯿﻢ رﻓﺘﯿﻢ وﻟﯽ ﻋﺼﺮ ﺑﺮا ي ﺧﺮﯾﺪ ﻋﯿﺪ....
ادامه دارد...✒️
@AHMADMASHLAB1995
✫⇠اینک شوڪران
قسمت :4⃣1⃣
💞 {ﺑﻪ ﻧﻈﺮش ﺷﻠﻮار ﻟﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯽ آﻣﺪ. ﺳﺮﺗﺎ ﭘﺎﯾﺶ را وراﻧﺪاز ﮐﺮد و ﺧﺮﯾﺪه ﺑﻮد، ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ اﻣﺎ ﻣﻌﺬب ﺑﻮد.
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:" ﻓﺮﺷﺘﻪ،ﺑﺎور ﮐﻦ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺗﺤﻤﻠﺶ ﮐﻨﻢ."
ﭼﻪ ﻓﺮق ﻫﺎﯾﯽ داﺷﺘﻨﺪ! ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺷﻠﻮار ﻟﯽ ﻧﻤﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ. ادﮐﻠﻦ ﻧﻤﯽ زد. ﻓﺮﺷﺘﻪ ﯾﻮاشکی ﻟﺒﺎس ﻫﺎ ي اورا ادﮐﻠﻨﯽ ﻣﯽ ﮐﺮد. دﺳﺖ ﺑﻪ رﯾﺸﺶ ﻧﻤﯽ زد. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮐﻮﺗﺎه و آﻧﮑﺎرد ﺷﺪ ﺑﻮد، اﻣﺎ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮد ﺑﺎ ﺗﯿﻎ ﺑﺰﻧﺪ. اﻧﮕﺸﺘﺮ ﻃﻼﯾﯽ را ﮐﻪ ﭘﺪر ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺳﺮ ﻋﻘﺪ ﻫﺪﯾﻪ داده ﺑﻮد، دﺳﺘﺶ ﻧﻤﯽ ﮐﺮد. ﺣﺘﯽ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺸﺪ ﺷﺐ
ﻋﺮوسی ﮐﺮاوات ﺑﺰﻧﺪ، اﻣﺎ ﻓﺮﺷﺘﻪ اﯾﻦ ﭼﯿﺰ ﻫﺎ را دوﺳﺖ داﺷﺖ.
💞 ﻣﺎدر ﮔﻔﺖ:"اﻟﻬﯽ ﺑﻤﯿﺮم ﺑﺮا ي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﻪ ﮔﯿﺮ ﺗﻮ اﻓﺘﺎده." و داﯾﯽ ﺣﺮﻓﺶ را ﺗﺎﯾﯿﺪ ﮐﺮد ﻓﺮﺷﺘﻪ از اﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ اﯾﻦ ﻫﻤﻪ در دل ﻣﺎدر وﺑﻘﯿﻪ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺟﺎ ﺑﺎز ﮐﺮده ﺑﻮد، ﻗﻨﺪ در دﻟﺶ آب ﺷﺪ، اﻣﺎ ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ اﺧﻢ ﮐﺮد و ﺑﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭼﺸﻢ ﻏﺮه رﻓﺖ و ﮔﻔﺖ:"وﻗﺘﯽ ﻣﻦ را اذﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﯿﺪ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ." }
💞 ﻫﻔﺘﻪ ي اول ﻋﯿﺪ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﻗﺮار اﺳﺖ ﺑﺮوﯾﻢ ﻣﺴﺎﻓﺮت. ﺗﻠﻔﻦ را از ﭘﺮﯾﺰ ﮐﺸﯿﺪم. آن ﻫﻔﺘﻪ را ﺧﻮدﻣﺎن ﺑﻮدﯾﻢ. دور از ﻫﻤﻪ. ﺑﻌﺪ از ﻋﯿﺪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ رﻓﺖ ﺗﻮي ﺳﭙﺎه و رﺳﻤﺎً ﺳﭙﺎﻫﯽ ﺷﺪ. ﻣﻦ ﺑﯽ ﺣﺎل و ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ اﻣﺘﺤﺎﻧﺎت ﻧﻬﺎﯾﯽ را ﻣﯽ دادم. اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﺮدم ﺳﺮﻣﺎ ﺧﻮرده ام. اﺳﺘﺨﻮان ﻫﺎﯾﻢ درد ﻣﯿﮑﺮد. اﻣﺘﺤﺎن آﺧﺮ را داده ﺑﻮدم و آﻣﺪه ﺑﻮدم. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ از ﺳﺮ ﮐﺎر،ﯾﮑﺴﺮ رﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪرم. ﻣﺎدرم ﻗﺮﻣﻪ ﺳﺒﺰي ﺑﺮاﯾﻤﺎن ﭘﺨﺘﻪ ﺑﻮد، داده ﺑﻮد ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ آورده ﺑﻮد. ﺳﻔﺮه را آورد. زﯾﺮ ﭼﺸﻤﯽ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻣﯽ ﮐﺮد و ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ. ﮔﻔﺘﻢ "ﭼﯿﻪ؟ﺧﻨﺪه داره؟ﺑﺨﻨﺪ ﺗﺎ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﻮي."
ﮔﻔﺖ"ﻣﻦ از اﯾﻦ ﻣﺮﯾﻀﯽ ﻫﺎ ﻧﻤ ﯽ ﮔﯿﺮم."
ﮔﻔﺘﻢ"ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺗﺎﻓﺘﻪ ي ﺟﺪا ﺑﺎﻓﺘﻪ اﺳﺖ"
ﮔﻔﺖ"ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل، ﻣﻦ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ، ﭼﻮن ﻗﺮار اﺳﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﺷﻮم و ﺗﻮ ﻣﺎﻣﺎن."
ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ.
ﮔﻔﺖ"ﺷﺮط می ﺑﻨﺪم."
ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮ وﻗﺖ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﯾﻢ دﮐﺘﺮ.
💞 ﺧﻮدش ﺑﺎ دﮐﺘﺮ ﺣﺮف زده ﺑﻮد، ﺣﺎﻟﺖ ﻫﺎي ﻣﻦ را ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد دﮐﺘﺮ اﺣﺘﻤﺎل داه ﺑﻮد ﺑﺎردار ﺑﺎﺷﻢ. زدم زﯾﺮ ﮔﺮﯾﻪ. اﺻﻼ ﺧﻮﺷﺤﺎل ﻧﺸﺪم. ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﺑﯿﻦ ﻣﻦ و ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﯽ اﻧﺪازد.
ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮔﻔﺖ"ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ رﻓﺘﻢ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﭽﻪ. اﯾﻦ را ﻫﻢ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ،ﭼﻮن خوابش را دیده ام"
ادامه دارد...✒️
@AHMADMASHLAB1995