#تلنگر
#داستانک
"نان ومیوه دل"
دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاها، ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می کاشتند.
اسماعیل همیشه زمینش باران کافی داشت و محصول برداشت می کرد.
ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه ها گندم هایش از تشنگی می سوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام می شدند و یا خوشه های خالی داشتند.
ابراهیم گفت:
بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصولش همان شد.
زمان گندم پاشی زمین در آذرماه، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی کند و همان کاری می کند که او می کرد و همان بذری را می پاشد که او می پاشید.
در راز این کار حیرت ماند.
اسماعیل گفت:
من زمانی که گندم بر زمین می ریزم در دلم در این فصل سرما، برای پرندگان گرسنه ای که چیزی نیست بخورند، هم نیت می کنم و گندم بر زمین می ریزم که از این گندم ها بخورند ولی تو دعا می کنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیاد تر شود.
دوم این که تو آرزو می کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود.
پس بدان؛
انسان ها "نان و میوه دل خود را می خورند. نه نان بازو و قدرت فکرشان را."
برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند.
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
با شما هوای زندگے ام فرق مے ڪند ... به خدا به هوای شما محتاجم... #شهید_احمد_مشلب @AHMADMASHLAB1995
▪️
در این آشوبِ شهـر
دلتنگی برای شهادت
عنایـتےست ...
باید شاڪر باشیمـ خدا را
ڪه هنوز دلمـان را تنگ میڪند
برای شمـا...
#پر_از_عطر_شہادتمــ ...
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#دلهای کوفیان باحسین بود وشمشیرشان با یزید پس دل پاک کافی نیست برای در #راه_حسین بودن باید #ظاهرت هم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#صحبتهای_محمدمشلب_پدر_شهید_احمد_مشلب:
#امام_حسین_پدر_تمام_شهدا ست،
یعنی پدر شهید احمد و همه ی شهدای مقاومت اسلامی است و این یعنی شهدا راه امام حسین را ادامه دادند به همین دلیل میگویم که امام حسین پدر همه شهداست.
مهمترین چیز در شهدا این است که راه اسلام را که همان #راه_امام_حسین و عاشورا و کربلاست ادامه دادند و پایداری دین اسلام بخاطر برپایی عزای امام حسین و واقعه کربلاست.
وقتی کربلا را به یاد می آوریم میبینیم که در مقابل امام حسین اصلا چیزی تقدیم نکردیم و وقتی خبر شهادت شهید #احمد را شنیدم در آن لحظه فقط به صحنه ای فکر کردم که حضرت زینب کنار جسم امام حسین نشسته بود و دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت: ارضیت یا رب؟خذ حتی ترضی...(پروردگارا راضی شدی؟ بگیر تا راضی شوی...)
واقعا در آن لحظه بیشترین چیزی که به آن فکر میکردم همین بود...👉
#امام_حسین
#عاشورا
#کلنا_عباسک_یازینب
#تصویرمحمد_مشلب_پدر_شهیداحمدمشلب
🌿🌸کانال رسمی شهیدمَشلَب🌿🌸
@AHMADMASHLAB1995
May 11
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🕊✨🕊✨ ✨🕊✨ 🕊✨ ✨ #لات_های_بهشتی #حــــرانقلاب۵ چند وقتی مےشد که شاهرخ #کم_حرف شده بود تو دعای کمیل و
🕊🌸🕊🌸
🌸🕊🌸
🕊🌸
🌸
#لات_های_بهشتی
#پسر_سلطان_شرابـــــ🍷
حتما بخونید👇👇👇
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🕊🌸🕊🌸 🌸🕊🌸 🕊🌸 🌸 #لات_های_بهشتی #پسر_سلطان_شرابـــــ🍷 حتما بخونید👇👇👇
🕊🌸🕊🌸
🌸🕊🌸
🕊🌸
🌸
#لات_های_بهشتی
#پسر_سلطان_شرابـــــ🍷
دوستِ #ادواردو_آنیلی بود و همراه ادواردو به ایران آمدند.
ادواردو به دکتر قدیری ابیانه گفت:
" #لوکا را تا مرز قبول اسلام آورده" ...
دکتر قدیری با لوکا صحبت کرد و لوکا #مسلمان و #شیعه شد.
قرار شد اسلام لوکا، مخفی بماند تا او آسیبی نبیند....
پدر لوکا مالک کارخانه بزرگ تولید شراب در ایتالیا بود ، کارخانه ای که اینک توسط برادر لوکا و مراکز پورنو اداره مےشود.
عجیب بود پسری از خانواده ای که از طریق پورنوگرافی و مشروبات الکلی ، ثروتی افسانه ای دارند، مسلمان و شیعه شود!!!
پس از شهادت ادواردو ، لوکا بیشتر مراقب بود تا اسلامش علنی نشود تا اینکه...
روزنامه ایل جورناله نوشت:
ساعت ۲ نیمه شب ۱۳فروردین، ۲ آوریل۲۰۰۷ لوکا با حالتی عصبی از منزل خارج شد و جسدش در زیر پل گاریبالدی پیدا شد...
دقیقا لوکا نیز مانند ادواردو به شهادت رسید و با برچسب #خودکشی ، قضیه را مختومه اعلام کردند، در حالے که پلکان مسیر رفتن به زیر پل، به خون لوکا آغشته بود و نشان مےداد جسدش را به زیر پل آورده اند...
شباهت شهادت #لوکا و #ادواردو نشان مےدهد هر دو نفر به دست یک گروه به شهادت رسیده اند با این تفاوت که لوکا به دلیل اینکه از نظر جسمانی، از ادواردو قوےتر بوده، مقاومت هایی از خود نشان داده و زخم هایی در بدنش ایجاد شده بود...
#لاتهای_بهشتی_ادامه_دارد
#با_ما_همراه_باشید
#کپی_با_ذکر_لینک
@AHMADMASHLAB1995
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطراٺــــ_شهدا
صبح ها وقتے برای نـــماز بلند مےشد سر و صـــدا نمےکرد.
وقتےکہ مےفهمیدم نماز صبحش را خوانده تعجب مےکردم!
یک بار پرسیــــدم ؛
کے نماز صبح را خواندی کہ من متوجہ نشدم؟!
او هم با خنــــده گفت ؛
خـــــدا دوست نداره من سر و صدا کنم و اینهمه آدمو از خواب بیــــدار کنم.
من کنجکاو شدم بفهمم چطور بی سر و صدا برای نماز بیدار میشه!
یک شـــب زود تر بیدار شدم تا بفهمم چطوری اینکارو انجام میده.
...
بیدار شد و رفت وضــــــو بگیرہ
حتے یک لامپ هم روشـــن نکرد،
قبل از این که شیر آب را باز کند یک دستمال زیر شیر آب گذاشــــت تا صدای آب بقیه را بیدار نکند !
بعد با آرامـــــش و سکــــوت رفت یه گوشه .
تو همون تاریــــکے شروع به خواندن نماز کرد ؛الله اکــــــبر...
🌹 #شهید اسماعیل سریِشی🌹
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🕊🌸🕊🌸 🌸🕊🌸 🕊🌸 🌸 #لات_های_بهشتی #پسر_سلطان_شرابـــــ🍷 حتما بخونید👇👇👇
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۱
حتما بخونید
👇👇👇👇👇👇
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#لات_های_بهشتی #پناه_حرم۱ حتما بخونید 👇👇👇👇👇👇
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۱
آن زمان که مسعود دهنمکی بر روی پرده نقرهای سینما #مجید_سوزوکی را به نمایش گذاشت، شاید باورمان نمیشد امروز هم در حقیقت مجیدی وجود داشته باشد که #باغیرت و #بامرام باشد.
اهل دل و دست و دلباز، لوتی و بامرام که عاقبتش شبیه مجید سوزوکی به #شهادت ختم شود.
همه با مجید سوزوکی خندیدیم، ناراحت شدیم و بعد در پایان قصه گریه کردیم و شجاعت مجید را احسنت گفتیم و برایش دست زدیم. و حالا امروز بعد از چند سال داداش مجیدی هست نه شبیه و یا کپی مجید سوزوکی قصه اخراجیها اما شباهتهایی داشت که پلان آخر زندگیاش را به شهادت ختم کرد.
شاید در قصه دهنمکی مجید سوزوکی یک تفاوتی با بقیهی همردیفانش داشت، یک گوهری در وجودش بود که این گوهر باعث انتخاب شدنش توسط معبود شد.
در سےوچندمین منزل مجموعه داستان #لات_های_بهشتی رسیدیم به محله #یافت_آباد، منزل #شهیدمجید_قربان_خانی
مجید قصه ما در هوای گرم روز آخر مرداد ماه سال 69 در محله یافت آباد تهران به دنیا آمد.
تک پسر خانواده و عزیز کرده خانواده و البته کل محل، شاید دلیل محبوبیتش در بین همه اهالی محل به خاطر شوخ طبعی و اخلاق بسیار خوبش بود.
بچههای محله دوستش داشتند چون با نیسان آبی پدر هر روز آنها را به زمین بازی میبرد و تا پاسی از شب با آنها فوتبال بازی میکرد و حالا بچههای محل چندین ماه است به رسم هر روز و هر سالشان سر کوچه جمع میشوند تا با مجید قصه ما به فوتبال بروند، اما مجیدی دیگر حضور مادی ندارد تا با آنها گرم بگیرد و بازی کند. او داداش مجید همه بچههای محله یافت آباد بود. پیران محله مجید را دوست داشتند چون هر کدام را که میدید و به کمک احتیاج داشتند، کمکشان میکرد و حتی خریدهایشان را که توانایی نداشتند با خود به منزل ببرند، آنها را تا پای یخچالشان میبرد تا نکند اذیت شوند.
با همه مردم محل دوست و رفیق بود با هر کسی زود دوست میشد و با شوخ طبعیهایش دل هر کسی را میبرد تا ابدیت پیش خودش .
اما مجید در چند ماه آخر عمرش در این دنیا حال و هوایش به کلی تغیر کرده بود، پشت همه خندهها و شوخطبعیهایش یک غم بزرگی در چهره و رفتارش بود و البته آرامتر از همه عمرش شده بود.
مجید هیچ وقت علاقهای به درس خواندن نداشت تا هشتم خواند و برای همیشه کتابهای درسیاش را در قفسههای کتاب به یادگار گذاشت، و کنار پدر در بازار آهن مشغول به کار شد. در آمد روزانهاش را بین من و مادر آن خواهرانم تقسیم میکرد، وقتی معترض این رفتارش میشدیم میگفت:
"روزیرسان اصلی خداوند است".
همه خانواده و فامیل آرزویمان بود که دامادی مجید را ببینیم، وقتی میگفتیم برایت آستین بالا بزنیم، میگفت:
"داماد میشوم، عروسیام خیلی هم شلوغ میشود، ماشین عروسم به جای اینکه گل قرمز داشته باشد، گل سیاه دارد و چون خیلی شوخ طبع بود هیچکدام از ما حرفهایش را اصلا جدی نمیگرفتیم".
مجید هیچ وقت اهل نماز و روزه و دعا نبود، اما سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه به کلی متحول شد، همیشه در حال دعا و گریه بود، نمازهایش را سر وقت میخواند و حتی نماز صبحش را نیز اول وقت می خواند، خودش همیشه میگفت:
"نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده که این طور عوض شدهام و دوست دارم همیشه دعا بخوانم و همیشه در حال عبادت باشم. در این مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بود همیشه زمزمه لبش «پناه حرم، کجا میروی برادرم» بود؛ همیشه ارادت خاصی به حضرت زینب (سلام الله علیها) داشت.
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_لینک
@AHMADMASHLAB1995
💠قسمت سوم وصیت نامه شهید مدافع حرم لبنانی #احمدمشلب💠
از صحبت های عامیانه شهید با مادرش در وصیت نامه؛
❤️مادرم دوستت دارم و تو خسته شدی و زحمت کشیدی تا مرا بزرگ کردی و میخوام بهت بگم که مثله حضرت زینب صبر کنی مثل ام البنین که چهار جوان تقدیم کرد و صبور ماند برای پسرانش ناراحت نشد و برای حسین ناراحت شد و تو یک پسر تقدیم کرده ای و باید جوانان بیشتری تقدیم کنی و قطعا باید صبور و مومن باشی چون تو مرا در این خط بزرگ کردی و برایت چیزه عجیبی نخواهد بود که پسرت شهید شود تو بودی که برای شهادتم دعا کردی و مرا برای ان تربیت کردی پس صبور و مومن باش و مرا ببخش و برایم دعا کن این چیزیست که میخوام به تو بگویم ،دوری سخت است ولی دوباره همدیگر را ملاقات میکنیم در بهشت...
از من راضی باش و مرا ببخش نمیدانم دیگر چه بگویم
میخواهم تو هم مانند مادر دیگر شهدا صبور باشی و سرت را بالا بگیری که پسرت شهید شده...قطعا خوده مادرم هم میداند که قلب پسر و مادر چقدر بهم نزدیک است و برای هم قلبشان تحت تاثیر قرار میگیرد
همه چیز بین مادر و فرزند جداست...
اون چقدر دوستم داره و من چقدر دوسش دارم که مرا از بچگی بزرگ کرد و به اینجا رساند و قطعا خدا پاداش این کار را به او خواهد داد و نمیدانم که چطور خواهد شد که در منطقه ی کوچک و بزرگ به او بگویند پسرت شهید شده و چگونه گریه خواهد کرد...
دوستت دارم❤️
#قسمت_سوم
#وصیتنامه_شهید_مشلب
#برای_مادرش_سلام_بدرالدین
#ترجمه_فارسی
❤کانال رسمی شهید احمد مشلب❤
👇👇👇
@AHMADMASHLAB1995
May 11
#داستانک
◀️...شک...▶️
مردي صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده. شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد، براي همين، تمام روز او را زير نظر گرفت.
متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد، مثل يك دزد راه مي رود، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند، پچ پچ مي كند ،آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض كند، نزد قاضي برود و شكايت كند.
اما همين كه وارد خانه شد، تبرش را پيدا كرد. زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه مي رود، حرف مي زند، و رفتار مي كند.
#زود_قضاوت_نکنیم
@AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 صوت شنیده نشده ،
🌷شهید علی چیت سازیان🌷
کسی که به خداوند متکی و خدارو قبول داره به آمریکا سجده نمیکنه..!!
ما اگر تکه تکه شویم و اگر تمام بدن ما را بر زیر تانک ها از بین ببرند ،ما می گوییم مرگ بر آمریکا و می جنگیم..
و دشمن از همین می ترسد..
📎 صداها و فریاد و پیام شهـدا ،
خاموش شدنی نیست ...
#اسم_شهدا_حذف_شدنی_نیست
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۱ آن زمان که مسعود دهنمکی بر روی پرده نقرها
🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۲
مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشد ☺️تا همبازی و شریک شیطنتهایش باشد؛ اما خدا در ۶ سالگی به او یک خواهر داد.😶
خانم قربانخانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر کوچک مجید میگوید:
«مجید خیلی داداش دوست داشت.😍 به بچههایی هم که برادر داشتند خیلی حسودی میکرد و میگفت چرا من برادر ندارم.🙁
دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. مجید نمیدانست دختر است و علیرضا صدایش میکرد. 🙃
ما هم به خاطر مجید علیرضا صدایش میکردیم؛ اما نمیشد که اسم پسر روی بچه بماند. شاید باورتان نشود. مجید وقتی فهمید بچه دختر است. دیگر مدرسه نرفت.😐 همیشه هم به شوخی میگفت «عطیه» تو را از پرورشگاه آوردند ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش صدایش میزد.😜
آخرش همکلاس اول نخواند. مجبور شدیم سال بعد دوباره او را کلاس اول بفرستیم.🙄
به شدت به من وابسته بود. طوری که از اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه رفتم و در حیاط مینشستم تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً خجالت میکشم به مدرسه بیایم.😑 همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و نرفت؛😟 اما ذهنش خیلی خوب بود.😇 هیچ شمارهای درگوشی ذخیره نکرده بود. شماره هرکی را میخواست از حفظ میگرفت.»🤓
مجید پسر شر و شور محله است که دوست داشت پلیس شود.👮
دوست داشت بیسیم داشته باشد. دوست داشت قوی باشد تا هوای خانواده، محله و رفقایش را داشته باشد.💪
مادر مجید میگوید:
«همیشه دوست داشت پلیس شود. یک تابستان کلاس کاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نگذارید برود تمام بچهها را تکهتکه کرده است.😰😱 میگوید من کاراته میروم باید همهتان را بزنم.🙄
عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا میرود پز داییهای بسیجیاش را می داد.😍 چون تفنگ و بیسیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود.
بعدها هم که پایش به بسیج باز شد یکی از دوستانش میگوید آنقدر عشق بیسیم بود که آخر یک بیسیم به مجید دادیم و گفتیم: "این را بگیر دست از سر ما بردار"!!! (خنده)🙃 در بسیج هم از شوخی و شیطنت دستبردار نبود.»
همه اهل خانه مجید را #داداش صدا میکنند.😇
پدر، مادر، خواهرها وقتی میخواهند از #مجید بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید میچسبانند و خاطراتش را مرور میکنند.😔
خاطرات روزهایی که باید دفترچه سربازی را پر میکرد اما نمیخواست سربازی برود.😎
مادر داداش مجید داستان جالبی از روزهای سربازی مجید دارد:
«با بدبختی مجید را به سربازی فرستادیم.😫😩 گفتم نمیشود که سربازی نرود. فردا که خواست ازدواج کند، حداقل سربازی رفته باشد. وقتی دید دفترچه سربازی را گرفتهام.☺️
گفت: برای خودت گرفتهای! من نمیروم.😐
با یک مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون کشیدیم و فرستادیم؛😩😫
از شانس خوبش سربازی افتاد کهریزک که یکی از آشناهایمان هم آنجا مسئول بود.😎
مدرسه کم بود هرروز پادگان هم میرفتم.☹️
مجید که نبود کلاً بیقرار میشدم.😔
من حتی برای تولد مجید کیک تولد پادگان بردم.🍰 انگار نه انگار که سربازی است.😌
آموزشی که تمام شد دوباره نگران بودیم.😱
دوباره از شانس خوبش «پرند» افتاد که به خانه نزدیک بود. مجید هر جا میرفت همهچیز را روی سرش میگذاشت.😱😥
مهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بود یک کپی از آن برای خودش گرفته بود. پدرش هرروز که مجید را پادگان میرساند. وقتی یک دور میزد و برمےگشت خانه میدید که پوتینهای مجید دم خانه است. شاکی میشد که من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی. مجید میخندید و میگفت: خب مرخصی رد کردم!»😁😀
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_لینک
@AHMADMASHLAB1995