eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
‌#سیره‌شهدا #شهید_مصطفی_چمران🌸 با هم می رفتیم اردوگاه های لبنان را می گشتیم،هر بچه ای را در خاک و خ
📌اگر امام زمان غیبت کرده است، این غیبت ماست نه غیبت او... این ما هستیم که چشمان خود را بسته ایم ، این ما هستیم که آمادگی نداریم. منتظران ‌ظهور ، گناه‌ نمیکنند... حال که جهان در کنش و واکنشی عظیم است چقدر خوب است با به از منتظران واقعی بقیه الاعظم باشیم 🍀 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 #از_زبان_پدر 🔆 امام مهدی فرمودند: ملعون است ملعون است کسی که نماز مغربش را به تاخیر بی
🌸 🔅پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: 🔺مؤمن، گناه خود را چونان تخته سنگ بزرگى بر بالاى سرش مى بيند كه مى ترسد به روى او بيفتد و كافر، گناه خويش را مانند مگسى مى بيند كه از جلوى بينى اش رد مى شود. @AhmadMashlab1995
. "خاطرا‌ت‌طنزجبهہ"🙊😂 یڪبار سعید خیلے از بچہ‌ها کار کشید... دستہ بود شب برایش جشن پتو گرفتند... حسابے کتکش زدند😂 من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا شاید کمے کمتر کتک بخورد..! سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے آن جشن پتو ، نیم‌ساعت قبل از وقت صبح، گفت...😱 همہ بیدار شدند نماز خواندند!!! بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ بچہ‌ها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت: اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟ گفتند : ما خواندیم..!✋🏻 گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟ گفتند : سعید شاهدی اذان گفت! سعید هم گفت من برایِ شب اذان گفتم نہ نماز صبح..!😂 🍃 •| 😂 @AhmadMashlab1995
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊 🏷 🕊 زندگی زیباست اما از آن زیبا تر است، سلامت تن زیباست اما  عشق تن را قفسی میبیند که در باغ نهاده باشند🥀 @AhmadMashlab1995
💥 اگر قرار بود خدا به بيو پيج هاى اينستاگرام و اكانت هاى تلگرام نگاه كنه هيچ كس تو دنيا نميموند همه ميشدن :) ولى .. !🌱 @AhmadMashlab1995
💞 |💚|ماٰییم بُزُرگْ شُدھ ے خآنِ حُسِیْن ابنْ عَلْے🕊]° |🌷|لُطفِ مآدَرَش اَستـْ" ڪھ چٰادُر بَر سَر داریم 💞 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
مےدانم از اینجا ڪہ من نشستہ ام تا آنجا ڪہ تو ایستاده ای #ای_شہید فاصلہ بسیار است اما ڪافیستـ تو
°•|✌🏻💛✌🏻|•° روز که شروع مےشود❤️ باز ڪبوتر دلمان پر مےڪشد😍 بہ بام یاد شما شهدا😇 بہ یادمان😊 باشید😘 گرداب😓 دنیا دارد😔 غرقمان مےکند 🌸🌷 @AHMADMASHLAB1995
‌ ﷽ ❣ : 🌸بهترين مردم كسى است که اگر او را به خشم آورند بردبارى نمايد و چنانچه به او ظلم شود ببخشايد و چون به او بدى شود خوبى كند 📚غررالحكم، ح ۵۰۰۰ 🥀| @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_16 صالح خسته بود و خوابش می آمد. چشمانش را ماساژ می داد
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 دو روز مشهد بودیم و دل سیر زیارت کردیم. صالح یک هفته مرخصی داشت. قصد داشتیم به شمال برویم و حسابی تفریح کنیم. هنوز در مسیر استان گلستان بودیم که از محل کار با او تماس گرفتند و به او گفتند که باید بازگردد. ناراحت بودم اما... بیشتر از کلافگی صالح پکر می شدم. انگار می خواست چیزی بگوید اما نمی توانست. به اولین شهر ساحلی که رسیدیم، لب دریا رفتیم. ــ تا اینجا اومدم خانومم رو نبرم ساحل؟! شرمندم مهدیه... ــ این حرفو نزن. من شرایط کاریتو می دونم. وقت زیاده. خدا رو شکر که حداقل زیارت رفتیم. چنگی به موهایش زد و چادرم را گرفت و با خودش کشاند توی آب. آب از زانویمان بالا آمده بود و چادرم را سنگین کرده بود. محکم آنرا دور خودم پیچاندم و به دریا خیره شدم. ــ مهدیه جان... ــ جان دلم؟ ــ فردا ظهر اعزامم... برگشتم و با تعجب گفتم: ــ کجا؟! چیزی نگفت. می دانستم سوریه را می گفت. قلبم هری ریخت. انگار معلق شدم بین زمین و آسمان. شاید هم روی آب بودم. به بازوی صالح چنگ زدم و خودم را نگه داشتم. با هم بیرون آمدیم و روی ماسه ها نشستیم. چادرم غرق ماسه شده بود. کمی تنم می لرزید نمی دانم از سرما بود یا از ضعف خبری که شنیده ام؟! "مهدیه آروم باش. یادت نره بابا گفت باید پشتیبان شوهرت باشی. اینجوری دلشو می رنجونی و نمی تونه با خیال راحت از خودش مراقبت کنه. همش باید نگران تو باشه. تو صالحو سپردی دست خدا. زندگیتو گره زدی به حرم آقا... پس نگران نباش و توکل کن به خدا..." ــ چرا یهو خواستی بیفتی؟ حالت خوبه عزیزم؟ خندیدم و گفتم: ــ آره خوبم. نگران نباش. ماسه های زیر پام خالی شد. نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم: ــ وقت زیادی نداریم ها... اگه تموم شب رو رانندگی کنیم فرا صبح می رسیم خونه. بلند شدم و دست او را گرفتم و از جایش بلندش کردم و با هم سوار ماشین شدیم. دلم را به دریا زدم و گفتم: ــ من رانندگی می کنم. تا وقتی شب میشه بخواب که بتونی تا صبح رانندگی کنی. باشه؟ سوئیچ را به من داد و حرکت کردیم. ... نویسنده:طاهــره ترابـی @AhmadMashlab1995