شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚خاطرات شهید مدافع حرم #شهیداحمدمشلب راوی:سیده سلام بدرالدین(مادرشهید) #بعد_از_شهادت قسمت اول: #احم
📚خاطرات شهید مدافع حرم #شهیداحمدمشلب
راوی:سیده سلام بدرالدین(مادرشهید)
#بعد_از_شهادت
قسمت دوم:
#احمد همیشه با همه خوش رفتار بود و دوست داشت همه را بخنداند جای خالی او را با حرف زدن درموردش و صحبت از کارها و اعمالش پر میکنیم ما بدن و جسم #احمد را از دست دادیم اما روحش را همیشه در کنار خود داریم و یادش برای ما زنده است حضورش در بین ما بیشتر از قبل احساس می شود،هر لحظه او را در کنارمان حس میکنیم هر چند که ظاهراً یکی از اعضای خانواده مان را از دست دادیم اما در عوض کسی را به دست آوردیم که می تواند در روز محشر ما را شفاعت کند
چند باری در عالم رویا #احمد را دیده ام خواب های شادی بود و روحیه ام را شاد کرد خیلی از دوستان،نزدیکان،اقوام و مردم نیز #احمد را در خواب می بینند؛گویی #احمد به خواب همه می رود .
✍ماه علقمه
#ملاقات_در_ملکوت
#خاطرات
#شهید_احمد_مشلب
#نویسنده_مهدی_گودرزی
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک
@AhmadMashlab1995
🌐ڪانـال ࢪسمے شهیــداحمــدمشلــب دࢪ واتسـاپ🌐
🌸زیـࢪ نظـࢪ خانـوادھ شهیــد از لبنـان🌸
https://chat.whatsapp.com/HXZEQQdE1TI7XeQ5YLUQvW
‼️توجـہ ڪنیـد دࢪ ایـن گـپ، پسـت هاے ڪانـال هاے ࢪسمےِ دیگـࢪ پیـامرسـان هـا گذاشتـہ نمےشـود‼️
‼️تمـامے پسـت هـاے ایـن ڪانـال دࢪباࢪھ شهیـداحمـد اسـت و بہ همیـن دلیـل تعـداد پسـت هـا ڪم اسـت‼️
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌐ڪانـال ࢪسمے شهیــداحمــدمشلــب دࢪ واتسـاپ🌐 🌸زیـࢪ نظـࢪ خانـوادھ شهیــد از لبنـان🌸 https://chat.w
منتشر کنید☺️🌱
اول از هرکاری بیو کانال و بخونید🌷
جناب آقای مصطفی تاجزاده!
ضمن عرض احترامات فراوان، ولی در فتنه ۸۸ جنابعالی از زاویه منطق و عملکرد، دقیقاً چیزی مثل همین بزرگوار حاضر در تصویر فوق بودید.
و من الله التوفیق
#faridebrahimi62
☑️ @AhmadMashlab1995
براےتعجیلدرظهورمنزیاددعاکنید
کهخودفرجنجاتشماست
"اماممهدیعج🌿"
#این_جمعه_هم_نیامدی🥀
#باز_هم_جمعهای_بی_تو💔
☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد سیدسجاد حسینیآغوزبنی💫 ✨جـزء شهـداے نـاجـا✨ 🌴ولادت⇦1اردیبهشت سـال1371🌿 🌴محـل و
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد حسین غلامکبیری💫
✨جـزء شهـداے فتنـہ88✨
🌴ولادت⇦9آبان سـال1370🌿
🌴محـل ولادت⇦تهران🌿
🌴شهـادت⇦28خرداد سـال1388🌿
🌴محـل شهـادت⇦تهران🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦بر اثر برخورد خودروی آشوبگران بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_شـصتم بہ فرودگاه کہ میـرسیم برای بار آخر از برادرت خداحافـظی میکنی و از ما
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_شـصتویـڪم
دور شـدنت آهستہ آهستہ بود! ولے چہ فایده...همان آهستہ بودنش هم داستـانے داشت
دسـتت را روے سینہ ات میگذارے و آرام میگویی : عاشــقـتم...!
قفسہ ے سینہ ام از شـدت تپش های قلبـم درد میگیرد...
من هم زیر لب میگویم : مـنم عاشقـتمــــ
لـبخندے میزنے و دسـتت را بالا می آوری و بہ حالت خداحافظی تکان میدهی...
یعنــی تمام شد؟! دارے میروے؟دسـتم بہ لرزه می افـتد...
چنـد قدم دور تر میـشوی و پشـت میکنی و تا درب سالن فرودگاه میدوے...حـالا تمـام دعایم این اسـت خدایا...می شود جایے از تنـش درد بگیـرد و نرود...
نہ نہ...راضے نیـستم درد بڪشد! فـقط...فـقط میـشود کاری کنے نرود...میـشود کارے کنے بماند!دیگـر حتے توان ندارم کہ کاسہ ے آب را بالا بیارم و بہ پشـتت بریزم...دوباره چشـمم پر از اشـک میشود و تو هم از نگاهم رد میـشوے!
#وقـت_رفتن_کاشدر_چشمم_نمےغلطید_اشڪ
#آخـرین_تصـویر_او_در_چـشمهایم_تار_شد!
دیـگر نمی توانم سـد اشـک هایم را نگہ دارم و بے اراده ڪاسہ ے آب از دسـتم روے زمین می افـتد و تکہ تکہ میـشود و با شکسـتن کاسہ بغـض من هم میـشکند و صداے هق هق گریہ هایم بلنـد میشـود...
#رفـــــــت
بہ همـین آسانے!
#مـن_هم_مـردم
بہ همین آسانے!
خـدایا...می دانم احسـاسم مثل دفعہ ے اول نیـست...خودت هم میـدانے...
فـقط ازت میـخواهم مـحمدم را بہ من بگردانے مـن بدون او نمی توانم!نمی توانم!
✍نـویسنده : خادم الشـهــــــــ💚ـــــدا
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_شـصتویـڪم دور شـدنت آهستہ آهستہ بود! ولے چہ فایده...همان آهستہ بودنش هم د
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_شـصتودوم
بـرادرت با دیدنـم از ماشیـن پیاده میـشود و بہ سمـتم مـیدود
ظـرف شکستہ ے آب و جاے خالے ات را کہ میبـیند با تعجـب و نگرانے میپـرسد : زن داداش خوبی؟!
در دلم جـواب میـدهم آرے خوبم بہ اندازه اے کہ تمـام بدنـم شـده بود چـشم تا جانم را ببینم...بہ اندازه اے کہ تمام بدنم شـده بود قـلب تا فـقط بتـپد و کم نیاورد
بہ اندازه ای کہ تمام بـدنم شده بود دسـت تا کاسہ ے آب را بگیـرم و پشـت سرش بریزم! اما...
تکہ هاے کاسہ را جمع میـکند و در نزدیکترین سـطل آشـغال میـریزد
بے اعتنا تلو تلو خوران خودم را تا ماشـین میرسانم و میـنشینم
سـرم را بہ شیشہ تکیہ میدهم و چشمانم را میبندم
صداے بستہ شدن در ماشین حاکے از این است کہ آقا مهدی برادرت سوار ماشین شده...
با دیدن من با لحـن نگرانی میگوید : مریم خانم بریم بیـمارستـان؟!
سـرم را بہ آرامی تکان میـدهم اما متوجہ نمی شود و دوباره میپـرسد : زن داداش؟خــوبے؟
دیـگـر حتی توان تکان دادن سرم را هم نـدارم چـشم هایم کم کم سـنگین مـیشـود و دیـگر صدایی نمیـشنوم...
* * * * * *
_چشـماشو باز ڪرد...
تـصویر مبـهمے از یڪ خانم سفیدپوش بالاے سرم نمایان میـشود
نـزدیک میـشود و در گـوشم میگوید : بیدار شدے؟! درد ندارے؟
چـند بار پلک میزنم و آرام آرام چشـمم را باز میکنم و سرم را بہ علامت منفے تکان میدهم
بہ سرمم نگاه میکند و رو بہ آقا مهدے میگوید : فعلا سرمـش تموم نشده هروقت تمـوم شد میتونید ببریدش
آقا مهدے کیف توی دستش را جا بہ جا میکند و حرف پرستار را تایید میکند...
با صدایی گرفتہ میگویم : آقا مهدی...
نـزدیک تر میـشود و میگوید : جانم زن داداش؟!چیزے میخوای؟
_ساعت چنـده؟
_چهار و ربع
با گفـتن ساعت یادت می افـتم...دو ساعت اسـت کہ رفتہ ای و تمام این دو ساعت من خـواب بودم! اے کاش همیـنطور مـیخوابیدم و وقـت بازگشـتت بیـدار میـشدم...
نیـم ساعت بعد صداے اذان بلنـد میـشود...چہ آرامـشی در این صـدا هـست!
مـثل صداے تو...مثل چهره ے تو...
✍نـویسنده : خادم الشهـــــــــــــ💚ــــدا
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_شـصتودوم بـرادرت با دیدنـم از ماشیـن پیاده میـشود و بہ سمـتم مـیدود ظـرف
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_شـصتوسـوم
صـبح کہ میـشود از بیـمارستان خارج میـشویم
آقا مـهدے مرا تا منـزل میـرساند و خـودش هم بہ محل کارش میـرود...بنـده ے خـدا تمام دیشـب را بخاطر مـن بیدار ماند!
مـادرت هم وقتی وضـعیت مرا دید در خانہ ے مان ماند...با ڪمـڪ او وارد خانہ می شوم و روے تختم دراز میکشم...تا چـشمم بہ قاب عکـس دونفره امان افـتاد دوباره گریہ هایم شـروع مےشود...
دسـتم را روے شـکمم میگذارم و شـروع میـکنم با فـرزندم حـرف زدن :
مـیدونے عزیزم...مـن عاشق پـدرتم...اونم منـو خیلے دوست داره! هم مـنو هم تورو...
براے اومـدنت لحظہ شمارے میکرد بے قرارے هاش معلوم بود! امـا الآن رفتہ جـنگ...براے اینکہ بعـد از اینکہ بہ دنـیا اومدے آروم باشـے
بهم گـفت مراقبت باشم! گـفت تو رو سـرباز بار بیارم...فـقط عـزیزم!
سـعے نڪن منتـظر باباییت باشے...باباییت دیگہ رفـت...شایدم بره پیش خـدا...امـا تو از بی بی رقیہ بخواه مراقبـش باشہ! زودتـر بیاد...هـردومون مراقب تو باشیم...بزرگـت کنیم...
باشہ؟!
صـورتم از شـدت اینکہ گریہ کردم کاملا حـس غیرطبیعی داشت! دهانم تلخ شده بود و تمـام تنم میلرزید!
نہ نہ...اصـلا کے گفتہ برنمیـگرده...اتفافا می آد...اما چہ جـورے؟!
قـلبم تیـر میـکـشد! دسـتانم میلرزد...درد معده ام را حـس میکنم
اصـلا بیا از همـین الآن تا اومـدنش مـنتظرش باشیم...دوتایی! شایـد خبرے ازش شد...!
✍نـویسنده : خادم الشهـــــ💚ـــــــدا
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_شـصتوسـوم صـبح کہ میـشود از بیـمارستان خارج میـشویم آقا مـهدے مرا تا منـ
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_شـصتوچـهارم
یازده ماه بعـد...
ڪودکمان همانطور کہ حـدس زده بودے دختـر است! اسمـش را هم طبق گفتہ ے خودت #زینـب گذاشتہ ام
از آخـرین تماسے کہ داشتے حـدود یڪ ماهی میگذرد گفتہ بودے این اواخـر درگیری هایتان بیشتر شده است و سیم تلفـن ها قطع شده است
اما دیگر خیلے دیر شـده نگـرانم!
صـداے گریہ های زینب از اتاقمان بلند میشود
بہ سـمتش میـروم و در آغوشـش میگیرم
درسـت شبیہ توسـت...
زیبا و دلنـشین!
کمـے کہ در آغوشـش میگیرم آرام میـشود و میـخوابد اورا پایین میگذارم و خـودم هم کنارش دراز میکشـم و بالشـتش را تاب میدهم تا خـوابش عمیـق تر شود چـند دقیقہ بعد صـداے تلفـن بلنـد میـشود...
براے اینکہ زینـب از خواب بلند نـشود فورا گوشے را بر میدارم
_الو؟
_سلام مـریم خانم...خوبے شما؟
صـداے گرفتہ ے مردی از پشت تلفن چندان مشـخص نمی کرد چہ کسے پشت خط است اما بعد از کمی صحبت فهمیدم برادرت بود
_سلام آقا مهـدے ممنون
_راسـتش زنگ زدم...مـیتونید آمـاده شید بریم یہ جایی؟
_ڪجا مثلا...
_حالا شمـا آماده شیـد تا چنـد دقیقہ دیگہ مام دم درتـون...
بدون اینکہ منتـظـر جوابم باشد گوشی را قطع میکند...
با تعـجب بہ دور و برم نگاهی می اندازم کہ قصـدش از ایـن کار چیـست؟
لباسم را میـپوشم و چادرم را سر میکنم زیـنب را هم آماده میکنم
چنـد دقیقہ بعد آقا مهدے دم در خانہ یمان منتـظرمان می ایستد...از پلہ ها پایین میروم و در را باز میکنم...بعـد سلام و احوالپـرسی سوار ماشیـنش میشوم
اما چنـدان انگار حال درستے نـداشت!
بـدون هیچ حـرفے حرکت کرد و بـعد از نیم ساعت روبروی در سپـاه ایـستاد...
با تعـجب می پـرسم : ایـنجا کجاست؟!
_پیـاده شو زن داداش...
ملافہ ی زینب را دورش میپـیچم در را باز میـکند و او را از آغـوشم بر میدارد و بہ سـمت درب سپاه میـرود
هــزاران فـکر عجـیب و غـریب در سرم میـجنبد!
دسـتم را روے قلبم میـگذارم و با نفـسی عمیـق میگویم : هیـچے نیـست!
و از ماشـین پیاده میـشوم و همـراهش میـروم...
✍نـویسنده : خادم الشـهـــــــــ💚ــــــدا
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
کنار تو هر لحظه گویم به خویش
که خوشبختی بیکران با من است
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
مولا جان! بار ها آمدی و نبودم در تقلای این زندگی نیازمـند تو اما بی تو بودم بار ها آمدی ونیامدم بر د
امام محمد باقر(؏):
«هنگامي که قائم (عليهالسلام) ظاهر شود، پرچم رسول اکرم (صلي الله عليه وآله وسلم)، انگشتر حضرت سليمان (عليهالسلام)، سنگ و عصاي حضرت موسي (عليهالسلام) را همراه خود مي آورد».
اثباة الهداة/ ج3/ ص542
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
آخرین مکالمه ما همان روز شهادتش ساعت 12 و نیم بود. گفت که «خودت خوبی خانم؟»❣ گفتم: آره خوبم. گفت
نماز صبح را با #حاج_قاسم خواندم.
گفت برو ببین حسین پور جعفرے آمده یا نه؟
پشت در ایستاده بود به نماز...
گفتم:
چرا اینجا ایستادید؟
چرا نیامدید داخل؟
دست گرفت جلوے صورتش که بفهماندم ارام صحبت کنم🤫
گفت:
من سالهاست نماز صبحم را اینجا میخوانم🌿
#شهید_حسین_پورجعفری🌸✨
#هر_روز_با_یک_شهید🌼☘
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_شـصتوچـهارم یازده ماه بعـد... ڪودکمان همانطور کہ حـدس زده بودے دختـر اس
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_شـصتوپـنجم
#قسمت_آخر...
بہ سـمت ساختمـان کوچکے کہ در جایی از حیاط بزرگ سپاه است قدم بر میدارد...
پا بہ پایـش راهی میشوم...با آمـدن مـن چنـد خانم چادرے از ساختمـان بہ طرف من مے آیند
تـپش هاے قلبم رفتہ رفتہ تنـدتر مـیشود
نکنـد براے محمـدم اتفاقی افتاده؟!
نکـند کہ...
نہ نہ...افـکار چـرند و پـرند را از سرت بیرون کـن!یـعنی چے کہ محمـد...
صـدای مداحے آشنـایی رفتہ رفتہ بلندتر میـشود
#ایـن_گل_را_بہ_رسـم_هـدیہ
#تقـدیم_نگاهت_ڪردیم...
با تعـجب و دلهـره بہ همہ چی زل میـزنم...معنے این رفتارشان چیـست؟!
مگـر اتفاقی افتاده...؟
خـدایا پـناه بر خــودت...
گریہ هاے زیـنب در آغوش عمویش بلنـد میـشود...امـا لحـن گریہ هایش با همیشہ فرق کرده
نڪند متوجہ چیزے شده...همـانطور کہ نزدیڪ ساختمان میـشوم صداے مداحے بلـندتر میـشود
#در_خــون_خفتہ_کہ_نگــذارد
#نـخل_زیـنبے_خـم_گـــردد
#حــــاشا_از_حـــریم_زیــنب
#يڪ_آجـر_فـقط_ڪم_گــــردد
#یــازینـــــبـــــــ
بی اراده چـشمانم پر از اشک میـشود...در دلم آرام امن یجیب مـیخوانم
اتـفاقے کہ نیـافتاده اسـت...دلهره هایـت دیگـر برای چـیست؟!
نـفس عمیـقی میـکشم و خـودم را دلداری میـدهم
کفش هایم را در می آورم و وارد ساختمان مـیشوم چـقدر اینـجا آشـناست...
قبـلا آمـده بودم؟!
دیـوارهایـش با سربنـد های مختلـف و پلاڪ های شهدا تزیین شـده است...روے سقـفش چفیہ هاے بزرگ نصب شده
دکـور اتاق هـرچند خیلے زیباست...اما در وجـودم حـس وحشت ایجاد میـکند!
امـا تا چشـمم بہ عکـسی میـخورد ، آرام مـیشوم
عکـس شهیدی کہ قبـلا همـراهت آمـده بودم و در معـراج دیده بودیمـش
#شهــــید_مــــدافع_حـــــرم
وقـتے پرده ی سـبز رنگی را کنار مـیزنم تابوتی پوشیــده از پرچم ایران کمی جلوتـر گذاشتہ بود و چـند نفـر از نظامیـان دورش را گرفتہ بودنـد
با دیـدن تابـوت سہ رنـگ تمـام تنم بی حس میـشود در دلم میگویم : هیـچے نیـست...همــش شوخیہ...مگہ غافلگـیری هاے محمــد رو نمـیشناسے؟!
امـا نمی دانم چـرا اشـک هایم یکی یکی روی گونہ هایم سـر میـخورد...
_نـگا...الان برے جـلو مـیبینی توش خالیــہ...مـحمـد اینـجا چیکار میـکنہ...اون سوریہ اس!
برادرت چـند قدم آنـطرف تر از مـن ایستاده بود...صـدای گریہ هاے زیـنب با صـدای مداحی آمـیختہ میشـود
همـانطور کہ بہ تابـوت نزدیک میـشوم...قلبـم تنـد تر و تنـدتر میـزند جـورے کہ انـگار چنـدثانیہ دیـگر از کار می افتد...
امــــا...
چــشمم را میـبندم و جـلو میـروم...وقـتی پایم بہ تابـوت میخورد می ایسـتم...
آرام میـنشینم و با چشـمان بستہ دسـتم را جـلو میـبرم
لـرزش دسـتانم را حـس میکنم...هر کس دیگـری هم باشـد حـس میکند...
همـانطور کہ دسـتم را دراز میـکنم در دلم میگـویم تـوش خالیہ...هیـچے نـیست...محمــد یہ جاے دیـگہ اس...
جــسم سـرد و لطیفی بہ دسـتانم میـخورد...چــقدر آشـناست...آرام چـشمم را باز میـکنم امـا قـطره ے اشـکے دیدم را تار کـرده
وقـتے روے گونہ ام سـر میـخورد
چـهره ی زیـبایت روبرویم ظاهر میـشود...نـورانی تر از قبـل...
طاقـت نمی آورم و هق هق گریہ هایم ڪل اتاق را پر میکند...دوسـت ندارم گریہ کنم...این اشـک ها مانع دیدنـت میـشوند...
بی معـــرفت...چـــــرا پلڪ هایت را بستہ اے ؟؟
بلنـــد شـــو دخـترت را ببین...نگـاه کن اسـمش را زیـنب گذاشتم!همانی کہ گفتہ بودے
راستےچہ لبخــند آشـنایی دارے...همـیشہ میـخندیدی...حـالا هم با این خنـده های زخـمی ات داری دل مـیبری از من!اصــلا...
دلــبرم خـوابیده...بیــدار میـشــود...مـیدانم...
دسـتم را بالاتر مـیبرم و روے صورتت میکـشم و...
_مـــریم جان...خـانومم...عــزیزدلم
آرام آرام چشمم را وا میـکنم
زیـنب را در آغوش کشیـدی و چہ آرام خوابیده بود!
با بهـت بہ چهره ات نگاه میکنم...خــدایا...یعنے همہ ے ایـنها خواب بود؟!
مــحمـدم برگشتہ...؟
تـــو برگشتے...پـــــیش من...پـــــیش دختـرمان...
بازم هم غافلگیرم کردے!
بی اراده از جـایم بلـند میـشوم و با تمـام وجـودم در آغوشـت میگـیرم و برایـت میخوانم
#چـــهرهات_آرامـش_جـانمــن_اســت_بـــاورڪن!
✍نـویسنده : خادم الشهــــــ💚ــــدا
#پایان
.
.
@AhmadMashlab1995
از فردا با رمان جدیدی به نام #قبلهی_من ❤️در خدمت شما هستیم...
#باتشکر
روز شمار تا سالگرد شهادت 😔
3 روز تا پروازت 🥀
علی جان تو پرواز کردی و به آرزویت رسیدی دست ما را هم بگیر
به خداحافظی تلخ تو سوگند که تو رفتی دلم ثانیه ای بند نشد
ختم سوره توحید :2,830
ختم صلوات : 32,619
این ختم تا روز شهادت ادامه داره (تا روز شهادت هم فرصت برای انجام ختم هست)
@Pelake27
#شهید_جاویدالاثر_علی_اقا_عبداللهی ♥️
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
یه عده میگن شما واکسن رو وارد کنید گردن خودمون!
+ شما رای سه سال پیش خودت رو گردن نمیگیری و کشور رو به آستانه فروپاشی اقتصادی رسوندی میخوای تلفات واکسن رو گردن بگیری؟😒
☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
تو مرا جان بقایی که دهی جام حیاتم...! #شهید_احمد_مشلب💛🌿 #هر_روز_با_یک_عکس ✅ @AHMADMASHLAB1995
غیرازشما
کہکسےخریدارمننشد...
دراوجبےکسےبہکجاهارسیدهام💔🌿
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
#انگیزشے💫
یہ #نشدن هاییهستــ
کہاولش #ناراحتمیشی😕
ولیبعدامیفهمیچہشانسیاوردیکہنشد!🎈
⇧⇩
#خداحواسشبهتهستکہاگہتومسیرشباشیبهتریناروبراترقممیزنہ🌱
☑️ @AhmadMashlab1995