#اولصبحسلاممبهتوخیلیچسبید
محکم گِره بزن دلِ ما را به زُلفِ خویش،
ای دستگیرِ در گُنَه اُفتاده ها، حسینع
#گوشه_نشین
@AhmadMashlab1995
#شهیدانهꨄ︎✨
شهید قاسم نامداری هنگام رفتن خواهر و برادرش را در آغوش کشید و گفت: انشاءالله زود بر میگردم.ఌ︎
اما خانواده اش هیچ گاه نفهمیدند که حتی چه گونه شهید شد. و برادرشان از طریق رسانه های جمعی متوجه شهادت ایشان شد.𓂺
متاسفانه شهید قاسم نامداری هیچ وصیتی از خود نیز باقی نگذاشته اند!🥀🖤
#شهیدقاسمنامداری✨
🥀 @AhmadMashlab1995
•
#سخن_عشق ❣️
توی خونه ی یکی از
شهدا بودن که یکی میگه :
+ هدف همه ی بچه های ما #شهادتِ !
حضرت آقا هم فرمودند:
[ هدفتان شهادت نباشد ؛
هدفتان انجام تکلیفِ فوری فوتی باشد!👌
گاهی هست که اینجور تکلیفی منجر به #شهادت می شود ،
گاهی هم به شهادت منتفی نمی شود ! 🍃
البته آرزوی شهادت خوب است
اما هدف را شهادت قرار ندهید!]
@Ahmadmashlab1995 •[❄️]•
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
جوری باش ڪه هر وقت #حضرتمهدی'عج' یاد تو افتاد با لبخند بگه خداحفظش ڪنه...(: #یاایهاالعزیز
🍀🍀روشن ز آیه های خدا میشود زمین✨
🍀در برق ذوالفقار سواری که میرسد✨
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995
#سخن_بزرگان✋🏻
استغفارکن؛غمازدلتمیرھ
اگراستغفارکردیوغمازدلتنرفتـ
یعنےداریخالےبندیمیکنیـ[☝️🏻]
بگردگناهتوپیداکنواعترافکنبهش...
اینھرازِموفقیتوآرامش..
#استادپناهیان🌱
✅ @Ahmadmashlab1995
〖🕊🌿'!〗
هربارکهـعکسِجدیدۍ
ازتومیبیـنم،داغِدلـمتازهمیشهـ((:
وحسـرتـیعمیــقدروجودم:)💔'!
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_هشتم وزیر که مردی لاغر اندام بود و عبایی نازک با حاشیه های طلادوز
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_نهم
وزیربه سوی پرده رفت و آن را چنگ زد.
--- قوهایت باشد برای خودت. با این وضعی که به وجود آوردی، اگر آنها را در دارالحکومه ببینم به یاد تو می افتم و من هرگز نمیخواهم تو را به یاد بیاورم. وجود تو شوم است.
ابوراجح خونی را که از بینی اش سرازیر شده بود با دستمال پاک کرد و گفت: اگر ذره ای انصاف داشته باشی، می توانی قضاوت کنی که وجود چه کسی شوم است. مانند باج گیران وارد شدی با تکبر سخن گفتی و چونکودکان بر آشفتی و مانند دیوانگان به من حمله کردی. می خواستی آنچه را دوستشان دارم و رونق بخش کسب و کار من است، با تهدید از من بگیری و از همه بدتر، مرا مقابل دوست و شاگردم تحقیر کردی و کتک زدی هنوز هم طلبکاری.
وزیر چشمهایش را از شدت خشم از هم دراند؛ اما گویی فکری به خاطرش رسید. برخود مسلط شد و با صدایی که می لرزید، گفت: می بینم که از جان گذشته ای. راست می گویی. من شوم هستم. پدرم هم همیشه همین را میگفت؛ ولی این را بدان که تا این حمام را بر سرت خراب نکنم رهایت نخواهم کرد.
--- از تو و آن دارالحکومه به خدا پناه می برم. انگار به روزی که باید جواب گوی اعمالتان باشید ایمان ندارید. این قدرت و مقام زودگذر و فانی، شما را فریفته. پس هرچه می خواهید بکنید.
--- تعجب می کنم چرا آمدن مرا غنیمت نشمردی. می توانستی با گشاده رویی، دل از این دو پرنده بکنی و مرا شاد و خشنود روانه سازی. اگر چنین شده بود، خیلی به نفعت تمام می شد.
ابوراجح دستمال خونی را نشان داد.
--- همین قصد را هم داشتم. اشتباه من آن بود که کلمه ی حقی بر زبان آوردم.
حالا هم طوری نشده. در این میان تنها من یک سیلی خورده ام. این هم که نباید باعث کدورت خاطر شما بشود. قوها را بردارید و ببرید. دو- سه روزی دلتنگ می شوم، ولی خود را به این تسکین خواهم داد که قوهایم زندگی بهتری خواهند داشت و غرق در ناز و نعمت خواهند بود.
وزیر قبل از آنکه در پس پرده ناپدید شود، گفت: امروز بهم ریخته ام.
قوها پیش خودت بماند تا ببینم تصمیم چه خواهد بود.
از آنچه در این چند دقیقه پیش آمده بود، مبهوت مانده بودم. ابوراجح دست و صورت خود را شست و آب کشید و به اتاقی که در راهرو بود، رفت تا استراحت کند. موقعی که به بالش تکیه داد، به من گفت: کار من دیگر تمام است. اگر خیلی خوش شانس باشم روانه سیاهچال خواهم شد. فکر نکنم این وزیر بی کفایت، دست از سرم بردارد. مرد کینه توزی است.
پنجره ای از حیاط خلوتی کوچک به اتاق گشوده شده بود. نزدیک پنجره، سجادیه ی ابوراجح پهن بود و کتاب هایش توی طاقچه، کنار هم چیده شده بود.
مسرور ظرف انگور را آورد و کنار ابوراجح گذاشت. مسرور که رفت، ابوراجح به شوخی گفت: صحنه ی نا خوشایندی بود و من نمی خواستم تو شاهد آن باشی؛ اما فایده اش این بود که برای چند دقیقه تو را از دنیای عشق و عاشقی بیرون کشید.
ابوراجح خندید و من هم بی اختیار به خنده افتادم.
--- اگر پدربزرگ بیچاره ات بفهمد اینجا چه اتفاقی افتاده، دیگر به تو اجازه نمی دهد پیش من بیایی.
باز هم خندیدم. انگار که هیچ اتفاق ناخوشایندی نیفتاده بود. ابوراجح خوشه ای انگور به من تعارف کرد و گفت: بگیر و بخور که قسمت و روزی خودمان است.
خوشه انگور را گرفتم و با لذت مشغول خوردن آن شدم. مسرور حیرت زده سرک کشید تا ببیند می خندیم یا زار می زنیم. با دیدن چشم های گرد شده ی او باز به خنده افتادیم و ریسه رفتیم
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995