شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_هفتاد_و_سه در دوردست، مردی با پسرک و دخترکی که همراهش بودند، سوار
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_هفتاد_و_چهار
ایستادم.
-- سلام!
با چهره ای بر افروخته که شادی یا خشم صاحب را نشان نمی داد به من خیره شد و ناگهان سخت مرا در آغوش کشید.
-- سلام فرزندم!
شانه ها و بدنش چند لحظه ای تکان خورد.
نفهمیدم می خندد یا گریه می کند. وقتی از من فاصله گرفت دیدم که می خندد.
-- برای خودت قهر کرده ای و به اینجا آمده ای و از هیچ چیز خبر نداری. راه بیفت برویم.
-- کجا برویم؟
-- معلوم است؛ به خانه ابوراجح.
-- مگر خبر تازه ای شده؟
-- آنجا قرار است از دختری خواستگاری شود؛ آن وقت تو اینجا نشسته ای.
-- از ریحانه ؟
-- بله. من می خواهم او را برای تو از ابوراجح خواستگاری کنم.
به خوش خیالی پدربزرگم افسوس خوردم و روی کرسی نشستم.
-- زحمت بیهوده نکشید. من کسی نیستم که او می خواهد.
-- پس او کیست؟
-- او حماد است.
-- اشتباه می کنی. آن جوان سعادتمند تو هستی.
خون به قلب و شقیقه هایم فشار آورد. ایستادم.
-- من؟ اشتباه می کنید.
-- هیچ اشتباهی در کار نیست.
-- چه کسی این حرف را زده؟
سری تکان داد و گفت: کسی که می شود روی حرفش حساب کرد.
-- او کیست؟
-- ریحانه.
باورم نمی شد. خودم با او حرف زده بودم.
-- ممکن است توضیح بدهید.
دستم را گرفت و گفت: تا اینجا ایستاده ای، نه. خیلی گشتم تا تو را پیدا کردم.
ام حباب گفت باید تو را این اطراف گیر بیارم. خسته شده ام؛ ولی باید برویم.
سکه ای کنار ظرف پالوده گذاشتم و با پدربزرگم از پل گذشتیم. بی صبرانه می خواستم خبرها را بشنوم.
-- می ترسم به آنجا برویم و در یابیم که ماجرا آن گونه که به گوش شما رسیده نیست.
-- مگر تو به حرف ام حباب اطمینان نداری؟
نالیدم: نه چندان. اگر او چیزی به شما گفته، نباید حرفش را خیلی جدی بگیریم.
خندید وگفت: تو باید سپاس گزار ام حباب باشی. اگر او امروز با ریحانه صحبت نکرده بود، من و تو اینک در راه خانه ابوراجح نبودیم.
از صاحل فاصله گرفتیم و از کنار نخلستانی گذشتیم.
-- پدربزرگ! چرا در چند جمله نمی گویید چه شده و مرا راحت نمی کنید؟
-- آه من چگونه می توانم خدا را سپاس بگویم. خدا می داند چقدر نگران تو بودم . هیچ راهی به نظرم نمی رسید که امید گشایشی در آن باشد. کار به جایی رسیده بود که می خواستیم از این شهر برویم.
به نزدیکی خانه ابوراجح رسیده بودیم که سرانجام پدربزرگ گفت: ساعتی پیش، ام حباب، ریحانه را به گوشه ای می کشد و به او می گوید:《برای شما مهم نیست که هاشم به خانه تان نیامده؟》
ریحانه از این سوال ناگهانی ام حباب دست و پایش را گم می کند و می گوید:《شنیدم که به مادر گفتید کسالت دارد
ام حباب انگشت روی قلبش می گذارد و می گوید:《 کسالت او از اینجاست》. ریحانه می گوید:《منظورتان را متوجه نمی شوم》. ام حباب می گوید:《به نظرم خیلی هم خوب متوجه می شوید. او شما را دوست دارد و چون خیال می کند که شما به حماد علاقه دارید و او را در خواب دیده اید، قصد دارد از این شهر برود. اگر او بخواهد برود، ابو نعیم و من نیز همراه او خواهیم رفت
پدربزرگم لختی ایستاد و گفت: رنگ از روی ریحانه می پرد. ام حباب به من گفت که ریحانه با شنیدن این حرف، نزدیک بود بی هوش شود. با نا باوری به ام حباب می گوید:《 هاشم که قرار است با قنواء ازدواج کند؛ پس چگونه به من علاقه دارد؟》
ام حباب به ریحانه اطمینان می دهد که تو تنها و تنها به او علاقه داری. ریحانه در این موقع، در حالی که مثل گل انار، قرمز شده بود، اعتراف می کند که به تو علاقه دارد و تو همان جوانی هستی که او را در خواب دیده است. ام حباب آمد و با چشمان اشک بار، گفت و گوی خود را با ریحانه برای من باز گفت.
تا زمانی که از زبان خود ریحانه نمی شنیدم که مرا در خواب دیده است نمی توانستم حرف های ام حباب را باور کنم.
وارد خانه ابوراجح که شدیم، ام حباب و مادر ریحانه، در حیاط، منتظرمان، بودند. بدون مقدمه آهسته از ام حباب پرسیدم: آنچه از پدربزرگم شنیده ام راست است؟
او بدون آنکه حرفی بزند به مادر ریحانه اشاره کرد تا جواب مرا بدهد. او نیز لبخندی شادمانه زد و گفت: من با ریحانه صحبت کردم. آنچه ام حباب گفته، راست است.
نفس راحتی کشیدم و در دل خدا را سپاس گفتم. ام حباب آهسته در گوشم گفت: برای حماد نیز نگران نباش. او به قنواء علاقه دارد.
احساس می کردم بارهای سنگینی به ناگاه از روی دوشم برداشته شده است.قبل از آنکه بتوانم افکارم را جمع و جور کنم و از سعادتی که به من روی آورده بود، لذت ببرم، پدربزرگ دستم را گرفت و مرا با خود به اتاقی برد که مردان در آن نشسته بودند.
ابوراجح مرا کنار خود نشاند و گفت: تو که حالت خیلی خوب است و شاد و سر حال به نظر می آیی؛ پس چطور پدربزرگت گفت که کسالت داری؟
گفتم: کسالتی بود و با لطف خدای مهربان بر طرف شد.
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_هفتاد_و_چهار ایستادم. -- سلام! با چهره ای بر افروخته که شادی یا خ
نظر شما درباره ی رمان
🌹 نیمه شبی در حِلّه 🌹
چیه؟
لطفا در این نظر سنجی شرکت کنید
👇👇👇
EitaaBot.ir/poll/r0o7n
💔
#امام_خامنه_ای:
شهدای راه بصیرت، افضل از شهدای انقلابند🕊
#شهید_مهدی_رضایی
#شهید_فتنه_۸۸
#عکس_نوشته
تاریخ تولد
#11_19
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
#jihad
#martyr
آقای نماینده مجلس میگه من به این دلیل به طرح شفافیت رای ندادم چون احساس میکردم طرح جامعی نیست.
بزرگوار! بالاغیرتاً یه بهانه ای بیار که روی کتف آدم، شلغم و خیارچنبر سبز نشه.
تو حالا به همین طرح رای میدادی، بعداً بندهای مورد نظرت رو پیشنهاد میدادی تا طرح شفافیت جامعتر بشه.
#faridebrahimi62
✅ @AhmadMashlab1995
سـراسـر بگذریـم از جـان اگـر فرمـان دهـد رهبـر✌️🏻🌱
نہ در شعـب ابےطالـب!
ڪہ در بدریـم و در خیبـر💕✨
#رهبرانہ🌿
✅ @AhmadMashlab1995
{خبرے خوش براے مسلمانان...🌙}
ماه مبارک رمضان در تاریخ:
۱۴۰۰/۱/۲۵
روز چهارشنبه میباشد🌹✨🖇️
#پیامبراکرم(ص):
ماه مبارک رمضان ابتدایش رحمت و میانه اش مغفرت و پایانش آزادى از آتش جهنم است.
#انتشار_حداکثری♻️
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد علی امامدادی💫 ✨جـزء شهـداے مدافعوطـن✨ 🌴ولادت⇦15مرداد سـال1370🌿 🌴محـل ولادت⇦رو
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد محسن طهماسبی💫
✨جـزء شهـداے مدافعوطـن✨
🌴ولادت⇦1فروررین سـال1362🌿
🌴محـل ولادت⇦تویسرکان🌿
🌴شهـادت⇦11فروردین سـال1396🌿
🌴محـل شهـادت⇦پل هجرت تهران🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦مامورین یگان امداد تهران مستقر در خیابان دماوند به یک دستگاه خودرو پراید مشکوک شده که دستور ایست به خودرو داده و خودرو متواری می شود. که در همین حین ستواندوم #مجید_خدابندهلو از پرسنل یگان امداد و ستواندوم #محسن_طهماسبی جمعی کلانتری ۲۱۰ پایانه شرق سریعا با موتور سیکلت به تعقیب خودرو مذکور می پردازند. و در نهایت بعلت بارش باران و لغزندگی زمین در بزرگراه بسیج جنوب روی پل هجرت تعادل خود را از دست داده و به گاردریل برخورد که هر دو به علت شدت جراحات وارده به درجه رفیع شهادت نائل آمدند🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
بسم رب الشهدا والصدیقین
باسلام خــدمت اعضای محترم ڪانال رسمی شهیداحمدمحمدمشلــب ...!
ما قبلا فقـط بامادرشهید در ارتباط بـودیم
ولی به لطـف شهید تونستیم با پدر بزرگوار وبرادر عزیز شهید وچند تا از دوستان شهید هم ارتباط برقرار ڪنیم خداروشڪر
ان شاءالله به لطف خـدا اگر بشہ با پدر شهید صحبت ڪردیم ڪه برای روز پدر و یاسالگرد شهادت شهیداحمد با ایشون مصاحبه ڪنیم...!
خادم الحقـیر : بنت الزهــرا
قرارگـاه مجازے شهید احدمحمدمشلب
@AhmadMashlab1995
شبسردیستوهوامنتظرباراناست
وقتخواباست
ودلمپیشتوسرگرداناست...💔(:
#شهید_احمد_مشلب🌸🌱
#طرح_گرافیکی✨
#ارسالی🌺
✅ @AhmadMashlab1995
💔
نه مراخواب به چشم
و نه مـرا دل، در دسـت
چـشم ودل
هردوبهرُخـسارتوآشفتهومست!
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞