هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اطلاعیه
قرارگاه فرهنگی مجازی #شهید_احمد_مشلب
(برای سومین سال)در نظر دارد در
پویش #مشق_مهربانی بسته های لوازم التحریر📖📚📒🖍✏️ را به کمک شما عزیزان به دانش آموزان نیازمند وبی بضاعت اهدا کند.
سهم مشارکت برای تامین بسته ها هر مبلغی که مایل بودین
💳شماره کارت جهت کمک نقدی :
6277601842497057
بنام خانم معصومه زارعی
آیدی جهت ارسال 📦بسته های لوازم التحریر(کمکهای غیر نقدی)
@Mahsa_zm_1995
#قرارگاه_فرهنگی_مجازی_شهیداحمدمش
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اطلاعیه قرارگاه فرهنگی مجازی #شهید_احمد_مشلب (برای سومین سال)در نظر دارد در پویش #مشق_مهربانی بسته
این کمکها میتونه نذر فرهنگی از طرف شما باشه
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 #یاثارالله... آوردهصبا🌤 ازگذرٺعطرِخدارا تاروزیِمانیزکندکربُبلارا✋🏼 انگارکه فهمیدهنسیمِسحری
💔
#یاثارالله...
این روزها سرِصبر،
آوارهیِ خاطراتتیم رفیق...
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🏴 @ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
امامسجاد(ع)میفرمایند : 🌹 تعجب مےکنم از کسی که از غذای فاسد بخاطر ضررش دوری میکند؛ اما از گناه بخا
حضرتعلی(ع)میفرمایند :🌹
زمانی که قائم ما ظهور کند، کینهها از سینه بندگان بیرون میرود!✨
#حدیث_روز🌱
☑️ @AhmadMashlab1995
{•🌤🌱•}
🌿| #تلنگر
استادی میگفت:
گاهی یک پیام به نامحرم
یک صحبت با نامحرم
بسیاری از لطف هارا
از انسان می گیرد
لطف رسیدن به مراتب الهی..!
لطف رسیدن به شهدا..!
لطف رسیدن به مقامِ سربازیِ امام زمان‹عج›..!
@AhmadMashlab1995 🌱
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
السݪامـعݪیڪبجۅامعالسݪامـ🌸🌿 |زیـارتآݪیـاسیݩ| #یاایهاالعزیز🌷 #السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد✨ | #ال
>•🌸•<
من به عشق تو دل از عیش جوانی کندم :)
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
☑️ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شہید
می شود نگاهے
بر دݪ من ڪنۍ ؟!!
زنگار گنـاھ
وجودم ࢪا احاطہ ڪرده
به نگاهـت محتاجم
دستم را بگـیࢪ…💔🍃
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌹
#رفیقانہ🌿
#کار_خودمونہ☕️
☑️ @AHMADMASHLAB1995
#لحظہاےباشهدا🕊
گاهے میرفت یه گوشه ے خلوت چفیه اش رو می ڪشید روے سرش و در حالت سجده میموند..
به قول معروف یه گوشه اۍ خدا رو گیر می آورد :)✨
مصطفی واقعاً عبدِ صالح بود🖐🏻♥️
#شهید_مصطفے_صدرزاده🌷
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
عردوغان: «مرزهای تاریخی باید به جای خود برگردند.» مرزهای تاریخی: ✍ استراتژیست ✅ به رادار انقلاب
آقای #اردوغان تاریخ تاسیس «کبریت #توکلی ایرانی» ۵ سال زودتر از #ترکیهست، بشین سرجات #ابرقدرت . .😏😂
☑️ @AHMADMASHLAB1995
پاییز میرسد کھ تو را یادم آورد...
پاییز میرسد کھ مرا سر بہ راه کند :)💔🌿
#پنجشنبہ_هاے_شہدایے✨
مزاࢪ #شهید_احمد_مشلب🕊
#کار_خودمونہ☺️
#حذف_لوگو_حرامـ🚫
☑️ @AHMADMASHLAB1995
دیوان محاسبات، نقطه ضعف های بودجه ۹۹ رو درآورده داده به مجلس، روحانی فقط ۳۲ درصد از برنامه رو اجرا کرده !
بزرگوار خسته نباشید هم میخواست😃
☑️ @AHMADMASHLAB1995
باآنکہبود
خانہقلبمحرمتـو...
شوقحرمتبردهزدلصبروقرارم🥀
#شب_جمعہ✨
#شَـبزيـآرَتےاَربـآبجـآن💔
#التماس_دعا🌱
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_دویستویکم1⃣0⃣2⃣ صبح سعیده بعد از این که من
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_دویستودوم2⃣0⃣2⃣
ولی مادر اجازه نداد و گفت باید چند روز استراحت کنم.
با صدای زنگ گوشیام فرصتی برای اعتراض پیدا نکردم. فاطمه بود بعد از کلی سلام واحوالپرسی با فاطمه حالم را پرسید وگفت:
–مامانم زنگ زد خونه ی مادرشوهرت که واسه عقدم دعوتشون کنه زن دایی گفت حالت خوب نیست گفتم زنگ بزنم هم حالت رو بپرسم و هم خودم تو و آرش خان رو دعوت کنم البته عقد محضریه ولی دلم میخواد توام باشی.
–ممنونم عزیزم لطف کردی انشالله که خوشبخت بشی مبارک باشه.
از این که مادر آرش از جریان مریضی من خبر داشت تعجب کردم بعد هم از این که زنگ نزده بود حالم را بپرسد ناراحت شدم. بعد از قطع تماس نگاهی به اسرا انداختم سرش پایین بود و آرام درحال خوردن غذایش بود هنوز جلوی آرش معذب بود و زیاد حرف نمی زد. بعد از شام مادر و اسرا به جمع و جور کردن مشغول شدند من و آرش هم روی کاناپه نشستیم من برایش
حرفهای فاطمه را تعریف کردم و او هم گفت:
–کاش می گفتی نمی تونیم بریم.
–چرا؟
دستی به موهای مشگی و خوش حالتش کشید.
–با این اوضاع مژگان و کیارش اصلا فکر کنم مسافرت شمالمون هم منتفیه اگه بدونی خونه چه خبره مامان خیلی ناراحته.
–چرا؟ چی شده؟
–اون روز که باهم بودیم ومژگان زنگ زدو من رفتم پیشش مژگان بی خبر رفته بوده شرکت و کیارش و همکارش رو میبینه که خیلی صمیمانه نشستن و دارن میگن می خندن طاقت نمیاره و به هر دوتاشون توهین میکنه و آبروی کیارش بدبخت رو توی شرکت می بره و میاد بیرون.
خلاصه وقتی باهاش کلی صحبت کردم وآروم شد، گفت که یا باید کیارش کلا اون خانم رو اخراج کنه یا از اون واحد بره واحد دیگه.
–راستی چرا مژگان اون روز سرکار نرفته بود؟
–می گفت مرخصی گرفته همین امروز فردام واسه این مدل کار کردنشم اخراجش می کنن.
حالام که مژگان کوتا امده کیارش کوتا نمیاد میگه چون امده آبروی من رو برده اصلا نمی خوام ببینمش از اون موقع هم مژگان خونهی ماست.
–خب تو با داداشت صحبت کن.
–با منم سرسنگین شده میگه مژگان اینجوری نبود کاری به این نداشت که من با کی حرف می زنم با کی عکس می ندازم از وقتی تو نامزد کردی حساس شده.
با تعجب گفتم:
–آخه چه ربطی داره؟
–هیچی بابا ولش کن مشکل از خودشه اونوقت میخواد بندازه گردن تو.
–من؟
–نه منظورم ما بود.
احساس کردم آرش همه چیز را به من نمیگوید و در مورد من حرفهای بیشتری گفته شده واقعا اینقدر حساس شدن مژگان برای من هم سوال شده بود چون آنطور که از فاطمه قبلا شنیده بودم مژگان خانوادهی فوق العاده راحتی دارد چرا باید اینجور مسائل برایش مهم شده باشد. سوال همیشگیام دوباره ذهنم را مشغول کرد ولی دو دل بودم که بپرسم یانه بالاخره دل به دریا زدم و از آرش پرسیدم:
–میگم اگه مژگان پیش خانوادهاش بره بمونه بهتر نیست بالاخره آقا کیارش به خاطر رو درواسی هم که شده ممکنه کوتا بیاد.
–اتفاقا منم همین رو به مژگان گفتم، حالا بین خودمون باشه، خانوادهاش مشکلاتی براشون به وجود امده که میگه خونمون همیشه جنگ و دعواست، میرم اونجا اعصابم خردتر میشه.
–برای چی؟
آرش مِن ومِنی کردو گفت:
–نمی دونم بگم یا نه فقط قول بده بین خودمون باشه راستش وقتی این قضیه رو فهمیدم دلیل تنفر کیارش رو از چادریها فهمیدم. البته به نظر من دلیلش بچه گانس، چون همه که یه جور نیستند ولی چون برادر مژگان و کیارش با هم رابطه ی خوبی دارن شاید این محبت باعث شده صد در صد دختره رو مقصر بدونه.
–کدوم دختره؟ خیلی آرام گفت:
–برادر مژگان یه دختری رو بی آبرو کرده و بعدم ولش کرده.
هینی کشیدم و چشم به لبهای آرش دوختم.
سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
–داداش مژگان کوچیکترین بچهی خانوادشونه. سال آخر دانشگاهه، از اون بچه تخسهاست. البته بارها رشته دانشگاهیش رو عوض کرده. چندین ساله که میره دانشگاه. آخرشم ما نفهمیدیم این چی میخونه یا کدوم دانشگاه میره از منم یه سال بزرگتره ولی هنوز درسش تموم نشده.
–خب؟
مثل این که این دختره از شهرستان انتقالی گرفته بوده به تهران و یه ترم با فریدون هم کلاس بودند.
حالا دیگه من نمی دونم بین اون دختر و فریدون برادر مژگان چی گذشته مژگان چیزی بهم نگفت.
فقط گفت برادرش دختره رو به یه پارتی دعوت می کنه و اونجا این اتفاق میوفته و دختره هم میره شکایت می کنه و پزشکی قانونی میره و... خلاصه مصیبت میشه دیگه. حالا برادر مژگان گفته که به میل خودش بوده و دختره دنبال تیغ زدنه اونه و اینجوری داره نقش بازی می کنه و اصلا شغلش اینه. ولی دختره گفته که نمی دونسته اونجا از این خبرهاست و ازش سوءاستفاده شده و فعلا دادگاه و شکایت بازیه دیگه.حالا تاریخ این اتفاق حدودا یکی دو هفته قبل ازخواستگاری من از تو بود.
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_دویستودوم2⃣0⃣2⃣ ولی مادر اجازه نداد و گفت ب
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_دویستوسوم3⃣0⃣2⃣
از حرفهاش حالم بد شد و زیر لبی پرسیدم دختره چادری بوده؟
–آره دیگه، پس یه ساعت چی دارم میگم.
–چه جور چادری بوده؟
–یعنی چی چه جور؟
–خب هر چادری که چادری نیست.
آرش مکثی کرد و گفت:
–نمیدونم من که دختره رو ندیدم.
مژگان میگفت دختره توی دادگاه گفته چون عاشق فریدون بوده، بهش اعتماد کرده و عشق کورش کرده بوده.
با چشم های گرد شده زیر لب گفتم:
–بیچاره دختره..حالا برادر مژگان با اون دختره چیکار داشته؟ اونم از نوع چادریش چطوری ازش خوشش امده؟
آرش که انگار از چیزی که می خواست بگوید احساس شرمندگی می کرد گفت:
–دقیق نمی دونم ولی انگار با دوستهاش شرط بسته بوده که مخ دختره رو بزنه آخه کلا بین پسرا از این شرط بندیها رایجه. کلا خود مژگانم چیز زیادی نمی دونه، میگه وقتی از مامانم می پرسم اعصابش به هم میریزه، واسه همین توی خونه حرفش رو نمی زنن.
–پس یعنی به خاطر این اتفاقه که مژگان روی کیارش حساس شده.
–احتمالا دیگه.
پدرو مادر مژگان آدم های محترمی هستند، حتی خواهر مژگانم دختر خوبیه، نمی دونم این برادرش به کی رفته، کلا بچه ی اذیت کنیه.
رفتم تو فکر، دلم واسه اون دختره خیلی می سوخت. یهو یه سوالی امد توی ذهنم.
–اون دختره واسه چی انتقالی گرفته بود تهران؟
شانه ایی بالا انداخت و گفت:
–منم این سوال رو پرسیدم ولی مژگان هم درست نمی دونست مثل این که خواهرش با شوهرش تهران زندگی میکنن اونم امده پیششون.
–یعنی الان تنهاست، تنهایی رفته شکایت و دادگاه.
پوزخندی زد و گفت:
–نکنه میخوای بری کمکش کنی؟
–مگه اشکالی داره؟
پوفی کرد.
–توام دلت خوشه ها احتمالا خانواده اش هم هستند چون بره شکایت اولین چیزی که بهش گیر میدن خانوادشه.
آهی کشیدم و به فرشهای قالی چشم دوختم خبر وحشتناکی بود اعصابم بهم ریخته بود با صدای آرش به خودم امدم.
–اینارو تعریف نکردم که اعصابت بهم بریزه، مگه اولین باره از این خبرها می شنوی؟
–گنگ نگاهش کردم و اون ادامه داد:
–گاهی صفحه ی حوادث روزنامه ها رو بخون، درسته آدم اعصابش خرد میشه ولی لازمه دونستن بعضی چیزها آگاه بودن از اتفاقهایی که اطرافت میوفتند باعث میشه همیشه احتیاط کنی.
–تو می خونی؟
–گاهی که توی شرکت بچه ها روزنامه می گیرن یه نگاهی میندازم، بعضی اتفاقهایی رو که می نویسه باور کردنش سخته، اتفاقهای وحشتناکی که اینی که برات تعریف کردم شاید پیش اونا عادی ترینش باشه.
–عادی؟
–آره، خیلی عادی، تو روحیت حساسه وگرنه برات تعریف می کردم الانم اگه می دونستم اینقدر حالت بد میشه اصلا بهت نمی گفتم، نگاه کن دوباره بی رنگ ورو شدی؟
دستی به صورتم کشیدم.
–ولی حالم خوبه.
–مامانت راست میگه، ظاهرت خوبه ولی هنوز ضعیفی دلم می خواست ببرمت خونمون ولی می ترسم بیای اونجا اعصابت خرد بشه.
من میرم پس فردا صبح خودم میام دنبالت بریم دانشگاه، نبینم دوباره خودت راه بیفتیها
سرم را به علامت تایید تکان دادم.
اخمی مصنوعی کرد و گفت:
–هنوز که تو لکی، بابا فراموشش کن، خوبه تو توی آگاهی جایی کار کنی همون روز اول پس میوفتی.
لبخند زورکی زدم و گفتم:
–خوبم، فقط داشتم فکر می کردم.
–راحیل دعا کن اینا آشتی کنن و رابطشون با هم خوب بشه. البته اینم بگما دیروز که رفتم با کیارش صحبت کردم از حرفهاش حس کردم داره فیلم بازی می کنه که یه کم مژگان حساب کار بیاد دستش وگرنه اول آخر کوتا میاد. چون اونقدر بچه اش براش مهمه که دنبال جدایی و این چیزها نیست می گفت مژگان به خاطر بارداریش و اتفاقی که برای برادرش افتاده بدبین شده و حساس وگرنه من قبلا هم با همکارام رفتارم همین جوری بوده و مژگان اعتراضی نداشت بهم گفت شماهم یه کم جلو مژگان مراعت کنید توقعش از من رفته بالا،
با لبخند گفتم:
منم جای مژگان بودم عصبانی میشدم خب
نگاهم کردولبخند پهنی زدو گفت:
–عصبانی حق نداری بشی ولی دلخور می تونی بشی.
–چه فرقی داره.
موزیانه خندید.
–عصبانیت زود آدم رو پیر میکنه، اصلا چیز خوبی نیست بخصوص واسه این موضوع بخصوص ممکنه زود به زود اتفاق بیوفته پس از الان تمرین کن عصبانی نشی.
تو صورتش براق شدم و رویم را برگرداندم.
–عه، شوخی کردم بابا، جنبه داشته باش.
برایش پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
–مجازات که بشی دیگه از این شوخیها نمی کنی.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_دویستوسوم3⃣0⃣2⃣ از حرفهاش حالم بد شد و زیر
–من که گردنم از مو باریکتره، شما حکم رو اجرا کن، احتمالا الان در لحظه حکم رو هم توی ذهن خودت دادی دیگه.
تابی به گردنم دادم.
–باید امشب توی ماشین بخوابی، جوری که من از اینجا ببینمت مثل اون دفعه.
خنده ایی کرد و مظلوم نگاهم کرد.
–چه قاضی بی انصافی دیسک کمر می گیرما. البته بهترحوصلهی خونه رو ندارم.
–خب شب بمون اینجا.
–نه بابا، اینجا راحت نیستم، سخته.
همون می خوابم توی ماشین
–واقعا؟
–حالا می بینی ولی به بقیه نگیها
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
🦋🧡
خستہام رفیق...
گرفتہ است هواے زمین!💔
دستم را بگیر و مرا هم با خودت ببر تا آسمان🖐🏻🥀
#رفیقشهیدمــ💫
#سلام_علے_غریبطوس🥀
#شب_جمعہ🍂
#حذف_لوگو_حرام🚫
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 #یاثارالله... این روزها سرِصبر، آوارهیِ خاطراتتیم رفیق... #صلےاللهعلیڪیااباعبدالله #اللهم
💔
درد تـو هر که یافت، دوا آرزو نکرد♥️🌱
-حسین(ع)-
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🏴 @ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
>•🌸•< من به عشق تو دل از عیش جوانی کندم :) #یاایهاالعزیز🥀✨ #السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸 | #الله
>•🌹•<
بازآےبعدازاینهمہچشمانتظاریمآقاجان ..🥀
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
☑️ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🌷
هر شیشہاے ڪہ بہ گشت بہ سنگ آشنا، شکست...
غیر از دلم ڪہ تا ز دلت شد جدا شکست!💔🌿
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸🌻
#رفیقانہ💫
#صبحتـون_شہـدایے♥️🌿
☑️ @AHMADMASHLAB1995