شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوچهلوهفتم7⃣4⃣2⃣ آنشب تا دم صبح خوا
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_دویستوچهلوهشتم8⃣4⃣2⃣
روزختم مادر و خاله نیامدند، مادر ناراحت بود، ولی حرفی نمیزد.سعیده من را تا خانهی مادر شوهرم رساند وخودش هم نماند و رفت.
من ومادرشوهرم داخل ماشین آرش نشستیم و به طرف بهشت زهرا راه افتادیم. مژگان وخانواده اش هم آمده بودند. سرخاک، مژگان ومادرشوهرم وخاله ها و عمهی آرش، نشسته بودند و گریه می کردند. من هم روی یکی از صندلیهایی که چیده شده بود کنارآرش نشسته بودم. زیادطول نکشید که آرش بلندشد و رفت تا تاج گلی که پسر عمویش خریده بود را کمک کند بیاورند. توی حال خودم بودم و به سرنوشتم فکرمی کردم.
زل زده بودم به صندلی جلویی و به این فکرمی کردم که خدادوباره چه نقشه ایی برایم کشیده، یعنی آنقدر ظریف وزیرپوستی محبت آرش را وارد قلبم کردکه خودم هم فکرش را نمی کردم، عاشق کسی با این مدل طرز فکر بشوم؛ ولی حالا جوری دوستش دارم، که دلم نمی خواهد حتی یک روز از او دورباشم.. آنوقت خدا اینطور راحت مرا در این موقعیت سخت قرار داد. خدایا من اعتراف می کنم از وقتی عاشق شدم گاهی توجهم به تو کم شده ولی حتی یک روزهم فراموشت نکردم.
لابد حالا میگوید، اگر فراموش می کردی که الان شب هفت شوهر خودت بود.آهی کشیدم و به آسمان نگاهی انداختم.زیر لب خدا را شکر کردم. خدایا راضیام به نقشههات. ولی یه کاری واسه این دلمم بکن، چه می دونم سنگش کن، یا اصلا یه راهی نشونم بده من که عقلم به جایی قدنمیده"
با شنیدن صدای فریدون جا خودم.
–داری فکرمی کنی چطوری مژگان روبزاری سرکارو با یه عقدسوری بعداز این که ما رفتیم آرش طلاقش بده و ولش کنه؟
وقتی قیافه ی بهت زدهی مرا دید ادامه داد:
–شایدم داری فکری می کنی چطوری باهوو بسازی، البته زیادم سخت نیست، می تونید یه خونه جدا بگیرید براش تا با بچش زندگی کنه.
"این کی امد پیش من نشست که نفهمیدم،"
لبخند موزیانه ایی زد و نوچی کرد.
–بهتره به راههای دیگه ایی فکرکنی چون این راهها جواب نمیده، براش وکیل می گیرمو...
نگذاشتم حرفش را تمام کند وگفتم:
–شما چرا با من دشمن شدید؟
پوزخندی زد و گفت:
–اصلا تو درحدی نیستی که من بخوام باهات دشمن بشم. بعد به روبرویش خیره شد و ادامه داد:
–برای خلاص شدن از این وضعیت، من یه راه راحت می تونم بهت پیشنهاد بدم.
فوری پرسیدم چه راهی؟ بلندشد و گفت:
اینجا نمیشه بگم، من میرم اونجا که ماشین روپارک کردم، (کنار قطعه را نشان داد) تو هم بیا تاصحبت کنیم. او رفت ومن هم باخودم فکرکردم یعنی چه راهی دارد، شاید ازحرفش پشیمان شده یا پولی چیزی می خواهد. شایدهم خداصدایم را شنید و او را فرستاده که همه چیز حل بشود.
با فاصله پشت سرش راه افتادم. هنوز به ماشین نرسیده بودکه دزدگیرش را زد و اشاره کرد که بنشینم. می ترسیدم بالاخره سابقهی خوبی نداشت. گفتم:
–همینجا حرف بزنیم من راحت ترم.
لبخند چندشی زد و گفت:
–چیه می ترسی؟
چقدر بی پروا بود. بی توجه به حرفش بدون این که نگاهش کنم گفتم:
–بایدزودتر برم الان آرش دنبالم می گرده.
–اون الان حواسش به مژگانه.
باحرفهایش می خواست عصبیام کند، من هم برای این که لجش را دربیاورم گفتم:
–بایدم باشه، الان مژگان شرایط خوبی نداره، هممون باید حواسمون بهش باشه.
نگاه بدی به من انداخت.
–خوبه، پس معلومه دختر عاقل وزرنگی هستی.
–میشه زودتر حرفتون روبزنید؟
ازمژگان درموردت خیلی چیزها پرسیدم و ازش...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
–شما چرا دست از سر زندگی من برنمیدارید؟
–زندگی تو ونامزدت که دوسه روز دیگه تموم میشه ودیگه به قول خودتون محرم آرش خان نیستید. در مورد مهم شدنتونم، کلا تیپهایی مثل شما خودشون می خوان به زورخودشون رومهم جلوه بدن واین تقصیر خودتونه.
"حیف که کارم گیرته وگرنه مثل اون دفعه می شستمت."
وقتی نگاه منتظرم را دید، نگاهش تغییرکرد و با حالت بدی براندازم کرد. ترسیدم وچشم هایم را زیر انداختم.
–مژگان اَزَت تعریف می کرد، می گفت موهای بلندوقشنگی داری.
باحرفش یک لحظه احساس کردم دنیا روی سرم خراب شد، وای ازمادرم شنیده بودم که می گفت حتی گاهی بایدجلوی زنهای بی دین وایمان هم حجاب داشت، ولی مژگان که اینطوری نبود باخشم وحیرت نگاهش کردم. ادامه داد:
–هفته ی دیگه اگه فقط یک روز بامن مهربون باشی، دیگه نه کاری به تو و زندگیت دارم نه کاری به شرط وشروط...
از وقاحتش زبانم بند امد.
–الان نمی خواد جواب بدی، شمارهات رو دارم چند روزدیگه بهت پیام میدم، جوابت روبگو. اگه می خوای تا آخر عمرت راحت وخوشبخت باعشقت زندگی کنی، بهتره عاقل باشی. بعد همانطور که چشم هایش را به اطراف می چرخاند. دستهایش را گذاشت داخل جیبش و چشمکی زد و ادامه داد:
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوچهلوهشتم8⃣4⃣2⃣ روزختم مادر و خال
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_دویستوچهلونهم9⃣4⃣2⃣
–از اون قلب صدفی که توی ساحل درست کردی معلومه خیلی دوسش داری.
"حقمه، حقمه، این نتیجهی اعتماد به دشمنه، چرا فکر کردم میخواد کمکم کنه."
کمی نزدیک تر آمد و با صدای پایین تری گفت
–هیچ کس هم نمی فهمه خیالت راحت.
پاهایم سست شد، چطورجرات می کرد، لابد خواهر عتیقهاش از علاقهی من وآرش برایش گفته بود. او بد جور کینهام را به دل گرفته و حالا میخواهد انتقام بگیرد. هر چه قدرت داشتم در دستم جمع کردم و روی صورتش نشاندم.
فکرمی کردم عصبی شود، ولی عین خیالش نبود، پوزخندی زد و گفت:
–همتون اولش این جوری هستید، کم کم خودت به دست وپام میوفتی، عشقت رو که نمیتونی ول کنی. فوری دور شد و رفت.
واقعا از حالتهایش ترسیده بودم. وقتی رفت احساس کردم دیگر نمیتوانم روی پاهایم بایستم، همین که روی جدول کنار خیابان نشستم، دیدم بابک مثل عجل معلق ظاهرشد.
–راحیل خانم حالتون خوبه؟ اون عوضی چی بهتون گفت؟
باتعجب نگاهش کردم، بغض داشتم، چادرم که پخش شده بود را جمع کردم. لرزش دستهایم کاملا مشخص بود.
–الان براتون شربت میارم. به دقیقه نکشید که با یک بطری کوچک آب معدنی ویک لیوان شربت برگشت.
–بفرمایید، شربت را دستم داد و گفت:
–بخورید. خجالت می کشیدم ولی چاره ایی نداشتم. جرعهایی خوردم و لیوان را روی جدول گذاشتم.
–ممنون آقا بابک، من خوبم شمابفرمایید.
آب معدنی را باز کرد و به طرفم گرفت.
–کمی به صورتتون آب بزنید تاخنک بشید.
میدانستم الان پوستم قرمز شده، آب را گرفتم وتشکرکردم وکاری که گفته بود را انجام دادم.
بافاصله روی جدول نشست وسرش را پایین انداخت وپرسید؟
–بهتر شدید؟
–بله ممنون خوبم.
–برم مامانم روخبرکنم بیادکمکتون.
–نه، فاطمه روصدا کنید.
گوشیاش را برداشت وزنگ زد تا فاطمه بیاید.
درحقیقت من گفتم برود فاطمه را صدا کند که خودش اینجا نباشد، معذب بودم. ولی او راه راحت تری را انتخاب کرد. نفس عمیقی کشید و آرام گفت:
–چرا زدید توی صورتش؟ اگه حرف نامربوطی زده بگید حقش رو کف دستش بزارم. نگاهش کردم، رگ گردنش برجسته شده بود.
–حرف زد، جوابشم گرفت. نوچی کرد و گفت:
–اگه حرف نامربوطی زده جوابش اون نبود، بایدیه جوری سیلی بخوره که دو دور، دور خودش بچرخه.
حرفش را قبول داشتم، اما کی باید این کار را میکرد. بابک؛ یا آرش؟ ازدرختی که آنجا بودکمک گرفتم وبلندشدم.
فاطمه به طرفم میآمد.ازدور دیدم که آرش به مژگان کمک می کند که از سرخاک بلند شود. قلبم فشرده شد."آرش سرش شلوغ تر از این حرفهاست که بخواد مواظب زن خودش باشه، فعلا که اولویتهاش عوض شده."اصلا اگر شرطی هم این وسط نباشد باز هم مگر این مژگان دست از سر زندگی ما برمی دارد. یک لحظه چند روزی که شوهرش ترکیه بود یادم امد. آرش راننده شخصیاش شده بود. حالا که دیگر عزیزتر هم شده لب تر کند آرش خودش را به او می رساند. الان هم آنقدر مشغول است که اصلا برای من وقت ندارد. مطمئنم با دنیا امدن بچه ی مژگان سرش شلوغتر هم میشود. اگر حرفی هم بزنم میگوید یک زن تنها کسی را جز ما ندارد...شاید هم این فریدون دیوانه یک جورهایی با شرط عقد مژگان لطف در حقم کرده و خودم خبرندارم. باید عاقلانه فکر کنم. از این فکرها دوباره بغضم گرفت.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوچهلونهم9⃣4⃣2⃣ –از اون قلب صدفی که
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_دویستوپنجاه0⃣5⃣2⃣
–راحیل خانم می تونم کاری براتون انجام بدم؟
برگشتم ونگاهی به بابک انداختم وبا مِن ومِن گفتم:
–شما ماشین دارید؟
–بله، ولی الان باماشین بابام امدیم.
–می تونیدبدون این که به کسی بگید من رو تا ایستگاه مترو بهشت زهرابرسونید و زود برگردید؟ فکرکنم تا اینجا پنج دقیقه بیشتر راه نباشه.
لبخندی زد و گفت:
–بله حتما، بعدسویچ را نشانم داد.
–ماشین اونوره، بفرمایید.
فاطمه که به ما رسیده بود ایستاده بودو با تعجب نگاهمان می کرد. نزدیکش رفتم.
پرسید:
–راحیل توچت شده؟
دستش را گرفتم.
–لطفا اگه آرش سراغم رو گرفت که فکر نکنم حالا حالاها بگیره، بگوحالش خوب نبود، بامترو رفت خونه.
–عه، راحیل آخه چی شده، خب اگه حالت بده بامترو چطوری می خوای بری؟
–اینجا حالم رو بد می کنه، اگه ازاینجا دور بشم خوب میشم.
او هم بغض کرد و سرم را برای لحظه ایی در آغوشش گرفت.
–الهی بمیرم، می فهمم. باز این تویی که تحمل میکنی. بعدکمکم کرد تا داخل ماشین بنشینم، دلم نمی خواست صندلی جلوبنشینم ولی فاطمه درجلو را بازکرد، من هم حرفی نزدم.
بابک راه افتاد، معلوم بودناراحت است. بینمان سکوت بود تا این که جلوی یک دکه نگه داشت وگفت:
–الان میام.
دوتا آب میوه پاکتی خریده بود، یکی را برایم بازکرد و به طرفم گرفت.
–بفرمایید، فشارتون رومیاره بالا. میل نداشتم ولی حوصلهی تعارف هم نداشتم. تشکرکردم و گرفتم و در دستم نگه داشتم.
زیرلبی گفت:
–از دکهاییه پرسیدم، گفت مترو اونوره، بعد دوباره نگه داشت واز یکی مسیر را پرسید.
حق داشت بلدنباشد، فکرنکنم اصلا بهشت زهراامده باشد، چه برسد که مترو را هم بلدباشد. یادش بخیر در یک دوره ایی چندسال پیش بادوستانم زیاد اینجا میآمدیم. مزارشهدا، بخصوص شهدای گمنام.
آهی کشیدم وباخودم فکرکردم چرا اینقدردور شدم از آن روزها وحال وهوا...
دلم خواست دوباره آن روزها را تجربه کنم، بایدفکری برای زندگیام می کردم.
–آهان، مترو اونجاست.
باشنیدن صدایش سرم را طرفش چرخاندم،
–ببخشیدکه اذیت شدید، دستتون دردنکنه.
–چه اذیتی، خوشحال شدم که تونستم کاری براتون انجام بدم. بعدنگاهی به من انداخت وگفت:
–راحیل خانم خودتون رو برای چیزهایی که ارزش نداره ناراحت نکنید، یه وقتهایی آدمها قدرچیزهایی روکه دارن رو نمی دونن باید ازشون گرفته بشه، وگرنه به مرور براشون بی ارزش میشه، چون فرق بین دوغ ودوشاب رو نمی فهمن. مثل یه بچه ایی که یه تیکه الماس دستشه واصلا نمیدونه چیه، فقط چون براش جذابیت داره و با بقیه ی اسباب بازیهاش فرق داره باهاش بازی می کنه، چه بسا که مابین بازی کردنش ازدستش بیوفته وخرد بشه و از ارزشش کم بشه، حتی اینجوری هم اون بچه نمی فهمه که الان ناخواسته از ارزش این الماس کم کرده، وقتی الماس شکست، لبه هاش تیزمیشه و ممکنه به دست بچه آسیب بخوره، درحقیقت هر دوضرر می کنن. بعدنفس عمیقی کشید و ادامه داد:
–وقتی ارزش انسانها درک نشه، فقط ظاهرشون برات جذاب میشه، اونم روزهای اول.
سرم پایین بود و با دقت به حرفهایش گوش می کردم.
ماشین را نگه داشت.
– تشکرکردم وآب میوه را گذاشتم روی داشبورد و سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:
–آقا بابک من الماس نیستم. آرشم بچه نیست. ولی همون الماسی هم که شما می گید برای درخشیدنش باید تراش بخوره واین تراش خوردنه سخته، الماسِ بدون تراش باسنگ فرقی نمی کنه. به نظرم همهی انسانها الماس هستند و گاهی نمی خوان تراش بخورن و خدا این کار رو به زورم که شده انجام میده، خدا سنگتراش خوبیه.
روی صندلی نشستم و منتظر قطار شدم.
حالم بد بود کاش میشد برگردم و مثل قدیم دوباره سر خاک شهدا بروم، شاید آرام میشدم. با شنیدن صدای گوشیام از کیفم بیرون کشیدمش.
با دیدن شماره زهرا خانم فوری جواب دادم.
زهرا خانم بعد از احوالپرسی و تسلیت پرسید:
–راحیل جون، ما الان بهشت زهراییم. شماره قطعه رو خواستم بپرسم.
همین که خواستم حرفی بزنم قطار رسید و از بلندگو نام ایستگاه اعلام شد.
– راحیل تو مترویی؟
با کمی مکث گفتم:
–بله. سر خاک بودم، حالم بد شد دارم میرم خونمون.
دوباره با همان تعجب پرسید:
–تنها؟
نمیدانم لحن زهرا خانم دل سوزانه بود، یا این کلمهی "تنهایی" درد داشت که من برای چندمین بار بغض کردم و گفتم:
–بله...مانده بودم چه بگویم. زهرا خانم به خاطر من آمده بود.
–الهی بمیرم. مترو بهشت زهرایی؟
–بله. میام بالا، شما کجایید؟
صدای کمیل را شنیدم که گفت، بگو میریم دنبالش میرسونیمش.
–عزیزم همون جا بشین من میام پایین دنبالت.
با دیدن زهرا خانم که مثل همیشه مهربان در آغوشم کشید بغضم رها شد.
–رنگت چرا اینقدر پریده عزیزم؟ دستم را گرفت و بعد هینی کشید.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوپنجاه0⃣5⃣2⃣ –راحیل خانم می تونم کا
–چرا اینقدر سردی؟ چت شده؟ بعد عمیق نگاهم کرد و آرام پرسید:
–با نامزدت حرفت شده؟
دوباره بغض و اشک. به طرف صندلی ایستگاه مترو هدایتم کرد و نشستیم.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد یوسف رضا ابوالفتحی💫 ✨جـزء شهـداے مدافعوطـن✨ 🌴ولادت⇦1فروردین سال1334🌿 🌴محـل و
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد سیدمجتبی حسینی💫
✨جـزء شهـداے مدافعحـرم✨
🌴ولادت⇦1فروردین سال1365🌿
🌴محـل ولادت⇦مشهد🌿
🌴شهـادت⇦27خرداد سـال1394🌿
🌴محـل شهـادت⇦بصریالحریر_سوریه🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا تروریسـت هـاے داعشے بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
"برگرفته از سایت حریمحرم"
پن: شهید سمت راست، #شهید_مرتضے_عطایے و شهید سمت چپ، #شهید_سیدمجتبے_حسینے🌸🔗
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
:)↻↯
وصیتنامهاش دو خط هم نمیشد؛
نوشته بود:
{وَلَا تَكُونُواْ كَٱلَّذِينَ نَسُواْ ٱللَّهَ فَأَنسَىٰهُمۡ أَنفُسَهُمۡۚ}
مانند کسانی نباشید که خدا را فراموش کردند
و خدا هم خودِ آنان را از یادشان بُرد!
#شهید_علے_بلورچے🌸🕊
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
خاطرات #شهید_احمد_مشلب🌸🌷 راوے: #احمد_سلوم {دوست شهید} #شھیداحمـد در كشافةالمهدے با ما بود... قبل از
خاطرات #شهید_احمد_مشلب🌷🕊
راوے: احمدسلوم{دوست شهید}
شغل دوممان در محلہ این بود کہ مسجد محل را هر سہ روز تنظیف مےکردیم و دستمزد کارگران از اهداکنندگان جمعآورے مےشد و در این ماه، #شھیداحمـد، پول خودش را قبل از شہادتش بہ کارگران اهدا کرده بود..!❤🌸
#خاطرات
#شهید_احمد_مشلب🌹✨
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک!
#حذف_لوگو_حرام!
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 مـا محاݪ اسٺ کھ دسٺ از سر تو برداࢪیم:)🖐🏼♥️ #ازدورسلام #السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔 #صلے
هر کسی یار ندارد❣
به خودش مربوط است🍃
یارِ من باش حسین جان ، که گدای تو منم
#ازدورسلام
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
خبࢪ آمد خبࢪے نیست هنـوز.. از غمـ دوࢪے دلداࢪ بسوز💔🥀 #یاایهاالعزیز🥀✨ #السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸 |
◜💙🦋◞
وآۍبَـرمـٰا
ڪِہبہهِجـرآنتوعـٰادتڪَردیـمْ!
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شھیداحمـدمشلـب:
سہ چہارم دختران حال حاضر حجابشان حجاب نیست..!
کلیپے از صحبت هاے #شهید_احمد_مشلب درباره حجاب خانم ها🌸✨
#رفیقانہ🌿
#صبحتـون_شہـدایے♥️🕊
✅ @AHMADMASHLAB1995
#طنز_جبهه😂✌️🏻
یه بچه بسیجی بود خیلی اهل معنویت و دعا بود...
برای خودش یه قبری کنده بود.
شب ها میرفت تا صبح باخدا رازونیاز میکرد.
ما هم اهل شوخی بودیم
یه شب مهتابی سه، چهار نفر شدیم توی عقبه...
گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیم!
خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم
با بچه ها رفتیم سراغش...
پشت خاکریز قبرش نشستیم.
اون بنده ی خدا هم داشت با یه
شور و حال خاصی نافله ی شب می خوند.
دیگه عجیب رفته بود تو حال!
ما به یکی از دوستامون که
تن صدای بالایی داشت،
گفتیم داخل قابلمه برای این ه
صدا توش بپیچه و به اصطلاح اکو بشه،
بگو: اقراء
یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع کرد به لرزیدن
و به شدت متحول شده بود
و فکر میکرد براش آیه نازل شده!
دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء
بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم ؟؟!!!
رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت:
باباکرم بخون 😂😂😂😂
#شادے_روح_شهدا_و_امامشهدا_صلوات🌷
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍁•• اےڪهدݪخوشۍروزگارمنے.... دورمازتوولےتوڪنارمنے🙃♥️ #شهید_احمد_مشلب💛🌿 #هر_روز_با_یک_عکس ✅ @A
⛓••
همہ بر سر زباناند و تو در میان جانے :)🖐🏻✨
#شهید_احمد_مشلب🌸🕊
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
Muhammad The Nabi.mp3
7.14M
•♥️🥳•
خۅدش خـاتم
خـدا ختـم ڪلامش؛
تمـام مہربانے در سݪامش:)
نہان در گیسۅانش سـر اسـرار✨
شکستہ شۅر فریـادش قفس ࢪا...
|حامدزمانے|
🎤| #علےاکبر_قلیچ
#هفتہ_وحدت و میلاد #پیامبر_اکرم مبارک🌿
✅ @AHMADMASHLAB1995
#سخن_بزرگان 🌸
طاعتوعبادت بدون"کنترل نفس"
سودے ندارد!!
اگر صـدسال هم بگـذرد
ولی نـفس خُـودت را کـنترل نکنی،
نگاهت را نتوانی کنترل کـنی،
در زندگیت درجـا خواهی زد ...
#آیتاللہ_حقشناس
🌱 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
_____!
برگشتگفت:
منقربونچارشونهبودنت!!
گفتمباکیحرفمیزنی؟!
گفتبارفیقشهیدم.
نگاهچهچارشونس.
همینشدلمنوبرده...
گفتماحیانا
ازظاهروتیپرفیقشهیدانتخابمیکنن
یاازباطنواخلاق؟!!!
#بهکجاچنینشتابان🖐🏻
🌱| @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
برگشتگفت: منقربونچارشونهبودنت!! گفتمباکیحرفمیزنی؟! گفتبارفیقشهیدم. نگاهچهچارشونس. همینش
و سکوتے کہ منطقےتر از هرچیز دیگرےست😐
چہ ڪند با غم #تـو
ایݩ دݪ بیچـاࢪه مݩ..؟💔✨
#رفیقشهیدمــ🖇
#سلام_علے_غریبطوس🌼🌿
#ارسالے🌷
#حذف_لوگو_حرام🚫
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوپنجاه0⃣5⃣2⃣ –راحیل خانم می تونم کا
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_دویستوپنجاهویکم1⃣5⃣2⃣
–تو همهی زندگیها پیش میاد عزیزم، اینقدر خودت رو عذاب نده. آخه آقا آرش چطور دلش میاد تو رو اذیت کنه.
از پشت پردهی اشکم که گاه پاره میشد و دوباره جلوی چشم هایم کشیده میشد صحنهایی که آرش میخواست مژگان را از سرخاک بلندکند را مرور کردم می دانستم آرش منظوری ندارد ولی با دلم چکار میکردم یادم امد قبلا سر پچ پچ کردن با مژگان که ازدستش ناراحت شده بودم، گفتم باید قول بدهد دیگر این کارها را نکند، ولی او گفت نمیتواند قول بدهد چون نمیتواند به مژگان حرفی بزند.الان که میتوانست عقب بایستد مگر خانوادهی مژگان آنجا نبودند خواهرش، مادرش میتوانستند کمکش کنند. آرش شده دایهی مهربان تر از مادر، بایدقبول می کردم که آرش مثل قبل نمی تواند باشد. فرق کرده، توجهش تقسیم شده.
زهرا خانم پرسید:
–یعنی آقا آرش خودش گفت تنها بری خونه؟ اونم با این حالت؟
–نه، اون اصلا خبر نداره؟
چشمهایش گرد شد.
–یعنی چی؟ داری نگرانم میکنی. آخه بگو چی شده. مطمئنم اتفاق خیلی بدی افتاده که اونجا نموندی. وگرنه تو آدم قهر و این چیزا نیستی.
نگاهش کردم.
–یعنی من رو محرم نمیدونی. من که همهی زندگیم کف دست توئه.
–نه، این حرفها چیه. نمیخوام ناراحتتون کنم. آخه میدونم کاری از دستتون برنمیاد.
– تو بگو. اگرم هیچ کاری نتونم بکنم. سنگ صبور که میتونم باشم.
نیاز داشتم که با کسی حرف بزنم، برای این که از این درد هلاک نشوم، شروع به تعریف کردن کردم.
کمکم همهی ماجرای فریدون و حرفهایی که زده بود و اتفاقهای آن چند روز را، برایش تعریف کردم. همینطور رفتارها و بیتفاوتیهای آرش را.
بعد از این که حرفهایم تمام شد گفت:
–هنوزم باورم نمیشه یه نفر مثل برادر جاریت اینطور وقاحت داشته باشه.
در مورد آرش خان هم، فکر میکنم اون الان تو بد شرایطیه، از طرفی چون مژگان و مادر شوهرت دیگه اون رو پشتیبان خودشون میدونن و مدام این رو مطرح میکنن، خب هر مردی باشه احساس مسئولیت میکنه و دلش میخواد حمایت گر باشه. من تو رو میشناسم شاید چون از اول محکم بودی و یه جورایی حتی گاهی تو پشتیبان اون بودی نه اون پشتیبان تو، اون تو رو آدم ضعیفی نمیدونه، فکر میکنه تو با هر مشکلی کنار میای، تو براش خیلی قوی هستی.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
–ولی اینجوریام نیست، من وقتی از مادرش موضوع مژگان رو فهمیدم پس افتادم.
–منظورم این نبود. برای تصمیم گیری تو زندگی و مسائلی که معمولا به عهدهی مرد باید باشه رو میگم. من فکر میکنم آرش خان به تو خیلی مطمئنه، فکر میکنه تو همه چیز رو حل میکنی و یه جوری همهچی درست میشه. اون فکر میکنه الان فقط مادرش و جاریت به حمایتش احتیاج دارن چون اونا خودشون رو خیلی ضعیف نشون دادن. البته کار آرش خان اشتباهه، اون باید تمام جوانب رو بسنجه، میدونی شاید اصلا نمیتونه درست عمل کنه.
حرفهای زهرا خانم مرا به فکر انداخت. با این که آرش را نمیشناخت ولی تا حدودی شرایطش را خب شرح میداد. نمیدانم یعنی واقعا زهرا خانم درست میگفت؟
گوشی زهرا خانم زنگ زد. کمیل بود. برای برادرش توضیح کوتاهی داد و بعد گفت:
–الان میاییم داداش. همین که تلفنش تمام شد، گوشی من زنگ خورد.
آرش بود. با دلخوری جواب دادم.
–راحیل توکجارفتی؟ بدون این که به من بگی پاشدی بامترو رفتی خونه؟بدجنس نبودم ولی آن لحظه بد شدم.
–توسرت شلوغ بود نخواستم مزاحمت بشم. حالم خوب نبود نتونستم اونجا بمونم.صدای حرف زدن مژگان و مادر آرش میآمد.
–چرا؟ چت شده بود؟
–کجایی آرش؟
–توی ماشین، خواستیم بریم رستوران دیدم نیستی، فاطمه گفت رفتی خونه.
"دوباره دلم شکست، یعنی تا الان نفهمیده من نیستم، حالا که دیگه یه مسافرش کمه بهم زنگ زده."
–مژگان توی ماشینته؟
لحنش کمی آرام شد.
–آره، فریدون خودش گفته بیاد اینجا، مامان خیلی خوشحال شد.
"پس اون نامردازالان نقشه اش روشروع کرده."
–کاش تواین همه کاروشلوغی تودیگه اذیتم نمی کردی.
باز آرش پیش انها بود و نامهربان شده بود، فکرمی کردم الان قربان صدقهام میرود.
فوری خداحافظی کردم و تماس را قطع کردم.
زهرا خانم کمکم کرد و از ایستگاه مترو بیرون رفتیم.
–راحیل جان ما میرسونیمت. اینجور که بوش میاد مراسمم تموم شده. ما هم میریم خونه.
شرمنده شدم.
–وای تو رو خدا ببخشید. اصلا من نباید از سر مزار میومدم. از بس حالم بد بود نتونستم بمونم. نمیخواستم مهمونها اونطوری من رو ببینن.
–نه، تو کار بدی نکردی. موقعیت بدی برات پیش امده این که تقصیر تو نیست. فقط من از این مرده میترسم. اسمش چی بود؟
–فریدون.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوپنجاهویکم1⃣5⃣2⃣ –تو همهی زندگیها
–آهان آره. راحیل نکنه خطرناک باشه، یه وقت خدایی نکرده نقشهی بدی برات کشیده باشه. میگم به آرش خان بگو.
از حرفش ترسیدم.
–منم میترسم. ولی از اون بیشتر از این میترسم که با گفتن به آرش خدایی نکرده یه فاجعهی دیگه پیش بیاد. بعد برایش ماجرای کشته شدن کیارش را توضیح داد
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوپنجاهویکم1⃣5⃣2⃣ –تو همهی زندگیها
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_دویستوپنجاهودوم2⃣5⃣2⃣
کمی فکر کرد و گفت:
–من درستش میکنم. غصه نخور
کمیل با دیدنم از ماشین پیاده شد و تسلیت گفت، ولی نمیدانم در چهرهام چه دید که با نگرانی نگاهش را بین من و خواهرش چرخاند.
خواهرش اشارهایی به کمیل کرد و گفت:
–چیزی نیست. یه کم ضعف کرده. زودتر باید برسونیمش خونشون.
کمیل مبهوت پشت فرمان نشست. ولی نگاه سوالیاش را از خواهرش جدا نمیکرد. از این که در این شرایط قرار گرفته بودم حس خوبی نداشتم. زهرا خانم که متوجهی شرمندگیام شده بود،
در عقب ماشین را باز کرد و گفت:
–راحیل جان ریحانه داره برات بال بال میزنه، بشین.
همین که نشستم ریحانه خودش را در آغوشم پرت کرد و گفت:
–خاله نرو، نرو.
زهرا خانم بلافاصله در صندلی جلو نشست و با اشاره به کمیل فهماند که بعدا برایش توضیح میدهد. بعد به عقب برگشت و گفت:
–ریحانه دیدی گفتم میریم پیش خاله.
ریحانه از آغوشم بیرون آمد و شروع کرد به بپر بپر کردن.ماشین حرکت کرد و زهرا خانم کامل به عقب برگشت و سعی کرد با حرفهایش دلداریام بدهد. البته آنقدر آرام حرف میزد که صدایش نجوا گونه شده بود و گاهی بعضی از کلماتش را نمیشنیدم.
–راحیل قضیهی این مردک رو به کمیل میگم، تا یه کاری کنه، آخه اون رفیق وکیل مکیل زیاد داره، مطمئنم میتونه کمک کنه که از دستش خلاص بشی.
–آخه چطوری؟ نکنه براشون اتفاقی بیفته؟
–نه بابا. فوقش یه جوری میترسونتش، اون که الان متهم هم هستش بیشترم میترسه، تو رو مظلوم گیر آورده. تو کاریت نباشه بسپار به من.
سرم را به علامت موافقت کج کردم.
بقیهی راه را تقریبا در سکوت طی کردیم. گاهی ریحانه را در آغوشم میگرفتم و موهایش را نوازش میکردم. دیگر بزرگ شده بود متوجه بود که حال خوشی ندارم و گاهی غمگین نگاهم میکرد. بعد با انگشتهای ظریف و کوچکش گونهام را لمس میکرد. لبخند که به لبهایم میآمد سرش را در سینهام پنهان میکرد و چشمهایش را میبست.
به مقصد که رسیدیم دوباره از زهرا خانم و کمیل عذر خواهی کردم و اصرار کردم که به خانه بیایند. ولی آنها قبول نکردند. ریحانه آویزانم شده بود و اصرار داشت نروم. کمیل دست ریحانه را گرفت و گفت:
–بابایی بزار خاله بره تو بیا با هم رانندگی کنیم. ریحانه با اکراه نگاهش را از من گرفت و به کمیل داد.
وارد خانه که شدم، مادر با دیدنم استفهامی نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم و گفتم:
–حالم خوب نبود زودتر امدم خونه.
بعد فوری به طرف اتاق رفتم.
احساس کردم حال مادر هم زیاد خوب نیست؛ مثل همیشه نبود.دلم میخواست از اتفاقهایی که برایم افتاده برایش حرف بزنم، ولی دلم نمیآمد اذیتش کنم. گفتن این اتفاقهایی که برایم افتاده آسان نبود. مطمئنم شنیدنش هم برای مادرم خیلی سخت بود.یک لحظه با خودم فکر کردم شاید دایی بتواند کمکم کند ولی نمیتوانستم ریسک کنم اگر به زن دایی یا مادر میگفت چه؟ یا اتفاقی بیفتد که باعث شود بین فامیل شایعهایی چیزی بچید و آبرو ریزی شود نمیتوانستم ریسک کنم از کارهای غیر قابل پیش بینی فریدون میترسیدم حرفها و کارهایش به آدم عاقل شباهت نداشت.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد سیدمجتبی حسینی💫 ✨جـزء شهـداے مدافعحـرم✨ 🌴ولادت⇦1فروردین سال1365🌿 🌴محـل ولادت⇦
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد سیدمجتبی حسینی💫
✨جـزء شهـداے مدافعوطن✨
🌴ولادت⇦14مرداد سال1356🌿
🌴محـل ولادت⇦قائمشهر🌿
🌴شهـادت⇦9دی سـال1387🌿
🌴محـل شهـادت⇦سراوان🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در حمله انتحاری گروهک تروریستی ریگی در روز اول محرم با زبان روزه و لبانی تشنه همانند سید و سالار شهیدان با بدنی ارباً اربٰا شده بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوروشعفبرپاشدهچونهفته
وحدتشده🎈✨
اےشیعیاناےسنیانرونقبراین
وحدتدهید...!
#هفتہ_وحدت و میلاد
#پیامبر_اکرم مبارک🌸🎊
✅ @AHMADMASHLAB1995
[🌿💞/ꜜ
•
"قࢪآࢪ عشق، ٺمنای بے قࢪآࢪان شد
گلے شڪفت و بہ شکࢪآنهاشـ بھاࢪآن شد
#هفتہ_وحدت و میلاد #پیامبر_اکرم مبارک🌸💕
✅ @AHMADMASHLAB1995