شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوهشتادوهشتم8⃣8⃣2⃣ همین که به خانه ر
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_دویستوهشتادونهم9⃣8⃣2⃣
نگاهی به مادر انداختم و پرسیدم:
–مادرش گفته به آرش راستش رو نگم؟
– گفت اگه آرش بفهمه دوباره با فریدون درگیر میشه و این وسط دوباره ممکنه اتفاق بدی بیوفته، عاملشم تو میشی. بعدشم مثل این که کلا قرار بوده مادر آرش از تو بخواد با آرش زندگی کنی. بهآرش گفته اول فریدون رو راضی میکنم بعد راحیل رو. قبل از خونهی ما هم رفته اونجا و به فریدونم التماس کرده، ولی فریدون گفته دیگه حق نداره پاش رو اونجا بزاره. یا شرایطش رو باید قبول کنه یا بچه بی بچه.
خاله با اخم گفت:
–خواهر من خب اصلا به راحیل چه مربوطه مشکلات اونا، زندگیشه...
مادر با حرص گفت:
– ای بابا، میگم پیر زن امده افتاده به پام خواهر، داغ دیدس، خدا رو خوش میاد؟ اگه وضعش رو میدیدی، مریضه، انصاف نیست. راحیل خودشم قبلا تصمیم به جدایی داشت.
خاله با تعجب پرسید؟
–آره راحیل؟
–آره، ولی بعدش به خاطر همین مژگان و برادرش خواستم که زندگی کنم. وقتی نقششون رو فهمیدم خواستم جلوشون کوتا نیام.
مادر همانطور که از اتاق بیرون میرفت گفت:
–دیگه تموم شد. بزار اونام برن هر کاری دوست دارن انجام بدن. دل یه مادر داغ دیده رو شکستن میدونی یعنی چی؟
نگاهی به خاله انداختم:
–خاله پس به آرش چی بگم؟
خاله فکری کرد و گفت:
–حقیقت رو، چرا خودت رو آدم بده کنی. اصلا میخوای من مامانت رو راضی کنم بری سر خونه زندگیت؟
–خاله اون میمیره.
خاله با تعجب نگاهم کرد و گفت:
–کیو میگی؟
–همون مادر آرش دیگه، اگه نوهاش رو نبینه یا بلایی سر نوهاش بیاد اگرم نمیره حتما سکته میکنه. نمیخوام من مقصرش باشم. نمیخوام یه عمر با عذاب وجدان زندگی کنم.
–پس زندگی خودت چی دختر؟
–من قبلا هم به آرش گفته بودم ازدواج ما امکان نداره، اما اون پای مادرش رو وسط کشید و امید توی دلم کاشت.
اما حالا دیگه مامان خودمم موافق نیست. خود منم راضی نمیشم. پیره زن گناه داره. خاله اگه میدیدیش، انگار بیست سال پیرتر شده.
میدونی خاله آرش خودشم میدونه این ازدواج نشدنیه، ولی نمیتونه قبول کنه، درست مثل من. واقعا قبول کردنش خیلی سخته. سرم را به بازوی خاله تکیه دادم.
–چطوری تحمل کنم خاله؟
–الهی من بمیرم. آخه این چه سرنوشتی بود. از این همه ضعیف بودن خودم خسته شده بودم.
آن شب تا نیمههای شب با خاله حرف زدیم، خاله از داستانهایی که شنیده بود و خوانده بود برایم تعریف کرد. از عشاقی که به هم نرسیدهاند و آب هم از آب تکان نخورده. از عشق "بکتاش و رابعه " گفت که چقدر عاشق هم بودند و به هم نرسیدند. بعد از نیمه شب خاله خوابید ولی من تا نماز صبح نتوانستم بخوابم.
مدام به این فکر میکردم که به آرش چه بگویم. بعد از نماز خوابم برد. به ظهر خیلی مانده بود که با صدای گوشیام چشمهایم را باز کردم. خاله همان موقع وارد اتاق شد و گفت:
–خاموشش کن بگیر بخواب خاله، شب اصلا نخوابیدی که، به گوشی نگاه کردم و با استرس گفتم:
–وای، خاله آرشه، حالا چی بهش بگم؟ خاله لبهی تختم نشست و آرام گفت:
–یه نفس عمیق بکش جواب بده. همین که تماس را متصل کردم آرش با عصبانیت بدون این که سلام کند پرسید:
–راحیل مامانم امده بهت التماس کرده تو قبول نکردی؟
نمیدانستم چه بگویم. از حرفهایش شوکه شده بودم.
دوباره پرسید:
–چرا بهش گفتی راضی به این ازدواج نیستی؟ تو که گفتی مادرت راضی باشه، من همهی سختیها رو تحمل میکنم.
یعنی اون حرفها شعار بود؟ بهانه بود.
چرا حرف نمیزنی؟ یه چیزی بگو. تا به حال آرش اینطور با من حرف نزده بود. خدایا چه بگویم که قانع شود.
–با مِن و مِن گفتم:
–آرش ما باید قبول کنیم امکانش نیست.
–چی میگی راحیل. مامان به خاطر تو از سارنا که جونش بهش بنده گذشته اونوقت تو قبول نکردی؟
از حرفهایش چشمهایم گرد شد و به خاله نگاه کردم. مادرش برایش چطور تعریف کرده بود؟
–آرش من اشتباه کردم، من با شرایط تو نمیتونم زندگی کنم. اینجا بود که خاله سر تایید تکان داد و اشاره کرد که ادامه بدهم.
–تو این یک ماه و خرده ایی خیلی انتظار کشیدم و بی تفاوتی دیدم. تحملش برام سخت بود. بعدا فکر کردم اگر با تو ازدواج کنم تمام عمرم همینه، اصلا تو با مژگان هم ازدواج نکنی و فقط بچش رو نگه داری برای من سخته.
من نمیخوام عشقت رو تقسیم کنم.
آب دهانم را قورت دادم و سنگدلانه ادامه دادم:
–راستش وقتی خوب فکر کردم دیدم مامانتم مریضه، یه چند وقت دیگه باید ما همش پیش اون باشیم و بهش برسیم.
این که نشد زندگی...
خاله انگشت شصت و سبابهاش را به نشونهی این که زدی به هدف به هم چسباند.
آرش از آن طرف خط، با حیرت بلند و کشیده گفت:
–راحیل... این تویی که داری این حرفها رو میزنی.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوهشتادونهم9⃣8⃣2⃣ نگاهی به مادر اندا
–آره خودمم. از اضطراب و استرسهای خانوادت خسته شدم. لطفا دیگه به من زنگ نزن. به مادرتم گفتم دیگه همه چی بین ما تموم شد. دیگه نمیخوام ببینمت.
با همان حیرت گفت:
–مامانم گفت تو این حرفها رو زدی، ولی من باورم نشد.
راحیل چطور میتونی؟
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوهشتادونهم9⃣8⃣2⃣ نگاهی به مادر اندا
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_دویستونود0⃣9⃣2⃣
–آرش من تصمیمم رو گرفتم.
با حرص گفت:
–پس تکلیف عشقمون چی میشه راحیل؟
با صدای لرزانی گفتم:
–آرش به همون عشقمون قسمت میدم اگه آرامش من رو میخوای دیگه زنگ نزن. برو دنبال زندگیت. من اینجوری راحت ترم.
بعد از یک سکوت طولانی گفت:
–پس امروز بیا برای آخرین بار ببینمت.
–نه آرش، نمیتونم. خداحافظ.
جواب خداحافظیام را داد ولی قطع نکرد.
با اکراه تماس را قطع کردم و گوشی را روی تخت انداختم و بغضی را که پنهان کرده بودم در آغوش خاله رها کردم.
مدتی بود درس و دانشگاه شروع شده بود. روزهای اول حال خوشی نداشتم و به دانشگاه نرفتم. زهرا خانم به خاطر نرفتنم پیش ریحانه فهمید حالم بد است. به دیدنم آمد. ریحانه را هم آورده بود. وقتی از قضیه با خبر شد خیلی ناراحت شد و برای این که کاری برایم انجام داده باشد به بهانه ریحانه به پارک محلمان رفتیم. ریحانه با خوشحالی بازی میکرد. همانطور که چشممان به ریحانه بود با هم حرف میزدیم. حرفهای زهرا خانم التیام خوبی بر دردهایم بود. ریحانه با خوشحالی سُر میخورد و خودش برای خودش دست میزد. از کارهایش به هیجان آمدم. موبایلم را از کیفم درآوردم و چند عکس از او گرفتم. حالم بهتر شده بود. انگار انرژی ریحانه به من هم منتقل شده بود.
جای خالی آرش در دانشگاه نمود بیشتری داشت. نبودش واقعا سخت بود. سخت تر از آن سوال پیچ کردن بچه های ترم های پیش بودکه هنوز در جریان نبودند. گاهی بیچاره سوگند مسئولیت جوابگویی را به عهده میگرفت. چون آرش این ترم مرخصی گرفته بود و کلا دانشگاه نمیآمد. به خواست مادر برای خودم برنامهایی گذاشته بودم که هر روز از صبح تاشب مشغول باشم. حتی جمعهها مادر و سعیده با همکاری هم برنامه گذاشته بودند که با خانواده خاله و دایی دور هم باشیم، بالاخره سعیده هم جایی مشغول به کار شده بود. اکثر روزها ازسرکار به خانهی ما میآمد و بعد از شام به خانهشان میرفت. یک شب از من پرسید:
–راحیل فکر آرش هنوزم آزارت میده؟
–توی روز که فرصت نمیشه بهش فکر کنم، اگرم توی دانشگاه خاطره هاش بیادجلوی چشمم واذیت بشم فوری فکرم روپس میزنم، خیلی سخته ولی اونقدر اون فکر میاد توی ذهنم ومن پسش میزنم که، فکر کنم خود فکره خسته میشه و میره. سعیده به شوخی گفت:
–شایدم به قول خاله اونقدر این کار رو کردی که عضلههای فکرت قوی شدن و همچین که یدونه میزنی فکره سوت میشه دوباره تا برگرده کلی طول می کشه.
آهی کشیدم.
–ولی سعیده امان از وقتی که روی تختم دراز می کشم و شب می خوام بخوابم، مگه حریف این فکرم میشم، گاهی تا اشکم رو درنیاره ولم نمی کنه.
–ای بابا، نکنه شب چون فکرت خستس دیگه نمی تونی حریفش بشی؟ شانه ایی بالاانداختم.
–شایدم توی خلوت خودم، یه جورایی دلمم می خواد بهش فکر کنم، می خوام بدونم الان چیکارمی کنه، چون خبری ازش ندارم واسه خودم تخیل میزنم.
همین حرفها کافی بود تا از فردای آن روز سعیده کلا با ساک و سایلهای شخصیاش به خانهی ما بیاید و دختر خاندهی مادرم شود.
نمیدانم چه به مادر گفته بود که مادر تمرینهای کنترل ذهن را با جدیت بیشتری با من و اسرا وسعیده کار می کرد و می گفت برای این است که در کارهایتان تمرکز بیشتری داشته باشید، می دانستم که همهی این کارها را به خاطر جاسوسی که سعیده کرده است، میکند.
اسرا به شوخی می گفت:
– مامان اُنقدر باهامون کارکردی که من دیگه می تونم پشت دیوار رو هم ببینم.
همین تمرینها کمک زیادی می کرد برای این که شبها راحت تر بخوابم. بیشترتمرینها مثل بازی بودند، مثلا مرحله ی اول این بودکه: به هرسهی ما کاغذ و خودکار می داد و میگفت هرکس نعمتهایی که دارد را در زمان معین بیشتر و سریعتر از بقیه بنویسد برندهاست، مثل بازی اسم و فامیل آنقدر ذهنمان درگیر میشد که گاهی سر این که چه کسی درست تر نوشته باهم به اختلاف می خوردیم. به خصوص در مراحل بالاتر، چون هر چه جلوتر می رفتیم سخت ترمیشد. مرحله دوم این بودکه نعمتهایی را که ما با خواست خدا و تلاش خودمان به دست آوردیم را باید می نوشتیم. مثل به دست آوردن تحصیلات یا یاد گرفتن یک کار هنری. مرحله سوم نوشتن نعمتهایی بود که ما داشتیم ولی دیگرانی که میشناختیم نداشتند. این فکر و بحثها خستهمان میکرد و آخرشب با چشمهای خواب آلود به رختخواب می رفتیم. مزیت دیگر این تمرینها این بود که تا لحظهی آخر که چشمهایمان سنگین میشد ذهنمان ناخواسته حول جواب سوالهایی می گشت که از ما پرسیده شده بود.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستونود0⃣9⃣2⃣ –آرش من تصمیمم رو گرفتم.
جواب دادن به این سوالها باعث شده بود با خودم فکر کنم که من در شرایط چندان سختی هم نیستم. وقتی سعیده نعمتهایی که نوشته بود را با دوستش در محل کارش مقایسه کرد همهی ما تعجب کردیم. همکارش دختری بود که کسی را نداشت و با مادر مریضش در حاشیهی شهر اجاره نشین بودند. هر روز صبح دو ساعت وقت برای رفتن به محل کار و دو ساعت هم برای برگشت باید صرف میکرد. خیلی مشکلات در زندگی داشت.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
من هنـۅز هم ۅقتے نگاهم بہ این قسمتها میفتہ حالم بد میشہ ۅ از شدت ناراحتے سرگیجہ میگیرم..!🚶🏻♀
شما چطور؟ خوشحالید کہ این اتفاقا داره میفتہ یا ناراحت؟..👇🏻
@Nour118✨
ڪسب مدال نقره توسط محمدصادق فیروزپور در وزن 74کیلوگرم رقابت هاے کشتے آزاد زیر 23سال قهرمانے جهان را تبریڪ مےگوییم🤼♂✨
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد وحید فرهنگیوالا💫 ✨جـزء شهـداے مدافعحـرم✨ 🌴ولادت⇦15مهر سال1370🌿 🌴محـل ولادت⇦ت
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد سیدمحسن طاهری💫
✨جـزء شهـداے مدافعوطن✨
🌴ولادت⇦24مهر سال1377🌿
🌴محـل ولادت⇦ساری🌿
🌴شهـادت⇦16آذر سـال1398🌿
🌴محـل شهـادت⇦دریابانی لنگه_هرمزگان🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦حین تأمین امنیت شهروندان براثر درگیری مسلحانه بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AHMADMASHLAB1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
ڪسب مدال نقره توسط محمدصادق فیروزپور در وزن 74کیلوگرم رقابت هاے کشتے آزاد زیر 23سال قهرمانے جهان ر
ڪسب مدال نقره توسط سجاد غلامے در وزن 86کیلوگرم رقابت هاے کشتے آزاد زیر 23سال قهرمانے جهان را تبریڪ مےگوییم🤼♂✨
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 ܝ̣ܝܝܝܩܢ ܙܠܠّܘ ܙܠܝܟܩܝܢ̇ ܙܠܝܟܝ̤ܩܢ كُلَّ صَباحََ أتَنَفَـسُّ بِحُبِّ الحُسِين(ع)... هر صبح... ب
💔
ܝ̣ܝܝܝܩܢ ܙܠܠّܘ ܙܠܝܟܩܝܢ̇ ܙܠܝܟܝ̤ܩܢ
بیچاره ام برای دِلم فِکرِ چاره کن
اربابِ مَن، به رَعیَّتِ خود یک نظاره کن
تَنها تویی که حالِ مَرا دَرک می کُنی
از مَن مَکُن دَریغ، نِگاهی دوباره کن
حالِ مَرا فَقَط غَمِ تو خوب می کُنَد
این آتشِ دَرونِ مَرا پُر شَراره کن
چَشمِ بدونِ گِریه به دَردَم نمی خورَد
هَر شَب تو آسِمانِ مَرا پُر سِتاره کن
آقا قَسَم به پیرُهَنِ پاره پاره اَت
پَروَنده ی گُناهِ مَرا پاره پاره کن
#ازدورسلام
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 🥀
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
#تلنگر ↯
🌿طورۍزندگۍڪنکہ☝️🏽...
وقتےصبحپاهاتزمینرو لمس
میڪنہ ..
شیطوںبگہ:
اوهلعنتۍ!🥊
بازاینبیداࢪشـــد:)
🌸 @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من کجا، باران کجا و راهِ بے پایان کجا...
آه! این دل دل زدن، تا منزلِ جانان، کجا! :)💔
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸🔗
#رفیقانہ🎀
#صبحتـون_شہـدایے🍒
#ارسالے✨
✅ @AHMADMASHLAB1995
#بدونتعارف!
کسیکهبخوادگناهیروانجامبدهحتیاگه
پسرنوحهمباشهبالاخرهراهشروپیدامیکنه!
کسیهمکهبخوادازگناهفرارکنهحتیاگه
توقصرزلیخازندانیشدهباشه،خدادرهارو
براشبازمیکنه...🌿
#قضیہخواستنونخواستنخودتہ..✋🏻
✅ @AHMADMASHLAB1995
#تباھ‼️
تو قربون صدقه خواهر برادر خودت نمیری بعد عین پروانه دور آبجی داداش مجازیت می گردی:/
نکشیمون سفیر عشق و محبت پاک🔪
-
🌱| @AhmadMashlab1995
محکمگرھبزن
دلمارابہزلفخویش
اےدستگیرِدرگنھافتادهها⛓
#امامحسینجانم♥️
| @AhmadMashlab1995
#آیہگرافے🍃😌
⟮رَّبَّنَـاعَلَيْـكَتَوَكَّلْنَـا⟯
پروردگارامابرٺُوتوڪلڪردیمـ...˘◡˘𐇵!
﴿ممتحنـھآیھ4﴾🌞✨
@AhmadMashlab1995 💙
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
شیشہے پنجره را باران شست... پس چرا مانده غمت بر دل بارانے من؟💔! #شهید_احمد_مشلب🥀🕊 #هر_روز_با_یک_عک
برادر تو هدیہے خدا بودے بہ زندگیامون...
تا قلب هامون دوباره زنده بشه :)♥️🍃
#شهید_احمد_مشلب🌸✨
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستونود0⃣9⃣2⃣ –آرش من تصمیمم رو گرفتم.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_دویستونودویکم1⃣9⃣2⃣
همین مورد سعیده باعث شد من و اسرا هم موردهایی اطراف خودمان پیدا کنیم و شروع به تعریف کنیم. از این که اینقدر نازک نارنجی و لوس بودم از خودم خجالت کشیدم. خدا رو شکر که مثل یکی از دوستهای مادرم سرطان ندارم که درمانی نداشته باشد. خدارو شکر که خانواده دارم و محتاج نان شب نیستم.
خدا رو شکر به خاطر هزاران بلا که ممکن بود سرم بیایید ولی نیامده.
اکثر روزها از دانشگاه با سوگند به خانهشان میرفتم و فشرده خیاطی می کردم تا زودتر دوخت همهی مدلها را یاد بگیرم. سوگند گفته بود اگر خوب یاد بگیرم و روی برش زدن تسلط داشته باشم. به مرور میتوانم زیر نظر مادربزرگش مدلهایی که یاد گرفتهام را برای مشتری برش بزنم. این برای من فرصت خیلی خوبی بود و من را سر ذوق میآورد
تلفنهای گاه و بیگاه فریدون ادامه داشت. همان روزی که با زهرا خانم پارک بودیم هم زنگ زد و من جواب ندادم. از دیدن شمارهاش روی گوشیام استرس گرفتم، وقتی زهرا خانم دلیلش را پرسید برایش توضیح دادم.
با اخم گفت:
–عجب آدمه پررويیهها، زندگیت رو که از هم پاشوند دیگه چی میخواد؟ اصلا ازش شکایت کن. میگم میخوای یه بار جواب بده ببین چه مرگشه...
شاید هم درست میگفت.
آن روز آخر هفتهبود و دانشگاه نداشتم. تصمیم گرفتم به دیدن ریحانه بروم.
نزدیک خانهی زهرا خانم بودم که دوباره شمارهی فریدون روی گوشیام افتاد. این بار با ترس و لرز جواب دادم.
–چی از جونم میخوای؟
–بهبه چه عجب، بالاخره جواب دادی.
–چرا مزاحم میشی؟ اگه بازم زنگ بزنی ازت شکایت میکنم. بی خیال گفت:
–همه که از من شکایت کردن توام روش. خواستم قطع کنم که گفت:
–نمیخوای از نامزد سابقت خبری داشته باشی؟ مکث کردم و او ادامه داد:
–از وقتی دیگه تو نیستی همه چی خوبه. مژگان و آرشم چند وقت دیگه قراره عقد کنند. الانم خوب و خوش به بچه داری مشغولن. دیگر طاقت نیاوردم و تماس را قطع کردم. به خانهی زهرا خانم رسیده بودم. زهرا خانم با دیدن حال بدم استفهامی نگاهم کرد. من هم برایش همه چیز را تعریف کردم. در آغوشم کشید و دلداریام داد. برایم شربتی آورد و گفت:
–من اون دفعه به کمیل گفتم که این یارو مزاحمت میشه، گفت چرا شمارهاش رو مسدود نمیکنه. بعدشم گفت ازش شکایت کنه.
پرسیدم:
–چطوری باید مسدودش کنم. من فکر میکردم فقط میشه صفحهی مجازی رو مسدود کرد که دیگه پیام نده.
لبهایش را بیرون داد و گفت:
–منم بلد نیستم. پنج شنبهها کمیل زودتر از سرکار میاد. ازش بپرسم، ببینم چطوریه. حالا این فریدون حرف حسابش چیه؟ تو رو بدبخت کرد ول کنت نیست؟
–نمیدونم، لابد هنوز عقدههاش خالی نشده. به نظرم مشکل شخصیتی داره.
– وقتی به کمیل گفتم که تو به خاطر مادر آرش کنار کشیدی و زندگیت بهم ریختهها خیلی ناراحت شد. گفت ببین یه آدم از خدا بیخبر چطوری آرامش دیگران رو به هم میریزه. واقعا این فریدون وجدان نداره.
آهی کشیدم و ریحانه را که مدام با دکمهی مانتوام ور میرفت روی پایم نشاندم. بچههای زهرا خانم به حیاط رفته بودند و بازی میکردند. ریحانه هم با شنیدن صدایشان مدام اصرار میکرد که ما هم به حیاط برویم. دستش را گرفتم و گفتم:
–زهرا خانم من ریحانه رو میبرم حیاط. پسرا صداشون میاد اینم میخواد بره.
–شما برید منم میوه میشورم میارم با هم بخوریم.
پسرهای زهرا خانم فوتبال بازی میکردند. ریحانه هم مثل آنها دنبال توپ میدوید و از کار خودش ذوق میکرد و میخندید.
نگاهی به ساعت مچیام انداختم، نزدیک ظهر بود. کمکم باید به خانه برمیگشتم.
همین که از روی پلهی حیاط بلند شدم با شنیدن صدای چرخش کلید و یاالله گفتنهای کمیل به طرف در چرخیدم.
چند نایلون خرید دستش بود. با دیدن من سر به زیر شد. درست مثل آن وقتهایی که تازه برای نگهداری ریحانه آمده بودم.
سلام کردم. جوابم را داد. بچه ها دورش جمع شدند، نایلون را دست پسرها داد و گفت:
–ببرید خونه. بعد ریحانه را بغل کرد.
–خیلی خوش آمدید. ببخشید ما بهتون زحمت میدیم.
–خواهش میکنم. زحمتی نیست، خودمم دوست دارم بیام هم زهرا خانم رو ببینم هم ریحانه رو.
لبخندی زد و گفت:
–بله، خبرش رو دارم، زهرا جز شما دوست دیگهایی نداره. مدام از خوبیهای شما میگه. راستی زهرا گفت اون مردک بازم مزاحم...
–بله... با ورود زهرا خانم که ظرف میوهایی دستش بود مکث کردم.
–خسته نباشی دادش.
–زنده باشی. کمیل یک سیب از داخل ظرف میوه برداشت و به طرف ریحانه گرفت.
–راستی کمیل جان، راحیل میگه بلد نیست چطوری شماره رو مسدود کنه، تو میتونی؟
کمیل نگاه گذرایی به من انداخت و گفت:
–بله، کار سختی نیست.
زهرا رو به من گفت:
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستونودویکم1⃣9⃣2⃣ همین مورد سعیده باعث
–راحیل گوشیت رو بده، کمیل مسدودش کنه.
رمز گوشیام را باز کردم و دست زهرا خانم دادم. نگاهی به صفحهاش انداخت و لبخند زد.
–عه، عکس ریحانه رو گذاشتی رو صفحه؟
کمیل هم با دیدن عکس ریحانه لبخند زد. بعد گوشی را سمتم گرفت و توضیح داد که چطور باید شماره ها را مسدود کنم.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995