eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
افتخاریست ما را نوکرتان می خوانند... #زینبی بودن ما را همگان می دانند... #شهید_احمد_مشلب #غریب_طوس #ولادت_حضرت_زینب_مبارکباد 🌀کانال شهید احمدمشلب🌀 👇👇👇 @AHMADMASHLAB1995
🍃🌸 •┄❁#قرار‌هرشب‌ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرج‌آقا‌امام‌زمان«عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر #شهیداحمدمشلب 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
🍃🌷🍃 ... و ما ادرئک زینب ما چه مےدانیم زینب که بود؟؟؟؟!!!! همین بس که خون ارباب و ۷۲ یار باوفایشان، هـدر مےرفت اگر بنےهاشم و آن خطبه های کوبنده اش نبود... و چه خوش گفت شاعر: کربلا در کربلا مےماند اگر نبود... بانو! حاشا به غیرت جوان شیعه اگر بار دیگر دست یزیدیان به سنگ بنای حرَمتان برسد.... مگـر مُرده ایم ما؟؟؟!!! کپی بدون ذکر منبع اشکال شرعی دارد @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༻﷽༺ 🌷 خوش آن ڪه آوردم زتو نام ز شهد عشق شیرین ڪردم این ڪام طلوع عشق با نام تو خوش آن ڪه گیرد از تو فرجام 🌤 ❤️ @ahmadmashlab1995
📸 تصویری از تشرف حضرت آیت‌الله خامنه‌ای به حرم حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) در سال ۱۳۶۳. 🌻 سالروز ولادت حضرت زینب علیها‌السلام مبارک باد. @ahmadmashlab1995
🍃🌷🍃 شب میلاد عقیله بنی هاشم ، حضرت زینب س است؛ و چقدر جای مدافعان حرمش پیش ما خالےست... نه ! بهتر است بگویم چقدر جای ما پیش شهدا در خدمت علیا مخدر زینب سلام الله علیها خالےست خودمانی بگویم عمه جان! هنوز پس از گذشتن این سال ها مےسوزم که چطور تا آمدن به پابوس شما فاصله ای نداشتم و.... لیاقت نداشتم😔 دعایمان کنید که سخت محتاج نگاه شماییم... 🍃🌸🍃 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_بیست_و_چهار بودن یا نبودن
به قلم شهید مدافع حرم به من اعتماد کن روز قدس بود … صبح عین همیشه رفتم سر کار … گوشی روی گوش، مشغول گوش دادن قرآن، داشتم روی ماشین یه نفر کار می کردم … اما تمام مدت تصویر حنیف و حرف های سعید توی سرم بود🙄 … . ازش پرسیدم: _از کاری که کردی پشیمون نیستی؟ … خیلی محکم گفت: _نه، هزار بار هم به اون شب برگردم، بازم از اون زن دفاع می کنم … حتی اگر بدتر از اینم به سرم بیاد…😇 ولی من پشیمون بودم … خوب یادمه … یه پسر بیست و دو سه ساله، ماشین کارل رو ندید و محکم با موتور خورد بهش… در چپش ضربه دید … کارل عاشق اون ماشین نو بود … . اسلحه اش رو از توی ماشین در آورد … نمی دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد …😑 فقط یادمه کف خیابون خون راه افتاده بود … همه براش سوت و کف می زدن … من ساکت نگاه می کردم … خیلی ترسیده بودم … فقط ۱۵ سالم بود … .😕 شاید سرگذشت ها یکی نبود … اما اون بچه هایی رو که مسلمان ها شعارش رو می دادن … من با گوشت و پوست و استخوانم وحشت، تنهایی و بی کسی شون رو حس می کردم …😔 ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن 😣… اینها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون کنم … اما با اون حرف ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت … . اعصابم خورد شده بود … آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار و داد زدم … لعنت به همه تون … لعنت به تو سعید … 😖 رفتم توی رختکن … رئیس دنبالم اومد … _کجا میری استنلی؟ … باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم. همین جوری هم نیرو کم داریم …😒 همین طور که داشتم لباسم رو عوض می کردم گفتم: _نگران نباش رئیس، برگردم تا صبح روش کار می کنم … قبل طلوع تحویلت میدم … .☺️ _می تونم بهت اعتماد کنم؟ 🤔… اعتماد؟ … اولین بار بود که یه نفر روم حساب می کرد و می خواست بهم اعتماد کنه … محکم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم : آره رئیس، مطمئن باش می تونی بهم اعتماد کنی … روز عید فطر بود … مرخصی گرفتم … دلم می خواست ببینم چه خبره … .🤔 یکی از بچه ها توی آشپزخانه مسجد، داشت قرآن تمرین می کرد … مسابقه حفظ بود … تمام حواسم به کار خودم بود که یکی از آیات رو غلط خوند … ناخودآگاه، تصحیحش کردم و آیه درست رو براش خوندم …🙃 با تعجب گفت: " استنلی تو قرآن حفظی؟ … "😳 منم جا خوردم … هنوز توی حال و هوای خودم بودم و قبلا هرگز هیچ کدوم از اون کلمات عربی رو تکرار نکرده بودم … اون کار، کاملا ناخودآگاه بود … سعید با خنده گفت: " اینقدر که این قرآن گوش می کنه عجیب هم نیست … توی راه قرآن گوش می کنه … موقع کار، قرآن گوش می کنه … قبلا که موقع خواب هم قرآن، گوش می کرد … هر چند الان که دیگه توی مسجد نمی خوابه، دیگه نمی دونم …"😬 حس خوبی داشت😍… برای اولین بار توی کل عمرم یه نفر داشت ازم تعریف می کرد … .🤗 روز عید، بعد از اقامه نماز، جشن شروع شد … . سعید مدام بهم می گفت: " تو هم شرکت کن. مطمئن باش اول نشی، دوم یا سوم شدنت حتمیه … "👌 اما من اصلا جسارتش رو نداشتم … جلوی اون همه مسلمان… کلماتی که اصلا نمی دونستم چی هستن … من عربی بلد نبودم و زبان من و تلفظ کلماتش فاصله زیادی داشت … . مجری از پشت میکروفن، اسامی شرکت کننده ها رو می خوند که یهو … سعید از عقب مسجد بلند گفت: " … یه شرکت کننده دیگه هم هست … و دستش رو گذاشت پشتم و من رو هل داد جلو … "🙃😃 ... @AhmadMashlab1995
به قلم شهید مدافع حرم مسابقه بزرگ برگشتم با عصبانیت بهش نگاه کردم😠 … دلم می خواست لهش کنم 👊… مجری با خنده گفت … "بیا جلو استنلی … چند جزء از قرآن رو حفظی"؟ …😃 جزء؟🤔 … جزء دیگه چیه؟ … مات و مبهوت مونده بودم … با چشم های گرد شده و عصبانی به سعید نگاه می کردم … .😡😠 سرش رو آورد جلو و گفت: " یعنی چقدر از قرآن رو حفظی؟… چند بخش رو حفظی؟ چند تا سوره؟ "😉 "سوره چیه؟ مگه قرآن، بخش بخشه؟"😳 … . سری تکان دادم و به مجری گفتم: " نمی دونم صبر کنید … و با عجله رفتم پیش همسر حنیف … اون قرآن ضبط شده، چقدر از قرآن بود؟ "😅😬 خنده اش گرفت … - همه اش رو حفظ کردی؟😃 … +آره … - پس بگو من حافظ 30 جزء از قرآنم …😊 سری تکان دادم … برگشتم نزدیک جایگاه و گفتم: " من 30 جزء حفظم … "😬😇 مجری با شنیدن این جمله، با وجد خاصی گفت: " ماشاء الله یه حافظ کل توی مسابقه داریم … "😍 مسابقه شروع شد … نوبت به من رسید … رفتم روی سن، توی جایگاه نشستم … ضربان قلبم زیاد شده بود …😯 داور مسابقه شروع کرد به پرسیدن … چند کلمه عربی رو می گفت و من ادامه می دادم … 🙄 کلمات عربی با لهجه غلیظ انگلیسی … همه در حالی که می خندیدند با صدای بلند ماشاء الله می گفتند … .😅😃 آخرین بخش رو که خوندم، داور گفت: " احسنت … لطف می کنی معنی این آیه رو بگی …؟ "☺️ "معنی؟ … من معنی قرآن رو بلد نیستم"😔 … با تعجب پرسید: "یعنی نمی دونی این آیه ای که از حفظ خوندی چه معنایی داشت؟" 😳… تعجبم بیشتر شد … "آیه چیه؟"🙄 … با شنیدن این سوالم جمع بهم ریخت … اصلا نمی دونستم هر مسلمانی این چیزها رو می دونه … از توی نگاه شون فهمیدم به دروغم پی بردن…😨😰 خیلی حالم گرفته شده بود … به خودم گفتم "تمام شد استنلی … دیگه نمیزارن پات رو اینجا بزاری"😔 … از جایگاه بلند شدم … هنوز به وسط سن نرسیده بودم که روحانی مسجد، بلندگو رو از داور گرفت: "استنلی، می دونی یه نابغه ای که توی این مدت تونستی قرآن رو بدون اینکه بفهمی حفظ کنی؟"😌😉😍 … . بعد رو کرد به جمع و با لبخند گفت: "می خندید؟ …. شماها همه با حروف و لغت های عربی آشنایی دارید … حالا بیاید تصور کنید که می خواید یه کتاب ۶۰۰ صفحه ای چینی رو فقط با شنیدنش حفظ کنید … چند نفرتون می تونید؟" 😉… . همه ساکت شده بودن و فقط نگاه می کردند … یهو سعید از اون طرف سالن داد زد: "من توی حفظ کردن کتاب های دانشگاهم هم مشکل دارم … حالا میشه این ترم چینی نخونیم؟"😅😄 … و همه بلند خندیدن … حاج آقا، نیم رخ چرخید سمت من … "نمی خواید یه کف حسابی براش بزنید"؟ 🤗… . و تمام سالن برام دست می زدند … به زحمت جلوی بغضم رو گرفته بودم … ... 💕 @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸 ؏ مݩოε وشِش‌گوشہ‌ۍٺآݩ صُبحـ🌤ْ قَرارےدآریم دِلبرۍڪردنْ‌ازاو🌈 نازْ ڪشیدݩ‌بآ مݩツ نمڪ‌سفره‌ۍقَلبسـ|ٺ|ْ سلامـ✋ِ سَرِصبحـ☀️ اݪسݪام‌اۍتَنِ‌صدپاره‌ۍبۍغسل‌وڪفن 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
🌸🍃 صبح می آید، مـرا جان میدهد شعـرهایم، بوی باران میدهد صبح می آید تازه ‌تر از بوی گل رونمـایی می‌ڪنم از روی گل.... #شهیداحمدمشلب 🍃🌸 @ahmadmashlab1995
خیلی وابستش بودم بهش می گفتم : زمان بیشتری رو توی خونه بمون. اما اگه نمی تونست کار و وقتش رو طوری تنظیم کنه که کنارم باشه من وقتم رو تنظیم می کردم که کنارش باشم و همراهش می شدم.☺️❤️ چند بار پیش اومد که مصطفی قرار بود به گشت شبانه بسیج بره و من با اصرار همراهش شدم. اعتراض می کرد می گفت : نمی تونم تو رو با بچه کوچیک توی ماشین تنها بزارم 😒 اما من بهش می گفتم : در ماشین رو قفل می کنم و منتظرش می مونم تا کارهاش تموم بشه. برام مهم نبود که مثلا ساعت 12 شبه و توی ماشین منتظرشم همین که کنار مصطفی بودم خیییلی خوب بود.❤️👌 @AhmadMashlab1995
👇👇👇
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_بیست_و_شش مسابقه بزرگ
به قلم شهیدمدافع حرم خدای مرده همه رفتن … بچه ها داشتن وسایل رو جمع و مسجد رو مرتب می کردن … . یه گوشه ایستاده بودم … حاج آقا که تنها شد، آستین بالا زد تا به بقیه کمک کنه … رفتم جلو … سرم رو پایین انداختم و گفتم: "من مسلمان نیستم …"😔 همون طور که سرش پایین بود و داشت آشغال ها رو توی پلاستیک می ریخت گفت: " می دونم … "☺️ شوکه شدم 😳… با تعجب دو قدم دنبالش رفتم … برگشت سمتم … همون اوایل که دیدم اصلا حواست به نجس و پاکی نیست فهمیدم …😉 بعد هم با خنده گفت: "اون دفعه از دست تو مجبور شدم کل فرش های مسجد رو بشورم 🙄… آخه پسر من، آدم با کفش از دستشویی میاد روی فرش؟😕… مگه ندیده بودی بچه ها دم در کفش هاشون رو در می آوردن … خدا رحم کرد دیدم و الا جای نجس نمیشه نماز خوند … "😉 سرم رو بیشتر پایین انداختم. خیلی خجالت کشیده بودم … اون روز ده تا فرش بزرگ رو تنهایی شست … هر چی همه پرسیدن؛ چرا؟ … جواب نداد … . من سرایدار بودم و باید می شستم اما از نجس و پاکی چیزی نمی دونستم … 🙄 از دید من، فقط یه شستن عادی بود … برای اینکه من جلو نرم و من رو لو نده … به هیچ کس دیگه ای هم اجازه نداد کمکش کنه … ولی من فقط به خاطر دوباره شستن اون فرش های تمییز، توی دلم سرزنشش کردم …😏😔 خیلی خجالت کشیدم … در واقع، برای اولین بار توی عمرم خجالت کشیدم … همین طور که غرق فکر بودم، حاج آقا یهو گفت: " راستی حیف تو نیست؟ … اینقدر خوب قرآن رو حفظی اما نمی دونی معنیش چیه … تا حالا بهش فکر نکردی که بری ترجمه اش رو بخونی ببینی خدا چی گفته؟ …"🙂 - برام مهم نیست یه خدای مرده، چی گفته … ترجیح میدم فکر کنم خدایی وجود نداره تا اینکه خدایی رو بپرستم که مسبب نکبت و بدبختی های زندگی منه…😏😒 هنوز چند قدم ازش دور نشده بودم که بلند وسط مسجد داد… " هی گاو … "🐮 همه برگشتن سمت ما 😯… جا خورده بودم … رفتم جلو و گفتم: " با من بودی؟ … "😟 باور نمی کردم آدمی مثل حاج آقا، چنین حرفی بزنه … - بله با شما بودم … چی شده؟ … بهت برخورد؟ …😏 هنوز توی شوک بودم … . - چرا بهت برخورد؟ … مگه گاو چه اشکالی داره؟ … .😏 دیگه داشتم عصبانی می شدم … 😠 - خیلی خوب فهمیدم، چون به خدات این حرف رو زدم داری بهم اهانت می کنی …"😏☹️ اصلا فکرش رو هم نمی کردم چنین آدمی باشه … بدجور توی ذوقم خورده بود … به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی … چطور باهاش همراه شده بودی؟ 😖… در حالی که با تحقیر بهش نگاه می کردم ازش جدا شدم … - مگه فرق تو با گاو چیه که اینقدر ناراحت شدی؟ …🤔 دیگه کنترلم رو از دست دادم … رفتم توی صورتش …😡😠 - ببین مرد، به الانم نگاه نکن که یه آدم آرومم … سرم رو می اندازم پایین، میام و میرم و هر کی هر چی میگه میگم چشم … من یه عوضیم پس سر به سر من نزار … تا اینجاشم فقط به خاطر گذشته خوب مون با هم، کاری بهت ندارم ….😡😡😡😡 بچه ها کم کم داشتن سر حساب می شدن بین ما یه خبری هست … از دور چشم شون به من و حاجی بود …😲😧 - گاو حیوون مفیدیه … گوشت و پوستش قابل استفاده است… زمین شخم می زنه … دیگه قاطی کردم … پریدم یقه اش رو گرفتم … .😡 - زورشم از تو بیشتره … .😅 زل زدم تو چشم هاش … "فکر نکن وسط مسجدی و اینها مراقبت … بیشتر از این با اعصاب من بازی نکن"😡 … . ... @AhmadMashlab1995
به قلم شهید مدافع حرم انتخاب بچه ها حواسشون به ما بود … با دیدن این صحنه دویدن جلو … صورتش رو چرخوند طرف شون … - برید بیرون، قاطی نشید …✋ یه کم به هم نگاه کردن … - مگه نمیگم از مسجد برید بیرون؟…😒 دل دل کنان و با تردید رفتن بیرون … .🙄 زل زد توی چشم هام … - تو می فهمی! شعور داری! فکر می کنی! … درست یا غلط تصمیم می گیری … اختیار داری الان این وسط من رو خفه کنی یا لباسم رو ول کنی …. ولی اون گاو ؛ نه … هر چقدر هم مفید باشه با غریزه زندگی می کنه … بدون عقل … بدون اختیار … اگر شعور و اختیار رو ازت بگیرن، فکر می کنی کی بهتر و مفیدتره … تو یا گاو؟ …🤔 هم می فهمیدم چی میگه … هم نمی فهمیدم … .😑 - من نمی دونم چی بهت گذشته و چه سرنوشتی داشتی… اما می دونم؛ ما این دنیا رو با انتخاب های غلط به گند کشیدیم … ما تصمیم گرفتیم که غلط باشیم پس جواب ها و رفتارهامون غلط میشه … و گند می زنیم به دنیایی که سهم دیگران هم هست … ☹️ مکث عمیقی کرد … -حالا انتخاب تو چیه؟ 😉… یقه اش رو ول کردم … خم شد، کت کتانم رو از روی زمین براشت، داد دستم و گفت … - به سلامت … من از در رفتم بیرون و بچه ها با حالت نگران و مضطرب دویدن داخل … برگشتم خونه … خیلی به هم ریخته و کلافه بودم … ولو شدم روی تخت … تمام روز همون طور داشتم به حرف هاش فکر می کردم … به اینکه اگر مادرم، انتخاب دیگه ای داشت … اگر من، از پرورشگاه فرار نکرده بودم … اگر وارد گروه قاچاق نشده بودم … اگر … اگر … تمام روز به انتخاب هام فکر کردم … و اینکه اون وقت، می تونستم سرنوشت دیگه ای داشته باشم؟ … چه سرنوشتی؟ … .🤔🙁 همون طور که دراز کشیده بودم از پنجره به آسمان نگاه کردم … . - تو واقعا زنده ای؟🤔… پس چرا هیچ وقت کاری برای من نکردی؟😔… چرا هیچ وقت کمکم نکردی؟ 😭… جایی قرار دارم که هیچ حرفی رو باور نمی کنم … اگر واقعا زنده ای؛ خودت رو به من نشون بده 😐… اگر با چشم هام ببینمت … قسم می خورم بهت ایمان میارم …🙃 اون شب دیگه قرآن گوش نکردم تا وضعیت مشخص بشه… نه تنها اون شب، بلکه فردا، پس فردا و …😔 مسجد هم نرفتم و ارتباطم رو با همه قطع کردم ❌… .یک هفته … 10 روز … و یک ماه گذشت … اما از خدا خبری نشد🙄… هر بار که از خونه بیرون می رفتم یا برمی گشتم؛ منتظر خدا یا نشانه از اون بودم … برای خودم هم عجیب بود؛ واقعا منتظر دیدنش بودم😐 … اون شب برگشتم خونه … چشمم به Mp3 player افتاد … تمام مدت این یه ماه روی دراور بود … چند لحظه بهش نگاه کردم … نگه داشتنش چه ارزشی داشت؟ … حرف های یک خدای مرده 😶… با ناراحتی برش داشتم و بدون فکر انداختمش توی سطل زباله🗑 … نهار نخورده بودم … برای همین خودم رو به خوردن همبرگر دعوت کردم🍔 … بعد هم رفتم بار … اعصابم خورد بود … حس می کردم یه ضربه روحی شدید بهم وارد شده … انگار یکی بهم خیانت کرده بود … بی حوصله، تنها و عصبی بودم … تمام حالت های قدیم داشت برمی گشت سراغم … انگار رفته بودم سر نقطه اول …😣 دو سالی می شد که به هیچی لب نزده بودم … چند ساعت بعد داشتم بدون تعادل توی خیابون راه می رفتم … بی دلیل می خندیدم و عربده می کشیدم … دیگه چیزی رو به خاطر ندارم … . اولین صحنه بعد از به هوش اومدنم توی بیمارستان بود … سرم داشت می ترکید و تمام بدنم درد می کرد 🤕… کوچک ترین شعاع نور، چشم هام رو آزار می داد … سر که چرخوندم، از پنجره اتاق بیمارستان، یه افسر پلیس رو توی راهرو دیدم… اومدم به خودم تکانی بدم که … دستم به تخت دستبند زده شده بود … . "اوه نه استنلی … این امکان نداره … دوباره"😫😩 … بی رمق افتادم روی تخت … نمی تونستم چیزی رو که می دیدم، باور می کردم … ... @AhmadMashlab1995
💐 سبک زندگی قرآنی 💐 🍂 مومن باش 🍂 🌐💠⚜⚜💠🌐 🌺⇦چتر بازها چه لذتی میبرند از سقوط، هر چه ارتفاع بیشتر سقوط برای آنها لذت بخش تر است. چرا؟ چون پشت آنها به چترگرم است 🌸⇦ایمان چیزی شبیه چتر نجات است، کسی که ایمان دارد دیگر از سقوط و افتادن و تهدید هیچ هراس ندارد. این است که قران کریم توصیه به ایمان دارد و می فرماید: 🕋 یا أیُها الُّذینَ آمَنُوا آمنُوا 📣 ای کسانی که ادعای ایمان دارید حقیقتا ایمان بیاورید 💠بخشی از آیه 136 سوره نساء💠 @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃 گاهی در نبود تنها یک نفر گویی جهان به تمامی خالی است... 🌸🍃 @ahmadmashlab1995
🌸🍃 کبوترانه پریدند عاشقان خدا به بی کرانه ترین سمت آسمان خدا وعرش زیرقدم هایشان به خودلرزید چه سربلندگذشتند از امتحان خدا بیاد #شهیداحمدمشلب سر مزار شهید همت 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
تبادل موقت😉
🌸🍃 #شهادتـ همین است دیگر بہ ناگہ #پنجره ای باز مےشود بہ ‌سمت ِ‌ #بهشتـ‌ ... مهم تویے!!! ڪہ ‌چقدر از #دلبستگےهای ِ‌این ‌طرف ِ‌پنجره #دل ‌ڪَنـده‌ای... #شهادت_روزیتون #شهیداحمدمشلب شهیدBMWسوار لبنانی 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
⬆️تصاویر۳۲سرنشين و خدمه نفتکش سانچی بدلیل دمای بالای نفتکش،تمامےسرنشینان این کشتی ایرانی، به شهادت رسیدند #تو_را_مےسپارم_بھ_دامان_دریا.... #سالگردشهادت_شهداےنفتکش_سانچی @AhmadMashlab1995