شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بین همہ سختےها و آشوبهاے زندگے دلم خوش است کہ از حالم با خبرے...! #یاایهاالعزیز🌿
امروز هم
با دوست داشتنت شروع شد،
مثل هر روز...!
#یاایهاالعزیز✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌼
تعجیل در فرج مولایمان #صلوات🖐🏻
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🌻🗝]•
میگہ اتـل متـل تـوتـولہ🖇
چشـم تـو چشـم گلــولـہ👀
اگـہ پـاهـات نـلرزیـد🚶🏻♂
نتـرسیـدے🚫
قبـولہ!🕊✨
#شهید_احمد_مشلب و صداے #شهید_مصطفے_صدرزاده🌱
#رفیقانہ♡
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
به خاطر دوست داشتن بعضی ها
به خودت افتخار کن
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
امیدی که تو چشماشه
نثار روحش صلوات
#شهدای_مقاومت
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
📲🎨
اشراف اطلاعاتی حزبالله
بر تحرکات ارتش اشغالگر
اثر کمال شرف
کاریکاتوریست برجسته یمنی
#وعده_صادق
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
هدایت شده از توابین | سید مصطفی موسوی
جمعه روز صلوات فرستادنه؛
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم ❤
#سلام_بدرالدین مادر #شهید_احمد_مشلب:
#احمـد همیشہ با همہ خوشرفتار بود و دوست داشت همہ را بخنداند :)✨🌿
#مادر_شهید🎙
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
\🕊💔\
خبـر از آمدنت من کہ ندارم، تو ولے
جانِ من!
تا نفسی مانده خودت را برسان…
#یوم_جمعہ🥀
#ایـن_امـامنـا؟! | #ایـن_صـاحبنـا؟!
#بـاز_هـم_جمعـہ_اے_بے_تـو!
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
هدایت شده از سید کاظم روح بخش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌یادگاری زیبا از امام صادق عليهالسلام:
۴مسئولیت به گردن امت پیامبر ص است:
1⃣توبه کننده را دوست بدارند
2⃣نیکوکار راحمایت و کمک کنند
3⃣به ضعیف رحم کنند
4⃣برای گنهکار طلب مغفرت کنند
(خصال ج ۱ ، ص ۲۳۹)
شهادت امام صادق عليهالسلام تسلیت🖤
#سیدکاظم_روحبخش
📎 اینستاگرام | ایتا | تلگرام | روبیکا
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_بیست_و_دوم 📝
✨ سرزمین عجایب
هواپیما به زمین نشست
واقعا برای من صحنه عجیبی بود😳 زن هایی که تا چند لحظه قبل، با لباس های باز نشسته بودن، یهو عوض شدن ... خیلی از دیدن این صحنه تعجب کردم ...
"کوین، خودت رو آماده کن ... مثل اینکه قراره به زودی چیزهای عجیب زیادی ببینی"😏
بعد از تحویل ساک و خروج از گمرک، اسم من رو از بلندگو صدا زدن📢
رفتم اطلاعات فرودگاه... چند نفر با لباس روحانی به استقبال من اومده بودن🤗
رفتار اونها با من خیلی گرم و صمیمی بود ... این رفتارشون من رو می ترسوند😨
چرا با من اینطوری برخورد می کنن؟🤔
نفر اولی، دستش رو برای دست دادن با من بلند کرد ... با تمام وجود از این کار متنفر بودم😖
به همون اندازه که یه سفید از دست دادن با ما بدش می اومد و کراهت داشت اما حالا هر کی به من می رسید می خواست باهام دست بده😑
باز دست دادن قابل تحمل تر بود ... اومد طرفم باهام مصافحه کنه😣
خدای من ... ناخودآگاه خودم رو جمع کردم و یه قدم رفتم عقب ... توی تصاویر و فیلم ها این رفتار رو دیده بودم ... ترجیح می دادم بمیرم اما یه سفید رو بغل نکنم😏
من توی استرالیا از حق موکل های سفید زیادی دفاع کرده بودم چون مظلوم واقع شده بودن ... اما حقیقت این بود که از اولین روز حضورم در دادگاه ... حس من نسبت به اونها ... به تنفر تبدیل شده بود و هرگز به صورت هیچ کدوم لبخند نزده بودم
حالا هر بار که اینها با من صحبت می کردن بهم لبخند می زدن و من گیج می شدم
من که تا اون لحظه، از هیچ چیز، حتی مرگ نترسیده بودم ... از دیدن لبخندهای اونها می ترسیدم و نمی تونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم ... رفتار محبت آمیز از یک سفید؟😰
بالاخره به قم رسیدیم
وارد محوطه که شدیم چشمم بین طلبه ها می دوید ... با دیدن اولین سیاه پوست قلبم آروم شد ... من توی اون دنیای سفید، تنها نبودم🙄
در زدیم و وارد اتاق نسبتا بزرگی شدیم ... همه عین هم لباس پوشیده بودن ... اصلا رده ها و درجه ها مشخص نبود
آقای نسبتا مسنی با دیدن من از جاش بلند شد، به طرف ما اومد و بهم سلام کرد
دستش رو برای دست دادن بلند کرد و برای مصافحه کردن اومد طرفم ..
گریه ام گرفته بود که روحانی کناری ... یواشکی با سر بهش اشاره کرد و اونم سریع، حالتش رو تغییر داد ... به خیر گذشت🙄
زیرچشمی حواسم به همه چیز بود ... غیر از اینکه من یه وکیل بودم که پایه درسیم، فلسفه و سیاست بود و همین من رو ریز بین و دقیق کرده بود ... ورود به دنیای جدید هم، این دقت رو چند برابر می کرد
با این وجود، هنوز بین حالت ها و رفتارهای اونها گیج بودم که اون آقا رو بهم معرفی کردن
رئیس اونجا بود😳 تا حالا هیچ رئیسی جلوی پای من بلند نشده بود ... کم کم گیجی من، داشت به سرگیجه تبدیل می شد😫
نشستیم روی صندلی ها و جوانی برای ما شربت آورد
یکی از آقایون همراه، کنارم و حاج آقای مقابلم ..
- حتما خسته شدید... اول پرواز، بعد هم که تا اینجا توی ماشین بودید"
پیرمرد با لبخند با من حرف می زد و من از دیدن این رفتارها کلافه شده بودم ... "روال اینه که قبل از ورود به خوابگاه، دوستان تازه وارد میان و با هم گپی می زنیم ... حالا اگر شما خسته اید، می خواید برنامه رو به فردا موکول کنیم"
سری تکان دادم
"نه این چیزها برای من خسته کننده نیست"... و توی دلم گفتم: "مگه من مثل تو یه پیرمردم؟😏 من آدمیم که با تلاش و سختی بزرگ شدم، این چیزها من رو خسته نمی کنه"
دوباره لبخند زد😊
"من پرونده شما رو خوندم... اینطور که متوجه شدم شما برای طلبه شدن مسلمان شدید"
- اشکالی داره؟
دوباره خندید😄
"نه ...اشکالی که نداره اما عموم افراد بعد از اینکه مسلمان میشن ... یه عده شون به خاطر علاقه به تبلیغ اسلام و آشنایی بیشتر، میان و طلبه میشن ... تا حالا مورد برعکس نداشتیم"
به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... خنده هاشون شدید شد، من رو عصبی می کرد و ذهنم رو بهم می ریخت 😠
- منم به خاطر طلبه بودن، مسلمان نشدم ... مسلمان شدم چون شرط پذیرش تون برای طلبه شدن، بود .
حالا اونها هم گیج شده بودن😳
حس خوبی بود، دیگه نمی خندیدن ... می شد امواج متلاطم سوال های مختلف رو توی چهره شون دید😏
- توضیح اینکه واقعا برای چی اینجام، اصلا کار راحتی نیست. من از اسلام هیچی نمی دونم ... اطلاعات من، در حد مطالعه سطحی از آیات قرآنه . حتی علی رغم مطالعات زیادی که کردم، بین فرقه ها و تفکرات گیر کردم و قادر به تشخیص درست و غلط نیستم .
من فقط یه چیز رو فهمیدم ... فقط اسلام قادر به عوض کردن تفکر تبعیض نژادیه... منم برای همین اینجام ..
سکوت عمیقی اتاق رو پر کرد ... چهره روحانی مسن به شدت جدی شده بود ... پس چرا بین این همه کشور، ایران رو انتخاب کردی؟🤔
محکم توی چشم هاش نگاه کردم
"چون باید #خمینی بشم"
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_بیست_و_سوم📝
✨ به سفیــــدی بـــرفــــ
همون چهره جدی، به شدت توی فکر غرق شد🤔
اون روزها اصلا نمی تونستم حدس بزنم، داشت به چی فکر می کرد ... نمی شد عمق نگاهش رو درک کرد ... اما از خندیدن بهتر بود😏
من رو پذیرش کردن و راهی خوابگاه شدیم ... فضای بزرگ، ساده و تمییزی بود ... فقط ازشون درخواست کردم، من رو با سیاه پوست ها هم اتاق کنن
برام فرقی نداشت از کدوم کشور باشه ... اما دلم نمی خواست حتی با یه گندم گون، توی یه اتاق باشم😏
یکی از آقایون باهام اومد تا راه رو نشونم بده ... در اتاق رو که باز کردم بهت زده شدم ... تا وسط سرم سوخت😫
با صدای در، یه جوان بی نهایت سفید ... با موهای قهوه ای روشن و چشم های عسلی ... جلوی پای من بلند شد☺️
مثل میخ، جلوی در خشک شدم😳
همراهم به فارسی چیزی بهش گفت ... جوان هم با لبخند جلو اومد و به انگلیسی شروع به سلام و خوش آمدگویی کرد😊
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام ... از شدت عصبانیت، چشم هام داشت از حدقه بیرون می زد😡
دستش رو که برای دست دادن جلو آورد، یه قدم رفتم عقب ... بدون توجه به ساکم، سریع دوییدم پایین ... من رفتم ... رفتم سراغ اون روحانی مسن😡
- من از شما پرسیدم توی خوابگاه، طلبه سیاه پوست دارید؟ شما گفتید: بله ... و من ازتون خواستم، من رو توی اتاق اونها بگذارید ... حالا یه گندم گون هم، نه ... اصلا از این جوان، سفیدتر کسی وجود داشت که من رو باهاش توی یه اتاق بگذارید؟ ...
نگاه عمیقی بهم کرد ...
- فکر کردم می خوای خمینی بشی😏
هیچ جوابی ندادم ...
- تو می خوای با فکر تبعیض نژادی مبارزه کنی و برای همین مسلمان شدی اما نمی تونی یه سفیدپوست رو تحمل کنی😏 پس چطور می خوای این تفکر رو از بین ببری و به مردم یاد بدی، همه در برابر خدا، برابرن؟🤔
خون، خونم رو می خورد ... از خشم، صدای سائیده شدن دندان هام بهم بلند شده بود ... یعنی من حق نداشتم، حتی شب ها رو با آرامش بخوابم؟😡
چند لحظه بهم نگاه کرد
- اگر نمی خوای می تونی برگردی استرالیا ... خمینی شدن به حرف و شعار ... و راحت و الکی نیست ...
چشم هام رو بستم "نه ! می مونم" این رو گفتم و برگشتم بالا ... .
خون، خونم رو می خورد ... داشتم از شدت عصبانیت دیوونه می شدم ... یعنی من حق نداشتم حداقل توی اتاق خودم آرامش داشته باشم؟
در رو باز کردم و رفتم تو ... حتی دلم نمی خواست بهش نگاه کنم ...
ساکم رو برده بود داخل ... چند لحظه زیرچشمی بهم نگاه کرد ... دوباره از جاش بلند شد و اومد سمتم ... سلام کرد و دستش رو برای دست دادن جلو آورد ... و اومد خودش رو معرفی کنه😊
محکم توی چشم هاش نگاه کردم و پریدم وسط حرفش "اصلا مهم نیست اسمت چیه یا از کدوم کشور سفید اینجایی ... بیا این مدتی رو که مجبوریم کنار هم باشیم، با هم مسالمت آمیز زندگی کنیم ... اتاق رو نصف می کنیم و هیچ کدوم حق نداریم از خط رد شیم"😠😑
و ساکم رو هل دادم سمت دیگه اتاق ...
دستش رو که روی هوا خشک شده بود؛ جمع کرد😔
مشخص بود از برخوردم جا خورده و ناراحت شده ... اما اصلا واسم مهم نبود ... تمام عمرم، مجبور شده بودم جلوی سفیدها خم بشم
هم قبل از ورود به دانشگاه، هم بعد از اینکه وکیل شده بودم ... حتی از طرف موکل های سفیدم بهم اهانت شده بود و زجر کشیده بودم
حالا این یکی بهش بربخوره یا نه، اصلا واسم مهم نبود ... چه کار می خواست بکنه؟
دیگه توی اتاق خودم، نمی خواستم برده یه سفید باشم😠
هیچی نگفت و رفت سمت دیگه اتاق ... حس شیری رو داشتم که قلمرو خودش رو مشخص کرده و حس فوق العاده دیگه ای که قابل وصف نبود😌... برای اولین بار داشتم حس قدرت رو تجربه می کردم💪
کلاس های آموزش زبان فارسی شروع شد ... صبح ها تا ظهر کلاس بودیم و تمام بعد از ظهر رو تمرین می کردم ... اخبار گوش می کردم ... توی سایت های فارسی زبان می چرخیدم و کلمات رو در می آوردم
سخت تلاش کردن، خصلت و عادت من شده بود
تنها سختی اون زمان، هم اتاقی سفیدم بود ... شاید کاری به هم نداشتیم ... اما اگر یه سیاه پوست بود می تونستیم با هم دوست بشیم و اگر سوالی هم داشتم می تونستم ازش بپرسم...
به هر حال، چاره ای نبود ... باید به این شرایط عادت می کردم ... .
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
دعـاے فـرج بہ عشـق آقـا صاحبالزمان :)🌸..
#امام_زمان{عجاللّٰہ} :
بہ شیعیـان و دوستـان ما بگوییـد کہ خـدا را بہ حـق عمـہام حضـرت زینب{سلاماللّٰہعليها} قسـم دهنـد کہ فـرج مـرا نزدیک گردانـد.
|📚 شیفتگان حضرت مهدے، جلد۱، صفحہ۲۵۱|
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
امروز هم با دوست داشتنت شروع شد، مثل هر روز...! #یاایهاالعزیز✨ #السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌼 تعجیل
خلادبنصفار گفت: از امام صادق(علیہالسلام) سال شد: آیا قائم(علیهالسلام) متولد شده است؟! فرمودند: «نہ، و اگر من در دورانش بودم همہ عمر بہ خدمتش مےایستادم!»
شهادت امام صادق(علیہالسلام) تسلیتباد🏴
#یاایهاالعزیز🥀
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🕊
تعجیل در فرج مولایمان #صلوات🖐🏻
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السـلام علیـک یـا ابـاعبـداللہ…💔
مداحے #سیدرضا_نریمانے در اتـاق #شهید_احمد_مشلب🌾
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
هدایت شده از حاجی جبهــــه
YEKNET.IR - namahang - ShahadatImamSadegh1403 - ramezani.mp3
6.06M
من مادرم هم صحبتم با عکس هایت
دست خودم که نیست دلتنگم برایت
اصلا حواست نیست خیلی دیر کردید
ای پهلوانم مادرت را پیر کردی
گمنام من این شهر هم جانی ندارد
اینجا کسی از تو نشانی ندارد
🌱 @Mashlab_ir2
آخرین گفتههای نیکا شاکرمی😭😭😭
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
ارتش آمریکا بعد از ۲۱ روز به نفع معترضین وارد عمل شد، شد؛ نشد الناز شاکردوست رو میفرستیم کمکشون :))
✍🏻| خبرچہ
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
شاگردان شهید عماد مغنیه (حاج رضوان)
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
﴿وَكَانَ حَقًّا عَلَيْنَا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ﴾
#اليمن_فخر_الأمة
به زودی خواهیم آمد
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
خوشا به حال شهدا
#شهدای_مقاومت
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_بیست_و_چهارم📝
✨ هـــادی
تفاوت های رفتاری مسلمان ها با من خیلی زیاد بود ... کم کم رفتارشون با من، داشت تغییر می کرد😒
با خودشون گرم می گرفتن و شوخی می کردن، اما به من که می رسیدن حالت شون عوض می شد😐 ...
هر چند برام مهم نبود اما کنجکاویم تحریک شده بود🤔
یه روز، هم اتاقیم رو بین یه گروه بیست، سی نفره دیدم😳
مشخص بود خیلی جدی دارن با هم صحبت می کنن.. متوجه من که شدن، سکوت خاصی بین شون حاکم شد ... مشخص بود اصلا در زمان مناسبی نرسیدم😏
بی توجه راهم رو کشیدم و رفتم ... در حالی که یه علامت سوال بزرگ توی ذهنم ایجاد شده بود🤔
به مرور زمان، این حالت ها داشت زیاد می شد ... بالاخره یکی از بچه های نیجریه اومد سراغم و من رو کشید یه گوشه ..
- کوین، باید در مورد یه موضوع جدی باهات صحبت کنم☝️ بچه ها از دست رفتارهای تو صداشون در اومده ... شاید تفاوت فرهنگی بین ما خیلی زیاده اما همه یه خانواده ایم ... این درست نیست که اینطوری برخورد می کنی😒...
- مگه من چطور برخورد می کنم؟
- همین رفتار سرد و بی تفاوت ... یه طوری برخورد می کنی انگار...
تازه متوجه منظورش شده بودم...
- مشکل من، مشکل منه ... مشکل بقیه، مشکل اونهاست.. نه من توی کار کسی دخالت می کنم، نه دوست دارم کسی توی کار من دخالت کنه😠... برای بقیه چه سودی داره که به کارهای من اهمیت میدن؟😏
من توی چنین شرایطی بزرگ شده بودم☹️
جایی که مشکل هر نفر، مشکل خودش بود ... کسی، کاری به کار دیگران نداشت ... اما حالا😢
یهو یاد هم اتاقیم افتادم ... چند باری در کانون اجتماع بچه ها دیده بودمش ...
- این کار درستی نیست که خودمون رو از جمع جدا کنیم ... مسلمان ها با هم برادرن و برادر حق نداره نسبت به برادرش بی تفاوت باشه☝️
پریدم وسط حرفش ... و لابد کانون تمام این حرف ها شخصی به نام هادیه.
با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد ...
اصلا فکرش رو هم نمی کردم اینقدر بین بچه ها محبوب باشه😲
- اینقدر راحت در مورد بقیه قضاوت نکن ☝️هادی کسی بود که بچه ها رو در برابر رفتارهای تو آروم می کرد! من از سر دوستی و برادری این حرف ها رو بهت گفتم...
اینها رو گفت و رفت ...
من هنوز متعجب بودم!
شب، توی اتاق، مدام حواسم به رفتارهای هادی بود ... گاهی به خودم می گفتم:
حتما دفاعش از من به خاطر ترحم و دلسوزی بوده ... ولی چند دقیقه بعد می گفتم ... نه کوین، تو چنان جسور و محکم برخورد کردی که جایی برای ترحم و دلسوزی نگذاشته ... پس چرا از من دفاع کرده؟ ... هیچ جوابی برای رفتار هادی پیدا نمی کردم😟
آبان 89 ... توی اتاق بچه های نیجریه، با هم درس می خوندیم، یهو یکی از بچه ها از در وارد شد و به زبان خودشون یه چیزی به همه گفت😃با صورتی غرق شادی و شعف، چشم هاشون برق می زد ... حالت شون واقعا خاص شده بود!
با تعجب نگاه شون می کردم که یهو حواسشون بهم جمع شد و یکی با ذوق و خوشحالی فراوانی گفت
"برنامه دیدار رهبره ... قراره بریم رهبر رو ببینیم"😄
رهبر؟ ... ناخودآگاه و از فرط تعجب، پوزخندی زدم ... یعنی به خاطر چنین چیزی اینقدر خوشحال بودن؟ ... دیدن یه پیرمرد سفید؟😏
هنوز غرق تعجب شنیدن این خبر بودم ... طول کشید تا متوجه تغییر حالت اونها بشم، با حالت خاصی بهم نگاه می کردن😯
- چرا اینطوری می خندی؟
- خنده دار نیست؟ برای دیدن یه مرد سفید اینطور شادی می کنید و بالا و پایین می پرید؟😏
حالت چهره هاشون کاملا عوض شد ... سکوت و جو خاصی توی اتاق حاکم شده بود
- مگه خودت نگفتی انگیزه ات از اومدن به ایران ... این بود که می خواستی مثل امام خمینی و رهبر بشی؟
- چرا... من گفتم ... اما دلیلی برای شادی نمی بینم ... ممکنه شخصی یه ماشین خیلی خاص داشته باشه که منم اون رو بخوام اما دلیل نمیشه خودش هم خاص باشه ... این حالت شما خطرناک تر از بردگیه😏☝️شماها دچار بردگی فکری شدید و الا چرا باید برای دیدن یه آدم سفید که حتی هموطن شما نیست، اینطور شادی کنید؟ ...
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_بیست_و_پنجم
✨ پیشـــانـــی بنـــد
قبل از اینکه فرصت کنم دوباره دهانم رو باز کنم یکی از بچه های نیجر زد توی گوشم و قبل از اینکه به خودم بیام حمله کرد سمتم و یقه ام رو گرفت😡
- یه بار دیگه دهنت رو باز کنی و چنین اهانتی بکنی مطمئن باش به این راحتی تموم نمیشه😡👊
خشم و عصبانیت توی صورتش موج می زد ... محکم توی چشم هاش نگاه کردم!
- اگر این بردگی فکری نیست پس چیه؟ روح و فکر تو دیگه به خودت تعلق نداره ... مگه اون آدم سفید کیه که به خاطرش با هم نژاد خودت اینطوری برخورد می کنی؟
بقیه جلو اومدن و قبل از اینکه اتفاق دیگه ای بیوفته، من رو از توی دست هاش بیرون کشیدن!
بهشون که نگاه می کردم همه شون عصبانی بودن ... باورم نمی شد ... واقعا می خواستم از اون حالت نجات شون بدم اما چی می تونستم بگم؟
هر چند، اون لحظات، زمان خوبی برای ادامه صحبت نبود ... همه شون مثل یه بمب در حال انفجار بودن ... اگر کوچک ترین حرفی می زدم واقعا منفجر می شدن ... وسایلم رو جمع کردم و از اتاق بیرون زدم😵
این حالت فقط مال بچه های نیجریه نبود ... کل خوابگاه غرق شادی شده بود ... دیگه واقعا نمی تونستم درک کنم😮 اول فکر می کردم، خوی بردگی توی سیاه پوست ها از بردگی جسمی به بردگی فکری تغییر کرده اما سفید پوست ها چی؟
حتی هادی سر از پا نمی شناخت ... به حدی خوشحال بود که خنده از روی لب هاش نمی رفت و مدام زیر لب با خودش زمزمه می کرد ...
اون شب، احدی توی خوابگاه نخوابید ... همه رفتن حمام ... مرتب ترین لباس هاشون رو می پوشیدن و عطر می زدن ... چنان به خودشون می رسیدن که هرگز اونها رو اینطوری ندیده بودم ... هادی هم همین طور🙄
ساعت 3 صبح بود ... لباس شیری رنگ و شلوار کتانی پوشید ... روی شونه هاش چفیه انداخت ... و یه پیشونی بند قرمز "یا حسین" هم به پیشونیش بست
من توی تخت دراز کشیده بودم و بهش نگاه می کردم ... اونقدر از رفتارهای همه متعجب بودم که کم کم داشتم به یه علامت سوال و علامت تعجب زنده تبدیل می شدم😳🤔
هم دلم می خواست برم و همه چیز رو از نزدیک ببینم ... هم از زمان حضور من در ایران، زمان زیادی نگذشته بود و اصلا زبان بلد نبودم ...
پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم
اما نمی تونستم بخوابم ... فکرها و سوال ها رهام نمی کرد ... چرا اینقدر همه شون خوشحالن؟🤔
چرا باید ملاقات با رهبر ایران براشون خوشحال کننده باشه؟🤔
اونها که حتی نمی تونن از نزدیک، باهاش ملاقات کنن ... دیدن شخصی که تا این حد باهاشون فاصله سنی داره، چرا اینقدر براشون با ارزشه؟ و ..
دیگه نتونستم طاقت بیارم ... سریع از جا بلند شدم و لباسم رو عوض کردم و خودم رو بهشون رسوندم ...
ساعت حدود 6 صبح بود ... پشت درهای شبستان منتظر بودیم ... به شدت خوابم می اومد ... برعکس اونها که از شدت اشتیاق، خواب از سرشون پریده بود ... من می تونستم ایستاده بخوابم ... بالاخره درها باز شد ... ازدحام وحشتناکی بود☹️😨
یهو وسط اون ازدحام دیدم هادی داره میاد سمت من😳 اومد کنارم ایستاد و خیلی با احتیاط سعی می کرد مراقبم باشه تا کسی بهم برخورد نکنه
نمی تونستم رفتارش رو درک کنم اما حقیقتا خوشحال شدم😀
بعد از این همه سال، هنوز دستم مشکل داشت و حساس بود و با کوچک ترین تکان و ضربه ای به شدت درد می گرفت😫
ساعت 8 گذشته بود که بالاخره موفق شدیم وارد شبستان بشیم ... خسته، کلافه و بی حوصله شده بودم ... به شدت خودم رو سرزنش می کردم ... آخه چرا اومدی؟ این چه حماقتی بود؟ تو که حتی نمی فهمی چی میگن، چی رو می خواستی کشف کنی و بفهمی؟
بچه ها یه لحظه آرام و قرار نداشتن ... مدام شعر می خوندن ... شعار می دادن ... دیدن شون توی اون حالت واقعا عجیب بود ... اما اوج تعجب، زمان دیگه ای بود🙃
حدود ساعت 10 ... آقای خامنه ای وارد شد ... جمعیت از جا کنده شد ... همه به پهنای صورت اشک می ریختن و یک صدا شعار می دادن
من هیچی نمی فهمیدم ... فقط به هادی نگاه می کردم ... صورت و چهره هادی، مثل پیشونی بندش قرمز شده بود ... .
کم کم، فضا آرام تر شد ... به حدی کنجکاو شده بودم که قدرت کنترلش رو نداشتم ... به اطرافم نگاه کردم ... غیر از هادی، هیچ کدوم رو نمی شناختم ... با تمام وجود می خواستم یه نفر، شعارها و حرف های بچه ها رو برام ترجمه کنه ... .
خیلی آروم سر چرخوندم و به انگلیسی از بچه ها سوال کردم
"چی می گفتید؟ چه شعاری می دادید؟" اما هیچ کدوم انگلیسی بلد نبود یا توی اون شلوغی و التهاب، صدای من رو نمی شنید ...
یهو هادی، خودش رو کشید کنارم ...
" این همه لشگر آماده به عشق رهبر آماده... "
" صل علی محمد، عطر خمینی آمد ."
" ای رهبر آزاده، آماده ایم آماده ..."
" خونی که در رگ ماست ... هدیه به رهبر ماست ... "
#ادامه_دارد...
#نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
@AhmadMashlab1995