eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اینک_شوکران #قسمت 4⃣0⃣ حال منوچهر روز به روز وخیم تر می شد. با مرفین و مسکن دردش را آرام می کردند
قسمت 4⃣1⃣ بعد از عید دیگر نمی توانست پایش را زمین بگذارد. ریه اش، دست و پایش، بیناییش و اعصابش همه به هم ریخته بود. آن قدر ورم کرده بود که پوستش ترك می خورد.ب ا عصا راه رفتن برایش سخت شده بود. دکترها آخرین راه را برایش تجویزکردند. براي اینکه مقاومت بدنش زیاد شود، باید آمپول هایی می زد که 900 هزار تومان قیمت داشتند. دو روز بیشتر وقت نداشتیم بخریم. زنگ زدم بنیاد جانبازان، به مسؤل بهداشت و درمانشان. گفت:" شما دارو را بگیرید .نسخه ي مهر شده را بیاورید، ما پولش را می دهیم. " گفتم: " من 900 هزار تومان از کجا بیاورم؟ " گفت: "مگر من وکیل وصی شما هستم؟" و گوشی را قطع کرد. وسایل خانه را هم می فروختم، پولش جور نمی شد. براي خانه و ماشین هم چند روز طول می کشید تا مشتري پیدا کنم. نمی توانم پول جور کنم. دوباره زنگ زدم بنیاد. گفتم: " یک نفر را بفرستید بیاید این نسخه را ببرد و بگیرد. همین امروز. " گفت: "ما همچین وظیفه اي نداریم." گفتم: "شما من را وادار می کنید کاري کنم که دلم نمیخواهد.اگر آن دنیا جلوي من را گرفتند می گویم شما مقصر هستید. " به نادر گفتم هر جور شده پول را جور کند. حتی اگرنزول باشد. نگذاشتیم منوچهر بفهمد، وگرنه نمی گذاشت یک قطره آمپول برود توي تنش. اما این دارو ها هم جواب نداد. آمدیم خانه. بعد از ظهر از بنیاد چند نفر آمدند. برایم غیر منتظره بود. پرونده هاي منوچهر را خواندند و گفتند و اصرار کردند که می خواهیم شما را بفرستیم لندن. بروید خوب میشوید و به سلامت بر می گردید. منوچهر گفت: "من جهنم هم که بخواهم بروم، همسرم را باید با خودم ببرم." قبول کردند. نمی توانستم حرف بزنم چه برسد به اینکه شوخی کنم. همه قطع امید کرده بودند چند روز بیشتر فرصت نداشتیم. فریبا گفت: " اقایی آمده با منوچهر کار دارد. " لباس هایش را عوض کردم که در زدند چادرم را سرم کردم و در باز کردم. مردي یا الله گفت و آمد تو. علی را صدا زدم بیاید ببیند کیست. دیدیم آمده کنار منوچهر نشسته ،یک دستش را گذاشته روي سینه ي منوچهر و یک دستش را روي سرش و دعا می خواند. من و علی بهت زده نگاه می کردیم. آمد طرف ما پرسید : " شما خانم ایشان هستید؟ " گفتم :" بله " گفت :" ببین چه می گویم. این کارها را مو به مو انجام می دهی. چهل شب عاشورا بخوان.(دست راستش را با انگشت اشاره به صورت تاکید بالا آورد) با صد لعن و صد سلام. اول با دو رکعت نماز حاجت شروع کن. بین دعا هم اصلا حرف نزن. " زانو هام حس نداشت. توي دلم فقط امام زمان را صدا می زدم.آمد برود که دویدم دنبالش. گفتم: " کجا می روید اصلا از کجا آمده اید؟ " گفت :" از جایی که دل آقاي مدق آنجاست » می لرزیدم. گفتم: " شما من را کلافه کردید.بگویید کی هستید؟ " رفت. با علی از پشت پنجره توي کوچه را نگاه کردیم. از خانه که بیرون رفت،یک خانوم همراهش بود. لبخند زد و گفت: "به دلت رجوع کن" ⏪⏪ادامه دارد...... @AHMADMASHLAB1995
▫️▪️▫️▪️▫️ من گرفتارم ولے یارم گرھ وا مےکند یک رقیہ گویم و صد مشکلم حل مےشود یا رقیہ ... سـہ ساله دختر که کتک نداره😔 او که قبالهء فدک نداره😭 @AHMADMASHLAB1995
🌸🍃 در قسم‌نامه برای مبارزه با بریتانیا که اکنون در منزل او نصب شده است این جمله به چشم مےخورد: تا آخرین قطره خون من بر زمین نریخته دست از جنگ و ستیز با آنان نکشم... 🌹امام خامنه ای: نام سردار مؤمن و شجاعی مثل شهید «رئیسعلی دلواری» از نام هائی است که همیشه دلهای مؤمن را که آشنائی به وضع او و مبارزات او داشته اند، در سراسر این کشور به خود جذب میکرده است. و خدا را شاکریم که بعد از پیروزی انقلاب، این نامی که سعی میشد پنهان بماند و این چهره ناشناخته بماند، بر سر زبانها افتاد؛ او را شناختند، شخصیت او را ستودند، مظلومیت و شهادت مظلومانه ی او را همه دانستند و فهمیدند. البته امروز با آن دوران خیلی فرق کرده است. آن روز عده ی معدودی همراه با یک جوان شجاع ناچار بودند در مقابل قدرت استعماری و استکباری انگلیس، مظلومانه مقاومت کنند؛ اما امروز رئیسعلی های دلواری کم نیستند، تنها هم نیستند.۱۳۸۹/۰۴/۰۵ 🔹۱۲شهریور، سالروز شهادت سردار 🕊جهت شادی روحش صلوات 🍃🌸🍃 @AHMADMASHLAB1995
رقیه خانوم 🍃🌸🍃 @AHMADMASHLAB1995
🍃🌸🍃 و عشــــق همان عهـدے بود ڪہ مــادر، با خـدا بست ! فرزنـدش را بدرقہ ڪرد تا بـرود ڪہ اسلام بمانـد ... #مادران_شهید_پرور #سیده_سلام_بدرالدین #مادرشهید #احمد_مشلب @AHMADMASHLAB1995
طولانیه ولی ارزش یک بار خوندن رو داره 〰〰〰 -عباس! +جونم داش حسن... -اون رو میبینی تو ... +اره -امسال اومده بود پیشمون؛ . خیلی قسمم داد که حاجتشو بدم... کلی کرد ... حالش خوب بودا... ولی ببین الان ... ببین جون حسن... ببین چطوری میره تو خیابون... به خدا خیلی هواشو دارم من... ولی انگار گاهی خودش نمیخواد... . تازه تو ندیدیش چه جور عکسایی میزاره از خودش... کلی میبینن عکساشو... . یعنی واقعا خودش نمیفهمه دنیای مجازی فرقی نداره با واقعی؟ یعنی واقعا نمیفهه ما تو دنیای مجازی هم کنارشیمو می بینیمش؟ یا اینکه خودش دلش نمیخواد خوب بشه؟ . . +اره حسن جون... یادمه که اومده بود... اصن این هیچی ... اون رو میبینی... اوناهاش... اونم امسال پیش من بود... حالا برو ببین تو فضا مجازی چه جوری با صحبت میکنه... تو فضای مجازی چه کارا که نمیکنه... منم همه کار کردم واسشاا... ولی گاهی نمیتونه ... کم میاره ... . . میفهمم چی میگی ... همه اینا که میگی منم زیاد دیدم... ولی گاهی میارن... این نَفسِشون پدرشونو درآورده... اما حسن جون اگه ما هم ولشون کنیم... کیو دارن اینا؟ کجا برن اگه سال به سال پیش ما نیان... از کی بخوان؟ . من هر وقت یکی از این بچه هارو میبینم؛ جای نا امید شدن میگم ایندفعه بیشتر هواشو دارم... این دفعه بیشتر کمکش میکنم... . . -اره عباس... حق باتوئه... حالا ما که هیچ... گاهی که دل رو میشکونن خیلی قلبم میگیره...😔 . پاشو... بیا بریم پیش بقیه بچه های ... با اونام صحبت کنیم اینارو بیشتر داشته باشن... +باشه اصن این با خود ارباب صحبت میکنیم... . . . شهید سید مرتضی آوینی: عالم محضر شهداست؛ اما کو که این حضور را دریابد... 🍃🌸🍃 @AHMADMASHLAB1995
#خاطرات_شهدا ◾️هر سال محرم که می‌شد، با بچه‌های محل تکیه‌ای برپا می‌کردیم، تو پارکینگ خونه #شهید_ولایتی. ◾️یک سال به خاطر یه سری از مشکلات نمی‌خواستیم تکیه رو برپا کنیم. تو جمع رفقا، حسین می‌گفت هر طور شده باید این سیاهی‌ها نصب بشه، باید این روضه‌ها برقرار باشه. ◾️حسینی که از جون و دل مایه می‌گذاشت در خونه ارباب و نمی‌خواست هیچ جوره کم بزاره، وقتی دید کسی همراهیش نمی‌کنه اومد در خونه ما؛ گفت من دلم نمیاد که امسال تکیه نباشه، سیاهی‌ها و پرچم رو ازم گرفت و رفت.. ◾️اون شب خودش تکیه رو برپا کرده بود؛ تنهای تنها. از قرار معلوم شب رو هم تو تکیه خوابیده بود. صبح روز بعد سراسیمه و البته با خوشحالی زنگ خونمون رو زد. بهش گفتم چی شده حسین جان!؟ ◾️گفت: دیشب که پرچم ها و سیاهی‌ها رو نصب کردم تو همون تکیه خوابم برد. تو خواب دیدم امام حسین(ع) اومده تو پارکینگ خونمون و به من گفت احسنت! چه تکیه قشنگی زدی و دستی به سیاهی‌ها کشید و بهم خسته نباشید گفت. ◾️وقتی حسین این جملات رو می‌گفت، اشک تو چشمای قشنگش حلقه زده بود، می‌دیدم که چقدر خوشحاله از اینکه کارش مورد قبول ارباب واقع شده بود. 🔻عکس مربوط به عزاداری عاشورای سال ۹۷ دو روز قبل از شهادت... #شهید_حسین_ولایتی‌فر #چه_زیبا_ارباب_تو_را_خرید @AHMADMASHLAB1995