فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ حسین فریدون به ۵ سال حبس محکوم شد.👏🏼👏🏼👏🏼
اتهام حسین فریدون اخذ رشوه است
🔹اسماعیلی سخنگوی قوه قضاییه در نشست خبری
🔸درباره پرونده حسین فریدون دادگاه تجدید نظر حکم صادر کرده و برای سه نفر ارفاق قائل شده است.
🔸در مورد حسین فریدون 7سال حبس به 5سال حبس تبدیل شد و ۳۱ میلیارد باید پرداخت کند.
#حسین_فریدون
#رئیسی_مچکریم
#تدبیروامید_واقعی
#اندڪےبصیرت
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 آسمانےتر از آن بود که در خاک بماند... #شهید_احمد_مشلب #هر_روز_با_یک_عکس @AHMADMASHLAB1995
💔
تماشاے پَرواز
عذابے بیش نیست
وقتی بالَت شکستہ باشــد
کاش من هم بالی داشتم تا به عرش کبریایی معبودم پرواز می کردم
آه شهادت...
#شهید_احمد_مشلب
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#داستانک ◀️رنج یا موهبت..!؟ ▶️ آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید.
#داستانک
◀️ مامور ▶️
مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:
باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:
"باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:
"اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی...
بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟"
دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود
کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.
به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:" نشان. نشانت را نشانش بده !"
#در_هر_مقام_که_هستی_مغرور_نباش
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
[🙂 ]رفیقش میگفت [🗣 ]یه شب تو خواب دیدمش بهش گفتم [] محمدرضا اینقدر از حضرت زهرا(س) خوندی چیشد اخرش؟
جملۀ دختر یک #شهید_مدافع_حرم_مفقودالاثر😔 در یک مدرسه ابتدایی به عنوان زیباترین جمله انتخاب شد🌹.
مدرسه المهدی (ع) لبنان با برگزاری یک مسابقه از دانش آموزان خود خواسته بود تا یک جمله ۸ کلمهای در وصف رزمنده بنویسند.
«فاطمه دقیق» دختر خردسال «علی دقیق» رزمنده مفقود الاثر حزب الله و دانش آموز این مدرسه ابتدایی با نوشتن جمله ای تأثیرگذار تحسین همگان را برانگیخت.🍃
وی در وصف رزمنده نوشته است : ” اگر شما گُلی🥀 را در صحرای حلب دیدید خاک آن را ببوسید ممکن است #پدرم آنجا دفن شده باشد.”
#شهید_علی_شفیق_دقیق
#هر_روز_با_یک_شهید
@AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽فیلمی کوتاه از #شهیداحمدمشلب در کارگاه
📥حجم فایل جهت دانلود📲۲ مگابایت
❤کانال رسمی شهید احمد مشلب❤
👇👇👇
@AHMADMASHLAB1995
May 11
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۶ پای مجید به سوریه که رسید بیقراریهای مادر آغاز
🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۷
(به جای قسمت۶ اشتباها دو بار قسمت۵ نوشته شده)
مادر مےگوید:
"اصلا باورم نمےشد این مجید همان مجیده؟😳 این مجید که صبح ها تا ساعت ۱۰ خواب بود حالا به خاطر اینکه در تمرین ها از دواوطلب ها عقب نیفتد و نکند او را نبرند ساعت ۵ صبح بیدار مےشد مےرفت مےدوید"🏃
پدر با لبخندی مےگوید:
"یک روز آمد و گفت: ”آقا افضل!“ گفتم بله؟ گفت: ”قلیونو ترک کردم“😇 گفتم: ”مجید! به خدا اگه تو قلیونو ترک کرده باشی من قربونی مےدم“!😍😘
فرمانده هم خاطرات جالبی دارد از این پسر:
"داشتم تو سپاه اسلامشهر برای نیروهای داوطلب صحبت مےکردم، مجید هم وسط صحبت من نمک مےریخت و لفظ مےاومد😜 یک تیکه انداخت وسط صحبت من!🙃 منم دو تا گذاشتم روی اونو جوابشو دادم😅 و بچه ها خندیدند!😂😂
مجید هم برای اینکه کم نیاره یک تیکه انداخت😶 منم جوابشو مےدادم🙄 یکی من گفتم یکی اون و بچه ها مےخندیدند😁😂😂😂
آخر مجید به خاطر بزرگتر بودن من و اینکه فرمانده اش بودم حیا کرد وگرنه کم نمےآورد منم کم نمےآوردم ولی مجید دیگه چیزی نگفت...
گفتم:
"ببین! هر قدر تیکه بندازی از سوریه خبری نیست!😝 من تو رو سوریه ببر نیستم"!!😜
بعد آمد و خالکوبےاش را نشان داد و گفت:
"لامصّب! منو نگه دار! من اراذل و اوباش بودم"...😔
منم با اینکه قلبا مجید رو دوست داشتم اما مےخواستم کم نیارم گفتم:
"از نظر من هنوزم اراذل و اوباشی"!😒
گفت:
"تو رو به #پهلوی_شکسته_حضرت_زهرا(س) منو ببر"!😔
اینو که گفت انگار منو برق گرفت!!!😨😧
گفتم:
"مجید! دفه آخرته قسم پهلوی شکسته دادیاااا"!!!😡😠
گفت:
"عه! نقطه ضعفتو پیدا کردم"!!!🙃😏
چند قدم عقب عقب رفت که دَمِ دستم نباشه و گفت:
"واگذارت مےکنم به حضرت زهرا (س)! به پهلوی شکسته حضرت زهرا اگه منو نبری"!!!😰😨😐
گفتم: "مجید!!! برو"😡😡😡😡
رفت اما منو عجیب به هم ریخت....
مجید به مادرم میگفت:
"مادر من شهید مےشوم و شما نمےگذارید هیچ کس جای من بنشیند و یا اینکه جای من بخوابد، و اگر من شهید شدم پیکرم برگشت من را گلزار شهدای یافتآباد به خاک بسپارید😇
و مادرم هیچ وقت در باورش هم نمیگنجید که این حرفها یک روز به دست واقعیتهابپیوندد.🙄
چون همیشه با شوخی و خنده این حرفها را میزد،🙃 حتی یک آهنگ مادر هم داشت که به ما میگفت بعد از اینکه من شهید شدم شما این آهنگ را در مراسم ختم من بگذارید که ما آن آهنگ را در مراسم یادبود و ختمش گذاشتیم.😔
همیشه هر وقت زنگ در خانه را میزد میگفت:
"اون پسر خوشکله کیه،😌
داره نیسان آبی، به همه بدهکاره،😅
اون اومده"....😉
و مادرم وقتی صدایش را میشنید انگار زندگیاش و روزش تازه شروع شده است. با شادمانی به استقبالش میرفت.😃
روز آخر قبل از اینکه برود به مغازه پدر برای خداحافظی رفت، دوست پدرم به او میگوید:
"مجید نرو تو تنها پسر خانواده هستی و اگر تو بروی پدرت تنها میشود".😒 مجید میگوید:
"نه من قرارم را با حضرت زینب (سلام الله علیها) گذاشتهام و باید حتما بروم."😐
پدرم هم گفته:
"مجید جان میخواهم بعد از اینکه از ماموریت 45 روزهات برگشتی برایت به خواستگاری بروم".🤗
به خانه من هم آمد و با من هم خداحافظی کرد.😔
گفتم:
"مجید نرو"،😒
گفت:
"اینقدر توی تصمیم من نه نیاورید، من تصمیم خودم را گرفتهام. 🙄مگر هر کس رفته سوریه شهید شده؛😏 و رفت و با خود دل و روح و همه ی وجود من را به ابدیت برد".😔
مجید یک هفته قبل از اینکه به سوریه برود خواب شهادتش را دیده بود و یک هفته بعد از رفتن به سوریه هم شهید شد.😇
یک هفتهای که سوریه بود هر روز زنگ میزد، مادرم خیلی بیتابی میکرد، روز آخر که زنگ زد گفت:
"من تا یک هفته دیگر نمیتوانم زنگ بزنم. و به مادرم گفت: ”یه وقت نروی پادگان بگویی بچه من زنگ نزده و آبروی من را ببری. من خودم هر وقت توانستم به شما زنگ میزنم.“😅😢
#ادامه_دارد...
#کپی_باذکر_منبع
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 تماشاے پَرواز عذابے بیش نیست وقتی بالَت شکستہ باشــد کاش من هم بالی داشتم تا به عرش کبر
❣ شما "یا حسین" گفتید و
رساندید خودتان را
تا حسین...
ڪاش "یا حسین"،
ما را هم حسینے ڪند
#شهید_احمد_مشلب
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#داستانک ◀️ مامور ▶️ مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب س
#داستانک
◀️ معلم ▶️
یکی از دانشجویانی که زیر نظر دکتر حسابی درس می خواند پس از چند ترم رد شدن به دکتر حسابی گفت : شما سه ترم است که من را از این درس رد می کنید ولی من که نمی خواهم موشک هوا کنم فقط می خواهم در روستا یک معلم شوم .
دکتر حسابی پاسخ داد : شاید تو نخواهی موشک هوا کنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، اما تو نمی توانی به من تضمین دهی که یکی از دانش آموزان تو در روستا ، نخواهد که موشک هوا کند!
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
جملۀ دختر یک #شهید_مدافع_حرم_مفقودالاثر😔 در یک مدرسه ابتدایی به عنوان زیباترین جمله انتخاب شد🌹. مدر
#شـهـــدا_وعلمـــــــا
👈در محضر آیت الله حسن زاده آملی
#شهیــد_مجتبــےعلمــــدار🌷
یکبار بچه ها برای دیدار آیت الله حسن زاده رفته بودیم.
ایشان روی شانه #سیدمجتبی زد و چیز گفت: بعد از جلسه فهمید که علامه به سید فرموده بود: بنده در چهره شما #نـــوری می بینم بیشتر مواظب خودتان باشید.🌹
#شهید_سید_مجتبی_علمدار
#هر_روز_با_یک_شهید
@AHMADMASHLAB1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
محسن دشتی_بابا جون.mp3
8.66M
نواآهنگ زیبای (بابا جون خوش اومدی)
ویژه #شهادت_حضرت_رقیه_س
🎤 باصدای محسن دشتی
🎧بابا جون خوش اومدی قربون خاک قدمت...
بخدا دلم می سوخت رفتی سفر ندیدمت...
#سه_ساله_ارباب_فقط_چند_ساعتی_دیگر_مهمون_خرابه_است
#پیشنهاد_دانلود
#اختصاصی_کانال
@AHMADMASHLAB1995
May 11
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
نواآهنگ زیبای (بابا جون خوش اومدی) ویژه #شهادت_حضرت_رقیه_س 🎤 باصدای محسن دشتی 🎧بابا جون خوش اومدی ق
حاج آقا مجتبی تهرانی:
حاجت های بزرگ خودتان را از
آقازاده های کوچک امام حسین(ع)"حضرت علی اصغر(ع) و حضرت رقیه (س) بگیرید"
#یاحسین
#میگن_سه_سالهی_حسین_برات_کربلا_میده
#کربلا_لازمم_سه_ساله_ارباب
#یارقیه
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۷ (به جای قسمت۶ اشتباها دو بار قسمت۵ نوشته شده) مادر
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۸
نقل از همرزم شهید مجید قربانخانی:
ما در شهری در نزدیکی حلب مستقر بودیم و آقا مجید با گروه دوم چند روز بعد از ما آمدند. شب که خواستم بخوابم دیدم مجید خوابیده سر جای من!!😒
صداش زدم گفتم:
"اخوی! جای من خوابیدی"!!🙄
گفت:
"برو یه جای دیگه بخواب"!😏
گفتم: "اینه؟"😠
گفت: "اینه"!!😌😐
ساعت ۳ونیم، ۴ نصف شب، پست من تموم شده بود؛ اومدم توی اتاق، دیدم مجید کسی نیست فقط مجید خوابه😏 منم ۷ـ۸ تا تیر مشقی داشتم، گذاشتم تو خشاب و روی رگبار، توی اتاق خالی کردم!!!😜
یه دفه مجید از خواب پرید و گفت:
+"چکار داری مےکنی"؟؟😰😨
گفتم:
_"دارم اسلحمو چک مےکنم ببینم سالمه"؟😏😝
+"اینجا"؟؟😡
_"عشقم مےکشه! اسلحه خودمه"😌
〰〰〰〰〰
فردا شب بعد از پست من، مجید پست داشت. منم همه چوب هایی که آماده کرده بودند برای گرم شدن را آتش زدم🔥تا مجید مجبور بشه خودش چوب بیاره بشکنه! حالش جا بیاد!😏
نوبت پست مجید که شد، دیدیم چوب های بزرگ رو گذاشته به دیوار اتاق ما و با یه آهن⛏داره مےشکنه!😐
گفتم:
"مرد حسابی! اینجا چرا"؟😫😩
+"عشقم کشیده اینجا"😜
〰〰〰
مداح های مختلفی همراه ما بودند ، یک شب که مداحی داشتیم منم شروع کردم به مداحی و مجید با صدای من حالش تغییر کرد😇 بعد از هیئت به من گفت:
"بیا برام بخون"!☺️
_"من برات نمےخونم!"😐
+"عه! چرا؟؟"🤔😳
_"چون خوشم نمیاد ازت😒، نمےخونم برات🙄"
#ادامه_دارد...
#کپی_باذکر_منبع
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
نواآهنگ زیبای (بابا جون خوش اومدی) ویژه #شهادت_حضرت_رقیه_س 🎤 باصدای محسن دشتی 🎧بابا جون خوش اومدی ق
امشب برات کربلا رو از حضرت رقیه (س)
بگیر...
بگو بخاطر دل شکسته ات که تو خرابه ی شام جا موند زیارت باباتو نصیبمون کن
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#اللهم_ارزقناکربلا
#کربلا
#کربلا
#کربلا
#یارقیه
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
امشب برات کربلا رو از حضرت رقیه (س) بگیر... بگو بخاطر دل شکسته ات که تو خرابه ی شام جا موند زیارت
#دلنوشته
🌸یا رقیه🌸
امشب دختری سه ساله میون خرابه
بی تاب و نالان باباشو میخواد
دیدین یه دختر بچه چقدر بابایی میشه
🔅فقط یه دقیقه فکر کنید
یه بچه وقتی باباشو میخواد که با سیلی و تازیانه جوابشونمیدن که
اونایی که رفتن حرم حضرت رقیه (س) دیدن خیلیا با خودشون عروسک میخرن و میبرن
من میخوام بگم وقتی یه بچه گریه میکنه بااین چیزا آرومش میکنن
رقیه بی قرار کنج خرابه
باباشومیخواد
تااینکه سر بابا رو میارن
یه نگاه به عمه یه نگاه به سر
عمه؟
جانِ عمه
این بابای منه؟؟؟
عمه بابای من چرا لباش خونیه
عمه سکوت می کند و رقیه درد و دل می کند با سر بابا...
💓بابایی من 💓
آه بمیرم برایت رقیه جان...
پ ن :دختـرها اگر بابایے اند ،
باباها دختـرے ترند ... !
این را وقٺے امام حسین(علیہاݪسݪام)
با سَر
بہ دیدن #رقیـہ آمد
فهمیدم ...
بعد از کربلا دیگر هیچ بهانه ای برای یاری نکردنِ امام پذیرفته نمی شود.
حضرت رقیه به ما آموخت که می شود حتی با سلاح اشک، در گوشه یک خرابه، خواب را از چشم پلید یزیدیان ربود...
✍ماه علقمـ🌙ـه
#یارقیه
#بابا
#کنج_خرابه
#بمیرم_که_لکنت_گرفتی
#با
#با
#دلنوشته
#ماه_علقمه
#کپی_باذکر_لینک
@AHMADMASHLAB1995
May 11
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
❣ شما "یا حسین" گفتید و رساندید خودتان را تا حسین... ڪاش "یا حسین"، ما را هم حسینے ڪند #شهید_احمد_مش
💔
آتـش
به دلم مانـده و
بــاران به نگاهـم
این خاصیـتِ بغـــض ِ
به جا مانده از عشـق است ...
#شهید_احمد_مشلب
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#داستانک ◀️ معلم ▶️ یکی از دانشجویانی که زیر نظر دکتر حسابی درس می خواند پس از چند ترم رد شدن به
#داستانک
◀️ اردو ▶️
مدرسهای دانشآموزان را با اتوبوس به اردو میبرد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک میشود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده میشود: «حداکثر ارتفاع سه متر»
ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود، ولی چون راننده قبلاً این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود، اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده میشود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف میکند.
پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت میشوند. پس از بررسی اوضاع مشخص میشود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیدهاند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و .... اما هیچ کدام چارهساز نبود تا اینکه پسربچهای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من میدانم!»
یکی از مسئولین اردو به پسر میگوید: «برو بالا پیش بچهها و از دوستانت جدا نشو!»
پسربچه با اطمینان کامل میگوید: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید و یادتان باشد که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک به آن بزرگی میآورد.»
مرد از حاضرجوابی کودک تعجب کرد و راه حل را از او خواست. بچه گفت: «پارسال در یک نمایشگاه معلممان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت میتوانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.»
مسئول اردو از او پرسید: «خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟»
پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.»
پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است.
#مغرور_نباشیم
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#شـهـــدا_وعلمـــــــا 👈در محضر آیت الله حسن زاده آملی #شهیــد_مجتبــےعلمــــدار🌷 یکبار بچه ها بر
#شهـدا_وعلما
در محضر شهید آیت الله مدنی (ره):
#شهیدمهــــــدےزین_الدیـــن
#مهدی در دوران تحصیلات متوسطه اش که با #شهیدمحراب آیت الله مدنی مانوس بود روح تشنه خود را نصایح ارزنده و هدایتگر آن شهید بزرگوار سیراب می نمود و در واقع در حساسترین دوران جوانی به هدایت ویژه ای دست یافته بود .
به همین دلیل از آیت الله مدنی بسیار یاد می کرد و و رشد مذهبی و دینی خود را مدیون ایشان بود.
#شهید_مهدی_زین_الدین
#هر_روز_با_یک_شهید
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۸ نقل از همرزم شهید مجید قربانخانی: ما در شهری در نزدیکی ح
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۹
اگر دلتان شکست #خادم کانال را دعا کنید🙏
راوی: همرزم شهید
شب عملیات با مجید و چند تا بچه ها نشسته بودیم دور آتیش🔥 و با هم دَم #یازینب گرفتیم، همینطور که به صورت بچه ها نگاه مےکردم، نگاهم افتاد به صورت مجید... به خودم گفتم:
"کار بچه حزب اللهی ها به کجا رسیده که تو اومدی اینجا؟!!😕 وااسفا! بر ما که اینقدر نیومدیم که تو بیایی"...😒
بےاراده شروع کردم به مداحی کردن...
وسط مجلس، مجید بلند شد رفت😑
تو دلم گفتم:
"بشر! تو #شهید بشی... من به اعتقاداتم شک مےکنم!😒 تو ادب مجلس سیدالشهدا رو نگه نداشتی پا شدی رفتی..."🙄😠
بعد از مداحی رفتم سراغش، دیدم پشت ۴ تا دیوار اون طرف تر نشسته داره گریه مےکنه...😭
〰〰〰〰
تو معرکه خانطومان، صدا زدند مجید هم تیر خورد🤕😳
سمت چپ من، ۵۰ ـ۶۰ متر اون طرف تر بود... با هر زحمتی بود خودمو رسوندم بالای سرش😥
نزدیکش که شدم دیدم یه صدای ضعیفی داره ازش میاد😔
رفتم بالای سرش و گفتم من اومدم!😔 اونجا برای اولین بار بهش گفتم: #داداش😭
حال مجید اصلا تعریفی و موندنی نبود! من نتونستم تحمل کنم...😞
بغلش کردمو گفتم:
"داداش منو حلال کن! منو ببخش!😭 من راجع بهت بد فکر مےکردم"!!😔
نتونستم مجید رو تو اون احوال ببینم، چند تا غلت زدمو رفتم یه طرفی به گریه کردن😭
به حاج قاسم گفتم:
"هنوز جون داره"؟🤔😔
گفت:
"آره"😔
+"بهش بگو مےخوام برات بخونم"😭
_"داره سر تکون میده"
شروع کردم به خوندن "پناه حرم! کجا داری میری برادرم؟!
بدرقه راه تو، دیدهء ترَم!
آهسته تر برو داداش، ببین چه مضطرم"😭😭
اون روز (عملیات خانطومان) یه روزی بود که آسمونم داشت به حال ما گریه مےکرد... داشت بارون میومد😭
#آرزومه شب عملیات بشه #مجید_رو_بغل_کنم
بگم #داداش! #خیلی_مردی....
#ادامه_دارد...
#کپی_باذکر_لینک
@AHMADMASHLAB1995