-آینه-
الان حس یه ادمی و دارم که هدفنشو با صدای خیلی زیاد گذاشته روی گوشاش و دراز کشیده وسط یه جاده خلوت و
[الان حس یه بچه ای و دارم که مامان باباشو توی یه بازار شلوغ گم کرده و سرش و بالا میگیره ولی جز ادم بزرگایی که تند تند از کنارش رد میشن چیزی نمیبینه
دلتنگ مامان باباشه و یه بغض بدی گلوشو گرفته و هر لحظه ممکنه بزنه زیر گریه]
همینقدر دلتنگ،همینقدر تنها، همینقدر سردرگم...