eitaa logo
⛅ امام زمان (عج)
3.1هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
13.3هزار ویدیو
388 فایل
اقا جانم از خدا میخواهیم پرده های جهل و غفلت از دیدگان ما کنار رود تا جمال دلربای شما را بنگریم 🌥اللهم عجل لولیک الفرج تعجیل در ظهور اقا #صلوات ⚘ 🌟حتما به کانال کودک مهدوی سر بزنید: @montazer_koocholo تبادل: @tabadolmahdavi
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹شیعیان متوجه شرایط عصر غیبت باشند! 🔰 بیانات حضرت آیت الله صافی گلپایگانی مدظله: 🔹بدانيد عصر غيبت، عصر و آزمايش، عصر تمحيص و تخليص است. سعادتمندان و مؤمنانی را كه در ايمان، ثابت قدم می‌باشند و در اين مكتب انسان‌ساز غيبت، خود را می‌سازند... حوادث گوناگون، فشارها و سختی‌ها تكان نمی‌دهد؛ ايمانشان را متزلزل نمی‌سازد و مانند در برابر بادهای تند و شديد، پايدار و برقرارند و از افراد سست ايمان و ضعيف الاراده، جدا و می‌گردند. 👈هر چه تمسّك به دين و دينداری دشوارتر شود و با انواع محروميت‌های ظاهری توأم گردد، و تعهّد آنها قوی‌تر می‌شود... 🔸 در آن شرايط بر حسب بعضي روايات، تا آنجا نگهداری دين، سخت و دشوار می‌گردد كه مانند نگهداشتن آتش در كف دست می‌شود، يا چنان كه در حديث ديگر است: برای صاحب اين امر [امام مهدی عليه السّلام] غيبتی است و كسی كه بخواهد دينش را حفظ كند، مانند آن است كه قصد نگهداری درخت خارداری را در دستش دارد. 📚 الغيبة نعمانی، ص۱۱۲ 🌹🍃🌹🍃 @mahdisahebazman
4_5780645772731090209.mp3
9.36M
سه شنبه شد و پَر زدم سویِ تو شدم زائرِ جمکران ، کویِ تو 🌹🍃🌹🍃 @mahdisahebazman
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔥 رمان_فرار_از_جهنم 🔥 قسمت بیست ویکم اولین صبح زندگی مشترک مون … بعد از نماز صبح، رفته بود توی آشپزخونه و داشت با وجد و ذوق خاصی صبحانه آماده می کرد … گل های تازه ای رو که از دیشب مونده بود رو با سلیقه مرتب می کرد و توی گلدون می گذاشت … من ایستاده بودم و نگاهش می کردم … حس داشتن خانواده … همسری که دوستم داشت … مهم نبود اون صبحانه چی بود، مهم نبود اون گل ها زیبا می شدن یا نه … چه چیزی از محبت و اشتیاق اون باارزش تر بود … بهش نگاه می کردم … رنجی که تمام این سال ها کشیده بودم هنوز جلوی چشم هام بود … حسنا و عشقش هدیه خدا به من بود … بیشتر انسان هایی که زندگی هایی عادی داشتند، قدرت دیدن و درک این نعمت ها رو نداشتند اما من، خیلی خوب می فهمیدم و حس می کردم من رو که دید با خوشحالی سمتم دوید و دستم رو گرفت … چه به موقع پاشدی. یه صبحانه عالی درست کردم … صندلی رو برام عقب کشید … با اشتیاق خاصی غذاها رو جلوی من میزاشت … با خنده گفت: فقط مواظب انگشت هات باش … من هنوز بخیه زدن یاد نگرفتم … با اولین لقمه غذا، ناخودآگاه … اشک از چشمم پایین اومد… بیش از 30 سال از زندگی من می گذشت … و من برای اولین بار، طعم خالص عشق رو احساس می کردم .. حسنا با تعجب و نگرانی به من نگاه می کرد … استنلی چی شده؟ … چه اتفاقی افتاد؟ من کاری کردم؟ سعی می کردم خودم رو کنترل کنم اما فایده نداشت … احساس و اشک ها به اختیار من نبودن … . با چشم های خیس از بهش نگاه می کردم … به زحمت برای چند لحظه خودم رو کنترل کردم … - حسنا، تا امروز … هرگز… تا این حد … لطف و رحمت خدا رو حس نکرده بودم … تمام زندگیم … این زندگی … تو رحمت خدایی حسنا … دیگه نتونستم ادامه بدم … حسنا هم گریه اش گرفته بود… بلند شد و سر من رو توی بغلش گرفت … دیگه اختیاری برای کنترل اشک هام نداشتم … قصد داشتم برم دانشگاه ... با جدیت کار می کردم تا بتونم از پس هزینه ها و مخارج دانشگاه بربیام که خدا اولین فرزندم رو به من داد ... . من تجربه پدر داشتن رو نداشتم ... مادر سالم و خوبی هم نداشتم ... برای همین خیلی از بچه دار شدن می ترسیدم ... اما امروز خوشحال و شاکرم ... و خدا رو به خاطر وجود هر سه فرزندم شکر می کنم ... من نتونستم برم دانشگاه چون مجبور بودم پول اجاره خونه و مکانیکی، خرج بچه ها، قبض ها و رسیدها، پول بیمه و ... بدم ... . مجبورم برای تحصیل بچه ها و دانشگاه شون از الان، پول کنار بگذارم ... چون دوست دارم بچه هام درس بخونن و زندگی خوبی برای خودشون بسازن ... زندگی و داشتن یک مسئولیت بزرگ به عنوان مرد خانواده و یک پدر واقعا سخته ... اما من آرامم ... قلب و روح من با وجود همه این فراز و نشیب ها در آرامشه ... من و همسرم، هر دو کار می کنیم ... و با هم از بچه ها مراقبت می کنیم ... وقتی همسرم از سر کار برمی گرده ... با وجود خستگی، میره سراغ بچه ها ... برای اونها وقت می گذاره و با اونها بازی می کنه ... . من به جای لم دادن روی مبل و تلوزیون دیدن ... می ایستم و ساعت ها به اونها نگاه می کنم ... و بعد از خودم می پرسم: استنلی، آیا توی این دنیا کسی هست که از تو خوشبخت تر باشه؟ و من این جواب منه ... نه ... هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست ... اتحاد، عدالت، خودباوری ... من خودم رو باور کردم و با خدای خودم متحد شدم تا در راه برآورده کردن عدالت حقیقی و اسلام قدم بردارم ... و باور دارم هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست . 🍁 🍁 ❇️پایان❇️ اخرین قسمت تقدیم نگاهتون☺️ 🌹🍃🌹🍃 @mahdisahebazman
مولا جانم کم کم دارد، حقیقت دنیا، رو می‌شود! و همه می‌فهمیم، آنچه را که باید پیش‌ترها می‌فهمیدیم! وحشتِ دنیایِ بی تـو، بیش از وحشت دنیای کرونا زده‌ی امروز است! حضرت صاحب دلم کِی به عیادتمان می‌آیی؟ 🌹🍃🌹🍃 @mahdisahebazman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_14676328.mp3
1.21M
صبح می رسد .... وهمچنان جای خالی تورا به رخ مان میکشد... کجایی!؟عزیزدل زهرا (س) امام غریبم !..... امروز محکم تر سربازی و یاریم را تمدید میکنم. 🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤 🏴🏴 @mahdisahebazman
🌹روز به نام و و و علیهم السلام است. زیارت آن بزرگواران: السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا أَوْلِیَاءَ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا حُجَجَ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا نُورَ اللهِ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ صَلَوَاتُ اللهِ عَلَیْکُمْ وَ عَلَى آلِ بَیْتِکُمْ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ بِأَبِی أَنْتُمْ وَ أُمِّی لَقَدْ عَبَدْتُمُ اللهَ مُخْلِصِینَ وَ جَاهَدْتُمْ فِی اللهِ حَقَّ جِهَادِهِ حَتَّى أَتَاکُمُ الْیَقِینُ فَلَعَنَ اللهُ أَعْدَاءَکُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَجْمَعِینَ وَ أَنَا أَبْرَأُ إِلَى اللهِ وَ إِلَیْکُمْ مِنْهُمْ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا إِبْرَاهِیمَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُوسَى یَا مَوْلایَ یَا أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّدٍ أَنَا مَوْلًى لَکُمْ مُؤْمِنٌ بِسِرِّکُمْ وَ جَهْرِکُمْ مُتَضَیِّفٌ بِکُمْ فِی یَوْمِکُمْ هَذَا وَ هُوَ یَوْمُ الْأَرْبِعَاءِ وَ مُسْتَجِیرٌ بِکُمْ فَأَضِیفُونِی وَ أَجِیرُونِی بِآلِ بَیْتِکُمُ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ. 🌹🍃🌹🍃 @mahdisahebazman
بگذار خلاصه‌اش کنم، بر هر دردی درمانید و نمی‌خواهم به دوایی جز شما خداوند نسخه‌ام را بپیچد! این روزها زیاد نجوا می‌کنم: "اِلهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَ بَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَ ضاقَتِ الاْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّماَّءُ و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ..." یا مستعان یا مستعان یا مستعان! آخرین یاور زمینت را بفرست، تا سلام‌ها در گلو چون بغض گره نخورد... 🌹🍃🌹🍃 @mahdisahebazman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎓 🎒ــــلاس درس مهدویت.! 🔹 📌قسمت: اول ✍....ﻋﺪﻡ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﻭ ﺟﻬﻞ ﻋﻤﻮﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﻭ ﻧﺤﻮﻩ ﻱ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺻﺤﻴﺢ ﺑﺎ ﺍﻳﺸﺎﻥ،ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﻩ ﻛﻪ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻫﻞ ﺑﻴﺖ(ع) ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻇﻮﺍﻫﺮ ﺩﻳﻦ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﻮﺭﻱ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺭﻭﻳﺖ ﺑﺼﺮﻱ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﭘﻲ ﺭﻳﺸﻪ ﻛﻦ ﻛﺮﺩﻥ ﺗﺸﻴﻊ ﺑﺎﺷﻨﺪ. 🔻ﺍﺻﻞ،ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺑﻄﻦ ﺩﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﻭﺍﺟﺒﺎﺕ ﻭ ﻣﺴﺘﺤﺒﺎﺕ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺑﻄﻦ ﺍﺳﺖ. ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﺎﻧﺪ.ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻔﻬﻤﻴﻢ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ(ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ) ﺭﺳﻴﺪﻥ ،ﻧﻪ ﺍﺳﺘﺸﻤﺎﻡ ﺑﻮﻳﻲ ﺧﻮﺵ ﻭ ﻧﻪ ﺩﻳﺪﻥ ﻧﻮﺭ ﺍﺳﺖ،ﺑﻠﻜﻪ ﺳﻴﺮﻱ ﺍﺳﺖ ﺩﺭﻭﻧﻲ،ﺳﻴﺮﻱ ﻣﺒﻨﻲ ﺑﺮ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺍﺳﻤﺎﺀ ﻭﺟﻮﺩﻱ ﻭ ﻣﺮﺗﺒﻂ ﺷﺪﻥ ﺑﺎ ﺁﻧﻬﺎ. ◀️ﺳﻴﺮﻱ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺍﺛﺮ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﻣﺠﺎﻫﺪﻩ ﻭ ﺗﻼ‌ﺵ ﺩﺭ ﻋﻤﻞ ﺑﻪ ﻓﻘﻪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﺮﺩﻥ ﺻﻔﺎﺕ ﺭﺫﻳﻠﻪ ﻭ ﺍﺻﻼ‌ﺡ ﺍﻧﺪﻳﺸﻪ ﻣﻴﺴﺮ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ.ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻨﺎ ﺑﻪ ﺭﻭﺍﻳﺖ "ﻣﻦ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻟﻢ ﻳﻌﺮﻑ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﻣﺎﺕ ﻣﻴﺖﺓ ﺟﺎﻫﻠﻴﺔ" ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺟﺎﻫﻠﻴﺖ- ﺑﺎ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ(ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ) ﺭﻫﺎﻳﻲ ﻳﺎﺑﺪ،ﺑﺎﻳﺪ ﻣﻠﺰﻡ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻣﻮﺭ ﻓﻘﻬﻲ ﻭ ﺍﺣﻜﺎﻡ ﺻﺎﺩﺭﻩ ﺍﺯ ﺷﺮﻉ ﻣﻘﺪﺱ ﺑﺎﺷﺪ. 🔗ادامه_دارد... 🌹🍃🌹🍃 @mahdisahebazman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپ 💠استاد 📝فتنه های کودک را پیر میکند⁉️ 🔺فتنه یعنی چه؟ 🎤سخنرانی روایت عهد 19 🌹🍃🌹🍃 @mahdisahebazman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️اصول کافی : اتفاقی میافتد؟؟ 🔶رشد علم وعقلانیت 🔶آشکار شدن موهبت زمین 🔷افزایش نعمتها و رفع فقر 🔶اجرای کامل اسلام 🔷تنبیه ظالمان و اصلاح جامعه 🔶رفع ظلم و ستم 🔷صلح پایدار،عدالت واقعی 🔶اشکار شدن دروغ گویی کشورهای مدعی آزادی 🌹🍃🌹🍃 @mahdisahebazman
۲۸ ⭕️ اینجا میدان جنگ است؛ مراقب باش! 🔹 همه پژوهشگران حوزه رسانه، معتقدند که رسانه ها، بخصوص رسانه های دیداری و شنیداری، بر فکر، زندگی و رفتار مخاطبانشان اثر می‌گذارند؛ اما در اینکه هر کدام به خودی خود چقدر تاثیرگذارند، اختلاف نظر وجود دارد. 🔸 نظریه گلوله جادویی، زمانی مطرح شد که هیتلر توانست در جنگ جهانی اول به وسیله رادیو، اثری جادویی بر مخاطبان بگذارد. این نظریه جزء اولین نظریه هایی ست که به موضوع اثرگذاری رسانه های جمعی بر نوع نگاه و رفتار مخاطب پرداخته و بر این اصل استوار است که رسانه، اثری مستقیم، قوی و یکسان بر مخاطبان دارد و مخاطب در مقابل پیام آن خلع سلاح است و خواسته و ناخواسته آن را می‌پذیرد. 🔺 اما این دیدگاه در سال ١٩۵٠ میلادی به این خاطر که حاصل مشاهده محبوبیت مطبوعات و رسانه‌هایی مانند فیلم و رادیو و نه حاصل کاوش های علمی بود، پس از مدتی توسط پژوهشگران کنار گذاشته شد. 📚 نظریه های رسانه، علیرضا 🌹🍃🌹🍃 @mahdisahebazman
▫️ارباب حسین علاقه بسیار زیادی به دخترشان حضرت سکینه علیهاالسلام داشتند، به طوری که این محبت و دوستی را در قالب شعری به این مضمون ابراز می نمودند: «خانه ای را دوست دارم که سکینه و رباب من در آن خانه باشند. من آن ها را خیلی دوست دارم و تمام اموال خود را صرف آسایش آن ها می کنم. کسی حق ندارد مرا در این دوستی سرزنش کند، خواه در حیات یا در ممات من» ▪️شهادت حضرت سکینه سلام الله علیها را حضرت امام زمان ارواحنا فداه تسلیت عرض می کنیم... @mahdisahebazman
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸   ✨بہ نام خـداوند تبارڪ و تعالے✨ ✍از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم تو آلمان زندگی می کردیم. نه اینکه آلمانی باشیم، نه. ایرانی بودیم آن هم اصیل. اما پدر از مریدان سازمان مجاهدین خلق بود و بعد از کشته شدنِ تنها برادرش در عملیات مرصاد و شکستِ سخت سازمان، ماندن در ایران براش مساوی شده بود با جهنم. پس علی رغم میل مادرم و خانواده ها، بارو بندیل بست و عزم مهاجرت کرد. آن وقتها من یک سالم بود و برادرم دانیال پنج سال. مادرم همیشه نقطه ی مقابل پدرم قرار داشت. اما بی صدا و بی جنجال. و تنها به خاطر حفظ منو برادرم بود که تن به این مهاجرت و زندگی با پدرم می داد. پدری که از مبارزه، فقط بدمستی و شعارهایش را دیده بودیم. شعارهایی که آرمانها و آرزوهای روزهای نوجوانی من و دانیال را محاصره میکرد. که اگر نبود، زندگیم طور دیگه ایی میشد. پدرم توهم توطئه داشت اما زیرک بود. پله های برگشت به ایران را پشت سرش خراب نمیکرد. میگفت باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به راحتی برگردم و برای استواری ستون های سازمان خنجر از پشت بکوبم. نمیدونم واقعا به چه فکر میکرد، انتقام خون برادر؟؟، اعتلای اهداف سازمان؟؟، یا فقط دیوانگی محض؟؟. اما هر چی که بود در بساط فکریش، چیزی از خدا پیدا نمیشد. شاید به زبون نمیاورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان رو مرور نمیکرد. و بیچاره مادرم که خدا را کنجِ بقچه ی سفرش قایم کرده بود، تا مهاجرتش بی خدا نباشد. و زندگی منه یکسال و دانیال پنج ساله میدانی شد، برای مبارزه ی خیر و شر و طفلکی خیر، که همیشه شکست میخورد در چهارچوب، سازمان زده ی خانه ی مان. مادرم مدام از خدا و خوبی میگفت و پدرم از اهداف سازمان. چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد نه سازمان.  و من و برادرم دانیال خلاء را انتخاب کردیم، بدون خدا و بدون سازمان و اهدافش. نوجوانی من و دانیال غرق شد در مهمانی و پارتی و دیسکو و خوشگذرانی. جدای از مادرِ همیشه تسبیح به دست و پدر همیشه مست. شاید زیاد راضیمان نمیکرد، اما خب؛ از هیچی که بهتر بود. و به دور از همه حاشیه ها من بودم و محبت های بی دریغ برادرم دانیال که تنها کور سویِ دنیایِ تاریکم بود.  آن سالها چند باری هم علی رغم میل پدر، برای دیدار خانواده ها راهی ایران شدیم که اصلا برایم جذاب نبود. حالا سارایِ ۱۸ ساله و دانیال ۲۳ ساله فقط آلمان رو میخواستند با تمام کاباره ها و مشروب هایش. اما انگار زندگی سوپرایزی عظیم  داشت برای من و دانیال. در خیابانهای آلمان و دل ایران 🍂🌸🍂🌸🍂 ✍آن روزها همه چیز خاکستری و سرد بود، حتی چله ی تابستان. پدرم سالها در خیالش مبارزه کرد و مدام از آرمانش گفت به این امید که فرزندانش را تقدیم سازمان کند، که نشد.. که فرزندانش عادت کرده بودند به شعارزدگی پدر، و رنگ نداشت برایشان رجزخوانی هایش. وبیچاره مادر که تنها هم صحبتش، خدایش بود. که هر چه گفت و گفت، هیچ نشد. در آن سالها با پسرهای زیادی دوست بودم. در آن جامعه نه زشت بود، نه گناه. نوعی عادت بود و رسم. پدر که فقط مست بود و چیزی نمیفهمید، مادر هم که اصلا حرفش خریدار نداشت. میماند تنها برادر که خود درگیر بود و حسابی غربی. اما همیشه هوایم را داشت و عشقش را به رخم میکشد، هروز و هر لحظه، درست وقتی که خدایِ مادر، بی خیالش میشد زیر کتک ها و کمربندهای پدر. خدای مادر بد بود. دوستش نداشتم. من خدایی داشتم که برادر میخواندمش. که وقتی صدای جیغ های دلخراشِ مادر زیر آوار کمربند آزارم میداد، محکم گوشهای را میگرفت و اشکهایم را میبوسید. کاش خدای مادر هم کمی مثله دانیال مهربان بود. دانیال در، پنجره، دیوار، آسمان و تمام دنیایم بود..  کل ارتباط این خانواده خلاصه میشد در خوردن چند لقمه غذا در کنار هم، آن هم گاهی، شاید صبحانه ایی، نهاری. چون شبها اصلا پدری نبود که لیست خانواده کامل شود. روزهای زندگی ما اینطور میگذشت.آن روزها گاهی از خودم میپرسیدم: یعنی همه همینطور زندگی میکنند؟؟ حتی خانواده تام؟؟؟ یا مثلا معلم مدرسه مان، خانوم اشتوتگر هم از شوهرش کتک میخورد؟؟ پدر لیزا چطور؟؟ او هم مبارز و دیوانه است؟؟ و بی هیچ جوابی، دلم میسوخت برای دنیایی که خدایش مهربان نبود، به اندازه ی برادرم دانیال.. روزها گذشت و من جز از برادر، عشق هیچکس را خریدار نبودم. بیچاره مادر که چه کشید در آن غربت خانه که چقدر بی میل بودم نسبت به تمام محبتهایش و او صبوری میکرد محضه داشتنم. اما درست در هجده سالگی، دنیایم لرزید زلزله ایی که همه چیز را ویران کرد. حتی،  خدایِ دانیال نامم را.. و من خیلی زود وارد بازی قمار با زندگی شدم اینجا فقط مادر با خدایش فنجانی چای میخورد. ⏪ ... @mahdisahebazman ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💚 من ز خود هیچ ندارم که بدان فخر کنم هر چه دارم همه از نوکری خانه توست جز در خانه تو هیچ کجا خیری نیست هرچه خیر است آقاجان به در خانه توست. ✨شبت بخیر تمام زندگیم✨ @mahdisahebazman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_14676328.mp3
1.21M
صبح می رسد .... وهمچنان جای خالی تورا به رخ مان میکشد... کجایی!؟عزیزدل زهرا (س) امام غریبم !..... امروز محکم تر سربازی و یاریم را تمدید میکنم. 🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤 🏴🏴 @mahdisahebazman
🌹روز به نام علیه السّلام است. زیارت آن حضرت : السَّلامُ عَلَیْکَ یَا وَلِیَّ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا حُجَّةَ اللهِ وَ خَالِصَتَهُ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا إِمَامَ الْمُؤْمِنِینَ وَ وَارِثَ الْمُرْسَلِینَ وَ حُجَّةَ رَبِّ الْعَالَمِینَ صَلَّى اللهُ عَلَیْکَ وَ عَلَى آلِ بَیْتِکَ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِیٍّ أَنَا مَوْلًى لَکَ وَ لِآلِ بَیْتِکَ وَ هَذَا یَوْمُکَ وَ هُوَ یَوْمُ الْخَمِیسِ وَ أَنَا ضَیْفُکَ فِیهِ وَ مُسْتَجِیرٌ بِکَ فِیهِ فَأَحْسِنْ ضِیَافَتِی وَ إِجَارَتِی بِحَقِّ آلِ بَیْتِکَ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ. 🏴🏴🏴 @mahdisahebazman
بوی‌نرگس می‌دهد هرصبح انگاری که ‌یار هر سحر از کوچه‌ی دلتنگی‌ام رد می‌شود هرکه می‌خواند "فرج"را تا سرآید‌انتظار شامل الطافِ بی‌پایان ایزد می‌شود. ⚘الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَ الْفَـرَج⚘ 🌹🍃🌹🍃 @mahdisahebazman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپ 💠استاد 📝 « نصیحت به نوجوانان (جوانان هم ببینند) » 🔺یکی از ویژگی یاران امام زمان (عج) 🌹🍃🌹🍃 @mahdisahebazman
۱۹ ⭕️ زیدیه 🔹 این فرقه، از فرقه های معروف شیعه و پیرو زید بن علی بن حسین بن علی هستند. اینها به روایتی از پیامبر استناد کرده اند که فرمود: «مهدی از فرزندان حسین است و او با شمشیر بپا می خیزد و مادرش بهترین کنیزان خواهد بود.» 🔸 پس زمانی که زید علیه امویان قیام کرد، گفتند: پس او مهدی موعود است. بعد از کشته شدن زید پیروان او به فرقه های مختلف تقسیم و قائل به مهدویت زید و منتظر ظهور او شدند. 📚 درسنامه مهدویت، جلد١، ص ١٠۴ ✅ 🌹🍃🌹🍃 @mahdisahebazman
عید بیعت.mp3
13.93M
💌 و این بازی‌ها یعنی چی؟ چه بیعتی باید ببندیم؟ من و شما چه کاری مگه از دستمون برمیاد؟ مگه ما می‌تونیم زمان ظهور رو جلو بندازیم؟ استاد_ استاد ویژه‌ی 🤝 🌹🍃🌹🍃 @mahdisahebazman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگینامه ابراهیم هادی.mp3
9.01M
قسمت دوم ارسالی و تولید توسط اعضای فهیم و منتظران اقا امام زمان (عج) 🌷 ادرس كانال تلگرام ایشان @AlAm_Qom 🌹🍃🌹🍃 @mahdisahebazman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐❅᪥•﷽•᪥❅࿐ 📝 شهید مصطفی احمدی روشن و کار برای (عج) أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج 🌹🍃🌹🍃 @mahdisahebazman
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍روزهای هجده سالگیم بود. سال و روزهایی که ققنوس شد و زندگیم را سوزاند.زندگی همه ما را من دانیال مادر و پدرِ سازمان زده ام! آن روزها،دانیال کمی عجیب شده بود. کتاب میخواند آن هم کتابهایی که حتی عکس و اسم روی جلدش برایم غریب بود به مادر محبت میکرد. کمتر با پدر درگیر میشد.به میهمانی و کلوب نمی آمد و حتی گاهی با همان لحنِ عشق زده اش، مرا هم منصرف میکرد. رفت و آمدش منظم شده بود. خدای من مهربان بود، مهربانتر شده بود اما گاهی حرفهایش، شبیه مادر میشد و این مرا میترساند. من از مذهبی ها متنفر بودم. مادرم ترسو بود وخدایی ترسوتر داشت. اما دانیال جسور بود، حرف زور دیوانه اش میکرد. فریاد میکشید. کتک کاری میکرد. اما نمیترسید، هرگز خدای من نباید شبیه مادر و خدایش میشد. خدای من، باید دانیال، برادرم می ماند! پس باید حفظش میکردم، هر طور که شده. خودم را مشتاق حرفهایش نشان میدادم و او میگفت. از بایدها و نبایدها. از درست و غلطهای تعریف شده. از هنجارها و ناهنجارها. حالا دیگر مادر کنار گود ایستاده بود و دانیال میجنگید با پدر، با یک شرِ سیاست زده. در زندگی آن روزهایم چقدر تنفر بود و من باید زندگیشان میکردم. من از سیاست بدم میامد. ثانیه های عمرم میدویدند و من بی خیالشان. دانیال دیگر مثله من فکر نمیکرد. مثل خودش شده بود. یک خدای مهربانتر مدام افسانه هایی شیرین میگفت از خدای مادر که مهربان است.که چنین و چنان میکند.که و من متنفرتر میشدم از خدایی که دانیال را از میهمانی ها و خوش گذرانیهای دوستانه ام، حذف کرده بود. این خدا، کارش را خوب بلد بود. هر چه بیشتر میگذشت، رفتار دانیال بیشتر عوض میشد. گاهی با هیجان از دوست جدیدش که مسلمان بود میگفت،که خوب و مهربان و عاقل است،که درهای جدیدی به رویش باز کرده که این همه سال مادر میگفت و ما نمیفهمیدیم که چه گنجی در خانه داشتیمو خواب بودیم و من فقط نگاهش میکردم. بی هیچ حس و حالی.حتی یک روز عکسی از دوست مسلمانش در موبایل، نشانم داد و من چقدر متنفر بودم از دیدن تصویر پسری که خدایم را رامِ خدایش کرده بود. 🍂🌸🍂🌸🍂 ✍روزها میگذشت. دیگر از جنگ و درگیری سابق در خانه خبری نبود. حالا دیگر مادر یک هم تیمی قوی به نام دانیال داشت و پدر توانی برای مبارزه و کتک زدن،در خود نمیدید. پس آتش بس در خانه برقرار بود. دیگر برخلاف میل دانیال خودم به تنهایی در میهمانی ها و دورهمی های دوستانمان شرکت میکردم. و این دیوانه ام میکردم. اما باید عادت میکردم به خدایی که دیگر داشت. حالا دیگر دانیال مانند مادر نماز میخواند. به طور احمقانه ایی با دخترانِ به قول خودش نامحرم ارتباط نداشت. در مورد حلال بودن غذاهایش دقت میکرد. و. که همه شان از نظر من ابلهانه بود. قرار گرفتن درچهارچوبی به نام اسلام آن هم در عصری که هزاران سال از ظهورش میگذشت، عقب افتاده ترین شکل ممکن بود دانیال مدام از کتابها و حرفهایی که از دوستش شنیده بود برام تعریف میکرد و من با بی تفاوتی به صورت مردانه و بورش نگاه میکرد. راستی چقدر برادر آن روزهایم زیبا بود. و لبخندهایش زیباتر. انگار پرده ایی از حریر، مهربانی هایش را دلرباتر کرده بود. گاهی خنده ام میگرفت، از آن همه هیجان کودکانه اش، وقتی از دوستش تعریف میکرد. همان پسره سبزه ایی که به رسم مسلمان زاده ها، ته ریشی تیره رنگ بر صورت مردانه و از نظر آن روزهایم زشت و پر فریبش، خودنمایی میکرد. نمیدانم چرا؟ اما خدایی که دانیالِ آن روزها، توصیفش را میکرد، زیاد هم بد نبود شاید فقط کمی میشد در موردش فکر کرد.هر چه که میگذشت، حسِ مَلس تری نسبت به خدای دانیال پیدا میکردم.خدایی که خدایم را رام کرده بود! حتما چیزی برایِ دوست داشتن، داشت. و من در اوج پس زدن با دست و پیش کشیدن با پا، کمی از خدای دانیال خوشم آمد. و دانیال این را خوب فهمیده بودگاهی بطور مخفیانه نماز خواندن های دانیال را تماشا میکردم و فقط تماشا بود وبس..اما هر چه که بود،کمی آرامم میکرد. حالا دیگر کمی با دقت محو هیجانهای برادرم میشدم. و چقدر شبیه مادر بود چشمها و حرفهایش آرامش خانه به دور از رفتارهای سیاست زده ی پدر برام ملموستر شده بود. و دیگر از مذهبی ها متنفر نبودم. دوستشان نداشتم، اما نفرتی هم در کار نبود.آنها میتوانستند مانند دانیال باشند، مهربان ولی جسور و نترس و این کام تفکراتم را شیرین میکرد.حالا با اشتیاق به خاطرات روزمره دانیال با دوست مسلمانش گوش میکردم. مذهبی ها شیطنت هم بلد بودندخندیدن و تفریح هم جزئی از زندگیشان بود.حتی سلفی های بامزه و پر شکلک هم میگرفتندکم کم داشت از خدای دانیال خوشم می آمد که ناگهان همه چیز خراب شد خدای مادر و دانیال، همه چیز را خراب کرد!همه چیز... @mahdisahebazman 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
ای منتقم آل علی کعبه مهیّاست بردار ز رخ پرده که باتو ظفرآید داریم امیدتو امید دل ارباب دانیم که هجران توآخر بسرآید این مژده فقط سهم دل منتظران است که آید خبر ای اهل ولا منتَظَر آمد 🌹🍃🌹🍃 @mahdisahebazman