🌷پیشنهادی برای خودشناسی
انسان میتواند هر روز دریافت تازه و عمیقتری از خود پیدا کند
و نفس خود را بهتر بشناسد،
به شرط آنکه خود را محاسبه کند.
اما اکثر آدمها خود را نمیشناسند،
چون از خود حساب نمیکشند.
مثلاً از خود نمیپرسند هر کاری را چرا انجام دادهاند.
محاسبۀ نفس یکی از مهمترین راههای معرفت نفس است.
👤 استاد پناهیان
@mahdisahebazman
هدایت شده از Afsaneh iranpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ "مولانا رسولالله، سیدنا رسولالله"
بانوای: دکترحاج میثم مطیعی
🔺در پی اهانت یک نشریه فرانسوی به ساحت مقدس پیامبر اعظم(ص)
هدایت شده از Afsaneh iranpour
1_101308980.mp3
13.37M
🔉 #آخرین_آمادگی_برای_ظهور :
♻️ اصلاح مدیریت در خانواده و جامعه(۱۰)
📅 جلسه دهم | ۹۸/۰۶/۱۸
🌼 دانشگاه امام صادق(ع)
💌 استاد #پناهیان
🏴🏴🏴
@mahdisahebazman
هدایت شده از نهج البلاغه در زندگی
خداوندا فرج اقا و مولایمان را که مرهم دردهای دل عمه جانم زینب (س) است را هر چه زودتر برسان
🙏🏻🙏🏻 امین یا رب العالمین
یا صاحب الزمان ادرکنی:
❓سوال:
چه کاري انجام بدهيم که عاقبت به خير شويم ؟
✅ پاسخ:
با دقت به امور زیر و انجام آنها مطمئنا عاقبت خوشي در انتظار بندگان است:
1- تقوا و پرهيزگاري
2- تحکيم اعتقادات
3- توکل بر خدا
4- توسل به ائمه معصومين عليهم السلام
5- احترام به ديگران بوِيژه پدر و مادر (نمونه بارز در زمان حاضر ، شهيد حججي که احترام به پدرو مادر او را عاقبت بخير کرد)
6- توبه از گناهان
7- ترک آرزوهاي دراز و دست نيافتني
8- برنامه ريزي دقيق در تمام زندگي و انجام وظايف بندگي
9- انجام واجبات و ترک محرمات
10- دستگيري از نيازمند و مسکين
11- اشک و گريه بر مصائب اهل بيت
12- فراموش نکردن قبر و قيامت
13- نماز اول وقت و در صورت امکان به جماعت
14- نماز شب
@mahdisahebazman
دعای سمات
3.24M
قرات دعاي #سمات
#قرار_جمعه_ها
🔻بزرگترین درد من این است
که همه هستند
و تو نیستی 😔
السلام علیک یا مهدی زهرا (عج)
▪️دنیا غروب جمعه چه دلگیر میشود
اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ
مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیها
🌹🍃🌹🍃
@mahdisahebazman
مداحی آنلاین - دلتنگی غروب همه جمعه های من - میرداماد.mp3
2.97M
⏯ #مناجات با #امام_زمان(عج)
🍃دلتنگی غروب همه جمعه های من
🍃کی میرسد به صحن حضورت صدای من
🎤 #سید_مهدی_میرداماد
👌بسیار دلنشین
💔 #غروب_جمعه
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🏴🏴🏴🏴
@mahdisahebazman
#رمان_فرار_از_جهنم
#قسمت_اول
#قسمت_دوم
نفهمیدم چطوری خودم رو به بیمارستان رسوندم ...
قفل در شل شده بود ... چند بار به مادرم گفته بودم اما اون هیچ وقت اهمیت نمی داد ...
بچه ها در رو باز کرده بودن و از خونه اومده بودن بیرون ... نمی دونم کجا می خواستن برن ... توی راه یه ماشین با سرعت اونها رو زیر گرفته بود ... ناتالی درجا کشته شده بود ... زمان زیادی طول کشیده بود تا کسی با اورژانس تماس بگیره ...
آدلر هم دیر به بیمارستان رسیده بود ...
بچه هایی که بدون سرپرست مونده بودن ... هیچ کس مسئولیت اونها رو قبول نکرده بود ...
زمانی که من رسیدم، قلب آدلر هم تازه از کار ایستاده بود ...
داشتن دستگاه ها رو ازش جدا می کردن ...
نمی تونستم چیزی رو که می دیدم باور کنم ... شوکه و مبهوت فقط از پشت شیشه به آدلر نگاه می کردم ... حس می کردم من قاتل اونهام ... باید خودم در رو درست می کردم ... نباید تنهاشون می گذاشتم ... نباید ... .
مغزم هنگ کرده بود ... می خواستم برم داخل اتاق اما دکترها مانعم شدن ... داد می زدم و اونها رو هل می دادم ... سعی می کردم خودم رو از دست شون بیرون بکشم ... تمام بدنم می لرزید ... شقیقه هام می سوخت و بدنم مثل مرده ها یخ کرده بود ... التماس می کردم ولم کنن اما فایده ای نداشت ... .
خدمات اجتماعی تازه رسیده بود ... توی گزارش پزشک ها به مامورین خدمات اجتماعی شنیدم که آدلر بیش از 45 دقیقه کنار خیابون افتاده بوده ... غرق خون ... تنها ...
تمام وجودم آتش گرفته بود ...
برگشتم خونه ... دیدم مادرم، تازه گیج و خمار داشت از جاش بلند می شد ... اصلا نفهمیده بود بچه هاش از خونه رفتن بیرون ... اصلا نفهمیده بود بچه های کوچیکش غرق خون، توی تنهایی جون دادن و مردن ...
زجر تمام این سال ها اومد سراغم ... پریدم سرش ... با مشت و لگد می زدمش ... بهش فحش می دادم و می زدمش ... وقتی خدمات اجتماعی رسید، هر دومون زخمی و خونی بودیم ...
بچه ها رو دفن کردن ...
اجازه ندادن اونها رو برای آخرین بار ببینم ... توی مصاحبه خدمات اجتماعی، روان شناس ازم مدام سوال می کرد ...
دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم ... تظاهر می کرد که من و دیلمون، برادر دیگه ام، براش مهم هستیم اما هیچ حسی توی رفتارش نبود ...
فقط به یه سوالش جواب دادم ...
الان که به زدن مادرت فکر می کنی چه حس و فکری بهت دست میده؟
فکر می کنی کار درستی کردی؟
درست؟
باورم نمی شد همچین سوالی از من می کرد ... محکم توی چشم هاش زل زدم و گفتم ... فقط به یه چیز فکر می کنم ... دفعه بعد اگر خواستم با یه هیکل بزرگ تر درگیر بشم؛ هرگز دست خالی نرم جلو ...
من و دیلمون رو از هم جدا کردن و هر کدوم رو به یه پرورشگاه فرستادن و من دیگه هرگز پیداش نکردم ...
بعد از تحویل به پرورشگاه، اولین لحظه ای که من و مسئول پرورشگاه با هم تنها شدیم ... یقه ام رو گرفت و منو محکم گذاشت کنار دیوار ... با حالت خاصی توی چشم هام نگاه کرد و گفت ... توی پرونده ات نوشتن خشونت از نوع درجه B....
توی پرورشگاه من پات رو کج بزاری یا خلاف خواسته من کاری انجام بدی ؛ جهنمی رو تجربه می کنی که تا حالا تجربه نکرده باشی ...
من یه بار توی جهنم زندگی کرده بودم ... قصد نداشتم برای دومین بار تجربه اش کنم ... این قانون جدید زندگی من بود ... به خودت اعتماد کن و خودباوری داشته باش چون چیزی به اسم عدالت و انسانیت وجود نداره ... اینجا یه جنگل بزرگه ... برای زنده موندن باید قوی ترین درنده باشی ... .
از پرورشگاه فرار کردم ... من ... یه نوجوان 13ساله ... تنها ... وسط جنگلی از دزدها، قاتل ها، قاچاقچی ها و اوباش ها
🍁 نویسنده: شهید طاهاایمانی🍁
ادامه دارد....
🏴🏴🏴
@mahdisahebazman
تا ڪے غریبانہ در این ڪنعان بمانم؟!
در انتظار دیدنت گریان بمانم...
تا ڪے منِ قحطے زدہ بین بیابان
محروم از باریدن باران بمانم..؟!
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
✨شبت بخیرمولای غریبم✨