#السلام_علیک_یا_ابا_صالح_المهدی
#صبحتبخیرمولایمن
سلام تنهاترین...
سلام مولای غریبم
قلمم بغض میکند تا مینویسمت!
کجایی...؟!
پُر از بهانهام
برای گریستن و فریاد زدن،
پر از حرفهای ناگفتهام...
حرفهایی که هر روز
از ندیدنت
گِلهها دارند؛
اما با همهی این دلتنگیها
چه زیبا و دلنشین است...
که هر روز به شما سلامی دهم...
🏴🏴🏴
@mahdisahebazman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپ 💠استاد #رائفی_پور
📝کلید ظهور امام زمان(عج) دست شیعیان است.
🔺 آیا امام زمان بود، این حرف را می زد؟
📥دانلود با کیفیت بالا
#موانع_ظهور
🏴🏴🏴
@mahdisahebazman
بشارتهای اربعین_6.mp3
14.18M
#بشارتهای_اربعین ۶
🔳 لبیک به صدای "هل من ناصر ینصرنی" امام، و رسیدن به مقام محمود، یک شرط دارد؛ #عشق
فقط یک "قلب عاشق" توانِ تحمل سختیهای مسیرِ "مقام محمود" را دارد!
درست شبیه اربعین، که مرکز گردهمایی عشّاق جهان است.
استاد_#شجاعی 🎤
🏴🏴🏴
@mahdisahebazman
4_6044066162923276010.mp3
5.55M
استاد#رائفی_پور
📡جنگ روانی و رسانهای و تأثیر آن بر تشکیل حکومت امام زمان عج.
⭕️در جنگ نرم به مکر دشمن میبازیم
#حوادث_مصر_در_استانه_ظهور ٣
🔹کشته شدن #فرمانروای_مصر به دست مردم
🔸از روایات ظهور برمی آید که ناآرامی ها و انقلاب مردمی در کشورهای عربی به مصر نیز کشیده خواهد شد تا به آنجا که مردم، فرمانروای خود را خواهند کشت:
✨وَ قَتْلُ أَهْلِ مِصْرَ أَمِیرَهُمْ. (الارشاد، همان)؛ "مردم مصر، فرمانروای خود را می کشند."
🔸برخی از منابع اهل تسنن حاکی از آن است که این حادثه با کشته شدن فرمانروای شام، همزمان خواهد بود:
✨"قبل از وى فرمانرواى شام و حاکم مصر کشته مى شوند. "
📚(ر.ک: عصر ظهور، ص 158)
🔹 هرج و مرج و نابسامانی در کشور به دلیل فقدان پیشوا
یکی از حوادثی که پیش از ظهور حضرت برای کشور مصر پیش بینی شده است، هرج و مرج و نابسامانی است.
✨از ابوذر نقل شده که گفت:
امنیت از مصر رخت بر مى بندد. راوی می گوید به او گفتم: در آن هنگام که امنیت از دست مى رود، پیشوایى نیست که آن را فراهم آورد. گفت: خیر، بلکه نظام آن از هم پاشیده مى شود
.(کتاب الفتن، نعیم بن حماد، ص 174)
#اخرالزمان
🏴🏴🏴
@mahdisahebazman
11.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#اهمیت_ویژه_تبلیغ_برای_امام_زمان ۱۳
🔸کوه های طلا در اختیارمون باشه ما نمیتونیم این دنیا رو درست کنیم ❗️
✅برسونید به دست خیرین گرامی
🏴🏴🏴
@mahdisahebazman
#رمان_فرار_از_جهنم
قسمت چهاردهم
بخش دوم
اواخر سال 2011 بود ... من با پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم ... انگیزه، هدف و انرژی من بیشتر شده بود ... شادی و آرامش وارد زندگی طوفان زده من شده بود ... شادی و آرامشی که کم کم داشت رنگ دیگری هم به خودش می گرفت ...
چند وقتی می شد که به باتون روژ و محله ما اومده بودن ...
دانشگاه، توی رشته پرستاری شرکت کرده بود ... شاید احمقانه به نظر می رسید اما از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم ... زیر نظر گرفته بودمش ...
واقعا دختر خوب، با اخلاق و مهربانی بود ...
من رسم مسلمان ها رو نمی دونستم ... برای همین دست به دامن حاجی شدم ... اون هم، همسرش رو جلو فرستاد ... و بهتر از همه زمانی بود که هر دوشون به انتخاب من احسنت گفتن ...
حاجی با پدر حسنا صحبت کرد ... قرار شد یه شب برم خونه شون ... به عنوان مهمان، نه خواستگار ... پدرش می خواست با من صحبت کنه و بیشتر با هم آشنا بشیم ... و اگر مورد تایید قرار گرفتم؛ با حسنا صحبت می کردن ...
تمام عزمم رو جزم کردم تا نظرش رو جلب کنم ... اون روز هیجان زیادی داشتم ... قلبم آرامش نداشت ... شوق و ترس با هم ترکیب شده بود ... دو رکعت نماز خوندم و به خدا توسل کردم ... برای خودم یه پیراهن جدید خریدم ... عطر زدم ... یه سبد میوه گرفتم ...
رفتم خونه شون ...
خیلی مهمان نواز و با محبت با من برخورد می کردند ... از دید حسنا، من یه مهمان عادی بودم ... اون چیزی نمی دونست اما من از همین هم راضی و خوشحال بودم ... .
بعد از غذا، با پدر حسنا رفتیم توی حیاط تا مردانه صحبت کنیم ...
- حاج آقا و همسرشون خیلی از شما تعریف می کردند ... حاج آقا می گفت شما علی رغم زندگی سختی که داشتی ... زحمت زیادی کشیدی و روح بزرگی داری ...
سرم رو پایین انداختم ... خجالت می کشیدم ... شروع کردم درباره خودم و برنامه های زندگیم صحبت کردم ... تا اینکه پدرش درباره گذشته ام پرسید ... .
نفس عمیقی کشیدم ... خدایا! تو خالق و مالک منی ... پس به این بنده کوچکت قدرت بده و دستش رو رها نکن ...
توسل کردم و داستان زندگیم رو تعریف کردم ... قسم خورده بودم به خاطر خدا هرگز از مسیر صحیح جدا نشم ... و صداقت و راستگویی بخشی از اون بود ... با وجود ترس و نگرانی، بی پروا شروع به صحبت کردم ... ولی این نگرانی بی جهت نبود ...
هنوز حرفم به نیمه نرسیده بود که با خشم از جاش بلند شد و سیلی محکمی توی صورتم زد .
- توی حرامزاده چطور به خودت جرأت دادی پا پیش بگذاری و از دختر من خواستگاری کنی؟ ...
همه وجودم گُر گرفت ...
- مواد فروش و دزد؟
اینها رو به حاج آقا هم گفته بودی که اینقدر ازت تعریف می کرد؟
آدمی که خودشم نمی دونه پدرش کیه ... حرفش رو خورد ...
رنگ صورتش قرمز شده بود ... پاشو از خونه من گمشو بیرون ...
🍂پ.ن: خواهشا قضاوت نکنید،شاید ماهم بودیم از این بدتر رفتار می کردیم
🍁شهید طاهاایمانی🍁
🏴🏴🏴
@mahdisahebazman
چه خوش است اگربمیرم به ره ولای مهدی
سر و جان بها ندارد که کنم فدای مهدی
همه نقد هستی خود بدهم به صاحب جان
که یکی دقیقه بینم رخ دلگشای مهدی
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
✨شبت بخیر همه داروندارم✨
🏴🏴🏴
@mahdisahebazman