#رمان
#نخل_سوخته 📚
📑 قسمت 8⃣
📚📖قبل از عملیات والفجر یک بود.زمان عملیات نزدیک می شد وهنوز معبرها آماده نشده بود.فاصله ی ما با عراقی ها در بعضی نقاط هفتادوگاهی کمتر از پنجاه متر بود،واین باعث می شد بچههای اطلاعات نتونن معبر باز کنن ودشمن رو شناسایی کنند.
✅نگران بودم،حسین یوسف اللهی رو دیدم وازنگرانیم صحبت کردم.راحت وقاطع گفت:ناراحت نباشین،فردا شب این مشکل رو حل می کنیم.
✅شب بعد بچههای اطلاعات برای شناسایی رفتن،آنقدر نگران بودم که نمی تونستم صبر کنم تا از منطقه برگردن، تصمیم گرفتم با علی رضا رزم حسینی جلو بریم وبه محض برگشت بچهها از اوضاع واحوال باخبر شوم.
✅دوتایی به خط رفتیم._گفتم:اینجا می مونم تا بچهها برگردن و ببینم چیکار کردن،ساعتی نگذشت که حسین اومد با همون خنده همیشگی که حتی در سخت ترین شرایط از لبش دور نمی شد.تا رسید،_گفت:دیدین،من که دیشب گفتم این قضیه رو حل می کنم.
⁉️با بی صبری گفتم:خب چی شد؟بگو ببینم چه کردین؟ خسته بود،روی زمین نشست و شروع کرد به تعریف کردن.
🔴_گفت:امشب یه چیز عجیب اتفاق افتاد.موقع شناسایی وارد میدان مین شدیم به معبر عراقی ها برخوردیم. هنوز چیزی نگذشته بود که سرو کله خودشونم پیدا شد.
‼️انقدر به ما نزدیک بودن که دیدیم هیچ کاری نمیشه کرد،همگی روی زمین خوابیدیم،و آیه ی و جعلنا رو می خوندیم.ستون عراقی ها تو اون تاریکی هرلحظه بهمون نزدیکتر می شد.
🚫بچهها از جاشون تکون نمی خوردن،عراقیها اومدن واز کنار ما رد شدن.نفس تو سینه ها حبس شده بود.یکی از عراقیها پاش رو روی گوشه ی لباس بچههای ما گذاشت و رد شد،ولی با این همه متوجه حضور ما نشدن.
✅بی خبر از همه جا عبور کردن وبه سمت خط خودشون رفتن،ماهم معبرشون رو خوب شناسایی کردیم وبرگشتیم.
#عارف_شهیدان🔻
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی🌷
#ادامه_دارد...
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📑 قسمت 9⃣
📚📖حسین از این موفقیت خیلی خوشحال بود.گروه دیگری هم که در سمت راست بچهها کار می کرد به عراقی ها برخورده ولو رفته بود.برای فرار از دست دشمن مجبور شده بودن روی میدان مین غلت بزنن اما نکته عجیب این بودکه هیچ یک از مین هامنفجر نشده بود،و بچه ها سالم به خط خودی رسانده بودن.
✅قرار شد همون اول شب من وحسین، با همون گروه سمت راست که حدود 100متر با دشمن فاصله داشت،مجددا به شناسایی برویم.
✅این کاری بود که معمولا مادر همه عملیاتها انجام می دادیم،تا اونجا که می شد به دشمن نزدیک می شدیم وموقعیت ها رو بررسی می کردیم. اون شب داخل محور تا پشت میدان مین عراقی ها پیش رفتیم و همهی موانع وعمق خاک رو شناسایی کردیم.
‼️در راه برگشت به شیاری رسیدیم که از قبل برای استراحت نیروهای عمل کننده پیش بینی شده بود همین که وارد شیار شدیم تموم بچهها افتادن رو زمین،فکر کردم به گشتی های عراقی برخوردیم.
⁉️خواستم روی زمین بشینم متوجه شدم بچهها دارن سجده می کنن وخیز نرفته اند.گویا سجده شکر بود.بعد هم همگی بلند شدن و دورکعت نماز خوندن خیلی تعجب کردم.
✨حسین رو کنار کشیدم وگفتم:چیکار می کنین؟_گفت:همه دارن سجده شکر بجا میارن این روش هرشب ماست._گفتم:خب چرا اینجا،صبر می کردین به خط خودمون برسیم بعد.
✨گفت:نه ما هرشبی که وارد معبر می شویم،موقع برگشت همونجا پشت میدان مین دشمن سجده شکر و دو رکعت نماز بجا میاریم بعد برمی گردیم عقب.
✨این یک نمونه از حال وهوای بچههای اطلاعات بود.حال وهوایی که به برکت وجود حسین ایجاد شده بود.
✔️به روایت شهید حاج قاسم سلیمانی
#عارف_شهیدان🔻
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی🌷
#ادامه_دارد...
@mahdisahebazman
هدایت شده از ⛅ امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📑 قسمت 0⃣1⃣
📚📖 یک هفته بیشتر به عملیات بدر نمانده بود.این بار هم،کار شناسایی با مشکل مواجه شده بود.دو کمین عراقی با فاصله ی خیلی کمی از هم،راه بچهها رو سد کرده بود.
🔴کمین ها روی دو پد داخل آب بودند،حدود دوماه حسین تلاش کرد تا بلکه بتونه راهی برای نفوذ پیدا کنه اما نشد.چرا که فاصله این دو کمین تنها یه برکه بود با آبی صاف صاف.
‼️یعنی هیچ نیزاری نبود تا بچهها بهش اتکا کنن،و پشتش پنهون بشن،زمان می گذشت و عملیات نزدیک می شد.من بازهم نگرانی خودم رو با حسین درمیون گذاشتم.
✅همون شب با دونفر دیگه از بچهها دوباره برای شناسایی راه افتاد ، و این بار با یه بلم کوچک دونفره. وقتی برگشت دیدم خیلی خوشحاله، فهمیدم که موفق شده. گفتم:چه خبر؟چیکار کردی؟
✅_گفت:رفتم نزدیک دو کمین ، دیدم هرکاری کنم عراقی ها منو می بینن،هرچی فکر کردم دیدم هیچ راهی جز رد شدن از وسطشون ندارم.
✅اومدم چسبیدم به یکی از این پدهایی که کمین های عراقی روشون سوار بود،و از سمت راستش آهسته خودمو جلو کشیدم.
✨عراقی ها کر وکور متوجه من نشدن ومن تونستم خیلی راحت برم وبرگردم.
✔️به روایت شهید حاج قاسم سلیمانی
#عارف_شهیدان🔻
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی🌷
#ادامه_دارد...
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📑 قسمت 1⃣1⃣
📚📖قرار بود با حسین وچند نفر دیگه از بچههای اطلاعات به شناسایی بریم. منطقه کوهستانهای غرب بود،ما تا اون زمان بیشتر در جنوب کار کردیم و با مناطق کوهستانی آشنایی نداشتیم.
⁉️دو نفر از افراد بومی اون منطقه به نام های شاهرخ و اکبر قیصر بعنوان بلد چی باما همراه بودن،اونا بزرگ شده ی همونجا بودن و راه وچاه هارو می شناختن،ضمنا خصلتهای عجیبی داشتن وبه نظر می رسید که آدمای خوبی نیستن.
🔴توی راه که می رفتیم خیلی بلند بلند حرف میزدن،ما باتوجه به تجربههای گذشته احتیاط می کردیم،در جنوب باید سینه خیز به سمت دشمن می رفتیم و آهسته صحبت می کردیم اما در کوهستان شرایط فرق می کرد.
‼️با این وجود،اونا اصلا اصول ایمنی رو رعایت نمی کردن وبرخوردشون هم بد بود.همه بچهها ناراحت بودن.به حسین گفتم:نکنه امشب اینا مارو لو بدن و گیر دشمن بندازن.
✅حسین گفت:نه خیالت راحت باشه. گفتم:از کجا می دونی؟ _گفت: اخلاقشون رو می دونم اینا اصلا فرهنگشون این طوری نیست.درسته ظاهرا آدمای خوبی نیستن ولی از این کارا نمی کنن،با این حال از باب احتیاط چند نفر رو بعنوان تأمین اطراف گروه می فرستم.
✅هندوزاده ومهدی شفازند رو برای احتیاط پشت سر فرستاد.و من و جواد رزم حسینی و اکبر قیصر راه افتادیم.
✔️به روایت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
#عارف_شهیدان🔻
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی🌷
#ادامه_دارد...
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📑 قسمت 2⃣1⃣
📚📖با اینکه مسافت زیادی اومده بودیم وخیلی زمان گذشته بود اما هنوز به دشمن نرسیده بودیم. پرسیدم:اکبر پس دشمن کجاست؟_گفت:هنوز خیلی مونده.
📢این جمله رو انقدر بلند گفت که تا فاصله صد متری می شد صداش رو شنید.ما چیزی نگفتیم وبه راهمون ادامه دادیم.ولی بازم از دشمن خبری نبود.
🔴یکی دومرتبه دیگه من این سوال رو پرسیدم،اما بازم همین جواب رو شنیدم.اصلا هرچی بهش می گفتیم برعکس عمل می کرد،من فکر کردم باید ریگی به کفشش باشه،و حتما می خواد بلایی سرمون بیاره.
⁉️حسین گفت:شما هیچی به او نگو._گفتم:برای چی؟_گفت:برای اینکه اینا عشایرن،خصلت های خاص خودشون رو دارن.وقتی اینقده با احتیاط میریم فکر می کنن می ترسیم،اون وقت بدتر لج می کنن.
‼️_گفتم:باشه،من دیگه چیزی نمیگم اما فکر نمی کنم مارو سلام برسونن. _گفت:خاطرت جمع باشه،من اینا رو می شناسم.ما همچنان به راهمون ادامه دادیم تا به ارتفاع شتر بیل رسیدیم.
🔴اکبر مارو برد پشت ارتفاع و گفت: عراقیها اینجا هستن.ما مشغول شناسایی شدیم واو هم به گوشه ای رفت ومنتظر شد.وقتی کارمون تموم شد برگشتیم.
✅صحیح وسالم.و شاهرخ و اکبر قیصر همونطور که حسین گفت خطری نداشتن.واقعا جالب بود که حسین چطور روی عشایر اینقدر شناخت دقیقی داشت.هرچه بود به هوش و استعداد فوقالعاده اش مربوط می شد.
✔️به روایت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
#عارف_شهیدان🔻
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی🌷
#ادامه_دارد...
@mahdisahebazman
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 3⃣1⃣
📚📖شناسایی دیگه ای که ما با بچههای اطلاعات رفتیم اطراف رودخانه کنگاکش بود.در این منطقه ما خط پیوسته ای نداشتیم.یعنی نیروها روی تپه های پراکنده ی اطراف رودخانه مستقر بودن،هم گشتی های عراق برای شناسایی می اومدن هم بچههای ما می رفتن.
🔰اون شب قرار بود حسین منطقه رو به ما و تعداد زیادی از فرماندهان دیگه نشون بده،همین اکبر قیصر هم بود.
✅به سمت رودخانه ی کنگاکش حرکت کردیم،نزدیک رودخانه در زمین پستی به راهمون ادامه می دادیم که یه دفعه متوجه شدیم یه گروه ده،پانزده نفری از سمت شمال به ما نزدیک می شن.
⁉️تعدادمون تقریبا برابر بود،اما اونا بخاطر موقعیتشون بر ما مسلط بودن.نمی دونستیم که خودی هستن یا عراقی،ولی بخاطر شرایط حساس منطقه و حضور فعال گشتی های عراق احتمال می رفت،که از نیروهای دشمن باشن.
‼️بچههاسریع متوقف شدن،اوناهم با دیدن ما ایستادن در واقع هر دو طرف شک کرده بودن.باید احتیاط می کردیم.نمی شد بی گدار به آب زد.نشستیم تا با مشورت هم راهی پیدا کنیم.
✅حسین گفت:من و اکبر قیصر با سید محمد تهامی ویکی دو نفر دیگه از بچهها به سمتشون می ریم.شما هم بکشید روی تپه ی پشت سر.اگه اونا عراقی بودن،که ما درگیر میشیم.
✅و شما در این فاصله دو کار می تونین انجام بدین،یا ازهمون بالای تپه درگیر میشین و به کمک هم ازبین می بریمشون،یا اینکه سعی کنین حداقل خودتون رو نجات بدین.اگه هم عراقی نبودن که چه بهتر تکلیف رو روشن می کنیم و برمی گردیم.
🔰طبق معمول حسین بخاطر نجات بقیه،برای خطر کردن پیش قدم شده بود،فکر خوبی کرده بود وغیر از این هم راهی نداشتیم.
✔️به روایت از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
#عارف_شهیدان🔻
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی🌷
#ادامه_دارد...
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📑 قسمت 4⃣1⃣
📚📖حسین و چند نفری که مشخص شده بودن راه افتادن.من و بقیه فرماندهان هم به طرف تپه ای که پشت سرمون بود رفتیم.هرچند لحظه یک بار برمی گشتیم و بچهها رو نگاه می کردیم.
🔴منتظر بودیم درگیری شروع بشه،حسین خیلی راحت و بدون ترس راه می رفت.انگار نه انگار که هرلحظه ممکن بود به طرفش تیراندازی بشه.حتی حاضر نبود خم بشه یا سینه خیز بره.
‼️قبل اینکه ما خودمون رو بالای تپه بکشیم اونا رسیدن،فرصتی نبود همونجا توقف کردیم و منتظر شدیم تا ببینیم نتیجه چی میشه.
✅وقتی بچهها به گروه مقابل نزدیک شدن هیچ درگیری پیش نیومد.فهمیدیم که پس حتمن خودی هستن.باهم کمی صحبت کردن و دوباره بر گشتن.
✅ماهم از دامنه ی تپه پایین اومدیم.وقتی حسین اومد معلوم شد که اونا نیز یک گروه شناسایی ارتش بودن که با دیدن ما به گمان اینکه عراقی هستیم توقف کرده بودن.
✅در جستجوی چاره ای بودن که حسین و بقیه به سراغشون می روند و تکلیف هردو رو روشن می کنن.
✨این اولین و آخرین باری نبود که چنین ایثار و شجاعتی از حسین دیدم.همه اون رو خوب می شناختن و می دونستن که تنها ترسی که در وجودش هست،ترس از خداست.
✔️به روایت از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
#عارف_شهیدان🔻
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی🌷
#ادامه_دارد...
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 5⃣1⃣
📚📖مأموریت های واحد اطلاعات معمولا در شب انجام می شد و بچه ها درنهایت اختفا به دشمن نزدیک می شدن.اونا شبها به شناسایی می رفتن و روزا کارای خودشون رو انجام می دادن و در جلسات و کلاس هایی که در واحد تشکیل می شد شرکت می کردن.
✅اون روز هرکس مشغول کار خودش بود. حسین هم داخل سنگر بود.نزدیکی های ظهر حدود ساعت دوازده یکمرتبه هوا طوفانی شد.گرد وخاک و غبار تمام منطقه رو پوشانده بود.
🔴چشم چشم رو نمی دید.در همین موقع حسین که متوجه طوفان شد،با عجله از سنگر بیرون اومد وگفت:خیلی هوای خوبی شد باید هرچه زودتر بروم میون عراقی ها.
⁉️-گفتم:جدی میگی می خواهی بروی.گفت:بله. بهترین فرصته.دیدم مثل اینکه جدی جدی می خواد بره اونم روز روشن.جلو رفتم و با التماس گفتم:بابا حسین جون دست بردار.رفتن میون عراقیها اونم روز روشن خیلی خطرناکه.
⁉️-گفت:هوا رو نگاه کن هیچی دیده نمیشه.-گفتم:الان هوا طوفانیه،اما ممکنه چند دقیقه دیگه صاف بشه.-گفت:طوری نیست،مهم اینه که تا اونجا بتونم برم.من هم می روم و زود خودم رو می رسونم.
‼️-گفتم:خب چرا صبر نمی کنی تا شب.-گفت:الان می روم وکار شبم رو انجام می دم.هرچه اصرار کردم فایده نداشت.خودش رو آماده کرد و بسرعت رفت طرف دشمن.
⁉️من همینطور بهت زده نگاش کردم تا رفت و میون گرد وغبار گم شد.دیگه نه حسین رو می دیدم ونه خط عراقیها رو،فقط چند متر جلوترمون مشخص بود.
‼️هنوز مدت زیادی از رفتن حسین نگذشته بود که طوفان کم کم رو به آرامی گذاشت و لحظاتی بعد هوا صاف شد.
🔴من که دلشوره و اضطراب یه لحظه آرومم نذاشته بود،با خوابیدن طوفان نگرانیم صد چندان شد،دوربین رو برداشتم و اومدم لب خط.
✔️به روایت از حمید شفیعی
#عارف_شهیدان🔻
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی🌷
#ادامه_دارد...
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 6⃣1⃣
📚📖دوربین رو برداشتم و اومدم لب خط. سنگرهای عراقی رو زیر نظر گرفتم،نگهبان هاشون سر پست بودن.اما از حسین خبری نبود،همینطور مضطرب نقاط مختلف رو نگاه می کردم که یکمرتبه اونو دیدم.
🔴داخل کانال دشمن نشسته بود.نمی دونستم چه کار می خواهد بکند.از خط ما تا خط عراقیها سه کیلومتر راه بود.هوا هم روشن و صاف.کوچکترین حرکتی از دید دشمن پنهون نمی موند.
🔴همینطور که داشتم با دوربین نگاه می کردم دیدم یه دفعه حسین از سنگر عراقیها بیرون پرید و به طرف خط خودی شروع به دویدن کرد.نگهبان های عراقی هم که تازه اونو دیده بودن باهرچی دم دستشان بود شروع به تیراندازی کردن.
🔴حسین تنها وسط بیابون می دوید و عراقی ها هم مسیر حرکتش رو بشدت زیر آتش گرفته بودن.مضطرب ونگران این طرف خط نشسته بودیم و جلو رو نگاه می کردیم وهیچ کاری از دستمون بر نمیاد.
🔴گلوله های خمپاره یکی پس از دیگری در اطراف حسین منفجر می شد،اما نکته عجیب برای ما خنده های حسین در اون شرایط بود.
🔴درحالیکه می دوید و از دست عراقیها فرار می کرد یه لحظه خنده اش قطع نمی شد،انگار نه انگار که این همه آتش رو دارن رو سرش می ریزن.من و شهید مظهری صفات نشسته بودیم وگلوله ها رو می شمردیم.فقط حدود هفتاد وپنج تا خمپاره ی شصت اطرافش زدن ولی اون بیخیال میخندید و با سرعت به طرف ما می دوید.
✅کوچکترین خراشی بر نداشت وقتی رسید خیلی خوشحال بود.جلو اومد وباهمون خنده های زیباش گفت:رفتم تمام مواضعشون رو دیدم.میدان مین که اصلا ندارن.
✅کانال جدید کنده ان.تازه دارن سنگراشون رو می زنن.هیچ چیزی روی اونا نکشیدن، خطشون خلوته،کم کم دارن کاراشون رو انجام میدن.حسین این اطلاعات رو تواین فرصت کم بدست آورد.
✅شاید اگه شب می رفت خطرش کمتر بود ولی این اطلاعات کامل رو بدست نمی آورد.وکار ازهمه چیز براش مهمتر بود،وقتی حرفاش تموم شد به طرف سنگرش رفت و به شوخی گفت:اینم از کار شب ما.عوضش بریم امشب یه ساعت راحت بخوابیم.
✔️به روایت از حمید شفیعی
#عارف_شهیدان🔻
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی🌷
#ادامه_دارد...
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 7⃣1⃣
📚📖خاطره ی دیگه ای که از حسین دارم مربوط میشه به عملیات والفجر چهار.اون زمان در نقطه ای به نام کوه سلطان مستقر بودیم ،محور شناسایی هم تپه ی شهدا بود.
✅اونجا غالب شناسایی ها رو حسین به تنهایی انجام می داد.لاغر اندام و سبک بود.فرز و سریع.هوش و ذکاوتش هم که جای خود داشت.
✅به خاطر دید مستقیم دشمن روی منطقه مجبور بود که شبها راه بیفتد.صبح زود می رسید پای تپه شهدا تا شب صبر می کرد و بعد می رفت میون عراقیها.
✅یک شب که تازه از راه رسیده بود دور هم جمع شدیم و نشستیم به صحبت،گفتیم حسین تو که این همه میری جلو یه بار برای ما تعریف کن چه کار می کنی و چه اتفاقاتی می افته.
✅جمع خودمونی بود وحسین راحت می تونست حرف بزنه.لبخندی زد و گفت:اتفاقا همین پریشب یک اتفاق جالب افتاد.رفته بودم روی تپه ی شهدا و توی سنگر عراقیها رو می گشتم که یه مرتبه منو دیدن.
🔴من هم سریع فرار کردم.اونا دنبالم افتادن.من تا جایی که می تونستم با سرعت از تپه پایین اومدم.نرسیده به میدون مین چشمم به شکاف کوچکی افتاد که گوشه ی تپه تراشیده شده بود.
🔴فورا داخل اون رفتم جا برا نشستن نبود به ناچار ایستادم،خیلی خسته بودم،دائم چرتم می گرفت.چند بار در همون لحظه حالت خوابم برد.دوباره بیدار شدم.
‼️عراقیها از تپه پایین اومدن و شروع به جستجو کردن.اول فکر کردن توی میدان مین باشم،به همین خاطر اونجا رو به رگبار بستن، حدود یکی دوساعت تیر اندازی می کردن،بعد اومدن و پشت میدان مین رو گشتن.
✨من همانطور ایستاده مشغول ذکر گفتن بودم.
✔️به روایت از حمید شفیعی
#عارف_شهیدان🔻
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی🌷
#ادامه_دارد...
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 8⃣1⃣
📚📖عراقیها همه جا رو گشتن،اما اصلا متوجه شکاف نشدن.من هم خوابم می برد و بیدار می شدم و ذکر می گفتم.
⁉️به حسین گفتم:توی اون شرایط چطور خوابت می برد؟-گفت:اتفاقا بد نبود یه چرتی زدیم و خستگیمون هم در رفت.-گفتم:این اتفاقات تو روحیه ات تأثیری نگذاشته بود،نترسیده بودی.
✅با خنده گفت:اصلا،خیلی با صفا بود.کیف کردم.جای توهم خالی بود.-گفتم:خب بعد چی شد؟-گفت:هیچی عراقیها خوب که همه جا رو گشتن و خسته شدن نا امید و دست از پا درازتر رفتن تو سنگراشون منم یه سرو گوشی آب دادم و وقتی مطمئن شدم که دیگه خبری نیست از شکاف بیرون اومدم.
✅میدان مین رو رد کردم و به خط خودمون برگشتم.وقتی خاطره ی حسین تمام شد همه بچهها نفس راحتی کشیدن.این اولین بار نبود که حسین در چنین شرایط خطرناکی گیر می افتاد.
✨شجاعت وشهامت او برای همه جا افتاده بود. شاید یکی از دلایلی که بچهها اصرار می کردن تا او از خاطراتش و از اتفاقاتی که موقع شناسایی براش اتفاق افتاده تعریف کنه،همین شجاعت او بود.
✨می دونستن او به خاطر روحیه ی بالایی که داره همیشه تا مرز خطر و گاهی حتی آنسوی مرز خطر هم پیش می رود و قطعا خاطرات جالبی می تونه داشته باشه.
✔️به روایت از حمید شفیعی
#عارف_شهیدان🔻
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی🌷
#ادامه_دارد...
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 9⃣1⃣
📚📖محل استقرار واحد،پاسگاه بوبیان بود در شلمچه.محور شناسایی هم جزیرهای در همین منطقه بود.بخاطر دید مستقیم دشمن امکان رفت و آمد به جزیره در روز وجود نداشت.
✅بچهها می بایست شب حرکت کنن و روز بعد رو برای دیده بانی در جزیره بمونن و فردا شب دوباره به مقر برگردند.از طرفی نمی تونستن قایق رو در اطراف جزیره رها کنن،یعنی باید افراد دیگه ای اونا رو می رسوندن و شب بعد دوباره برای آوردنشون جلو می رفتن.
✅اون شب نوبت شهید کاظمی و شهید مهرداد خواجویی بود.هردو آماده شدن.بچهها اونا رو به محل مورد نظر رسوندن و برگشتن.قرار شد فردا شب دوباره به سراغشون بریم.
🔴روز بعد نزدیکی های غروب مه غلیظی تموم منطقه رو پوشاند.وجود این مه خصوصا در شب مشکل جدی و اساسی در کار تردد ایجاد کرد.
⁉️اصلا نمی تونستیم جهت رو تشخیص بدیم،و مسیر حرکتمون رو مشخص کنیم.استفاده از قطب نماهم بدلیل تلاطم آب و در نتیجه تکون های شدید قایق امکان نداشت.
‼️با همهی این حرفها گروهی که قرار بود برای آوردن بچهها بره،حرکت کرد.اما لحظه ای بعد برگشت.گفتند به هیچ وجه امکان جلو رفتن نیست،و اونا هم نتونستن راه رو پیدا کنن.
🔴هوا به طور کلی سرد بود و این سرما در شب شدت بیشتری می گرفت.کاظمی و خواجویی هم امکانات مناسبی برای موندن در جزیره نداشتن ،چون اصلا نیروی شناسایی نمی تونه وسایل زیادی باخودش حمل کنه.
⁉️به همین دلیل باید سریعتر فکری برای برگردوندن بچهها می کردیم.اما چاره چه بود ؟ زمان می گذشت،هوا سردتر می شد و از شدت مه ذره ای کاسته نمی شد.بیست وچهار ساعت از رفتن بچهها گذشته بود وتا اون لحظه قطعا فشار زیادی رو متحمل شده بودن.
✅حسین که در جریان همهی قضایا بود یه لحظه از فکر بچهها بیرون نیومد،سعی می کرد راه مناسبی پیدا کنه.عاقبت فکری به نظرش رسید...
✔️به روایت از حسین متصدی
#عارف_شهیدان🔻
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی🌷
#ادامه_دارد...