🔹 صبح جمعه یکی از روزهای بهاری سال ۲۰۱۵، منطقه وینچ فیلد از همیشه سرسبزتر به نظر میرسید. نسیم دل انگیزی وزیدن گرفته بود که روح تازه ای از زندگی را همراه با خود در طبیعت میگستراند. گلها شادابی و نفس روح بخشی به زمین هدیه میکردند، گویی که جان دوبارهای در آن میدمید.
🔸 ادموند پنجره اتاق را بازکرده بود تا هوای تازهای تنفس کند و به زیباییهای طبیعت بنگرد. غرق در افکار خودش، گاهی خاطرات بهار دو سال گذشته به ذهنش هجوم میآوردند؛ در آن موقع فکر میکرد خوشبختی هدیه شده به او همیشگی و جاویدان است و هیچگاه تا لحظه مرگ پایانی برای آن نخواهد بود! گاهی هم آینده را برای خود ترسیم میکرد و قلبش به این امید زنده میشد.
🔺 در این چند ماه گذشته که مانند چند سال سپری شده بود، او از همیشه کمحرفتر به نظر میرسید. اگر کسی برای اولین بار با او مواجه میشد، تصور میکرد او یکی از مغرورترین و متکبرترین انسانهایی است که تاکنون دیده است اما بعد از گذشت زمان کوتاهی متوجه میشد که در قضاوت دچار اشتباه و پیشداوری شده است زیرا او حاضر بود خود را برای کمک به دیگران تا جایی که در توان دارد وقف کند. مردم دهکده وینچ فیلد که با خانواده پارکر آشنایی داشتند، او را یکی از دوستداشتنیترین و مهربانترین انسانهای این روزگار بهحساب میآوردند. هرکدام از این مردم که به مشکلی برخورد میکرد چه مالی، چه حقوقی و یا حتی خانوادگی بدون تردید تنها کسی که میتوانست بدون چشمداشتی به آنها کمک کند و درعینحال رازدار باشد، ادموند بود.
#رمان_مهدوی ۶۱
@Akharinkhorshid
🔹 آرتور که خوشحالی خاصی در نگاهش موج میزد، وارد خانه شد و با ذوق زدگی فراوان به سمت ادموند آمد، دستش را بهطرف او دراز کرد و گفت: سلام دوست خوبم، از دیدنت خیلی خوشحالم!
🔸 ادموند لبخند دوستانه ای زد و گفت: سلام آرتور عزیز، بهتره اینقدر شیرین زبونی نکنی، تو از دیدن من واقعاً اینقدر خوشحالی؟!؛ و هر دو بلند خندیدند. ویلیام و ماری به استقبال او آمده و نگاه معناداری بین آنها رد و بدل شد که از چشمان تیزبین ادموند دور نماند اما مثل همیشه ترجیح داد وانمود کند که متوجه چیزی نشده است!
🔺 ویلیام گفت: بیا پسر، بیا بنشین و بگو چی شده که امروز صبح اول وقت سراغ ما اومدی؟
- خب راستش جناب ویلیام یه کم خسته بودم...؛ و باید در مورد موضوعی با ادموند حتماً صحبت میکردم، برای همین یکی دو روزی مرخصی گرفتم و خودم رو برای استراحت به منزل شما دعوت کردم.
- کار خیلی خوبی کردی، تو دیگه جزئی از خانواده ما هستی و همیشه از دیدنت خوشحال خواهیم شد.
📝 ماری، النا را صدا زد و به او گفت که بساط چای را آماده کند. آرتور بیقراری مبهمی داشت تا با دوستش تنها شود و بتواند هر چه زودتر خبر مهمی را به او بدهد که به خاطرش تا وینچ فیلد سفرکرده بود.
#رمان_مهدوی ۶۲
@Akharinkhorshid
🔹 ادموند هم که از این همه نشاط و شادی دوستش خوشحال بود، خود را به دست او سپرد و فقط با لبخند به حرفهای او گوش داد. سرانجام به خانه رسیدند و آرتور بهمحض اینکه چشمش به ویلیام و ماری افتاد، ماجرا را برای آنها تعریف کرد. البته کمی از این هیجان زدگی مربوط به اشتباهی بود که سهواً در موقع صحبت کردن با ادموند انجام داده بود و میترسید که دوباره در کوچکترین فرصت پیش آمده، مسئله را پیش بکشد و سؤال پیچش کند. مطمئن بود که از ذهن پویا و نگاه تیزبین او هیچ چیزی دور نمیماند و فراموش نمیشود.
🔸 صحبتهای آرتور که تمام شد، ویلیام مانند پدری دلسوز و با مهمان نوازی صمیمانهای گفت: پسرم من واقعاً خوشحالم و بهت از صمیم قلب تبریک میگم. تو میتونی با خیال راحت روی کمک ما حساب کنی. هر کاری از دستمون بربیاد، برات انجام خواهیم داد. اصلاً نگران نباش، مگه نه پسرم؟! و به ادموند نگاه کرد که در این مدت ساکت و به زمین خیره شده بود.
- بله پدر همینطوره، اینجا متعلق به شماست و هر کاری که لازم می دونید من انجام خواهم داد تا هم شما و هم دوستم راضی باشید.
- ممنونم پسرم، از تو انتظار چنین سخاوتی هم میرفت و می دونم که تو آرتور رو مثل برادر خودت دوست داری.
#رمان_مهدوی ۶۳
@Akharinkhorshid
🔹 ماری دستش را به سمت موهای ادموند برده و با مهربانی مادرانهاش آنها را از صورت او کنار زد و گفت: تو هنوز هم مثل بچگی هات عادت نداری که وقتی موهات بهم میریزه از توی صورتت کنار بزنی، بارها گفتم که یه مرد باید همیشه سر و وضع مرتبی داشته باشه مثل پدرت ولی تو هیچ وقت گوش نمیکنی!
- خب وقتی شما هستید که با دستهای مهربونتون این کار رو برام انجام میدید چرا باید خودم رو از این لذت محروم کنم؟!
- من که همیشه در کنارت نیستم پسرم، یه روزی می رسه که تو از من و پدرت خیلی دور خواهی شد.
🔸 اشک در چشمان مادر حلقه زد، ادموند باحالت خاصی مادرش را نگاه میکرد، متوجه منظور او نمیشد، چرا امروز همه حرف هایشان نیمه تمام میماند! همینکه خواست حرفی بزند، آرتور و ویلیام به کمک ماری آمده و سعی کردند ذهن او را از این موضوع دور کنند.
🔺 آرتور گفت: بس که این پسر رو لوس کردید خانم پارکر! خب همینه که حاضر نیست کارهاشو خودش انجام بده. من نمیدونم چه جوری دور از شما زندگی میکرد؟!
📝 ادموند باحالت اعتراض آمیزی گفت: آرتور، من کجا لوسم؟! باز تو موردی برای اذیت کردن من پیدا کردی؟!
#رمان_مهدوی ۶۴
@Akharinkhorshid
🔹 فردا صبح حدود ساعت ۹:۳۰ وقتی که دیگران مشغول صرف صبحانه بودند، راشل هم از راه رسید و شادی و نشاط بیشتری به جمع بخشید. یک ساعت دور هم سر میز صبحانه به گفتگو پیرامون مراسم گذشت و درنهایت ادموند به اصرار با آرتور و راشل همراه شد تا برای هماهنگی با کلیسای دهکده کارهای لازم را انجام دهند و وسیلههای مورد نیاز را فراهم کنند.
🔸 حدود ساعت ۴ بعدازظهر به خانه بازگشتند، ادموند با عجله به اتاقش رفت. در طول مدت غیبت او، ویلیام به آرتور گفت که بهتر است قضیه را همین امروز با ادموند مطرح کنند و این بار سنگین را از دوش خود بردارند. آرتور هم چاره ای جز موافقت ندید. سرانجام ادموند به جمع آنها پیوست، شادابی خاصی از عبادتش گرفته و پر از انرژی بود اما در چهره دیگران اضطراب زیادی موج میزد حتی راشل! و او این مسئله را در همان لحظه اول ورودش احساس کرد، نگاه کنجکاوانهای به تکتک آنها انداخت و به پشتی مبل تکیه داد، نفس عمیقی کشید و گفت: تو این مدتی که من نبودم اتفاق خاصی افتاده که شما...
🔺 مکثی کرد و به چهره همگی آنها دقیق شد. حتی اِلنا که مشغول ریختن قهوه و پذیرایی عصرانه بود، سعی میکرد نگاهش با نگاه او تلاقی نکند.
ویلیام گلویش را صاف کرد ولی صدایش بهوضوح میلرزید، بااینحال گفت: نه پسرم تو این چند دقیقه اتفاقی نیفتاده، نگران نباش.
- پدر! چرا با کلمات بازی میکنید؟! منظورم این بود که چه اتفاقی افتاده؟! چرا اینجا همه یه دفعه تغییر کردند؟
#رمان_مهدوی ۶۵
@Akharinkhorshid
🔹 سکوت سنگینی در اتاق حاکم شده بود، ادموند همچنان در سکوت به عکسها خیره مانده بود. ویلیام نزدیک پنجره رفت و آن را گشود تا با ورود هوای تازه به درون اتاق کمی فضای سنگین آنجا را تغییر دهد. همگی حرکات و رفتار ادموند را زیر نظر گرفته بودند، سکوتش نگران کننده و مرگبار بود.
🔺 ویلیام پیش او برگشت و کنارش نشست، دستش را روی صورت پسرش گذاشت. اشکهای ادموند که آهسته و بیصدا روی دست پدر میچکید، داغ دل او را بیشتر میکرد. بیآنکه چشم از آن عکسها بردارد، از او پرسید: پدر، وقتی برای اولین بار تونستید فرزندتون رو در آغوش بگیرید، اونم درست در اولین لحظهای که پا به این دنیا گذاشت، چه حالی داشتید؟
📝 پدر صورت پسرش را در میان دو دست گرفت و گفت: وقتی که نفست به صورتم خورد و تو دستهای من گریه کردی، دنیا مال من بود. هیچچیزی زیباتر از پدر شدن تو دنیا وجود نداره، اونم پدر پسری مثل تو.
💠 ادموند پدر را سخت در آغوش فشرد و بغضش ترکید، زیر لب با صدایی که بهسختی شنیده میشد، گفت: پس من همه عمرم رو باختم که بعد از یک سال تازه فهمیدم فرزندی دارم و لذت در آغوش کشیدنش در اولین لحظههای زندگیاش رو از دست دادم...
#رمان_مهدوی ۶۶
@Akharinkhorshid
🔹 ادموند با عصبانیت از جایش بلند شد و در اتاق شروع به قدم زدن کرد و زیر لب گفت: زمان مناسبیه که چی پدر؟! لابد شما به این نتیجه رسیدید که من دیگه باید برم. ویلیام نگاهی به ادموند انداخت و سپس به آرتور گفت: به نظرت حالش غیرطبیعی نیست؟! نکنه... هنوز حرفش تمام نشده بود که ادموند با حالت خاصی گفت:
🔸 نه! چرا غیرطبیعی باشه پدرجان؟! همه چی طبیعیه مثل همیشه! همونطور که من همیشه پسر حرفگوشکن و مؤدبی بودم و شما هم همیشه خیرخواه من بودید بدون اینکه ذرهای احساس من برای کسی اهمیت داشته باشه.
🔺 آرتور بلند شد، به سمت او رفت، نگاه سرزنش باری به او انداخت و گفت: داری بی انصافی میکنی دوست من، همه ما هر کاری کردیم برای نجات تو بود، هیچکس نمیخواست تو رو آزار بده.
- تو چطور تونستی با من چنین کاری بکنی؟! چرا نذاشتی خودم راه نجاتم رو انتخاب کنم؟!
📝 بی درنگ به پدرش رو کرد و خطاب به او با عصبانیت گفت: شما پدر، شما چرا به من اهمیت ندادید؟! تو این بیست ماه حتی یکی از شماها برای یکبار هم از من نپرسید تو با درد و رنجت چطور داری کنار میای؟ دوست داری یه کمحرف بزنی تا قلبت سبک بشه؟! همسرم، همون کسی که در لحظه عقد قول داد و قسم خورد که هیچوقت هیچچیزی رو از من پنهان نکنه، چطوری تونست با احساس من بازی کنه؟!
#رمان_مهدوی ۶۷
@Akharinkhorshid
🔹 ادموند اسبش را در همان حوالی رها کرد و زیر بزرگترین درخت کنار دریاچه نشست، همانجا که با ملیکا بارها در کنار هم نشسته بودند. قلبش تاریک شده بود، نمیتوانست دیگران را ببخشد. غرورش جریحهدار و احساسش گویی زیر سُم اسبانِ در حال تاختوتاز لهشده بود. سرش را به تنه درخت تکیه داد و چشمانش را بست. چند دقیقه بعد حضور یک نفر را در نزدیکی خودش احساس کرد، بهسرعت چشمهایش را گشود و نیم خیز شد.
🔸 مردی از اهالی دهکده را کنارش دید که با لبخند مهربانی به او خیره شده است. با تعجب گفت: آقا، اتفاقی افتاده؟ نکنه من ناخواسته حقی رو از شما ضایع کردم؟
- نه قربان اصلاً، شما باید پسر آقای ویلیام پارکر باشید، درسته؟ من خیلی وقته که دلم میخواست شما رو ببینم و بابت لطفی که خودتون و پدرتون در حقم کردید ازتون تشکر کنم.
- لطف؟! چه لطفی؟ شما راجع به چی دارید صحبت میکنید؟
- در مورد زمینی که پدرتون به من واگذار کرد برای امرارمعاش خانوادهام، من بهسختی می تونستم پولی در بیارم اما از شش ماه پیش تا حالا زندگیمون رونق تازهای گرفته و من این رو مدیون شما و پدرتون هستم.
#رمان_مهدوی ۶۸
@Akharinkhorshid
🔹 زمانی که به خانه رسید، پدر و مادرش مشغول صحبت با هم بودند، آنقدر شتابزده وارد شد که آنها تصور کردند دوباره حادثه بدی رخ داده است. هر سه بهتزده به هم نگاه میکردند تا اینکه ادموند به حرف آمد: عذرمیخوام، میدونم رفتارم بیادبانه بود اما پدر دارم دیوونه میشم، من کاملاً گیج شدم، این واقعیت داره که شما زمینهای پدربزرگ رو بعد از چند قرن مالکیت به شخص دیگهای واگذار کردید؟! آخه چرا؟!
🔺 ویلیام از جایش بلند شد و بیآنکه به ادموند نگاه کند، بهطرف میزتحریرش رفت و کتابی را از روی آن برداشت، تظاهر کرد از پرسش او چندان متعجب نشده و انتظار آن را داشته است، بنابراین به گفتن جملهای کوتاه اکتفا کرد؛ خب بله! مگه مشکلی هست؟ برای انجام کاری به پول نیاز داشتم.
- به پول نیاز داشتید؟! ادموند با تعجب فریاد زد: شما به پول نیاز داشتید؟! برای چهکاری به این همه پول نیاز داشتید؟ چرا اصرار دارید با من طوری رفتار کنید که انگار ناتوانم و از عهده حل مشکلاتم برنمیام؟!
- من هرگز چنین اصراری ندارم پسر! اینرو بفهم. یه چیزهایی هست که خواستیم بهت بگیم اما تو اجازه ندادی. من اون زمینها رو برای زندگی و آینده تو مجبور شدم بفروشم، لازم بود قبل از رفتنت یه کارهایی انجام بشه!
#رمان_مهدوی ۶۹
@Akharinkhorshid
🔹 مادر دست پسرش را که در نزدیکی اش ایستاده بود، در دست گرفت و ادموند بی اختیار کنار او نشست. ویلیام که احساس کرد پسرش نسبت به چند ساعت قبل آرامتر شده و آمادگی بیشتری برای شنیدن مسائل پیدا کرده است، در نزدیکی آنها کنار شومینه ایستاد و ادامه داد:
🔸 وقتی تو اینجا رو ترک کنی و اون آدمهای شرور بفهمند که تو برای همیشه رفتی، به احتمال زیاد در صدد مصادره اموال تو بر می آیند، پس تنها راه حل منطقی که به ذهن ما میرسید این بود که مقداری از اموال رو به پول تبدیل کنیم و در جایی که ممکنه برات سپرده گذاری کنیم...
🔺 کمی مکث کرد و ادامه داد: از فروش اون دو تا زمین به آقای فَنتورپ، پول زیادی نصیبمون نشد چون دارایی تو در حالت عادی خیلی بیشتر از اینها میتوانست باشد! با همفکری آرتور، به این نتیجه رسیدیم که با یک وکالت تام، من بهعنوان پدرت درجایی خارج از انگلستان پولها رو سپردهگذاری کنم تا هر وقت خواستی بتونی ازش استفاده کنی بدون اینکه امکان توقیف اموال و سپرده هات وجود داشته باشه. برای همین بدون اینکه حساسیتی پیش بیاد به یکی از کشورهای عربی در همسایگی ایران سفر کردیم. تو تحقیقاتمون متوجه شدیم در دُبی ایرانیهای زیادی ساکن هستند که میشه از اطلاعاتشون استفاده کرد.
#رمان_مهدوی ۷۰
@Akharinkhorshid
🔹 ادموند دوباره با یادآوری این موضوع خشمگین شد، ماری دست او را در دست گرفت و دلسوزانه گفت: پسرم ما رو ببخش، حق داری که از ما عصبانی باشی، راستش همه ما فکر میکردیم تو اگه این موضوع رو بفهمی نمیتونی باهاش براحتی کنار بیای یا اینکه اجازه نمیدی همسرت بره، فکر میکردیم این بهترین راهه.
🔸 ویلیام اضافه کرد: و البته نگران این بودیم قبل از اینکه ملیکا بتونه اینجا رو ترک کنه با بر ملأ شدن موضوع بچه از طرف اونهایی که قصد جان تو رو داشتند، جان خودش و بچه هم به خطر بیفته. پس بهترین راه سکوت کردن بود تا اونها به سلامت به ایران برسند.
📝 ادموند در برابر این استدلال پدر بی سلاح شده بود، به این نتیجه رسید که در آن شرایط چارهای جز احتیاط وجود نداشته و باید تا حد امکان همه چیز عادی جلوه میکرده است، در این صورت امکان بروز هر نوع سوءقصدی به جان هر کدام از آنها به حداقل میرسید.
🖌 یک نوع دلتنگی همراه با خشمی مبهم او را در برگرفته بود، از طرفی فکر رها کردن پدر و مادرش و جدایی از آنها برای همیشه، خون را در رگهایش منجمد میکرد و از طرف دیگر نمیتوانست بیشتر از این دور از همسر و فرزندش به زندگی ادامه دهد.
#رمان_مهدوی ۷۱
@Akharinkhorshid
🔹 ادموند از جایش بلند شد و به سمت پدر رفت، با لحنی که حاکی از پشیمانی بود گفت: پدر، من به خاطر رفتارم به خصوص در این چند روز گذشته متأسفم. امیدوارم شما و مادر با بزرگواری همیشگی خود من رو عفو کنید. در این دو سال من در مسیر بسیار سختی قرار گرفتم، جدایی از همسرم من رو دلشکسته کرد اما... مکثی کرد، به چشمان پدر که اشک در آن حلقه زده بود خیره شد و گفت:
🔸 اما جدایی از شما هم برای من کشنده است، این منصفانه نیست که من بین شما و همسرم فقط باید یکی رو انتخاب کنم. ویلیام دستانش را روی شانههای پسرش گذاشت و گفت: پسرم، یادته روزی که گفتی تصمیم گرفتی مسلمان بشی و با یک دختر مسلمان ازدواج کنی، چی بهت گفتم؟! راه رسیدن به هر چیز ارزشمندی در زندگی ناهموار و دشواره، پستی و بلندیهای زیادی را باید پشت سر بذاری و گاهی مجبوری این سختیها رو به جون بخری تا لایق رسیدن به چیزهای ارزشمند بشی!
🔺 بالاخره دیر یا زود این اتفاق می افتاد، یه روزی میرسید که تو از ما جدا میشدی و به دنبال زندگی خودت میرفتی، پس بهتره اون زندگی طبق آرزوهات باشه و ما هم خوشحالیم که تو به خوشبختی که انتظارش رو داری برسی، گرچه تو با رفتنت قلب و روح ما رو هم با خودت خواهی برد.
#رمان_مهدوی ۷۲
@Akharinkhorshid