🌹شهیدمحمدحسینمحمدخانی🌹
همیشهمیگفت: واسه کی کار میکنی ؟!
میگفتم : امام حسین علیه السلام
میگفت: پس حرف ها رو بیخیال !! کار خودت رو بکن جوابش با #امام_حسین علیه السلام
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
18.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴عجب کلیپی ساختن،
دست مریزاد
#فراموش_نکنیم....
❌#ظریف داشت به دروغ میگفت این تحریم ها تو زمانی دکتر رئیسی شده و مردم رو فریب بده اما سازنده کلیپ با آمار و ارقام مستند واقعیت رو که این #تحریم ها تو زمان خودش بود رو گذاشته
#پرووویی_کهکشانی
#انتخابات۱۴۰۳
#اصلح
#مشارکت_حداکثری
@Alachiigh
7.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ببینید لطفاً 👌
⭕️👆⭕️پاسخ شنیدنی حجت الاسلام #پناهیان به این سوال مهم در ایام انتخابات: ملاک های فرد اصلح چیست؟
🔹از نظر دین، ویژگی های شخصی مهمتر است یا ویژگی های مدیریتی؟
#انتخابات۱۴۰۳
#اصلح
#مشارکت_حداکثری
@Alachiigh
❌1⃣ ظریف: افزایش چندبرابری فروش نفت در دولت رییسی، بخاطر شل کردن تحریمها توسط بایدن بود
❌2⃣ ظریف: در ۳ ساله دولت رییسی، هزار تحریم جدید وضع شد
⭕️بالاخره بایدن شلکرد یا سفتکرد؟!!
#ظریف
#پروووویی_نجومی
#انتخابات۱۴۰۳
#اصلح
#مشارکت_حداکثری
@Alachiigh
مامان به سمتم اومدو بغلم کردو گفت
_ بمیرم برات مادر... بمیرم واسه دردو زجرای تو نبود دریا...
سرهنگ دستشو روی شونم گذاشتو گفت
_ بردیا جان...پیکر سرگرد فرهمند رو با امبولانس منتقل کردن دارحمه...بهتره بریم .
ارومو با درد گفتم
_ سرگرد!... چرا دریا با شهادت سرگرد شد؟!
اروم تر زمزمه کردم
_ به هر دو ارزوی محالش رسید!...
صدای گریه و شیون یک لحظه هم قطع نمی شد! امروز چهلم دریا بود...
چهل روز از رفتنش میگذشت اما برای من هنوز تازه ی تازه بود...
دیروز حکم رو دادن...
طهورا اعدام به جرم قتل و حبس ابد به جرم همکاری با گروه ضد انقلابی ...
مازیار و یاور اعدام ...
و پرونده اوانسیان که دو هفته قبل از شهادت دریا فرار کرده بود، همچنان بازه...
نفس عمیقی کشیدمو از اتاق خارج شدمو بعد از اب زدن به صورتم به سالن رفتم.
علی جلوم ایستادو گفت
_بردیا داداش میشه من موقع اعدام ...اعدامه...
نفس عمیقی کشیدو خواست ادامه بده که نذاشتمو گفتم
_ متاسفم علی! برای اعدام فاطمه فقط خونواده مقتول می تونن باشن!
چند ضربه اروم به شونش زدمو به سمت اشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم که صدای دریا تو گوشم پیچید
"_ وای بردیا! باز که در یخچالو باز کردیو رفتی تو هپروت! ای خدا من اخر از دست این دیوونه ، دیوونه میشم! "
چشمامو با درد بستمو روی صندلی میز ناهار خوری نشستم و سرمو با دستام گرفتم.
"_ سرت درد میکنه؟! بزار یه دمنوش گل گاوزبون دریا پز بهت بدم که دیگه سردرد از صد فرسخیتم رد نشه!!"
دستی روی شونم قرار گرفت.
سرمو بلند کردم که حسین رو دیدم.
صدامو صاف کردمو گفتم
_ تو اینجا چیکار میکنی؟! کی اومدی؟!
حسین روی صندلی کناریم نشستو گفت
_ اومدم تو رو به خودت بیارم! کل این چهل روز رو با علی تو خونه پدری دریا موندیو اداره هم که نمیای! فکر میکنی دریا راضیه که اینجوری باشی!؟
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۷۶و۷۷ پوزخندی زدو یاورو بلند کردو به راه افتادن و منو همونجا ول کردن. تمام تنم
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۷۸و۷۹
مامان به سمتم اومدو بغلم کردو گفت
_ بمیرم برات مادر بمیرم واسه دردو زجرای تو نبود دریا
سرهنگ دستشو روی شونم گذاشتو گفت
_ بردیا جان.پیکر سرگرد فرهمند رو با امبولانس منتقل کردن دارحمه.بهتره بریم .
ارومو با درد گفتم
_ سرگرد!..چرا دریا با شهادت سرگرد شد؟!
اروم تر زمزمه کردم
_ به هر دو ارزوی محالش رسید!.
صدای گریه و شیون یک لحظه هم قطع نمی شد! امروز چهلم دریا بود.
چهل روز از رفتنش میگذشت اما برای من هنوز تازه ی تازه بود.
دیروز حکم رو دادن
طهورا اعدام به جرم قتل و حبس ابد به جرم همکاری با گروه ضد انقلابی
مازیار و یاور اعدام .
و پرونده اوانسیان که دو هفته قبل از شهادت دریا فرار کرده بود، همچنان بازه.
نفس عمیقی کشیدمو از اتاق خارج شدمو بعد از اب زدن به صورتم به سالن رفتم.
علی جلوم ایستادو گفت
_بردیا داداش میشه من موقع اعدام ..اعدامه
نفس عمیقی کشیدو خواست ادامه بده که نذاشتمو گفتم
_ متاسفم علی! برای اعدام فاطمه فقط خونواده مقتول می تونن باشن!
چند ضربه اروم به شونش زدمو به سمت اشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم که صدای دریا تو گوشم پیچید
"_ وای بردیا! باز که در یخچالو باز کردیو رفتی تو هپروت! ای خدا من اخر از دست این دیوونه ، دیوونه میشم! "
چشمامو با درد بستمو روی صندلی میز ناهار خوری نشستم و سرمو با دستام گرفتم.
"_ سرت درد میکنه؟! بزار یه دمنوش گل گاوزبون دریا پز بهت بدم که دیگه سردرد از صد فرسخیتم رد نشه!!"
دستی روی شونم قرار گرفت.
سرمو بلند کردم که حسین رو دیدم
صدامو صاف کردمو گفتم
_ تو اینجا چیکار میکنی؟! کی اومدی؟!
حسین روی صندلی کناریم نشستو گفت
_ اومدم تو رو به خودت بیارم! کل این چهل روز رو با علی تو خونه پدری دریا موندیو اداره هم که نمیای! فکر میکنی دریا راضیه که اینجوری باشی!؟
صدامو صاف کردمو گفتم
_ تو اینجا چیکار میکنی؟! کی اومدی؟!
حسین روی صندلی کناریم نشستو گفت
_ اومدم تو رو به خودت بیارم! کل این چهل روز رو با علی تو خونه پدری دریا موندیو اداره هم که نمیای! فکر میکنی دریا راضیه که اینجوری باشی!؟
اروم گفتم
_ سوگند خوبه!؟ مامانم! پریا؟! همشون خوبن؟؟!!
دستشو روی دستم گذاشتو اهی کشیدو گفت
_ وضع اونا هم بهتر از تو نیست! اونا علاوه بر درد مرگ دریا، نگران حال توعه کله شقم هستن!
نفس عمیق و پر دردی کشیدمو گفتم
_ همش صداش توی گوشم می پیچه! همش صورت شادو معصوم و در عین حال پر شیطنتش جلو چشامه! هر جا میرم، هر چی میخورم ، هر کاری که میکنم یادش میفتم! حسین بدجور دلتنگشم! حسین نمی دونی تو ترکیه با اینکه بدحور نگران بچش بود ولی با چه ذوقی حواسش بهش بود! دریا عاشق بچش بود..دیدی اخرشم با بچش رفت!
حسین غمگین سرشو پایین انداختو گفت
_ فکر میکنی واسه من اسونه که خواهر زادم مرده!! دریا برای من فقط یه خواهر زاده نبود! دریا دوستم بود! خواهرم بود! مادرم بود ! دریا همه کسم بود!
تو 5سالگیم پدرو مادرم با اختلاف 2 ماه فوت کردن!
هادی که اونموقع ها با زنش رفته بودن گیلان و زندگی میکردن!
هدی هم که درگیر مدرسه و شاگرداش بود
این وسط فقط هدیه(مادر دریا) میتونست ازم مراقبت کنه که اونم یه وکیل بودو درگیر.
علی که هیچ وقت ابش با من توی یه جوب نمی رفت و باهم دعوا میکردیم..
این وسط فقط دریا بود که با سن کمش همه جوره هوامو داشتو پایه بود!
تو نوجونیم مثل یه مادر مراقبم بود.
نمی ذاشت سمت هیچ دختری برم
دئ همیشه می گفت بیا باهم بریم گردش! بیشترم بهمون خوش میگذره! اگه میخوای پیش دوستاتم کم نیاری میتونی منو دوست دخترت معرفی کنی!
خلاصه که همجوره هوامو داشت...سعی می کرد بیشتر وقتشو با من بگذرونه تا با سوگند!
لبخند غمگینی زدو ادامه داد
_ یادته همین حرص تو و سوگندو دراورده بودو تو سعی می کردی کمتر با دریا وقت بگذرونم و سوگندم واسه این که کمتر دریا با من باشه همش خونه هدیه می موند!
لبخند تلخی زدمو گفتم
_ اره! همیشه با هم بودینو اتیش می سوزندین! یادمه یه بار به دریا گفتم حسین بهم گفته دریا خیلی احمق و خنگه ! اونم گفت حتما میخواسته بگه بردیا تو دهنش نچرخیده گفته دریا! نمی دونی چقدر از جوابش حرص خوردم!
هردو خندیدیم که حسین گفت
_ یه بار هدی سرمون غر غر کردو گفت درس نمی خونین! خیلی تنبلین ! دریا هم نگذاشت و نه برداشت گفت خاله حلال زاده به داییش میره! من عذرم موجهه و به دایی حسین رفتم! برین حسینو باز خواست کنین!
لبخند تلخی روی لبم اومدو گفتم
_ یه بار با سوگند روی یکی از پرونده ها ناخواسته چای ریختن! سرهنگ هم برای تنبیه جفتشونو نذاشت توی عملیات دستگیری شرکت کنن! دریا هم لباس نظامی نوپو پوشید و اومد ماموریت
تازه مجرمو هم خیلی حرفه ای دستگیر کردو با خودش اوردو با یه صدای کلفت گفت قربان اینم مجرم و نذاشت سرگرد ازش بخواد خودشو معرفی کنه و سریع جیم زد.. هفته بعدش کاشف به عمل اومد دریا بوده!!!
لبخند غمگینی زدم و اهی کشیدم!
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۷۸و۷۹ مامان به سمتم اومدو بغلم کردو گفت _ بمیرم برات مادر بمیرم واسه دردو زجرای
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۸۰
علی روی صندلی مقابلمون نشستو گفت
_ جای خالیش خیلی توی چشمه! نمی تونم این خونه رو بدون دریا تحمل کنم! با انتقالیم به اهواز موافقت کردن! و فردا عصر پرواز دارم!
حسین لبخند تلخی زدو گفت
_ جای خالیش همه جا حس میشه! توی خونه، اداره، خیابون... همه جا! همه جا جای خالیش حس میشه!
علی سرشو پایین انداخت.
از لرزش شونه هاش معلوم بود داره گریه می کنه !
غمگین اهی کشیدم!
حسین از جاش بلند شدو گفت
_پاشین ببینم! به خدا دریا راضی به دردو غم شما نیس!
به سمت در سالن راه افتادو گفت
_ علی و بردیا! تو ماشین منتظرتونم ! جفتتون بیاین بریم خونه خاله پریچهر! پاشین دیگه!
ازجام بلند شدمو به اتاق دریا رفتمو روی همون تیشرت مشکی به پیرهن مشکی پوشیدمو دکمه هاشو نبستم!
اخ دریا کجایی که غر بزنی به جونمو بگی تو باز خوشتیپ کردی! من نمی زارم با این تیپ بیرون بری ! میدزدنت!
نفسمو با شدت بیرون دادمو از اتاق بیرون زدمو همراه علی از خونه بیرون زدیمو بعد از قفل کردن در سوار اسانسور شدیمو بعد از دو دقیقه سوار ماشین حسین شدیمو راهی خونه ما شدیم!
بعد از 20 دقیقه مقابل خونه ما بودیم... پیاده شدیمو به سمت خونه رفتیم.
مامان به محض دیدن چهره من از ایفون با بغض و شادی گفت
_ الهی مادر فدات شه! بیا تو گل پسرم!
و در با صدای تیکی باز شد!
نگاهی به حیاط خونه انداختم که حسابی پاییز رو به رخمون می کشید...
دلم گرفت! مامان همیشه فصل پاییز که میشد سریع حوضو ابو جارو میکردو برگ خشکارو جمع میکردو نمی ذاشت حیاط بی روح باشه!
اما الان ...
با رفتن دریا! مامان هم دیگه دل و جون سر زنده نگه داشتن حیاط رو نداشت!
اخه دیگه هیچ کودوم از اعضای خونه مثل قبل نبودن! حتی زهرای 4ماهه ی پارسا هم این رو حس کرده بود که این خونه چیزیو کم داره!
وارد سالن شدم که بر عکس همیشه که پریا با شادی و خنده به استقبالم میومد فقط همونطور که روی مبل نشسته بود و جزوه دانشگاهشو بی حوصله ورق می زد سلام کردو سر به زیر شد!
سوگند از اشپزخونه سلام ارومی کردو باز برگشت داخل اشپزخونه ..
ضحی که همیشه شیطنت میکردو همه رو میخندوند اروم به سمتم اومدو پرسید
_ سلام عمو!
لبخند خسته ای بهش زدو مقابلش روی دو زانو نشستم و گفتم
_سلام عزیز دل عمو! خوبی خانوم کوچولو!
با چشمای اشکی گفت
ضحی_ عمو مامانم چی میگه!؟
_ چی میگه مگه!
ضحی_ میگه دلا رفته پیش خدا تا از اونجا مواظب من باشه! راست میگه؟!
اروم لبمو گاز گرفتمو سرمو بالا و پایین کردم که با بغض گفت
ضحی_ چرا گذاشتی بره عمو؟! دلا منو تنها گذاشته؟!
معصومه که بلاخره به اسرار دریا بعد از زایمانش به گفتار درمانی رفته بود و الان می تونست با لکنت صحبت کنه رو به ضحی گفت
_ ضح...ضحی...م...مما..مامان...بیا ب..ا...با ... ه..هم بری...بریم ... س..سا...سالاد...د...درست..ک...کنن...کنیم!
گونه ضحی رو بوسیدمو گفتم
_ پاشو خانم خانما...برو یه سالاد خوشمزه برام درست کن ببینم! و به سمت مبلا راه افتادمو کنار پریا که اروم اروم اشک می ریخت نشستمو دستمو دور گردنش انداختمو اروم زمزمه کردم.
_نبینم ابجی کوچولوم چشاش اشکی باشه!
لبشو به دندون گرفتو گفت
پریا_ داداش ...
_ جان داداش...
پریا_ ببین...ببین رفتنش چه به سرمون اورده! حتی ضحی و زهرا متوجهش شدن!
با بغض ادامه داد
_ نمی تونم درس بخونم! هر مشکلی که تو درسام پیدا می کنم یاد زمانی میفتم که دریا در هر شرایطی کمکم می کرد...مامان نمی تونه کتابای دکتر بهشتی و مطهری رو بخونه! یاد دریا میفته که همیشه میگفت اینجور کتابا چشم ادمو باز میکنه! .... معصومه کلاسای گفتار درمانیو رو ادامه نمی ده چون میگه یاد دریا میفته!... سوگند باهام کلکل نمی کنه چون دریایی نیست که بزنه تو سرمونو بگه سن مادر زن اول و دوم نوحو دارینو اینهمه بهم می پرین! حیا کنین کسی نمی گیرتتون می مونین رو دست خاله پری و پروانه!.... بردیا ...بردیا بگو خوابه!! بگو اون نامردا ناجونمردونه دریا رو نکشتن...بگو اون اشغال صفتا بلایی سر دریا نیاوردن!
مامان به پریا با بغض تشر زد
_ بسه پریا! نمی بینی حال داداشتو که چه داغونه!! بس کن مامان! بس کن دردت به جونم!
سوگند با گریه گفت
_ خاله...خاله...سکوت خونه داره خفمون میکنه! چند بار دیدی منو پریا اینهمه ساکت یه گوشه بشینیم! خاله نبود دریا یعنی فاجعه! خاله نبود دریا یعنی نابودی من! مگه یادتون رفته زمانیو که مامانو بابام همش باهم دعوا میکردن! زینب که همیشه بابا بعد دعوا ارومش می کرد اما منو هیچکس اروم نمی کرد! همیشه دریا بود که دلداریم میداد! دریا نذاشت افسرده بشم! دری
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🌹شهیدمجیدپازوکی🌹
همسرم به دلیل شدت جراحاتی که به او وارد شده بود، کلیه هایش بسیار مشکل داشت. طی شب باید چندین مرتبه به دستشویی می رفت، اما بسیار معتقد بود هر دفعه وضو بگیرد و برگردد. دستشویی ما در حیاط بود و آب گرم نداشت اما در زمستان هم در طول شب با همان آب سرد وضو می گرفت و من می دیدم دستانش از شدت سرما قرمز می شد. مقید بود که همیشه با وضو باشد و با آب سرد وضو بگیرد.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
❌👆🔴سر خرگوش اردک👇
#خطاهای_ادراکی
🔸این تصویر برای اولین بار در یک مجلهی طنز آلمانی چاپ شد. سر خرگوش-اردک یکی از اولین مثالهای خطای ابهام است که برای اولین بار در قرن ۱۹ در آلمان چاپ شد. در آن زمان تصاویر این چنینی بسیار رایج بودند. در این مثال نوک اردک میتواند گوشهای خرگوش تلقی شود. چشمها نیز به شیوههای کشیده شده است که در سمت چپ صورت اردک و سمت راست صورت خرگوش قرار گرفته است.
🔸این تصویر در توسط لودویگ ویتگنشتاین، فیلسوف قرن بیستم استفاده شده است. او بر روی ایدههای ادراک تحقیق میکرد و مقالاتی در زمینهی شیوهی ادراک انسان از محیط اطراف منتشر کرده است.
🔴 رسانهها و پیامهای رسانهای میتوانند ادراک ما را از دنیای اطرافمان مدیریت کنند.
🔴در عصر رسانه باید با ارتقای مهارتهای مرتبط با تحلیل پیام هوشیار و هوشمند باشیم.
#انقلابیون
#انتخابات1403
#انتخابات
@Alachiigh
2.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌🎥 معاون اول روحانی خواستار توقف راه شهید رئیسی شد
🔴❌#جهانگیری در همایش ستاد پزشکیان: ۳ سال از دولت فعلی گذشته و ببینید تحریمها چه شد؟
چه با زندگی مردم کردند؟
الان هم میگویند ما باید همان راه را ادامه دهیم. این راه باید متوقف شود.....
#راه_شهید
#انتخابات۱۴۰۳
#اصلح
#مشارکت_حداکثری
@Alachiigh