7.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥تصاویری جدید از جمع آوری مواکب و وداع با #اربعین 1446
هرگز نمی شد این جدایی باورِ من💔
#محرم۱۴۰۳
#هیئت_مجازی
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
@Alachiigh
🌹شهید_سیدمیلاد_مصطفوی🌹
🔶 #روایت ماجرای مدافع حرم گمنامی که بعد شهادت محل جنازه اش را به دوستانش نشان داد..
پدر شهید سید میلاد مصطفوی درباره شهادت پسرش میگوید: در اوج درگیری بعد از رشادتهای به یادماندنی در ۲۵ مهر ۱۳۹۴ در با اصابت گلوله قناصه به گلویش در جنوب حلب شهید شد و به خواسته قلبیاش رسید اما پیکرش نیامد.
آنقدر آتش دشمن سنگین بود که همرزمانش فقط توانسته بودند پیکرش را چندصد متر عقب بیاورند و در پستویی زیر شاخ و برگ درختان زیتون پنهان کنند.
دو سه هفتهای از شهادتش گذشت و خبری از جنازه پسرم نشد.
شنیدم که یکی دو بار رفتند برای انتقال پیکر اما میلاد در جایی که نشان کرده بودند نبود تا اینکه دو شب متوالی به خواب همرزمش میآید و میگوید « دوست داشتم همین جا پیش عمه جانم حضرت زینب (سلاماللهعلیها) بمانم اما بابام خیلی اذیت میشه فقط و فقط به خاطر بابا ان شاءالله خیلی زود برمیگردم » و نام و نشان جایی که بود را میدهد.
بعداز این خواب راهی شد برای یافتن پیکر سید میلاد ..اما پیکری بیسر و بیدست و بیپا.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🔴🎥 اعتراض رئیسجمهور به یارانه بنزین!!!
🔹 پزشکیان: هیچ منطقی وجود ندارد که بنزین را با دلار آزاد بخریم و با سوبسید به مردم بفروشیم
پ.ن:آقای رئیسجمهور؛شما تو تبلیغات انتخاباتیت گفتی گرونی بنزین دروغیه که میخوان باهاش منو تخریب کنن!!!
الان با این کنش میخوای زمینه سازی کنی بنزین رو گرون کنی ؟؟؟
❌اگه ارزش پول ملی احیا بشه مشکل گرونی بنزین هم حل میشه، اگه خودروهای با کیفیت و کم مصرف یا برقی تولید بشه مشکل مصرف زیاد بنزین حل میشه، همیشه راه حل های بهتری برای مدیریت اقتصاد کشور وجود داره و تنها راه گران سازی نیست.
🔹آقای دکتر پزشکیان،مراقب باش با مشورت ۴ تا آدم کارشناس بی اطلاع یا غربزده کشور رو به چالش نکشی
#تحلیل_سیاسی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹❌ رهبر انقلاب خطاب به دولت چهاردهم: به دشمن امید نبندیم. برای برنامههایمان منتظر موافقت دشمن نباشیم.
۱۴۰۳/۶/۶
#دیدار_با_کابینه
@Alachiigh
10.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹شهید_اسدالله_لاجوردی🌹
خاطره ای بی نظیر از شهید اسدالله لاجوردی
خرابکاری که با منش شهید لاجوردی اصلاح شد وسرانجام در جزیره مجنون به شهادت رسید
- مرا پیش جلّاد نبرید...!
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
🔺معلمی که بخاطر صلوات گرفتن برای امام زمان اخراج شد!
⭕️الله اکبر که چه دنیایی شده؟!
مردم تو خیابونای نیویورک نماز
جماعت میخونن اونوقت معلمی باید تو مملکت اسلامی ،بخاطر طلب صلوات برای امام زمان اخراج بشه!
❌💥آقای وزیر آموزش و پرورش بسم الله
اولین کارتون باید تخته کردن در این مدرسه باشه!
✍ریاحین
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌❌🎥صحبتهای جالب و شنیدنی جوان افغانستانی با هموطنانش که در ایران هستند
#ملت_ایران و افغانستان اینجوری باهم دیگه همدل هستند، اجرای قانون و عدم پذیرش #مهاجرین_غیرقانونی سر جای خودش، ولی اون .....که فکر میکنند میتونن مردم ایران و #افغانستان رو باهم دشمن کنند، کور خوندند
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #رمان #قسمت_سی_چهار صمد کسی نبود که بشود با اصرار و حرف، توی خانه نگهش داشت. وقتی می گفت
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_سی_پنج
اسلحه را گرفتم روبه رویشان که یک دفعه متوجه شدم یکی از مردها، همسایة این طرفی مان، آقای عسگری، است
که خانمش پا به ماه بود. آن قدر خوشحال شدم که از همان بالای پشت بام صدایش کردم وگفتم: «آقای عسگری شمایید؟!» بعد دویدم و در را باز کردم.
آقای عسگری، که مرد محجوب و سربه زیری بود، عادت داشت وقتی زنگ می زد، چند قدمی از در فاصله می گرفت. به همین خاطر هر بار که پشت در می رسیدم، صدای مرا نمی شنید. آمده بود از من کمک بگیرد. خانمش داشت زایمان می کرد.(پایان فصل یازدهم)
فصل دوازدهم
کمی بعد، از آن خانه اسباب کشی کردیم و خانة دیگری در خیابان هنرستان اجاره کردیم. موقع اسباب کشی معصومه مریض شد. روز دومی که در خانة جدید بودیم، آن قدر حال معصومه بد شد، که مجبور شدیم در آن هیر و ویری بچه را ببریم بیمارستان. صمد به تازگی ژیان را فروخته بود و بدون ماشین برایمان مکافات بود با دو تا بچة کوچک از این طرف به آن طرف برویم. نزدیک ظهر بود که از بیمارستان برگشتیم. صمد تا سر خیابان ما را رساند و چون کار داشت دوباره تاکسی گرفت و رفت. معصومه بغلم بود. خدیجه چادرم را گرفته بود و با نق و نق راه می آمد و بهانه می گرفت. می خواست بغلش کنم. با یک دست معصومه و کیسة داروهایش را گرفته بودم، با آن دست خدیجه را می کشیدم و با دندان هایم هم چادرم را محکم گرفته بودم. با چه عذابی به خانه رسیدم، بماند. به سختی کلید را از توی کیفم درآوردم و انداختم توی قفل. در باز نمی شد. دوباره کلید را چرخاندم. قفل باز شده بود؛ اما در باز نمی شد. انگار یک نفر آن تو بود و پشت در را انداخته بود. چند بار به در کوبیدم. ترس به سراغم آمد. درِ خانة همسایه را زدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. زن هم می ترسید پا جلو بگذارد. خواهش کردم بچه ها را نگه دارد تا بروم صمد را خبر کنم. زن همسایه بچه ها را گرفت. دویدم سر خیابان. هر چه منتظر تاکسی شدم، دیدم خبری از ماشین نیست. حتی یک ماشین هم از خیابان عبور نمی کرد. آن موقع خیابان هنرستان از خیابان های خلوت و کم رفت و آمد شهر بود. از آنجا تا آرامگاه بوعلی راه زیادی بود. تمام آن مسیر را دویدم. از آرامگاه تا خیابان خواجه رشید و کمیته راهی نبود. اما دیگر نمی توانستم حتی یک قدم بردارم. خستگی این چند روزه و اسباب کشی و شب نخوابی و مریضی معصومه، و از آن طرف علّافی توی بیمارستان توانم را گرفته بود؛ اما باید می رفتم. ناچار شروع کردم به دویدن. وقتی جلوی کمیته رسیدم، دیگر نفسم بالا نمی آمد. به سرباز نگهبانی که جلوی در ایستاده بود، گفتم: «من با آقای ابراهیمی کار دارم. بگویید همسرش جلوی در است.»
سرباز به اتاقک نگهبانی رفت. تلفن را برداشت. شماره گرفت و گفت: «آقای ابراهیمی! خانمتان جلوی در با شما کار دارند.»
صمد آن قدر بلند حرف می زد که من از آنجایی که ایستاده بودم صدایش را می شنیدم.
می گفت: «خانم من؟! اشتباه نمی کنید؟! من الان خانم و بچه ها را رساندم خانه.»
رفتم توی اتاقک و با صدای بلند گفتم: «آقای ابراهیمی! بیا جلوی در کار واجب پیش آمده.»
کمی بعد صمد آمد. قیافه ام را که دید، بدون سلام و احوال پرسی گفت: «چی شده؟! بچه ها خوب اند؟! خودت خوبی؟!»
گفتم: «همه خوبیم. چیزی نشده. فکر کنم دزد به خانه زده. بیا برویم. پشت در افتاده و نمی شود رفت تو.»
کمی خیالش راحت شد. گفت: «الان می آیم. چند دقیقه صبر کن.»
رفت و کمی بعد با یک سرباز برگشت. سرباز ماشین پیکانی را که کنار خیابان پارک بود،
روشن کرد. صمد جلو نشست و من عقب.
ماشین که حرکت کرد، صمد برگشت و پرسید: «بچه ها را چه کار کردی؟!»
گفتم: «خانة همسایه اند.»
ماشین به سرعت به خیابان هنرستان رسید. وارد کوچه شد و جلوی در حیاط ایستاد. صمد از ماشین پیاده شد. کلیدش را در آورد و سعی کرد در را باز کند. وقتی مطمئن شد در باز نمی شود، از دیوار بالا رفت. به سرباز گفتم: «آقا! خیر ببینید. تورا به خدا شما هم بروید. شاید کسی توباشد.»
سربازپایش را گذاشت روی دستگیرة در و بالا کشید.رفت روی لبة دیوار از آنجا پرید توی حیاط. کمی بعد سرباز در را باز کرد. گفت: «هیچ کس تو نیست. دزدها از پشت بام آمده اند و رفته اند.»
👇👇
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #رمان #قسمت_سی_پنج اسلحه را گرفتم روبه رویشان که یک دفعه متوجه شدم یکی از مردها، همسایة
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_سی_شش
فصل سیزدهم
صمد به چند نفر از دوستانش سپرده بود خانة مناسبی برایمان پیدا کنند. خودش هم پیگیر بود. می گفت: «باید یک خانة خوب و راحت برایتان اجاره کنم که هم نزدیک نانوایی باشد، هم نزدیک بازار؛ هم صاحب خانة خوبی داشته باشد تا اگر من نبودم به دادتان برسد.»
من هم اسباب و اثاثیه ها را دوباره جمع کردم و گوشه ای چیدم.
چند روز بعد با خوشحالی آمد و گفت: «بالاخره پیدا کردم؛ یک خانة خوب و راحت با صاحب خانه ای مؤمن و مهربان. مبارکتان باشد.»
با تعجب گفتم: «مبارکمان باشد؟!»
رفت توی فکر. انگار یاد چیزی افتاده باشد. گفت: «من امروز و فردا می روم مرز، جنگ
شده. عراق به ایران حمله کرده.»
این حرف را خیلی جدی نگرفتم. با خوشحالی رفتیم و خانه را دیدیم. خانه پشت انبار نفت بود؛ حاشیة شهر. محله اش تعریفی نبود. اما خانة خوبی بود. دیوارها تازه نقاشی شده بود؛ رنگ پسته ای روشن. پنجره های زیادی هم داشت. در مجموع خانة دل بازی بود؛ برعکس خانة قبل. صمد راست می گفت. صاحب خانة خوب و مهربانی هم داشت که طبقة پایین می نشستند. همان روز آینه و قرآن را گذاشتیم روی طاقچه و فردا هم اسباب کشی کردیم.
اول شیشه ها را پاک کردم؛ خودم دست تنها موکت ها را انداختم. یک فرش شش متری بیشتر نداشتیم که هدیة حاج آقایم بود. فرش را اول کارم دستمال کشیدن وسایل و جارو کردن و چیدن وسایل سر جایشان بود. تا مویی روی موکت می افتاد، خم می شدم و آن را برمی داشتم. خانة قشنگی بود. دو تا اتاق داشت که همان اول کاری، در یکی را بستم و کردمش اتاق پذیرایی. آشپزخانه ای داشت و دستشویی و حمام، همین. اما قشنگ ترین خانه ای بود که در همدان اجاره کرده بودیم.
عصر صمد آمد؛ با دو حلقه چسب برق سیاه. چهارپایه ای زیر پایش گذاشت و تا من به خودم بیایم، دیدم روی تمام شیشه ها با چسب، ضربدر مشکی زده. جای انگشت هایش روی شیشه ها مانده بود. با اعتراض گفتم: «چرا شیشه ها را این طور کردی؟! حیف از آن همه زحمت. یک روز تمام فقط شیشه پاک کردم.»
گفت: «جنگ شده. عراق شهرهای مرزی را بمباران کرده. این چسب ها باعث می شود موقع بمباران و شکستن شیشه ها، خرده شیشه رویتان نریزد.»
چاره ای نداشتم. شیشه ها را این طوری قبول کردم؛ هر چند با این کار انگار پرده ای سیاه روی قلبم کشیده بودند.
صمد می رفت و می آمد و خبرهای بد می آورد. یک شب رفت سراغ همسایه و به قول خودش سفارش ما را به او کرد. فردایش هم کلی نخود و لوبیا و گوشت و برنج خرید.
گفتم: «چه خبر است؟!»
گفت: «فردا می روم خرمشهر. شاید چند وقتی نتوانم بیایم. شاید هم هیچ وقت برنگردم.»
بغض ته گلویم نشسته بود. مقداری پول به من داد. ناهارش را خورد. بچه ها را بوسید. ساکش
را بست. خداحافظی کرد و رفت.
خانه ای که این قدر در نظرم دل باز و قشنگ بود، یک دفعه دلگیر و بی روح شد. نمی دانستم باید چه کار کنم. بچه ها بعد از ناهار خوابیده بودند. چند دست لباسِ نَشسته داشتم. به بهانة شستن آن ها رفتم توی حمام و لباس شستم و گریه کردم.
کمی بعد صدای در آمد. دست هایم را شستم و رفتم در را باز کردم. زن صاحب خانه بود. حتماً می دانست ناراحتم. می خواست یک جوری هم دردی کند. گفت: «تعاونی محل با کوپن لیوان می دهند. بیا برویم بگیریم.»
حوصله نداشتم. بهانه آوردم بچه ها خواب اند. منی که تا چند روز قبل عاشق خرید وسایل خانه و ظرف و ظروف بودم، یک دفعه از همه چیز بدم آمده بود. با خودم گفتم: «جنگ است. شوهرم رفته جنگ. هیچ معلوم نیست چه به سر من و زندگی ام بیاید. آن وقت این ها چه دل خوش اند.» زن گفت: «می خواهی هر وقت بچه ها بیدار شدند، بیایم دنبالت.»
گفتم: «نه، شما بروید. مزاحم نمی شوم.» آن روز نرفتم. هر چند هفتة بعد خودم تنهایی رفتم و با شوق و ذوق لیوان ها را خریدم و آوردم توی کمد چیدم و کلی هم برایشان حظ کردم.
شهر حال و هوای دیگری گرفته بود. شب ها خاموشی بود.
👇👇