#کلام_نور
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ*
⭐️صفحه ۲۶۹ مصحف شریف
✨همراه تدبر و چند نکته
⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏
🍁〰🍂
@Alachiigh
🌹شهید ایوب رحیم پور🌹
〰شهید دهه 60 که در سوریه به آرزوش رسید
✍چندماه قبل از شهادتش، برا سفر کاری رفته بود ترکیه.نماز هاش رو تو هتل نمی خوند. میگفت معلوم نیست اینجا چه کارهایی کردن. شاید نجس باشه. هتل دار بهش گفته بود اولین ایرانی هستی که میبینم برا نماز صبح هم میری مسجد. همه اون ساعت، مست از دیسکو ها بیرون میومدن.
یه مسجد پیدا کرده بود. نماز هاش رو میرفت اونجا میخوند. با اینکه مسجد اهل تسنن بود. با چند نفر رفیق شده بود و هدایتشون کرده بود.با یه نفر از کشور هلند دوست شده بود و دعوتش کرده بود به سمت شیعه. بهش گفته بود برو سرچ کن نهج البلاغه رو پیدا کن بخون ببین علی چی گفته. بهش دعای کمیل رو نشون داده بود..
👈 انسان وقتی آماده پرواز باشه فرق نمیکنه چند ماه آخر رو کجای این کره خاکی باشه...ایوب آماده بود...باند پرواز مهم نیست...ترکیه یا سوریه......
⭐️شادی روح پاک همه شهدا فاتحه و صلوات
#به_یاد_شهدا
🍁〰🍂
@Alachiigh
1.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حفاظت اطلاعات فقط امام خمینی
بقیه اداشو در میارن 😂
روحت شاد امام🙏
✅رادار انقلاب
🍁〰🍂
@Alachiigh
9.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اعترافات یک زن آشوبگر در اتفاقات اخیر اصفهان
TasnimNews
🎦ببینید
🍁〰🍂
@Alachiigh
⭕️ بازی موش وگربه
دیدید می گویند : از کاه ، کوه ساختن _ دقیقا سخنان و آموزه های کوروشی از همین قبیل هست _ سخنانی که اجدادمان از آن منفعتی نبردند.
الان هم میخواهند با شعارهها وجملاتی از کوروش " کور و کر "شویم
کورشی که تاریخ روشنی از او در دست نیست
کوروشی که ایرانی کشی اش "زبان زد "یهود هست و یهود هم اورا در این زمینه پرستش وستایش می کنند.
منافع یهود گاهی با کوروش و زرتشت است وگاهی با دولتمردانی خودفروخته چند تابعیتی ، و تنها چیزی که یقین داریم این هست که هیچ گربه ای برای محض رضای خدا موش نمی گیرد
الان زمانه موشی است که گربه ی پارسی(نقشه ایران به شکل گربه است) را به بازی گرفته و منافع این موش (صهیونیست) این هست که اسلام را در تضاد با اصالت ایران وایرانی قرار دهد.
اسلامی که از برابری وبرادری وآزادی میگوید نه از برادر کشی و شاهنشاه ، از پیامبری مهربان میگوید که در بین مردم بود و بامردم همنشین بود نه از تخت و تاجی که مردمش را به چشم برده می بیند.
❌می توان لباس پیغمبر را پوشید و شعار کوروشی داد و یهودی عمل کرد
✍#مهاجر
#کوروش
#تخت_تاج_پادشاهی
#نفوذ
#یهود
pedarefetneh
🍁〰🍂
@Alachiigh
⭕️ ساخت بزرگترین سفارت آمریکا؛ شهری در لبنان برای اقدامات ضد مقاومت
*تصاویر منتشر شده از ساخت بزرگترین سفارت آمریکا در منطقه غرب آسیا در منطقه «عوکر» لبنان با مساحت ۱۸۰ هزار متر مربع و هزینه یک میلیارد و ۲۰۰ میلیون دلار که مانند یک شهر کامل است، سروصدای زیادی به راه انداخته است.
روزنامه «رأی الیوم» نوشته است:
🔻وسعت سفارت آمریکا و گزارشها درباره مأموریت جدید آن حاکی از آن است که این سفارت مرکز اداره عملیاتهای نظامی و امنیتی آمریکا در لبنان، سوریه تا فلسطین اشغالی و قبرس خواهد بود.
🔻طبیعی است که بین این سفارت غیرمعمول و اسرائیل خطوط تماس قرمز علیه حزبالله به صورت مستقیم برقرار خواهد شد. وضعیت فعلی لبنان نشان میدهد آمریکا در تلاش برای بیشتر کردن کنترل خود در لبنان است.
✅بصیرت
🍁〰🍂
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌺دلارام من 🌺 قسمت30 به سحرخیزی عادت دارم؛ اما امروز زودتر از روزهای دیگر بیدار شدم، بیست دقیقه ای ب
🌺دلارام من🌺
قسمت 31
یک «نه» محکم حوالهاش میکنم، طوری که چند لحظه ساکت بماند؛ غرور نظامیاش باشد برای تروریستها و داعشیها! اینجا غرور نداریم، باید حسابی منت بکشد و باج بدهد؛ مثل بار قبل در کربلا؛ اما مثل اینکه اینبار از این خبرها نیست؛ دوباره انگشتان کشیدهاش صورتم را برمیگرداند، سرم را عقب میکشم و خیره میشوم به صورتش. لبخند نمیزند، فقط نگاه میکند؛ انقدر نافذ که تا استخوانم فرو میرود، کم نمیآورم. میگوید: اصلا خدا و اسلام به کنار! خودتو بذار جای یکی از مردم سوریه، بلانسبت دور از جون.
وا میروم، بخاطر فشار دندانهایش روی هم ساکت شده، صورتش کمی سرخ شده و رگ گردنش بیرون زده؛ چند نفس عمیق میکشد: میدونی داعش چیه؟
آرام سرم را تکان میدهم. تابهحال انقدر برافروخته نشده بود؛ سعی دارد آرام باشد: نمیدونی...نمیدونی... اگه میدونستی...
حرفش را قطع میکنم: میدونم که نمیخوام بری! جنگه! میفهمی؟ اونم با داعش... با یه مشت وحشی... فکر نکن میترسما...خودم از خدامه بشه خانوما هم برن بجنگن، ولی نمیخوام بعد بابا یه بار دیگه یتیم بشم!
وای نه! کاش اینطور لو نمیدادم چقدر محتاج محبتش شدهام! تند نگاهم میکند، اما نه آنقدر که محبت پنهان در چشمانش را نبینم. نگاهم را میدزدم، پیاده میشود و با عمه خداحافظی میکند؛ عمه با چشمان همیشه نگرانش، در آستانه در مدرسه میایستد و دست تکان میدهد، حواسش به شاگردانش نیست که سلام میکنند.
در عقب را برایم باز میکند و تحکم آمیز میگوید: بیا بشین جلو!
تا بهحال ندیده بودم این حالتش را، تسلیم میشوم و جلو مینشینم؛ برای اینکه فکر نکند ترسیدهام، اخم میکنم و رویم را برمیگردانم. میگوید: نمیگم خیلی باتجربهام ها، ولی توی عراق که بودیم، دیدیم وضع آوارهها رو، دیدیم داعش چی به سر مردم آورده. نمیدونم، اینطور که میگن این وضع توی سوریه هزاربار بدتره، خدا رو صدهزار مرتبه شکر که تو جنگو ندیدی... خداروشکر که مردم کشورمون ندیدن، تا ما هستیمم نمیذاریم ببینن، فکر نکن نمیدونم جنگ با داعش چیه؟
- از عمه بپرس، اگه تو شنیدی، من دیدم، چون دیدم و میدونم اینا چه موجوداتین میخوام برم؛ خوبم میدونم چقدر وحشیاند، ولی از تو انتظار ندارم انقدر خودخواه باشی؛ الان انتظار نداری بشینم برات توضیح بدم اگه ما نریم، پای این وحشیا تو خونه زندگیمون باز میشه، چون میدونم همشو بهتر از من حفظی. وظیفه من اینه که برم، وظیفه تو اینه که بمونی! وظیفهات اینه که تشویقم کنی نه اینکه دلمو بلرزونی، تو یه عمر توی یه خونواده غیرمذهبی، تونستی همه فشارا رو تحمل کنی و دینت رو نگهداری، الان نمیتونی یکم دیگه مشکلات رو تحمل کنی؟
دلم میخواهد زمین دهان بازکند و بروم داخلش؛ تازه یادم آمده چقدر خودخواه بودهام؛ انگار تمام عقیدهام را از یاد برده بودم و تازه با یادآوری حامد هشیار شدهام؛ انگار همه درسها و کتابهایی که خواندهام در همین چند جمله او خلاصه شده؛ گویا حالا باید امتحان بدهم تا ببینم چقدر از آنهمه کتاب و درس و بحث یاد گرفتهام؟
حامد بازهم نفس عمیق میکشد و چشمانش را میبندد، انگار میخواهد خاطرات تلخی که جلوی چشمانش آمدهاند را نبیند. من هم پلک برهم میگذارم، پدر، جنگ، ایثار، سوریه، شهادت، جانبازی، حامد، زندگی... همه این کلمات در ذهنم میچرخند و وقتی چشم باز میکنم، اشک مقابلم را تار میکند؛ حامد هنوز به روبرو خیره است، آرام میگویم: برو، کسی که حریف تو نمیشه!
انتظار که ندارید خودم را از تک و تا بیندازم و بگویم: «برادر عزیزم! من تا کنون گمراه بودم و حالا حلالت کردم و تو را بسیار تشویق مینمایم! برو در جبهه نبرد حق و باطل به جهاد مشغول شو!»
حامد خودش میفهمد منظورم همین حرفهاست؛ برای همین گل از گلش باز میشود: این یعنی هم حلال کردی، هم رضایت کامل داری دیگه؟
آرام سرم را تکان میدهم؛ رسیدهایم جلوی در حوزه، خیلی عادی خدا حافظی میکنم؛ الکی مثلا برایم مهم نیست که دارد میرود!
دلم نمیآید انقدر بیمحلی کنم، تمام محبتم را در یک جمله میریزم: مواظب خودت باش.
ادامه دارد...
#داستان_شب
🍁〰🍂
@Alachiigh