حکومت وهابی / انگلیسی دیلمون (بحرین) در اقدامی حساب شده نشست ضداسلامی صدمین سالمرگ عباس افندی رهبر فرقه ضاله بهائیت را در این سرزمین شیعی برگزار کرده است. اگر پایمردی امام، شهدا و رهبر انقلاب نبود، برخی جریانات سیاسی این مراسم را در ایران، شیعه خانه امام زمان (عج)، برگزار میکردند.
✍️رضا قریبی
بیداری ملت
🍁〰🍂
@Alachiigh
@Maddahionlinمداحی_آنلاین_دلم_به_یاد_حرم_کریمی.mp3
زمان:
حجم:
4.64M
🙏صلی الله علیک یااباعبدالله🤚♥️
🌴شب زیارتی امام حسین(ع)
🍃دلم به یاد حرم تا کربلا راهیه
🎤 محمود کریمی
🙏التماس دعا از همراهان عزیز
#شب_جمعه
#هیئت_مجازی
🍁〰🍂
@Alachiigh
1.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ورود بزرگترین کلاهبردار کشور از مسکو به تهران
🔻بزرگترین کلاهبردار کشور که سال ۹۹ متواری شده بود، در مسکو دستگیر و به فرودگاه امام خمینی (ره) منتقل شد.
🍁〰🍂
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌺دلارام من🌺 《خواندݩهࢪقسمٺتنهاباذڪر¹صلواٺ بھنیٺتعجیڵدࢪفرجآقامجازمۍباشد》 قسمت 32 خودش آخرین
🌺دلارام من🌺
《خواندݩهࢪقسمٺتنهاباذڪر¹صلواٺ
بھنیٺتعجیڵدࢪفرجآقامجازمۍباشد》
قسمت 33
تازه از بیمارستان مرخص شده و پای چپش تا زانو داخل گچ است، اما حاضر نیست یک گوشه بنشیند. بچههای نرگس و نجمه ریختهاند دورش و دارند از خجالتش در میآیند. گچ پایش را که پر از نقاشی کردند هیچ، الان از سر و کولش بالا میروند و صدای آه و ناله و خندهاش خانه را برداشته؛ همیشه دنبال بچهها میگذاشت و انقدر باهم بازی میکردند که بچهها از خستگی میافتادند، اما حالا نمیتواند دنبالشان بدود.
نیما هنوز غریبی میکند؛ جو خانواده ما زمین تا آسمان با خانواده مادر فرق دارد، گوشهای نشسته و با چشمانی پر اشک، حامد را نگاه میکند؛ وقتی گفتم حامد مجروح شده و برگشته، با مادر خودش را رساند برای عیادت. نمیدانستم انقدر به هم نزدیکند؛ منتظر است بچهها دور حامد را خلوت کنند تا برود دیدنش.
عمه بچهها را صدا میزند که بستنی بخورند؛ من هم باشم بستنی را به عمو حامد پا شکسته ترجیح میدهم! دور حامد که خلوت میشود، نیما جلو میرود. حامد با شور و حال همیشگیش میگوید: به! داداش نیما! احوال شما؟
نیما کنار حامد مینشیند: سلام.
میزند پشت نیما: خوبی؟ یکتاخانوم بهترن؟
- ممنون، بهتره! شما... یعنی تو... چی شدین؟
- هیچی بابا یه تیر سرگردون بود، جایی بهتر از پای من پیدا نکرد؛ اینام شلوغش کردن گفتن برو خونه! امدادگرم امدادگرای قدیم... یه قطره خون میبینن آدمو میفرستن بیمارستان فوق پیشرفته!
انرژی حامد تمامی ندارد، خوش به حالش! میپرسد: بالاخره چه تصمیمی گرفتی؟
- میخوام کنکور بدم، یکتا هم از بیمارستان مرخص شده، حالش خیلی بهتره، اونم درسشو ادامه بده تا بعد.
- هنوزم دوستش داری؟
نیما سر تکان میدهد: خیلی فکر کردم؛ آره!
حامد لبخند میزند: به خوبی و خوشی، فقط یادت باشه هنوز برای ازدواج خیلی زوده، حداقل بذار بیست و دو سالت بشه!
نیما بازهم سرش را تکان میدهد؛ ناگاه مادر میآید توی اتاق، این اولین بار است که حامد را بعد از مجروحیت میبیند، حامد میخواهد بلند شود اما نمیتواند. مادر تحکم آمیز میگوید: بشین!
مینشیند روبروی حامد؛ حامد سر به زیر دارد، مادر در اقدامی بیسابقه! جلو میرود و پیشانی حامد را میبوسد؛ مادر است دیگر! حتی اگر سالها از پسرش دور شده باشد. صدایش بغض دارد:
- عین باباتی، معلومه دستپخت عباسی؛ ولی خواهشا مثل عباس، خانوادتو قربانی عقیده شخصیت نکن!
و دوباره حامد را میبوسد؛ حسودیام میشود، به ذهنم فشار میآورم تا آخرین باری را که مادر مرا بوسید به یاد بیاورم؛ هرچه میگردم، چیزی دستگیرم نمیشود؛ حامد میخواهد دست مادر را ببوسد که مادر عقب میکشد.
حامد از حرف مادر گرفته شده؛ مادر نمیداند چیزی که حامد بخاطرش میجنگد، عقیده شخصی نیست، حقیقت است؛ حقیقتی که با خون پدر و امثال او امضا شده و حامد بهتر از همه میداند در دنیا چیزی به شیرینی حقیقت وجود ندارد.
یک ساعتی مینشینند و میروند؛ بعد از رفتنشان، حامد صدایم میزند. حالش خوش نیست، صدایش میلرزد: مامان چادر سرش نمیکنه؟
میفهمم دلیل ناراحتیاش را؛ بیآنکه نگاهش کنم، با صدایی آرام میگویم: نه!
خودم هم میدانم با این «نه» من، چقدر به غرورش برخورده. آه میکشد: کاش مامانم چادر سرش میکرد.
اینجاست که میفهمم گاهی انرژی حامد هم تمام میشود.
نیما تصمیمش را گرفته؛ یکتا را دوست دارد؛ بدون مو، با صورتی تکیده و بیرنگ؛ یکتا اما دنبال چیز دیگری میگردد، دنبال خودش؛ دنبال هدفش؛ این را وقتی فهمیدم که مادرش با عصبانیت به من زنگ زد و گفت زندگی دخترش را بهم ریختهام با کتابهای مسخرهام، گفت دخترش در دوران جوانی و تفریحش، نماز میخواند و صمیمیت قبل را با پسرخالههایش ندارد؛ گفت دیگر نه لباس، نه تفریح و نه چیز دیگری یکتا را شاد نمیکند، خیلی صریح و قشنگ هم گفت پایم را از زندگی دخترش بیرون بکشم و بیشتر از این افسردهاش نکنم!
یکتا گاهی یواشکی و دور از چشم مادرش زنگ میزند؛ هربار هم میگویم که رضایت پدر و مادرت مهم است اما او سریع جواب میدهد که خودت گفتی اگر دستورشان خلاف امر خدا بود نباید اطاعت کنم! و من صدباره یادآوری میکنم با رعایت احترام!
عمه از پایین صدایم میزند: حوراء؟ یکی اومده دم در با تو کار داره! میگه دوستته!
کدام یکی از دوستان من اجازه دارند ساعت ده شب بیرون باشند و بیایند خانه ما؟! از شدت کنجکاوی درحال انفجارم! میروم پایین، دم در؛ سوز سرما دستانم را دور بدنم میپیچد؛ در را باز میکنم، پشت به در ایستاده و یک چمدان کنارش، کامم با دیدن چمدان تلخ میشود؛ یاد آن شب میافتم که...
ادامه دارد...
#داستان_شب
🍁〰🍂
@Alachiigh
5.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕ ببینید | #فریب مردم 😓
💢 پشت پردههای فتنه در اصفهان ⚠️⚠️
🍁〰🍂
@Alachiigh
#هوشیار_باشیم 🔔🔔
«مطالبهی قانونمند» با «آشوب و کشتهسازی» فرق دارد‼️🤔
#فتنه_را_بشناسیم 💥
#اصفهان_دشمنان_را_ناامید_میکند ✌️🏻
🍁〰🍂
@Alachiigh