#کلام_نور
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ*
⭐️صفحه ۲۷۴ مصحف شریف
✨همراه تدبر و چند نکته
⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏
🍁〰🍂
@Alachiigh
🌹سردار شهید مهدی باکری 🌹
این نان را نمی شود خورد؟!
✍محل استقرار بهداری و درمانگاه لشکر در سمت راست ورودی پادگان، نزدیک چادر فرماندهی بود.
در چادر بودم که از بیرون چادر کسی مرا به اسم صدا کرد. بیرون که آمدم آقا مهدی را جلو چادر تدارکات بهداری دیدم. سر گونی را با یک دست گرفته بود و با دست دیگرش لای نان خورده ها را می گشت. تا آخر قضیه را خواندم.
سلام کردم، جواب سلامم را داد و تکه نانی را از گونی بیرون آورد و به من نشان داد و گفت:
ـ برادر رحمان! این نان را می شود خورد؟!
ـ بله، آقا مهدی می شود.
دوباره دست در گونی کرد و تکه نان دیگری را از داخل گونی بیرون آورد.
ـ این را چطور؟ آیا این را هم می شود استفاده کرد؟
من سرم را پایین انداختم. چه جوابی می توانستم بدهم؟ آقا مهدی ادامه داد.
ـ الله بنده سی*(بنده خدا)... پس چرا کفران نعمت می کنید؟... آیا هیچ می دانید که این نانها با چه مصیبتی از پشت جبهه به اینجا می رسد؟... هیچ می دانید که هزینه رسیدن هر نان از پشت جبهه به اینجا حداقل ده تومان است؟ چه جوابی دارید که به خدا بدهید؟
بدون آنکه چیز دیگری بگوید سرش را به زیر انداخت و از چادر تدارکات دور شد و مرا با وجدان بیدار شده ام تنها گذاشت.**
⭐️شادی روح پاک همه شهدا فاتحه و صلوات
#به_یاد_شهدا
🍁〰🍂
@Alachiigh
7.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 چالشهای جدید در نماز جمعه.....
نماز جمعه این هفته تهران از چند جهت جالب بود؛ سخنرانی یک دختر دانشجو پیش از خطبهها و تکبیر گفتن نمازگزاران وقتی او علیه طرح صیانت گفت . طرحی که برای جلوگیری سلطه دشمن در فضای سایبر کشور ارائه شده است و هدف نهایی آن ساماندهی به فضای مجازی ولنگار و بی در و پیکر است....
بعد از حذف نیروهای انقلابی مانند دکتر رحیم پور ازغدی و میثم مطیعی و امام جمعه لواسان حالا در دستگاه ائمه جمعه و جماعات آقای علی اکبری تغییرات شبه روشنفکری مشاهده میشود .
جایی که باید تریبون انقلابیون باشد علیه فساد و سلطه بیگانگان بر کشور با این سخنرانی دختر دانشجویی که معلوم نیست با هماهنگی چه کسانی آن بالا رفته ،حالا تبدیل شده به تریبونی برای زدن و تخریب کردن اقدامات اساسی نظام در حوزه حکمرانی سایبری....
#نماز_جمعه #سیاست #رحیم_پور #رحیم_پور_ازغدی #میثم_مطیعی
روشنگری
🍁〰🍂
@Alachiigh
👤 توییت استاد #رائفی_پور
✍ به اراجیف این زبان بسته توجهی نکنید
یک پهپاد در نزدیکی هاشم آباد مورد اصابت دقیق پدافند(در آزمایش پدافندی) قرار گرفته و سایت غنی سازی نطنز هیچ آسیبی ندیده است.
هرچه مذاکرات پیش برود دست و پا زدنهای صهیونیستها بیشتر خواهد شد
مهم اما:
آمریکا در حال خروج از خاورمیانه و ایران در حال بسط قدرت است.
🔸منتظر باشید تا مسئولان مربوطه اخبار دقیق را اطلاع رسانی کنند.
منظور از دست و پا زدنهای صهیونیستها همین کنشگری رسانهای امثال ایدی کوهن بود
Masaf
🍁〰🍂
@Alachiigh
💐💐💐💐💐👇👇
عرض سلام خدمت همراهان عزیز..
دیشب بعلت آماده نبودن قسمت ۳۵ رمان زیبای #دلارام_من شرمنده تون شدیم 🙈🙈
برای عذرخواهی امشب دو قسمت بارگزاری میشود
💐💐💐💐💐👆👆
آلاچیق 🏡
🌺دلارام من🌺 《خواندݩهࢪقسمٺتنهاباذڪر¹صلواٺ بھنیٺتعجیڵدࢪفرجآقامجازمۍباشد》 قسمت 34 با شنیدن ص
🌺دلارام من🌺
قسمت 35
عمه که انگار منتظر این لحظه بوده، با یک لیوان شربت آلبالو خودش را میرساند به حامد و به من هم میگوید: ناهارشو گذاشتم روی سماور که گرم بمونه، برو بیار براش.
حامد برایم زبان درمیآورد؛ پشت چشم نازک میکنم: این عزیز دردونه بودنت موقتیه، خودتم که بکشی، عزیز عمه منم!
غذایش را همراه دوغ و سالاد و ماست داخل سینی میگذارم و برایش میبرم؛ نگاه محبت آمیزی میکند و رو به عمه میگوید: انگار این آبجی خانوم ما خیلی دلش تنگ شده بودا! البته طبیعیام هست.
بحث را عوض میکنم: خودتو لوس نکن،کارت دارم.
با دهان پر میگوید: بگو؟!میدونم میخوای بگی دلت برام یه ذره شده؟ اصلا شبا خوابت نمیبرد از گریه؟
صدایم را پایین میآورم: یکتا اینجاست!
غذا در گلویش میپرد: چی؟ کی اینجاست؟
- یکتا دیگه! این مدت خیلی عوض شده؛ خانوادش هم از تغییراتش ناراحتن، باباش انداختتش بیرون، الان یه هفتهای هست خونه ماست.
اخمهای حامد درهم میرود؛ عمه غر میزند: نمیشد اینو دیرتر بگی که بچم غذاشو راحت بخوره؟
- چه تغییراتی کرده؟
- مذهبیتر شده؛ نمازاشو میخونه، با نامحرم سرسنگین تر شده، ولی اینا به مذاق خانوادش خوش نیومده!
- نیما میدونه؟
- نه، کنکور داره، بهش نگفتم.
ابروهایش را بالا میدهد: خوب کاری کردی، تا الان خانوادش تماس نگرفتن؟ نیومدن دنبالش؟
- نه! فقط چند بار زنگ زدن به من و بد و بیراه بارم کردن.
حامد سرش را تکان میدهد: حق دارن، هرکسی از دید خودش دنیا رو میبینه، چیزی که برای ما خوشبختیه برای اونا اصلا جذاب نیست.
- چکار کنیم حالا؟
حامد قاشق را در دهانش میگذارد و فکر میکند؛ بعد از چند لحظه به حرف میآید: من که غذامو خوردم، بگو بیان باهاشون حرف بزنم.
یکتا را به زحمت راضی میکنم بیاید بیرون؛ تا یکتا بیاید پایین، حامد هم دوش گرفته و لباسهایش را عوض کرده، یکتا اصرار میکند که دلش میخواهد اینجا که میتواند چادر بپوشد، آرام سلام میکند و مینشیند روی مبل، حامد همانطور که سرش پایین است میگوید: حوراء برام گفت چی شده، متاسفم... اما اینم که با خانوادتون قطع رابطه کنید اصلا خوب نیست بالاخره پدر و مادرن، باید حرمتشون رو نگه داشت.
یکتا با صدایی گرفته میگوید: میدونم... اما حاضر نیستن این تغییر رو بپذیرن!
- میشه اگه ناراحت نمیشید، بگید سر چه چیزایی باهاشون اختلاف پیدا کردید؟
- مثلا وقتی میریم بیرون جاهای تفریحی، خیلی ذوق و شوق نشون نمیدم؛ یا برعکس قبل، علاقهای به خرید ندارم؛ نمیدونم، دست خودم نیست، دیگه لذتی برام نداره؛ یا دیگه با پسرای فامیل حتی نیما، راحت نیستم؛ کلا زندگی که قبلا داشتمو دوست ندارم، من... من... از زندگی بدون خدا خسته شدم!
لبخند حامد را میبینم؛ نفس عمیقی میکشد: بیاید از یه زاویه دیگه به قضیه نگاه کنیم، خدا دستور داده نماز بخونیم، با نامحرم شوخی نکنیم، حجاب رعایت کنیم، همه اینا درست؛ شما باید این کارها رو انجام بدید، اما اینکه تفریح نکنید که دستور خدا نیست! دستور خدا اینه که رضایت پدر و مادرتونو داشته باشید. حالا اگه همراه مادرتون برید خرید، یا تفریح کنید، پدر و مادرتون خوشحال میشن و این عین رضایت خداست؛ عین عبادته. شما با این دید باهاشون همراه بشید! برای رضای خدا برید شهربازی، برید خرید، عبادت چیزیه که خدا دستور میده، نه اون چیزی که ما فکر میکنیم؛ کارایی که ناراحتشون میکنه هم لازم نیست جلوشون انجام بدید؛ مثلا نماز خوندن، اما کم کم وقتی ببینن اخلاق شما بهتر شده، ورق برمیگرده.
بدون سلام و علیک راه میافتد داخل خانه و بلند فریاد میکشد: یکتا سریع جمع کن بریم!
صدای حامد را میشنوم که با ملایمت، پدر یکتا را دعوت به آرامش میکند: حاج آقا آروم باشید الان میان، داد زدن نداره که!
پدر یکتا این بار سر حامد داد میزند: هرچی میکشم از دست تو و اون خواهرته که دختر منو از راه به در کردین.
لبم را میگزم و مینشینم کنار یکتا، روی تخت: عزیزم اگه دست من بود، میگفتم همینجا بمونی؛ قدمتم سر چشم؛ ولی میبینی که! پدرت راضی نیست، برو خونه، انشالله درست میشه!
چمدانش را بسته و آماده است، اما تردید دارد: میترسم! میترسم بدتر باهام برخورد کنه.
- ترس نداره که! یه دعوای کوچولوئه نهایتا، تموم میشه میره!
قبول میکند باهم برویم بیرون؛ قبل از اینکه در را باز کنم، صدایی شبیه برخورد یک دست با یک صورت میشنویم؛ قدم تند میکنم تا زودتر از یکتا پایین بروم، از دیدن پدر یکتا با آن حالت خشمگین، و بدتر از آن با دیدن حامدِ سربه زیر و برافروخته، نفسم میگیرد، عمه هم حالش بهتر از من نیست؛ چشمم از دست راست حامد که روی صورتش مانده، پایین میآید تا دست چپش که مشت شده، یکتا که پشت سر من ایستاده، جیغ کوتاه و خفیفی میکشد و دستش را مقابل دهانش میگیرد، حامد نگاهی به من و بعد به یکتا میاندازد؛ به اندازه چند ثانیه نگاهش روی یکتا میماند..
ادامه دارد...
#داستان_شب
🍁〰🍂
@Alachiig
آلاچیق 🏡
🌺دلارام من🌺 قسمت 35 عمه که انگار منتظر این لحظه بوده، با یک لیوان شربت آلبالو خودش را میرساند به حا
🌺دلارام من🌺
قسمت 36
《خواندݩهࢪقسمٺ باذڪر¹صلواٺ
به نیٺتعجیڵدࢪفرجمجازمۍباشد》
به اندازه چند ثانیه نگاهش روی یکتا میماند و بعد میرود؛ تمام خشمش را در دست مشت شدهاش دیدم؛ اما خدا را شکر که ندیدم.
یکتا آرام میگوید: بابا...
پدرش با خشم به سمتش برمیگردد: بدو بریم!
یکتا چند قدم به سمت پدرش برمیدارد، پدرش جلو میآید و دستان یکتا را میگیرد و دنبال خودش میکشد، حتی مهلت نمیدهد خداحافظی کنیم.
با صدای بسته شدن در، میروم به اتاق حامد، نماز میخواند، عادت دارد نماز ظهر و عصرش را جدا بخواند؛ مینشینم تا نمازش تمام شود، پشتش به من است؛ سلام میدهد و تسبیحات میگوید؛ تسبیحاتش تمام میشود، دوباره سجده میرود؛ کاش بازهم نماز بخواند و ذکر بگوید تا نگاهش کنم، نماز خواندنش را دوست دارم؛ مثل همان شب، اردوی راهیان نور، داخل قبر شهید گمنام. از همان وقت دوست دارم نمازهایش را با نگاهم ببلعم! انقدر نمازهایش را دوست دارم که دلم نمیخواهد حرف بزنم تا تمامش کند.
سجاده را که جمع میکند متوجه من میشود؛ دوباره سرش را پایین میاندازد و سجاده را کناری میگذارد. نه من میتوانم حرفی بزنم و نه او چیزی میگوید. پشت میز تحریرش مینشیند و میگوید: جانم؟ امر؟
ناخوش است. هیچ نمیگوییم تا چشمانمان حرف بزنند؛ نمیدانم چند دقیقه میگذرد که حامد میگوید: چیو نگاه میکنی؟ خوشتیپ ندیدی؟
این یعنی بیشتر از این نگاهش را نخوانم؛ همراهش را برمیدارد: برای عید که برنامه نریختین؟
- چطور؟
- میخوام ببرمتون یه جای خوب!
و چشمک میزند.
- کجا؟
- این دیگه جزو اسناد طبقه بندی شدهست!
تا وقتی که دستمان را گرفت و برد فرودگاه هم نفهمیدیم چه خبر است. خودش برید و دوخت و پای پروازی که چندان شبیه پروازهای عادی مسافربری نبود، گفت دارم میبرمتان دمشق!
هنوز یک ساعتی تا پایان پرواز مانده. شوق زیارت را در چشمان عمه میبینم؛ میدانم چشمان عمه هم مثل من برق میزند؛ اصلا وقتی حامد گفت میرویم دمشق، دلم میخواست سرتاپایش را ببوسم.
هواپیما مینشیند، حال من غریبتر میشود؛ جایی پا گذاشتهام که سالها پیش، کاخ خضرای معاویه را دید و خرابه شام را، جایی که آل الله را به مجلس مشروب بردند و آل الله، تزویر را همانجا به مسلخ کشاندند؛ جایی که امروز هم بعد از سالها، دوباره نسل یزید را به خود دیده و مظلومیت اسلام حقیقی را. اینجا نقطه تقابل حزب اموی و حزب علویست.
چقدر اینجا با ایران فرق دارد! در این جو امنیتی، نفس کشیدن هم برایم سخت است، مخصوصا که بیشتر کسانی که اینجا هستند مردند و نظامی و ما را که میبینند، چپ چپ نگاهمان میکنند که یعنی آمدهاید اینجا چکار؟! برای همین پشت سر حامد پنهان شدهایم!
دوستش جلوی در فرودگاه منتظراش است، با یک ماشین؛ مینشینیم عقب و حامد به جوان میگوید: خانوادم هستن عمه و خواهرم!
جوان کمی صورتش را برمیگرداند و لبخند کوچکی میزند: سلام علیکم.
عمه بلند جواب سلام میدهد اما من آرام؛ حامد برمیگردد طرفمان: اول بریم زیارت؟
با این جمله حامد، میتوانم تا خود زینبیه پرواز کنم! حامد خودش جواب را میداند که میگوید: ببرمون زینبیه.
جوان راه میافتد و حامد معرفیاش میکند: ایشون ابوحسام هستن، اصالتا اهل لبنانن و از بچههای حزب الله؛ این یه هفته که اینجایید، هرکار داشتید به ایشون بگید، فارسی هم بلدن.
و بعد هم همراه ابوحسام شروع میکنند به خاطره تعریف کردن. میگویند تا یکی دو سال پیش، تک تیراندازهای تکفیری روی پشت بام و بالای تمام این خانههای نیمه ویران مستقر بودند و اگر پایمان را از روی گاز برمیداشتیم، منهدممان میکردند؛ میگویند الان دمشق را نبینید که زندگی جریان دارد، تا چندسال پیش اینجا واقعا خرابه شام بود و برای مردهای جنگی و نظامی هم امنیت نداشت، چه رسد به زن و بچه و مردم عادی؛ از غربت حرم حضرت زینب(س) میگویند که بخاطر ناامنی، زائرانش کم شده بودند و تکفیریها تا نزدیکی حرم هم آمده بودند.
با این حرفها میروم به سال شصت و یک هجری و خرابههای شام؛ الان هم چهره شهر جنگ زده است اما نه به قدری که حامد میگفت، آخر دیگر مثل سال 61 نیست که کسی نباشد آل ابوسفیان را سرجایش بنشاند؛ دلم میگیرد به یاد غربت عمه سادات؛ اصلا انگار شام یعنی غربت، یعنی درد، یعنی داغ
این کرب و بلا نیست؛ دمشق است که هربار
یک جور شکسته دل هر رهگذرش را.
ادامه دارد...
#داستان_شب
🍁〰🍂
@Alachiigh
📌 فعالیت در ایران
🔸 از حدود ده سال پیش جریان یمانی دروغین وارد ایران شد و به صورت زیرزمینی فعالیت و نفوذ خود را آغاز کرد. استانهایی از قبیل خوزستان، خراسان و قم به عنوان اهداف تبلیغی این گروه ضالّه شناخته میشوند.
🔹 جریان احمدالحسن علاوه برایجاد تنشهایی در شهرهای مختلف، درگیریهایی را در تربتحیدریه ایجاد کردند که منجر به دستگیری حدود پنجاه نفر از آنان شد. آنها در ادامه با تجمع در برابر دادگاه انقلاب ترتبحیدریه به اغتشاشاتی دامن زدند که مشکلاتی را برای شهروندان این شهر ایجاد کرد.
🔸 هوشیاری دستگاههای اجرایی کشور و همچنین مراکز فرهنگی از قبیل حوزه های علمیه برای مقابلهٔ نرم با این چالش باید در اولویت قرار گیرد. و در صورتی که به صورت اصولی به ادعاهای جریانهایی از قبیل احمدالحسنی پاسخ داده شود و دروغهای آنان برای جامعه برملا شود، کمتر کسی پیدا خواهد شد که به سمت آنها گرایش پیدا کند.
#یمانی_دروغین ۳۳
✅ واحد مهدویت
🍁〰🍂
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ ترساندن مردم از راهاندازی #شبکه_ملی_اطلاعات ایران🔻
🔴این کلیپ رو برسونید بدست اون افرادی که هنوز نسبت به طرح صیانت توجیه نشدن . خصوصا اون طنزپردازی که نگران فالوورهاش داخل اینستاگرام و تلگرامه و بچه های مردم و خانواده ها رو تشویق میکنه به حضور در فحشاخانه اینستاگرام....از بیل گیتس یهودی حمایت میکنه و علیه پیامرسان ایتا و قانونمند شدن فضای مجازی ولنگار مطلب مینویسه و مردم رو از طرح صیانت میترسونه....
بیداری ملت
🍁〰🍂
@Alachiigh
🙏🌺🌺🌺
👌👈برای چیزی که
پنج سال دیگه
ارزشی نداره ...
بیشتر از پنج دقیقه غصه نخور
🙏🌺🌺🌺
#مثبت_اندیشی
🍁〰🍂
@Alachiigh