آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتاد_وهفت °•○●﷽●○•° انقدر درگیر تولد محمد بودم که واسه سال تحویل
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهفتاد_وهشت
°•○●﷽●○•°
_راستی یه ساعت دیگه لطفا بیدارم کن
از شدت خستگی زود خوابم برد
ساعت شش ونیم بود که گوشیم زنگ خورد.محمد بهم زنگ زده بود تا بیدار شم و گفت داره میاد خونه
لباس های عیدمون و از کشو در اوردم و روی تخت گذاشتم.
با صدای در از اتاق بیرون رفتمو در و براش باز کردم.
مثل همیشه خیلی گرم ازش استقبال کردم و براش یه استکان چای ریختم .
دوباره رفتم تو اتاق و مشغول مرتب کرد لوازمم شدم. کار اتاق که تموم شد لباسام وعوض کردم و آماده شدم.
محمد هم زود آماده شد و از ساختمون بیرون رفتیم.
تو ماشین نشستیم. آینه رو تنظیم کرد و آروم بسم اللهی گفت و ماشین و روشن کرد .
هروقت از سرکار میومد تا بیست دقیقه بحثی و باز نمیکردم،اگه خسته بود یک ساعت میخوابید و بعد کل وقتش و با من میگذروند. طبق معمول از همچی ازم میپرسید. لابه لای حرف هاشم مدام میگفت حال خودت خوبه؟ جسمی ،روحی،دلی؟
وقتی مطمئن میشد واقعا حالم خوبه خیالش راحت میشد ولی وقتایی که میفهمید دلم گرفته یا اتفاقی افتاده که باعث ناراحتیم شده تمام تلاشش و میکرد که یادم بره و بخندم.
به خوبی هاش فکر میکردم.
متوجه نگاهم که شد برگشت و لبخند زد
به خیابون شلوغی رسیده بودیم.چهل و پنج دقیقه مونده بود به تحویل سال وتقریبا همه عجله داشتن.
سرعت ماشین ما کم بود .داشتیم راه خودمون میرفتیم که از اون سر خیابون یه ماشین با سرعت به طرفمون اومد و واگه محمد با سرعت کنار نمیومد به ماشین ما برخورد میکرد.
منتظر بودم محمد عصبانی شه و داد بزنه. نگاهم به راننده ی اون ماشین بود،با اینکه میدونست خلاف اومده،تا چشمش به چهره ی محمد افتاد اخم کرد و شیشه ماشین و پایین آورد و دستش و با عصبانیت تکون داد. میخواست شر به پا کنه.
محمد شیشه طرفش و پایین آورد و محترمانه دست چپش و از پنجره بیرون برد وبالا گرفت. بعد با لبخند بلند گفت: آقا ببخشید
واز ماشینش فاصله گرفت و به راهش ادامه داد
چشم هام از تعجب چهار تا شده بود
_تو چرا عذر خواهی کردی؟ توکه راه خودت و میرفتی، اون یهو جلوت سبز شد
+میدونم
_خب پس چرا اینطوری کردی؟
+درسته که حق با من بود ولی گاهی وقت ها خوبه که بگذریم تا مشکل بزرگتری به وجود نیاد. کلمه ببخشید چقدر از وقت ما رو گرفت؟پنج ثانیه هم نشد، حالا اگه داد میزدم یا چیزی میگفتم ،ممکن بود اون ادمی که با عصبانیت منتظر همین نشسته بود بیاد پایین، منم میرفتم پایین و خلاصه یه دعوا حسابی میشد و نه تنها وقت ما و مردمو میگرفت و ترافیک و بدتر میکرد و مردم به برنامه هاشون نمیرسیدن، آرامش ما هم از بین میرفت.البته ممکن بود اتفاق های بدتری هم بیافته ،ولی با یه کلمه هم این اتفاق ها نیافتاد هم اون ادم الان پشیمون میشه و دیگه به ادمی شبیه به من اونطوری نگاه نمیکنه و اینکه شاید بنده خدا یه مشکلی براش پیش اومده بود که آشفته بود، چرا حالش و روز عید بدتر میکردم؟ و اینکه اگه خدایی نکرده به تو توهینی میکرد من که نمیتونستم خودم و ببخشم.
چیزی نگفتم که گفت:اوف نفسم گرفت
خندیدم و گفتم :عوضش من و قانع کردی دیگه!
+خب خداروشکر
چند دقیقه بعد با محمد رفتیم گلزار شهدای یک روستایی که خیلی شلوغ نبود، ولی واسه سال تحویل برنامه داشتن.
حس میکردم محمدی که کنارمه رو از شهدا دارم و به همه ی شهدا مدیونم .
سال تحویل پارسال هم در کنار محمد بودم،ولی نه به عنوان همسر.
اون زمان امیدم و کامل از دست داده بودم. خوشحال بودم که لطف خدا شامل حالم شد.
روی زمین موکت پهن کرده بودن. نشستیم .کنار گوشش آروم گفتم:حالا چیشد که اومدیم اینجا؟
گلزار شهدایی که اومده بودیم از خونه امون خیلی فاصله داشت۰
+من با این شهدا رفیقم. خودمون پیداشون کردیم،آوردیمشون، تو همه مراسماتشونم بودم. از اون زمان احساس عجیبی بهشون دارم. وقت هایی که حالم خیلی خوبه ،یا خیلی بده میام پیشون.
پارسال بودیم جنوب نشد بیام پیششون ولی امسال قسمت شد و خداروشکر با شما اومدم.
قرآنش و باز کرد و سوره میخوندیم. سه دقیقه مونده بود به تحویل سال. گفت برام دعا کن
_توهم برام دعا کن
نگاهم به انگشتر توی دستش بود. نمیدونستم چرا انقدر این انگشتر به دستش خوب نشسته. در کل خیلی خوش حال بودم و با دیدن انگشتر تو دستش ذوق میکردم.
قرآن وبوسیدو بست. سرش و پایین گرفت و مشغول دعا کردن بود.
چشمام و بستم و با تمام وجود از خدا بخاطر این حال خوبم تشکر کردم و ازش خواستم این حال و همیشه برام نگه داره.
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتاد_وهشت °•○●﷽●○•° _راستی یه ساعت دیگه لطفا بیدارم کن از شدت خس
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهفتاد_ونه
°•○●﷽●○•°
کلی دعا کردم.یاد دعاهایی که محمد همیشه میکرد افتادم و گفتم:
خدایا من نمیخوام دلیل غیبت آقا باشم. کمک کن بتونیم سربازشون باشیم نه سربارشون
کمک کن بهمون که تا اخر عمرمون جوری زندگی کنیم که نگاه امام زمان همیشه روی زندگی ساده و قشنگمون باشه.
چشمام روبستم و میخواستم قلبم رواز حضور همیشگیش مطمئن کنم.
بلاخره با صدای ترقه فهمیدیم که سال تحویل شد...
بعد سال تحویل،محمد با دقت به تلویزیونی که اونجا گذاشته بودن زل زد تا بفهمه شعار امسال چیه. وقتی رهبر صحبت میکردن اونقدر با دقت گوش میکرد که حس میکردم که متوجه اطرافش نمیشه.
بعد از تموم شدن سخنرانی،منتظر موندیم فضا خلوت بشه تا بریم کنار جایگاهی که برای شهدا درست کرده بودن.
یخورده صبر کردیم. تقریبا بیشتر جمعیت رفته بودن.
از جامون بلند شدیم و رفتیم سمت مزارشون. محمد که دید کسی اطرافمون نیست
جلو تر رفت.قبور چهار تا شهید تقریبا پنجاه سانت ارتفاع داشت.
کنار یکی از قبر ها نشست و سرش رو روی سنگ قبر خمکرد.
دیگه کسی داخله گلزار شهدا نبود و همه بیرون بودن.
دستش رو روی قبر گذاشت. کنارش ایستادم.
نشستم کنارش و مثل خودش سرم رو روی سنگ قبر گذاشتم و بوسیدمش.
به شهید گمنامی که روی سنگ حک شده بود زل زده بودم و با انگشتم روش میکشیدم که محمد گفت: _فاطمه توهم این شهید رو میشناسی ها
_از کجا؟
+یادته دوسال پیش شهید آورده بودیم؟ شما به مراسم نرسیدی ولی وقتی داشتیم تابوت و میبردیم دوییدی اومدی
خواهش کردی تابوت و بزاریم زمین؟
چند دقیقه با شهید هجده سالمون حرف زدی و بعد بچه ها تابوت و بردن؟
انقدر اون لحظه بهت حسودیم شد
چطور یادت نیست واقعا.
با بهت بهش نگاه میکردم. پرده ی اشک چشم هام رو پوشونده بود.انتظارش رو نداشتم. برامخیلی عجیب بود.
سرم رو گذاشتم رو قبر و گریم گرفت
نمیتونستم اشک هام رو کنترل کنم. تعجب کرده بودم،ناراحت بودم از اینکه اون شهید رو فراموش کردم،شهیدی که اولین بار دستم رو گرفته بود فراموش کرده بودم و بعد از دوسال که رفتم پیشش بدون اینکه بدونم. بازمخودش من و دعوت کرده بود.
رفتیم بیرون. دلم نمیخواست برم.
کنترل اشک هام برام سخت بود.
رفتیم طرف شیر آب .
سرم و پایین گرفتمو به صورتم آب زدم
با خنده گفت:
_چیشد یهو؟
با پایین چادرم صورتم رو خشک کردم.
عینکم رو تمیز کرد و داد دستم.
عینکم رو گذاشتم. هنوز بغض داشتم. میترسیدمحرف بزنم و دوباره گریه امبگیره .
سکوتم رو که دید لبخند زد
داشتیم میرفتیم که یهو ایستادم
فهمید که میخوام بیشتر بمونم که گفت:
+میارمت بازم.الان بریمکه مامان اینا منتظر مان.
چیزی نگفتم و همراهش رفتم تو ماشین
نشستم.
+اگه چیزی داری برای گفتن بگو .جمع نکن تو دلت
_محمد من فراموشش کرده بودم ولی اون فراموشم نکرد. من کسی که دستم و گرفت و کمکم کرد و یادم رفته بود ولی اون از وقتی که پای تابوتش التماسش کردم همراهم بود
نتونستم چیزی بگم گفت:
_ بسه دیگه گریه نکن. اشک هات و پاک کن . بابا اینا که نمیدونن کجا رفتیم،اینجوری ببیننت فکر میکنن دخترشون و کتک زدم. راستی!!
_جان
+یه عیدی ویژه برات دارم ولی الان الان نمیتونم بگم چیه.
چیزی نپرسیدم. تا خونه مامان اینا انقدر گفت وگفت که کلی خندیدم وحالم عوض شد
وسطای اردیبهشت بود و بوی خوش بهار یه حال عجیبی رو بهم داده بود.
با دقت به ظرف های روی اپن آشپزخونه امون نگاه کردم. قرار بود مژگان و چندتا از رفیقام برای ناهار خونمون بیان.
کیک و ژله ام آماده شده بود. یه ظرف چیپس و پفکم روی اپن گذاشتم. سمبوسه هام هم که درست شده بود و تو یه ظرف چیدم.
رفتم سراغ میوه های تو یخچال.
تا نگاهم به پرتقال های بد ریخت تو یخچال افتاد صدام بلند شد. روم نمیشد این پرتقال ها رو تو ظرف و جلوی مهمون هام بزارم
داشتم با ناراحتی بهشون نگاه میکردم که یاد کار محمد افتادم
چند ماه پیش، که اقاعلی اینا قرار بود بیان خونمون.به محمد گفته بودم دو نوع میوه داریم ولی کمه،داری میای پرتقال و چندتا چیز دیگه بخر لطفا.
وقتی محمد اومد با دیدن پرتقال هایی که اورده بود چشمام چهارتا شد. از بین همشون شاید فقط قیافه ی چهارتاش سالم بود و میشد جلوی مهمون ها گذاشت.
👇👇👇
آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتاد_ونه °•○●﷽●○•° کلی دعا کردم.یاد دعاهایی که محمد همیشه میکرد
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهشتاد
°•○●﷽●○•°
ازش پرسیدم چرا اینا رو خریده که گفت، از صبح که رفتم سر کار یه پیرزنی گوشه ی خیابون نزدیک به خونه امون میوه هاش رو برای فروش گذاشته بود تا شب که برگشتم هنوز همونجا بود و میوه هاش فروش نرفته بود و ناراحت بود. از ماشین که پیاده شدم دلم واسش سوخت
حس کردم اینجوری بهتره و کمکی هم بهش میشه.
الانم اصلا نیازی نیست براش غصه بخوری.من شیرینی خریدم،برو آبمیوه گیر وبیار.آب پرتقال با شیرینی که خیلی بهتره.
با صدای استارت یخچال به خودم اومدم و پرتقال ها رو برداشتم و آبشون رو گرفتم و تو لیوان ریختم. تو هر کدومشون نی گذاشتم و یه از تیکه پرتقال رو به لبه لیوان وصل کردم،به قول محمد،اینجوری باکلاس تر هم شده بود.
__
اوایل تیر بودیم و هوا خیلی گرم شده بود. کولر و روشن کردم و روبه روش نشستم.
محمد کتاب هایی که خریده بود و به ترتیب توی کتاب خونه میزاشت.
کارش که تموم شد گفت :
+فاطمه یه برنامه دارم،پایه ای؟
_من همیشه با تو پایه ام.حالا برنامه ات چیه ؟
+خیلی چیزا تو ذهنمه که میخوام بهت بگم
نشست رو به روم و گفت :
+میخوام سعی کنیم از این به بعد هر روز یه گناه رو ترک کنیم .
_آخه تو اصلا گناه میکنی که بخوای ترکش کنی؟
+آره.راستی یه قرآن آوردم با خودم. خیلی بزرگه، کنار کتابخونه است هر صفحه اش معنی و تفسیر داره،دلم میخواد هر روز حداقل یک صفحه از اون قرآن رو بخونیم.
یادته قبلا گفتی چندتا سوال داری؟
هر روز که قرآن رو با تفسیرش میخونیم هر جایی که برات سوال بود و نتونستی درست درک کنی شماره آیه و اسم سوره رو جایی یادداشت کن. من هم همینکارو میکنم. بعد از ختم قرانمون تمام سوال هامون رو از یکی که عالمه و میتونه به ما جواب بده میپرسیم.خوبه؟
_آره،عالیه
+این کتاب هایی که اورده ام هم عالیه و خیلی کمک میکنه به ما،حتما زمانی که تو خونه بیکاری بخونشون تا تموم شن و کتاب های جدید بیارم.
_چشم
یکی از کتاب ها رو برداشت و نشست روی مبل و شروع کرد به خوندن.غرق کتاب بود که گوشیش که روی اپن بود زنگ خورد.
رفتم سمتش و بدون اینکه به صفحه اش نگاه کنم،گوشی رو برداشتم و به محمد دادم.
روی مبل روبه روییش نشستم
با انرژی سلام کرد.چند ثانیه گذشت و چیزی نگفت.چند ثانیه شد یک دقیقه و محمد هنوز سکوت کرده بود.
با دیدن قیافه بهت زده اش نگران شدم.
رنگ چهره اش عوض شده بود.
یهو دستش و به موهاش کشید و گفت :
+دارم میام
گوشیش رو انداخت روی مبل و رفت تو اتاق.
پنج دقیقه نشد که محمد لباس هاش رو با دم دست ترین لباس عوض کردو با عجله به طرف در رفت
_چیشده ؟کجا میری؟ چرا اینشکلی شدی؟چرا حرف نمیزنی ؟
جوابی نداد و با عجله دکمه پیراهن سورمه ایش رو بست.
یه نگاه به ساعت انداختم.
_محمد ساعت یازده ونیم شبه . با این عجله کجا داری میری؟
👇👇👇
آلاچیق 🏡
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهشتاد °•○●﷽●○•° ازش پرسیدم چرا اینا رو خریده که گفت، از صبح که رف
#ناحله
#قسمت_صدو_هشتادو_یک
هیچی نمیگفت. انگار صدام به گوشش نمیرسید. خیلی ترسیده بودم. این رفتار محمد بی سابقه بود.داشت میرفت بیرون که بازوش رو گرفتم و با عصبانیت گفتم:
_اه سکته ام دادی محمد میگم چی شده؟ کسی طوریش شده؟
اولین باری بود که صدام روش بلند شد.
چند ثانیه به چشم هام زل زد.نگاهش پر از ترس بود.
با صدای لرزونی گفت:
+برمیگردم میگم، نگران نباش
بدون اینکه صبر کنه از خونه خارج شد.
با تعجب به در بسته نگاه کردم. کلی سوال تو ذهنم ساخته شد. اعصابمخورد شده بود
نشستم رو مبل و زانوهام روتو بغلم گرفتم. دلماز محمد پر بود.
نگاهم رو به ساعت دوختم.انگار عقربه های ساعت هم بامن لج کرده بودن.
سعی کردم خودم رو به کاری مشغول کنم تا کمتر نگران شم ولی نه کیک پختن تونست حواسم رو از محمد پرت کنه،نه خیاطی...
ساعت دو شده بود و دیگه داشت گریه ام میگرفت.موبایلش رو همبا خودش نبرده بود و نمیدونستم باید به کی زنگ بزنم.
از نگرانی هی تو خونه راه میرفتم.
بیست بار در یخچال رو همینطور الکی باز کردم. خواستم کتاب بخونم ولی هیچی ازش نفهمیدم. حوصله فیلم دیدن هم نداشتم. از اونجایی که نمیتونستم کاری کنم و به شدت نگران بودم نشستم روی مبل و زدم زیر گریه.
میخواستم به مامانم زنگ بزنم ولی دیر وقت بود.
ساعت سه و بیست و پنج دقیقه بود که صدای باز و بسته شدن در اومد. با اینکه به شدت از محمد ناراحت بودم منتظر بودم بیاد و ببینم که حالش خوبه.
محمد اومد ،ولی یه لحظه شک کردم آدمی که دارم میبینم محمده.
با صدای بی جونی سلام کرد.
به سرعت از جام بلند شدم و رفتم جلو تر. لامپ آشپزخونه یخورده خونه رو روشن کرده بود.
با ترس صداش زدم:
_محمد
جوابی بهم نداد. دوباره به سمتش قدم برداشتم و تو فاصله ی کمی باهاش ایستادم. از وقتی محمد رو شناخته بودم هیچ وقت اینجوری ندیدمش. با دیدن چهره اش تمام حرف هایی که آماده کرده بودم از یادم رفت .
چشم های تَرِش کاسه خون شده بود.
از نگاهش فهمیدم چقدر حالش بده.
وقتی بهت من رو دید از کنارم گذشت و روی زمین نشست.سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد.
خیلی داغون بود. یادم افتاد جواب سلامش رو ندادم.
نشستم کنارش ولی میترسم چیزی ازش بپرسم. در شرایطی نبود که بخواد به سوال های من جواب بده.الان تنها چیزی که میخواستم این بود که حرف بزنه و سکوت نکنه که حالش بدتر شه.
یخورده گذشت،با اینکه قلبم داشت از جاش در میومد از جام بلند شدم. حس کردم تنهایی براش بهتره. ولی دو قدم که برداشتم صداش رو شنیدم
+بمون
دوباره رفتم و کنارش نشستم و به دیوار تکیه دادم. نور لامپ نیم رخ راست صورتش رویخورده روشن کرد بود.
دستش که روی بازوش بود و محکم تو دستم گرفتم.
باورم نمیشد کسی که کنارم نشسته و اینطور اشک میریزه محمده. محمدی که همیشه محکم بودنش رو تحسین میکردم کسی که حتی زمان فوت پدرش هم اشک هاش رو ندیده بودم.
حس کردم دیگه نمیتونم طاقت بیارم و وقتشه که حرف بزنم باهاش.
دلمنمیخواست اشکاش رو ببینم. به دستش زل زدم و گفتم :
_خیلی نگران شدم.
یه نفس عمیق کشید ودوباره با بغض گفت:
+میگن من باید برای زن و بچه اش خبر ببرم...
_چه خبری؟زن و بچه ی کی؟
+میثم
_خب؟؟
+میثم شهید شد
با چیزی که گفت تمام بندم یهو لرزید.
_میثم؟
+اره همون که روز عروسیمون همش میومد جلو ماشینمون نمیذاشت بریم.
همونکه دوتا دختر کوچیک داره!
فهمیدم کدوم دوستش رو میگه. با فکر کردن به زن وبچه هاش سرم گیج رفت
سرش رو به شونه ام تکیه دادو گفت:
+من به دختراش چی بگم؟دلم نمیخوادمن برم و خبر شهادتش رو برسونم.فاطمه باورمنمیشه باید سه ساعته دیگه..
با اینکه خودم گریه امگرفته بود تلاش میکردم که محمدرو ارومکنم
_خودت گفتی،آقا میثم چندین بار رفت عملیات و مجروح برگشت. از وقتی هم ازدواج کرد تو سپاه بود و ماموریت میرفت،یعنی بیشتر از ده سال. هر چقدر هم همسرش بهش وابسته باشه به اندازه ی عشقی که من به تو دارم نیست که
آدمی مثل من که حتی نمیتونه چند ساعت نبودت رو طاقت بیاره داره رو خودش کار میکنه.
با اینکه خیلی دردناکه گاهی بهش فکر میکنم. مطمئنم خانوم آقا میثم از قبل خودش و برای شنیدن این خبر آماده کرده میدونم خیلی سخته ولی با چیز هایی که از تو راجع به صبرشون شنیدم ازش بعید نیست.
وقتی چیزی نگفت گفتم:
_محمد پس من چیکار کنم؟اگه یه روزی یکی خبر شهادت تو رو.
خودم از ادامه دادن به جمله ام ترسیدم
ولی انگار همین جمله کافی بودکه محمد دوباده خودش رو پیدا کنه.
همه ی هدفم از زدن حرفام همین بود
ادامه دادم:
_مگه خودت نمیگفتی شهادت مرگ نیست؟مگه نمیگفتی شهید هیچ وقت نمیمیره،هست ولی بقیه نمیبیننش؟مگه نگفتی شهادت اتفاق مبارکیه؟ پس چرا رسوندن این خبر مبارک انقدر برات سخته؟حرفات رو قبول نداری؟
صداش رو صاف کرد،از جاش بلند شد و گفت:
+چرا،دارم. فقط امیدوارم حق با تو باشه و خانومش واسه این خبر آماده شده باشه
لباسش رو عوض کرد و رفت تواتاق کوچیکمون.
#ف د،غ م
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#قسمت_صدهشتادو_هشت بعد چند لحظه سکوت گفتم: _چیزی که داری ازم پنهون میکنی چیه؟ +من چیزی پنهون نمیکن
#ناحله
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_نه
بی تفاوتی محمد بدترین تنبیه بود برای من ،خودش میدونست نمیتونم تحمل کنم. رفتم کنارش نشستم،داشت لباس و تا میکرد که دستش رو گرفتم و با یه لحن مظلوم گفتم : داری من و از خونت بیرون میکنی؟ لباسامو جمع میکنی که بفرستیم خونه ی بابام؟چیکار کردم مگه من؟
چیزی نگفت و به کارش ادامه داد. بیشتر لباسم و که برداشت در چمدون و بست و گوشه ی اتاق گذاشتش.
اومد نشست کنارم،بعد چند روز با لبخند نگام کرد و گفت:از خونه ام بیرونت کنم؟ اینجا خونه ی ماست.خونه ما دوتا.
میخواست ادامه بده که گفتم :پس قبول داری که هرچی اینجاست مال هر دومونه ؟
+بله که قبول دارم
_قبول داری که هرچی تو داری و هرچی من دارم مال دوتامونه و در حقیقت ما دوتا یه نفریم ؟
+آره
_خب پس چرا چند روزه اینطوری شدی؟
مگه من چیکار کردم؟چیزایی که فروختم واسه دوتامون بود.وقتی حرف زندگی مشترک میشه ،همچی مشترکه. دردای تو دردای منه،غم و غصه ها و نگرانی هات نگرانی های منه،مشکلاتت مشکلات منه.من حق ندارم واسه حلشون بهت کمک کنم ؟
یه نفس عمیق کشید و گفت : باید قبلش حداقل به من میگفتی. اونا هدیه عروسیت بود...
_فدای سرت،بعد برام میخری. طلا و جواهر و این چیزا اونقدر که برای بقیه خانوم ها مهمه برای من نیست،اتفاقا من چون تنوع ودوست دارم بدلیجات و بیشتر میپسندم
+حلقه ات و هم فروختی؟
_نه بابا.حلقه ام و چرا بفروشم!؟ تو کمده
از لبخندی که زد دلم گرم شد. گونه اش و بوسیدم و گفتم :دیگه همنگاهت و از من نگیر،هلاک میشما. در ضمن خونه ی بابا هم نمیرم
ساختگی اخم کرد و گفت:قبلا روحرفم حرف نمی آوردی !اینطوری من نگران میشم. یه چند روز بمون، قول میدم زود برگردم،خب؟
به ناچار قبول کردم.پیشونیم و بوسید و گفت: ببخش که تنهات میزارم. راستی برات نوبت سونوگرافی گرفتم.متاسفانه هفته دیگه است و نیستمکه باهات بیام.
_با مامان میرم اشکالی نداره
شونه ام و از روی میز برداشت.
نشست پشت سرم موهام و که اطرافم پخش بود جمع کردو شونه میزد.
+فاطمه خیلی بیشتر از قبل مراقب خودت باش خب؟تحت هیچ شرایطی نزار چیزی حالت و بد کنه.
_چشم
+فاطمه اگه بچه امون دختر بود، دلم میخواد مثل خودت بشه.میخوام زهرایی تربیتش کنی. خیلی مراقبش باش،راه درست و نشونش بده،نزار کج بره. از همون نوزادیش به چیزای درست عادتش بده. اگه پسر بود مثل اون شخصیت هایی که کتاباشون و میخونی تربیتش کن.
_تو هستی دیگه خودت تربیتش میکنی، اه چرا اینجوری حرف میزنی،اصلا نمیخوام بری.
چیزی نگفت. قبلا بهش یاد داده بودم چجوری مو و ببافه. موهام و بافت و با کش موی گل گلیم تهش و بست. هنوز گیسم و ندیده بودم
+راستی فاطمه اگه دختر بود موهاش و کوتاه نکن.چله ترک گناهمون و هم یادت نره
_حواسم هست
کار موهام که تموم شد اومد رو به روم نشست و بهمزل زد
+خیلی نورانی شدی
زدم زیر خنده که گفت:چرا میخندی؟ میگم هر بار میبینمت خوشگل تر از قبلی باورت نمیشه که!حالا اینبار هم خوشگل تر شدی و هم نورانی.
یهو عجیب نگاه کرد و به صورتم دست کشید و گفت :عه نکنه چیز زدی،چی میگن بهش؟میزنن صورت و سفید میکنه؟ پنتِک؟پنکِت؟
بلند خندیدم وگفتم :نه عشقم پنتک نزدم.پنکک هم نزدم
+نخندا.حالا خیلی همفرق نمیکرد.
با خنده گفتم :بله بله کاملا حق با شماست.
رفت پشت سرم.موهام و که بافته شده بود دستش گرفت و گفت:این چرا اینجوری شد؟
_چجوری شد؟
+حس میکنم عجیب شد ولی مدلش جدیده. برو حالش و ببر.
با تعجب موهام و آوردم جلو. تا نگام بهش خورد بلند خندیدم.از خنده شکمم درد گرفته بود. نمیدونست چیشد با تعجب گفت :چرا میخندی؟
_محمد جان مگه گفتم فرش ببافی؟ این تار موعه عشقم،مو
دوباره خندم گرفت و نتونستمادامه بدم
+خب چیشد مگه؟
_چیزی نشد ولی اینجوری که تو بافتیش، گیس نشد فرش شد
از موهام که به شکل های عجیب و غریب بهم گره اش زده بود عکس گرفتم و گفتم :این شاهکارت و باید ثبت کنم بعد نشون بچه ات بدم ببینه باباش چقدر هنرمنده .
تا دوساعت بعد تا نگاهم به موهام میافتاد میزدم زیر خنده. دلمم نمیومد بازش کنم.
---
نبودش اوایل زندگی خیلی سخت بود با اینکه عادت کردم به رفتن یهوییش هنوز هم سخت و مشکل بود.وقتایی که محمد نیست انقدر خودم و مشغول میکنمکه از شدت خستگی نای فکر کردن نداشته باشم. ولی نمیدونستم اینبار باید چیکار کنم که نبود زندگیم و کنارم حس نکنم.
هرچقدر کتاب میخوندم که صبرم بیشتر و وابستگیم کمتر شه،هیچ فایده ای نداشت.فقط به ترسی که تو وجودم شکل گرفته بود دامن میزدم.از اینجور حرفا زیاد میزد،از نبودش زیاد میگفت ولی اونقدر برام تحملش سخت بود که نمیزاشتم ادامه بده و سریع فراموش میکردم.
____👇👇
آلاچیق 🏡
#قسمت_صد_و_نود خیلی گرفته و ناراحت بودم. دلممیخواست خودم پیراهن سیاهش و براش بپوشم . مامانم برای ص
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدونود_ویک
°•○●﷽●○•°
+تسبیح هدیه دادن خیلی خوبه.توهم اگه خواستی یه وقتی تسبیح هدیه کنی به طرف بگو که تسبیح و میدم به تو ولی هرچی ذکر گفتی باهاش، ثوابش باید به منم برسه،منم اینطوری هدیه کردم.
نگاهش به جاده بود.
_به چی فکر میکنی؟
+یه پسر شونزده هفده ساله ای از آشناهامون برگشت بهم گفت چرا شما فقط دنبال گریه و غمین؟مردم افسرده میشن.چرا شادی و تبلیغ نمیکنید؟
سر حرفش درباره ی محرم و هیئت های مذهبی بود.خلاصه کلی حرف زدیم و گفتم که این مراسمات از سر غم وغصه یا افسردگی نیست ولی خب مدام حرف های خودش و تکرار میکرد.حرفمون که تموم شد رفتم عکس های صفحه اش و چک کردم.فاطمه همه ی پروفایل هاش راجب خودکشی و بی وفایی و تنهایی و خسته شدن از دنیا و خیانت و از این چیزا بود. بعد واقعا برام سوال شد گفتم تو که باید آدم شادی باشی این فاز منفی تو پروفایلهات چیکار میکنه؟ هیئت و روضه اهل بیت محل تربیت آدم هاست و نه فقط تخلیه احساسات...امیدوارم قانع شده باشه. ولی خیلی عجیب بود برام،امشبم یکی یه چیزی گفت دوباره یادمافتاد
_تصور خیلی از آدما نسبت به آدمایی مثل ماها اشتباهه.حیف که نمیشه به تک تکشون توضیح داد که باور کنن اونجوری که فکر میکنن نیستیم. راستش چون خودم هم یه همچین تصوراتی داشتم الان خیلی خوب درک میکنم.
رسیدیم خونه.
از چشماش خستگی موج میزد.
گفتم :دعا کردی واسه من ؟
+امکان داره دعا نکنم؟
____
شب پنجم محرم بود،از هیات اومدم بیرون تا با ریحانه بریم آشپزخونه مسجد.
تازه سخنرانی تموم شده بود.محمد و دیدم که از در مسجد خارج شد، سوار ماشینش شد و رفت.
برام سوال شد ولی چیزی نگفتم.
دو شب دیگه هم محمد و دیدم که داره بعد از سخنرانی از مسجد میره.
وقتی اومد دنبالم تا بریم خونه بلاخره ازش بپرسیدم
_شب ها مسجد نیستی؟
+هستم ولی نه تا پایان مراسم
_اشکالی داره بپرسم کجا میری؟
+میرم یه مسجد دیگه.
_نمیپرسم چرا چون اگه میخواستی بگی خودت بهم میگفتی ولی منم میام باهات هر جا که میری
+باشه
دلم میخواست برام توضیح بده خیلی کنجکاو بودم. سکوتش ناراحتم کرد ولی سعی کردم زود قضاوت نکنم.
شبِ بعد به گفته ی من،محمد اومد دنبالم و رفتیم جایی که شب ها بدون اینکه به کسی بگه میرفت.
مسیر طولانی و گذروندیم و به آخر شهر رسیدیم.
+این مسجد و افراد این محل به کمک یه خیّر تازه ساختن،یکی از رفقا ازم کمک خواست و خواهش کرد که این چند شب که مراسم دارن بیام اینجا.
چیزی نگفتم. وقتی دید نمیخوام سوالی بپرسم از ماشین پیاده شد. منم پیاده شدم و همراهش رفتم. داشتم میرفتم طرف خانوم ها که محمد گفت: دلخور که نیستی از من ؟
لبخندی زدم و گفتم :نه بابا،دلخور برای چی؟واسه منم دعا کن
اینو از ته دلمگفته بودم. من هیچ وقت نمیتونستم بیشتر از چند ثانیه از محمد دلخور باشم
یخورده که گذشت جمعیت تو مسجد تازه ساخت بیشتر شد. بعد از سخنرانی بیشتر چراغ هارو خاموش کردن.
از کیفم دستمال برداشتم و به دستام خیره شدم که صدای محمد از بلندگو ها به گوشمرسید. اولش شک کردم ولی وقتی با دقت بیشتر گوش کردممطمئن شدم که این صدای محمد منه!
لبخندی روی لبم نشست،خوشحال شدم از اینکه یکی از کار های پنهونی محمد و کشف کردم.
روضه خوند و بی صدا اشک ریختم
...
بعد از اتمام مراسم رفتم سمت خانومی که دم مسجد ایستاده بود و خادمی میکرد
_ببخشید خانوم، میخواستم بپرسم اسم این مداحتون چیه ؟
خندید و گفت :شما الان چندمین نفری هستین که از شب اول این سوال وازمن میپرسه. بنده اطلاعی ندارم. ایشون خودشون و معرفی نکرده. کسی هم که میشناستشون چیزی از ایشون نمیگه. ولی شنیدم که خیلی به مسجد کمک کردن. مردم اینجاهم دوستش دارن، جمعیتم که میبینید به لطفشون از شب های قبل بیشتر شده.چطور شد که پرسیدین ؟
_هیچی همینطوری،برام سوال شده بود. به هر حال ممنونم از شما،قبول باشه ان شالله. خدانگهدار
#رمان_مذهبی
نویسنده#غین_میم و #فاء_دآل
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#قسمت_صد_و_نود_و_پنج با سلیقه ی خوب مادرم،اتاقش قشنگترین قسمت خونه امون شده بود. محمد همونطور که به
#ناحله
#قسمت_صد_و_نود_و_شش
فاطمه
با دیدن لبخند قشنگی که روی لبش نشسته بود جون تازه گرفته بودم. یخورده خودم و بالا کشیدم و به بالشت پشت سرم تکیه دادم.
اومد کنارم ایستاد و سلام کرد.جوابش و دادم و دسته گل قشنگی که طرفم گرفته بود و ازش گرفتم.
_چه خوشگله!
نگاهش و ازم برنمی داشت که گفتم: ایندفعه رو باورم نمیشه اگه بگی، خوشگل تر شدی.
بلند خندید. یخورده به مامان اینا نگاه کرد. نگاهشون و که از ما گرفتن محمد خم شد و سرم و بوسید. بغلش کردم که گفت:خدایا شکرت.
نشست پیشم و آروم کنار گوشم گفت: نور چشام قدم نو رسیده ات مبارک باشه.
میخواست بچه رو تو بغلم بزاره که گفتم :کنار گوشش اذان گفتی؟
+نه هنوز
_خب اذان بخون براش بعد بده بغلم
همه با چهره ی خندون نگامون میکردن رفت وکنار پنجره ایستاد.چشماش و بست وکنار گوشش اذان گفت
زل زد بهش و گفت:تصدقت بشه بابا، دختر خوشگل من
صورتش و چندین بار بوسید و بچه رو تو بغلم گذاشت. به خودم چسبوندمش وبا بغض قربون صدقه اش میرفتم.
دستش و گرفتم و:سلام نفس مامان،خوش اومدی. میدونی چقدر منتظرت بودم کوچولوی من؟
گریه اش گرفته بود.دستاش و تکون میداد و گریه میکرد. دلم برای صداش ضعف رفت. موهاش و با انگشتم مرتب کردم و آروم گفتم :مرسی که بیشتر شبیه بابات شدی.
محمد که کنارم ایستاده بود دستش و گرفت و گفت:جان دلم
بوسیدمش و با گریه ای که از شوق دیدن دخترم بود گفتم: وایی چه بوی خوبی میدی تو کوچولو
مامان گفت:قربونت برم باید به دختر نازم شیر بدی
محمد تا این و شنید رفت بیرون و با یه بطری آب برگشت.
بچه روداد بغل مامانم و اومد کنارم.
آروم گفت:عزیزدلم همیشه با وضو به زینب شیر بده.
رو دستم آب ریخت و با کمکش وضو گرفتم.
همه دور مامان جمع شده بودن و حواسشون به زینب بود .محمد گونه ام و بوسید و آروم گفت: دیگه الان بهشت زیر پاته برو حالش و ببر
خندیدیم و بچه رو دوباره تو بغلم گذاشت.
زینب اسمی بود که محمد خیلی دوسش داشت رو دخترش بزاره. خیلی حس خوبی بهم دست میداد وقتی دخترم و زینب صدا میزدم و محمد با لبخند نگام میکرد. انقدر حالم خوب بود که احساس میکردم هیچی نمیتونه حال قشنگم و ازم بگیره. من عاشق خانواده ی سه نفرمون شده بودم.
#فاء_دال
#غین_میم
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#قسمت_دویست_و_سیزده _مامان... +همین ک گفتم! _باشه +یکم رو خودت کار کن .انقدر غرور یه جا بد حالت و م
#ناحله
#قسمت_دویست_چهارده
اینا چه میفهمن شاید یکی مثل من دلش پدر میخواد که واسه کارای بدش سرش داد بزنه .
یا بشینه بغلش و براش ناز کنه ...
اینا که یه عمر به وجود پدرشون تکیه کردن چه میفهمن تکیه به سایه ی پدر یعنی چی؟؟
اخه یکی نیست بگه سهمیه ی کنکور کشک چی دوغ چی؟
اصلا گیرم که از سهمیه ی کنکور استفاده کردم اخه مگه سهمیه واسه ادم بابا میشه؟
اونم واسه یه دختر!
اخه چرا به خودشون اجازه ی توهین میدن خب یعنی چی بابات چقدر گرفته شما رو ول کرده .
اه .
من که از سهمیه ی کنکور استفاده نکردم اینجوری بم حمله ور شدن پس خدا به اونا رحم کنه که استفاده کردن ...!
تو فکر اتفاقای صبح بودم که نفهمیدم کی خوابم برد ....
روز سختی بود . تا ظهر کلاس داشتیم.انقدر خسته بودم که دیگه حد نداشت
کیفم رو روی دوشم جابه جا کردم و از در دانشگاه خارج شدم .
تو پیاده رو به سمت ایستگاه تاکسی قدم بر میداشتم که حس کردم یه مرد صدام کرد
+زینب؟
ایستادم برگشتم عقب که با قیافه ی خندون امیرعلی مواجه شدم. راهمو به سمتش تغییر دادم و گفتم
_سلام تو اینجا چیکار میکنی؟
+علیک سلام تو چرا گوشیتو چک نمیکنی؟صدبار زنگ زدم. خداخواهی بود اینجا پیدات کردم.
_عه؟زنگ زدی؟حواسم نبود
خب چیکارم داری؟
+بیا بشین تو ماشین بهت میگم
_عه اخجون ماشین داری؟
+اره بیا
پشت سرش حرکت کردم
امیرعلی پسر عمو محسن بود که از بچگی باهم بزرگ شده بودیم و به هم محرم بودیم .
دقیقا شکل مامانش بود صورت سفید با موها و محاسن بور ...
قدشم خیلی بلند بود .
یه پیراهن چهارخونه ی ترکیبی روشن تنش بود با شلوار کتان مشکی
پشتش رفتم و سوار ماشینش شدم
میخواستم زودتر بفهمم که چیشد که دنبالم میگشت
به محض اینکه نشست گفتم
_خب تعریف کن چیشد؟
+میگم حالا بهت. خودت خوبی؟
چه خبر از دانشگاه؟درسا خوب پیش میره؟
_هی میگذره . تو چی؟خیلی وقته ندیدمت پیر شدی
+فشار زندگیه دیگه
_اوه بله بله
چه خبر از این طرفا؟
+ببین از صبح دارم دنبالت میگردم
چند بار به خاله زنگ زدم سر کلاس بود جواب نداد
رفتم خونتون نبودی
دوباره زنگ زدم به خاله که گفت تا ۵ دانشگاهی.
_خب. اره
+بله
هیچی دیگه
میگم سرهنگ عمادی نیا میخواد با مامانت صحبت کنه یجوری راضیش کن
_برای چی؟
+واسه برگزاری یادواره شهدا
_ای وای اره خوب شد گفتی یادم رفته بود اصلا .
+اره میخوان امسال یادواره بگیرن واسه بابات .پاشم کرده تو یه کفش که اره الا بلا باید یادواره بگیریم
_ولی خب مامان که نمیزاره ...
+مگه خودش نمیدونه؟
هزاربار تاحالا شما بهش گفتین هزار بارم ما گفتیم ولی میگه امسال باید بگیریم حتما ...
_تو که میشناسی مامان و .
میگه بابا اینجوری راضی نیست .
عوضش هر سال یه پولی میبره میده به خیریه .
+تو دیگه نمیخواد به من بگی خودم از برم اینارو .
ولی میگه چون بیسمتمین سالگرده باید حتما یه یادبود بگیرن گزارش کار بدن
_خب کلی شهید دیگه هم هست بگو واسه اونا بگیرن گزارش بدن
مامان راضی نمیشه میگه بابا دوست نداشت
+من نمیدونم از من گفتن
حالا خوده سرهنگ میاد خونتون
سعی کن تو هم از قبل به مامانت امادگی بدی
_باشه سعی خودمو میکنم.
ولی به سرهنگ بگو که حرف از مصاحبه و مستند و اینا نزنه پیش مامان که بیشتر مخالفت کنه
بگو خودشون سر و تهشو راست و ریست کنن
منم که دلنوشته و اینا نمیخونم
+اوف کشتین منو شما خسته شدم به خدا .باشه
بیا تو زودتر برو خونه رو تمیز کن
_امشب؟وای نه
+چرا چه خبره مگه؟
_خیلی خستم حالشو ندارم
پوفی کشید و ماشینو استارت زد
+خونه میری دیگه؟
_اره قربونت
تو اگه کار داری برو من خودم میرم
+نمیخواد ناز کنی حالا نه خیر کار ندارم.
مشغول تماشای خیابون شدم که رسیدیم خونه
ازش خداحافظی کردم و رفتم بالا
بعد از اینکه لباسمو عوض کردم مشغول تمیزکاری خونه شدم
👇👇
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_دویست_چهارده اینا چه میفهمن شاید یکی مثل من دلش پدر میخواد که واسه کارای بدش سرش داد
#ناحله
#قسمت_دویست_پانزده
کلاس امروز تموم شده بود
داشتم وسایلامو جمع میکردم که اومد کنارم ایستاد.
+خوبی؟
با لبخند گفتم
_مرسی تو خوبی؟
+بدک نیستم
راستشو بخوای اومدم یه اعترافی کنم
لبخندم پررنگ تر شد
_اعتراف؟به چی؟
+میشه تو حیاط حرف بزنیم؟
_چرا که نمیشه بریم
کیفم رو انداختم رو دوشم و رفتم سمت در .اونم پشت سرم با کوله ی تو دستش حرکت کرد .
سعی کردم باهاش هم قدم بشم
_خب؟
+ببین شخصیتت خیلی واسم جالبه
چجوری بگم یعنی اصلا با اون چیزی که فکرشو میکردم هیچ شباهتی نداری
_خب راجع به من چی فکر میکردی؟
+فکر میکردم چون که چادر میپوشی حتما خیلی عقب افتاده ای .
یا چه میدونم مثلا حس میکردم از این کند ذهنا باشی
خندیدم و
_یعنی چی؟
+یعنی از این بچه چادریایی که تو همه چی عقبن
تو شخصیت تو ظاهر تو درس و خیلی چیزای دیگه
رفتیم سمت حیاط
_به به ببین چیا میشنوم
چرا هرکی چادر میپوشه عقب افتادس؟
+فقط چادر که نه
اخه میدونی تو بچه شهیدی!
نگاش کردم که ادامه داد
+نه ببین شاید منظورمو بد متوجه شدی . منظورم اینه که تو کلا فرق میکنی خیلی روشن فکری مطالعت خیلی زیاده .
_از کجا میدونی؟
+اخه تو بحثت با صادقی متوجه شدم
حالا جدی بدون سهمیه اومدی؟
_اره .
+چرا؟
_چون مامانم اجازه نمیداد
میگفت بابات راضی نیست که به سهمیه دلت خوش باشه و درس نخونی برای همین اصلا اجازه نداد حتی اسمشم بیارم ...
+اها.
_یعنی یه سهمیه باعث شده بود روز اول دانشگاه بهم بپری ؟
+من ازت عذر میخوام بابت حرفام..
_نه منظورم این نبود .
منظورم اینه که از سهمیه یه هیولا ساختین مگه چیه که انقدر گندش کردین؟
+نمیدونم اخه اونایی که سهمیه دارن جای ماها رو میگیرن که تلاش کردیم واسه قبولی
اونا بدون هیچ تلاشی میان جای من و امثال من میشنن
_ای وایِ من نگو تو رو خدا این حرفارو.
+چیشد؟
_ببین تو بدون هیچ اطلاعاتی چجوری میتوتی قضاوت کنی؟
+بیا بشینیم روی این نیمکت
_باشه
نگام کرد که ادامه دادم
_اصلا میدونی سهمیه ی کنکور چیه؟
+فکر میکنم بدونم
_اخه نه عزیز دل من اصلا همچین چیزی که فکرشو میکنی نیست
سهمیه ی کنکور رو یه ارگانی مثل بنیاد شهید یا بنیاد ایثارگران یا جانبازان میاد پول میده میخره
که مثلا واسه هر رشته چند تا صندلی اضافه کنن به ظرفیت اون رشته تو فلان دانشگاه.
اصلا اینجوری نیست که بچه های شهدا و جانبازا بیان جای کسی رو اشغال کنن
بنیاد به اونا پول میده که مثلا چندتا صندلی به ظرفیت اضافه کنن
که بچه های شهدا یا جانبازایی که تواناییشو دارن و تلاش میکنن براشون یه امتیازی باشه که بتونن جای خوبی قبول شن.
+واقعا؟
_اره واقعا .
+من اینا رو نمیدونستم
_اره عزیزم میدونم این حرفا همیشه دهن به دهن میچرخه ومیرسه به گوش یه عده مثل تو
فقط خواستن یه حرفی زده باشن.
من حتی از سهمیه مدرسه ی شاهد هم استفاده نکردم
شرمنده سرش رو انداخت پایین
+من عذر میخوام ازت
شرمندتم به خدا ببخش منو .
_نه قربونت این چه حرفیه .
+وقتت رو گرفتم ببخشید .
فقط خواستم بگم ازت خیلی خوشم اومده
_مرسی عزیزم منم دوستت دارم .
+میتونم شمارتو داشته باشم؟
_اره چرا که نه ...
شمارمو گفتم که سیو کرد .
+راستی کتاب باباتو از کجا میتونم بخرم؟اسمش چی بود ؟؟ حاله؟
خندیدمو
_نه ناحله !
+ناحله...
چه اسم جالبی. معنیش چیه؟
_معنیشو دیگه نمیتونم بگم شرمنده باید خودت کتابو بخونی تا بفهمی!
خندید و چیزی نگفت .
زیپ کیفمو باز کردم و کتابو از توش در اوردم و سمتش گرفتم
_بفرمایید .اینم کتاب.مال تو !
کتابو گرفت تو دستشو به جلدش دست کشید .
+وای چقد طرح جلدش قشنگه
_چشمات قشنگه
اینو به عنوان هدیه از یه دوست قبول کن.
معذب خندیدو تشکر کرد
از جاش بلند شد که منم باهاش ایستادم
+مزاحمت شدم عذر میخوام
_این چه حرفیه نازنین جان.مراحمی
+قربونت . بازم مرسی بابت کتاب .
_خواهش میکنم.
+با اجازه دیگه پس من برم
_خداحافظ عزیزم
+خدانگهدار...
حس خیلی خوبی داشتم
انقدر خوب که دلم میخواست پرواز کنم.اینکه تونسته بودم با رفتارم بهشون بفهمونم همه یه شکل نیستن و قضاوت عجولانه عیبه خودش کلی بود.
حس خوبمو از بابا داشتم .
از آدمی که هیچی ازش یادم نمیاد و فقط با خوندن چندین باره ی خاطراتش روزی هزار باز عاشقش شدم.
دلم واسه بابا تنگ شده بود .
از پنجشنبه ی پیش که رفته بودیم پیشش سه روز میگذشت ولی امروز عجیب تر دلم واسش تنگ شده بود.
دلم میخواست برم بهش سر بزنم
به یه بابا با یه مزار خاکی ....
👇👇
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_دویست_پانزده کلاس امروز تموم شده بود داشتم وسایلامو جمع میکردم که اومد کنارم ایستاد.
#ناحله
#قسمت_دویست_شانزده
دم ارامگاه چندتا شاخه گل رز خریدم
بابا سنگ مزار که نداشت واسش گلاب ببرم ...
چندتا قدم رفتم جلو که متوجه شدم یکی کنار مزار با نشسته .
پشت به من بود چهرش رو ندیدم
ولی به نظر امیرعلی نمیرسید .
بعد از یکم مکث رفتم جلو
بدون اینکه بهش نگاه کنم نشستم اون سمت مزار و واسه بابا فاتحه خوندم .
سرمو اوردم بالا که قیافه ی محمد حسام رو به رو شدم .
یه هندز فری تو گوشش بود و یه دستش جلوی صورتش.
انگار متوجه حضور من نشده بود
بی توجه بهش کنار بابا نشستم و پارچه ی رو مزار رو مرتب کردم
چشمم به سه تا ظرف زیارت عاشورا و ختم صلوات و جزء قرانی که هر دفعه پنجشنبه ها با مامان پُرِش میکردیم افتاد.
خالی شده بود عجیب بود .
تو سه روز مگه امکان داره این همه ادم بیان سر مزار بابا .
تو فکر بودم که صدای سلام شنیدم
سرمو اوردم بالا
محمد حسام بود
_سلام
صورتش قرمز شده بود .
منتظر جواب سلام نمونده بود و رفت با فاصله از مزار بابا نشست .
رفتارش از اولین روز عوض شده بود .انگار میخواست یکاری کنه متوجه بشم که بد حرف زدم یا شاید به قول مامان منتظر عذرخواهی من بود . شاخه های گل روگذاشتم رو مزار بابا .
عجیب بود این وقت روز این اینجا چیکار میکرد .اونم تنها .
چرا گذرش به من افتاده بود .
اصلا چرا پس تا به حال این طرفا ندیده بودمش ..
خیلی عجیب بود .
سرش به سمت گوشیش خم شده بود .
انگار داشت یه چیزی میخوند .
موهای بلند و لختی داشت .محاسن صورتش هم جذاب ترش کرده بود.
یه شلوار مشکی کتان با یه پیراهن خاکستری و سوییشرت خاکستری تنش بود .
به خاطر من پاشده بود رفته بود اون سمت .
اخی چه بچه ی خوبی الکی مثلا .
تو دلم به خودم خندیدم و به لحن عمه ریحانه یه استغفرالله گفتم .
مشغول خوندن زیارت عاشورا بودم که یهو با شنیدن یه صدایی سرمو اوردم بالا .
(من غلام نوکراتم عاشق کربلاتم تا اخرش باهاتم .....
تو همونی که میخوامی
دلیل گریه هامی
تا آخرش باهامی ...)
سه چهار تا پسر مذهبی می اومدن سمت مزار بابا.
مداحی معروف محمد حسین پویانفر
تو گوشی یکی از اونا پلی شده بود و تو دست یکی دیگشون یه کیک تولد بود .
با تعجب نگاه میکردم که رفتن سمت محمد حسام .
محمد حسام با بهت نگاشون میکرد که یکیشون گفت :
_تولدت مبارککک پسررر
محمد حسام از جاش بلند شد
هنوز تو بهت بود .
بغلشون کرد و به ترتیب بوسیدشون
داشتم نگاشون میکردم که حس کردم چشمای محمدحسام اشکالود شد.
دوتا دستشو گرفت رو صورتشو بعد از چندثانیه دستشو کشید رو صورتش.
گریش گرفته بود ؟
تو دلم پوفی کشیدم و خندیدم .
چقد باحال بودن خوش به حالشون .
به محمدحسام غبطه خوردم بابت داشتن دوستای خوب .
تو دلم حساب کردم امروز چندمه .
اومممم ۱۹ آبان ....
پس آبانیه .
عجب ...
رو کیکش شمع ۲ و ۳ بود
۲۳ سالش شده بود .
چقدر همه چیز عجیب بود .
چه صحنه های جالبی دیده بودم امروز.
چهارنفری دور محمد حسام رو گرفته بودن و یه چیزایی میگفتن و میخندیدن که یه دفعه یکی دستشو کرد تو کیک
که محمد حسام داد زد
_نههه نههه اقااا جان عزیزت ....
نذاشت حرفش تموم شه خامه ی تو دستشو زد به صورت محمد حسام و بقیه شروع کردن به خندیدن .
محمد حسام زد تو پیشونیشو و به من پشت کرد
احتمالا از وجود من خجالت کشیده بود . بهش دستمال دادن تا صورتشو پاک کنه .
دم گوش یکیشون یه چیزی گفت که برگشت سمت من و با تعجب نگام کرد بقیه هم به ترتیب انگار گرفته بودن ماجرا چیه و برگشتن سمت من.
سرمو انداختم پایین که انگار الکی مثلا حواسم نیست .
ولی خندم گرفته بود با این وجود سعی کردم غرور خودمو حفظ کنم.
بعد از چند دقیقه با محمد حسام نزدیک مزار بابا ایستادن
انگار منتظر بودن من برم بیان فاتحه بخونن ولی من خجالت میکشیدم تو این شرایط از جام تکون بخورم.
خودمو مشغول به زیارت عاشورا نشون دادم که دونه دونه اومدن سر مزار و فاتحه خوندن و بعدش سلام کردن.
پاشدم و ایستادم و جواب همشون رو با یه سلام دادم .
نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم قطعا اگه میدونستم اینجوری شر میشه زودتر پا میشدم میرفتم
ولی دلمو دادم به دل بابا و سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم.
چشممو دوخته بودم به زمین که چشمم به هیچکدومشون نیافته .
چندثانیه که گذشت محمد حسام گفت:
ببخشید کیک و تعارف نمیکنم یخورده کثیف کاری شده ...
سعی کردم خودمو کنترل کنم و نخندم جدی گفتم
_نه خواهش میکنم.
+با اجازتون یاعلی ...
اینو گفت و مثل دفعه ی قبل منتظر جواب نموند و رفت .
دوستاشم کیک به دست پشت سرش رفتن.
منتظر شدم رد شن تا بتونم با خیال راحت برم.
یکم موندم و بعد از تموم کردن زیارت عاشورا برگشتم ...
و به این فکر کردم که یه بابا با یه مزار خاکی ....
چه کارایی که از دستش بر نمیاد و تو دلم کلی بهش افتخار کردم..
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
قسمت دویست و بیست کنار مزارش نشسته بودم که احساس کردم یکی نزدیک میشه . انقدر که گریه کرده بودم و س
#ناحله
قسمت #دویست_بیست_یک
خلاصه کتاب که تموم شد حالم خیلی دگرگون شده بود ...
دلممیخواست از این جا بعد راهمو خودم انتخاب کنم و نزارم کسی واسم تصمیم بگیره ...
حتی اگه بخوام از خانوادم ترد شم ..
شخصیت پدرتون واسم یه شخصیت فوق الهاده بود ...
یه الگوی تمام عیار..
خیلی تحت تاثیرشون قرار گرفتم ...
شخصیتی که شیفتش شدم .
یه مدت دانشگاه نرفتم
عوضش کارم شده بود بین کتابای فلسفه ی اسلامی قدم زدن و خوندن راجع به دینی که اسما تو شناسمم بود ولی رسما بویی ازش نبرده بودم ....
با کمک رضا و ممدحسین جواب خیلی از سوالامو گرفتم
کم کم پام به هیئت باز شدو مخلص کلام اینکه تغییرات زیادی کردم ...
به خاطر مریضی پدربزرگم اومده بودیم شمال.
بعد فوت پدربزرگمن اینجا موندگار شدم .
با تمام مخالفتا و سخت گیریای مادر و پدرم تغییر رشته دادم و تو اون رشته و دانشگاهی که دلم میخواست ثبت نام کردم ...
مزار پدرتون رو پیدا کردم عهد کردم یکشنبه ها یعنی خلوت ترین زمان ممکن بیام اینجا ...
کم کم با یه سری بچه ها اشنا شدم
باهم یه گروه مستند سازی زدیم به نام "مزار خاکی" ...
پله پله با کمک شهیدتون پیش رفتیم ...
لحظه لحظه حس خوب زندگیمو از پدرتون دارم
حس خوب شناختن خودم رو از پدرتون دارم ...
و همچنین حس خوب عشق رو....!
تو کل تایم صحبتش به حرفاش گوش دادم .
چقدر واسم جالب بود زندگیش ...
با شنیدن جمله ی اخرش جا خوردم
توقع نداشتم اینو الان اینجا و تو این شرایط بشنوم ...
نمیدونم چرا ...
ولی با شنیدن جمله ی اخرش یه احساس عجیبی رو تو قلبم تجربه کردم...
+حالا فقط یه کمک میخوام از شما ...
جواب چندتا سوال خشک و خالی
میدونم به هیچ عنوان با کسی مصاحبه نمیکنید ...
ولی قسمت اخر مستند من لنگ یه راشه کوتاهه ....!!!
لنگ یه چند دقیقه صحبت از شهید محمد ...
خانم دهقان فرد خواهش میکنم ازتون نه نیارین ....
_کمکی از دست من بر نمیاد ...
نه من و نه مامان هیچکدوممون ...!
+منم نمیتونم مستندمو بدم بیرون ...
انقدر صبر میکنم
انقدر میام سر این مزار تا شهیدتون اول حاجتمو بده بعدشم کارمو راه بندازه ....
____
+نمیدونم به عشق در یک نگاه اعتقاد داری یا ن ...؟!
_خب؟
+ولی من با یه نگاه عاشقت شدم ...
_با همین حرفات گولم زدی دیگه ...
+کاش همه ی گول زدنای دنیا همینطوری بود ...!
_میخوام یه اعترافی کنم!
+خب؟
_منم یه جورایی اره ...
+هه نگاه هنوزم نمیگی ...
بعد میگم مغروری میگی نه ...!!!
_خب نمیگم نه
+ولی خودمونیما ...
کاش همه ی گول زدنا اینجوری باشه ...
_اه چندبار میگی خب ؟
الان خوشحالی که منو در کنارت داری؟
+نمیدونم ...
ولی چیزیو ک خوب میدونم اینه ک همیشه دلم میخواست بابات مثل بچش بهم نگاه کنه ...
_حسااااامممم نمیدونی خوشحالی منو در کنارت داری یا نههه؟؟؟
متاسفم واستت!!
جرئت داری جلو بابام اینا رو بگی؟؟
خندید و واسم زبون در اورد .
_دیوونه .
+خب اره دیگه دیوونه شماییم جانا ...
_به قول بابا
رنجور عشق به نشود جز به بوی یار ...
👇👇👇
کفشامو پوشیدم و رفتم سمت آسانسور خونشون ..
_چرا نمیای؟دیر میشه
+میام الان دیگه چقدر غر میزنی غزال صبر کن یکم .
دارم روسریمو میبندم...
_همش وقت تلف میکنی ...
آخرش انتشارات میبنده عجله کن دیگه..
+اومدم اومدم
چادرش رو سرش مرتب کرد و با گوشیش اومد بیرون.
تو پاگرد کفشاشو پوشید و در و قفل کرد
_چه عجب تشریف اوردی
+خداوکیلی خیلی غر میزنی بریم.
_بریم
رفتیم تو اسانسور که دکمه ی پارکینگش رو فشار داد .
دوربین گوشیش رو باز کرد و گفت
+تو آینه نگاه کن
_ببین قیافم خوب نی
+گمشو بدونگاه کن میخوام استوری بزارم روش استیکر میزارم
_باش
+یک دو سه .
از اسانسور رفتم بیرون و چادرشو کشیدم.
_میگم فاطمه یه استرس عجیبی دارم ...
به نظرت خوب میشه ؟
+نمیدونم ایشالله که خوب میشه
من که یه شوق عجیبی دارم
_اره منم ...
+دوست دارم چندتا جلد ناحله رو به مخاطبای پایه هدیه بدیم ...
_اوهوم .
چندتا خیابون رو پیاده رفتیم و راجع به کتاب صحبت کردیم..
رسیدیم انتشارات ..
از شوق پله ها رو یکی در میون میرفتیم ...
رسیدیم بالا و مسئول کتابمون خانم رضایی رو پشت کامپیوترش پیدا کردیم ..
بعد از یه سلام و احوالپرسی گرم نشستیم رو صندلی
از جاش بلند شد و رفت تا کتابو برامون بیاره ....
دستای سرد فاطمه زهرا رو تو دستام محکم گرفتم ...
بعد از چندثانیه با دست پر برگشت
کتابو از دستش گرفتم و با لبخند رضایت رو جلدش دست کشیدم
_وای وای چقدر خوب شده ..
کتاب و دادم دست فاطمه
با ذوق بهش خیره شده بود .
مشغول ورق زدن کتاب ۳۱۵ صفحه ای مون بودیم که خانم رضایی گفت:
+راستی بچه ها من نفهمیدم تهش....
معنیِ این ناحله چیه ؟
برگشتم سمت فاطمه زهرا
اونم با لبخند تو چشام خیره بود
برگشتیم سمت رضاییو باهم گفتیم :
_دلداده ی متحول ...!!!!!
.......
فهو ناحل ...
هدیه به پیشگاه آن مادر پهلو شکسته ...
آن خواهرِ غم پرور ...
امام عصر و الزمان مهدی عج ...
و محاسن در خون غلتیده و چشمان پر فروغ محمد ....!!!!
لا أرغب غيرك
فكل أمنياتي تختصر بك!
مرا به غیر تو رغبتی نیست که تمام آرزوهایم در تو خلاصه میشود!
#پایان
التماس دعا
#ناحله
@Alachiigh