آلاچیق 🏡
🌺دلارام من🌺 قسمت 22 با لباسی نیمه نظامی و سر و روی ژولیده، کنار مرد نظامی ایستاده و با بهت به من خی
🌺دلارام من🌺
قسمت 23
حامد معتقد است: ناهار مثل گلوله میمونه، تا میخوری باید بیفتی!
اما من اعتقاد دیگری دارم، برای همین وقتی حامد بعد از ناهار، وسط هال دراز کشیده، میروم سراغش و تکانش میدهم: پاشو پاشو پاشو کارت دارم!
حامد که چشمانش تازه درحال گرم شدن بوده، زیرلب غر میزند: قدیما خواهرا میدیدن داداششون خوابه، ملافه میکشیدن روش.
ناخرسند و خوابآلود مینشیند و با چشمان خستهاش نگاهم میکند: بفرمایید! اوامر؟
- نیما بهم پیام داده.
درحالی که پلکهایش را به زور نگه داشته میگوید: خوب؟ جوابشو بده!
برای رساندن منظورم، پیامک را نشانش میدهم؛ وقتی میخواند چهرهاش از حالت خوابآلود به حالت متعجب تغییر شکل میدهد: نگفته چیشده؟
- نه ولی نیما هیچوقت اینجوری پیام نمیداد؛ اصلا با این مدل حرف زدن بیگانه بود، نمیدونم چیشده که اومده اینجوری منت منو میکشه!
- خوب پس یعنی خیلی مشکلش حاده، فقطم به تو امید داره، یه قرار بذار ببینیش.
حرف حامد برایم حجت است، اما دلم میخواهد کمی روی نیما را هم کم کنم، شاید بد نباشد پز خانوادهام را بدهم! یک مانور قدرت کوچک که اشکالی ندارد، دارد؟ برای همین به حامد میگویم: میشه تو هم باهام بیای؟
قدری فکر میکند: خوب شاید میخواد فقط تو رو ببینه.
- خب اگه صحبت شخصی داشت میگم به خودم بگه، مگه نمیخواستی ببینیش؟
حامد از خدا خواسته قبول میکند، من هم خیلی خشک و معمولی برای نیما مینویسم: سلام. پنجشنبه باغ غدیر، ساعت چهار. میبینمت.
یکی از چیزهایی که مادرم یادمان داده، آن تایم بودن است؛ پدر نیما هم به وقتشناسی اهمیت زیادی میدهد؛ اما نمیدانم چرا نیما دیر کرده؟ حامد ساعتش را نگاه میکند و میگوید: حالا این برادر کوچیکه ما چجور آدمی هست؟
نیشخند میزنم: به قول خودش پسری از جنس گیتار و قهوه و کتاب! البته فقط من میتونم حریف زبونش بشم.
جوانی ژولیده با لباس سیاه به سمتمان میآید؛ به چهرهاش دقیق میشوم؛ نیماست! باورم نمیشود، نیما هیچوقت با این وضع در خانه هم نمیچرخید، چه رسد به پارک؛ به قول دخترخالهام ثنا، نیما از آن پسرهای دخترکش است؛ من هم حرفش را قبول دارم، دخترها را با اخلاق مزخرفش دق میدهد! نه بخاطر خوش تیپیاش!
تا نیما برسد به نیمکتمان، بلند میشویم؛ چشمانش سرخ است و گود افتاده، ته ریشش هم کمی بلند شده، برای اولین بار دلم برایش میسوزد، شاید اثر زندگی در خانوادهای ایرانی باشد؛ ترس برم میدارد و تمام احتمالات ممکن از ذهنم میگذرد؛ نکند اتفاقی برای مادر یا همسرش افتاده باشد؟
جلو میروم: نیما حالت خوبه؟
لبخند بیرمقی میزند: به قول خودت علیک سلام!
- سلام!
نگاهی به حامد که پشت سرمان ایستاده میاندازد: داداشته؟
چشم غره میروم: داداشمون حامد.
حامد دستش را برای مصافحه دراز میکند: سلام، خوشحالم که دیدمت.
نیما بازهم به لبخند کمرنگی اکتفا میکند و دست میدهد: سلام، منم.
حامد میداند حال نیما خوب نیست برای همین زیاد خوش و بش نمیکند؛ به خواست نیما، روی نیمکتی مینشینیم، حامد یک طرف من و نیما سمت دیگر. حالا که دقت میکنم هردو شبیه مادرند، با این تفاوت که چشمان نیما تقریبا سبز است؛ مثل مادر؛ در کل نیما شباهت بیشتری به مادر دارد، از روی چهرهاشان با کمی دقت میتوان فهمید برادرند.
نیما بیتاب است؛ بلند میشود و میگوید: نمیشه که همینجوری بشینیم اینجا، من میرم یه بستنی، پفکی چیزی بخرم بیام.
میدانم رفته که نیما راحت حرفش را بزند، میگویم: نمیخوای بگی چته؟
سرش را روی زانوها خم میکند و بین دستانش میگیرد: از همه بریدم... نمیدونم باید چه غلطی بکنم.
- یا عین آدم حرف میزنی یا بلند میشم میرم...!
یکباره سرش را بالا میآورد و به چشمانم خیره میشود؛ نگاهش رنگ التماس دارد: توروخدا، این دفه در حقم خواهری کن! میدونم خیلی اذیت کردم، ولی ببخشید! خواهش میکنم کمکم کن... فقط قضاوتم نکن خواهشا... به اندازه کافی داغونم... فقطم به تو امید دارم.
دلم برایش میسوزد؛ اولین بار است که اینجور حرف میزند، اصلا نیما بلد نبود خاکساری کند، آنهم مقابل من؛ پسر مغروری بود، عین مادر، مهربان تر میشوم؛ او هم برادرم است، گرچه مثل حامد خوب نیست.
- چی شده نیما؟
با همان صدای بغض آلوده میگوید: خسته شدم... از همه خسته شدم.
ادامه دارد..
#داستان_شب
🍁〰🍂
@Alachiigh
من نمی توانم جلوی فرا رسیدن شب را بگیرم
اما می توانم از تاریکی برای کشف زیبایی ها استفاده کنم.
تنها، در تاریکی می توان ستارهها را دید.
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
🎋〰❄️
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘️
🎥 #کلیپ | بسیج و امیدآفرینی
🍃🌹🍃
🌹 بَسیج پارهِ تنِ مَردم🌹
#روشنگری
#ثامن
#هفته_بسیج
🍁〰🍂
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #موشن_گرافیک|ویژههفتهمبارکبسیج
🍃🌹🍃
🌹 بَسیج پارهِ تنِ مَردم🌹
#روشنگری
#ثامن
#هفته_بسیج
🍁〰🍂
@Alachiigh
01(2).pdf
631.6K
☘️
📝 مجموعه یادداشت ؛
«بسیج متضمّن امنیّت ملّی»
🍃🌹🍃
✍️ دکتر قاسم حبیب زاده
#روشنگری
#ثامن
#هفته_بسیج
🍁〰🍂
@Alachiigh
🍃🌹🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 سردار شهید حاج قاسم سلیمانی:
«فرهنگ بسیجی دفاع مقدس را به یک دانشگاه تبدیل کرد... گرامیداشت بسیج یک وظیفه ملی و یک ضرورت دینی است و جا دارد در این دوران پر از فتنه و آن هم در زمان رسیدن به نقطه پیروزی، ما دستاوردهای خودمان یعنی بسیج را تضعیف نکنیم؛ چرا که یک ظلم است.» ۱۳۹۵/۹/۳
🍃🌹🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔰 #نشست_روشنگری | مجازی
✅ با موضوع:
«بسیج پاره تن مردم
و ضامن عزت و امنیت ملی»
🔺 تاریخ : امروز ۲ آذر ۱۴۰۰
🔻 ساعت : ۱۴:۳۰
📨⁉️برای ارسال سوالات و نظرات به آیدی زیر مراجعه کنید👇
✅ @YaMahdi220
🍃🌹🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نشست_بصیرتی
#هفته_بسیج
#ثامن
🍁〰🍂
@Alachiigh
صدا ۰۴۵.m4a
12.89M
#نشست_روشنگری
#هفته_بسیج 🇮🇷🇮🇷
•┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
⭕️ «بسیج پاره تن مردم و
ضامن عزت و امنیت ملی»
🎙 سخنران:
سرکار خانم یوسفی
کارشناس مسائل سیاسی
•┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
🍁〰🍂
@Alachiigh
222.6K
━━━━💠🌸💠━━━━
🇮🇷 #رزمایش_ثامن16 🇮🇷
#پرسش_و_پاسخ
⁉️⁉️ سوال :
چرا برای پرداختن به مباحث خانوادگی و اجتماعی برنامه های فراوانی به پایگاهها ابلاغ میشه اما برای موضوعات «سیاسی و بصیرتی» برنامه ریزی سازمانی ویژه ای صورت نمیگیره و بسیاری از فرماندهان پایگاهها احساس دغدغه ای نسبت به برگزاری نشستهای روشنگری-سیاسی ندارند؟ مگر رهبری برای بحث تبیین و روشنگری «حکم جهاد» ندادند؟؟
✅ پاسخ را در صوت بالا #بشنوید🎧
🎙 آقای دکتر حسینی،
کارشناس مسائل سیاسی
#روشنگری
#هفته_بسیج
━━━━💠🌸💠━━━━
🍁〰🍂
@Alachiigh
357.9K
━━━━💠🌸💠━━━━
🇮🇷 #رزمایش_ثامن16 🇮🇷
#پرسش_و_پاسخ
⁉️⁉️ سوال :
بسیجی ها چطوری میتونن رسیدگی به معضلات جامعه مثل بدحجابی رو از مسئولین مطالبه کنند؟ کلا شیوه صحیح مطالبه گری اثرگذار به چه شکلی هست؟
✅ پاسخ را در صوت بالا #بشنوید🎧
🎙 آقای دکتر حسینی،
کارشناس مسائل سیاسی
#روشنگری
#هفته_بسیج
━━━━💠🌸💠━━━━
🍁〰🍂
@Alachiigh
چرادولت جدیدگرانی را کنترل نمیکند.m4a
9.19M
━━━━💠🌸💠━━━━
🇮🇷 #رزمایش_ثامن16 🇮🇷
#پرسش_و_پاسخ
⁉️⁉️ سوال پر تکرار :
👈🏻👈🏻 چرا دولت جدید گرانی را
کنترل نمیکند؟؟
✅ پاسخ را در صوت بالا #بشنوید🎧
🎙 آقای دادخواه،
کارشناس مسائل سیاسی
#روشنگری
#هفته_بسیج
━━━━💠🌸💠━━━━
🍁〰🍂
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌺دلارام من🌺 قسمت 23 حامد معتقد است: ناهار مثل گلوله میمونه، تا میخوری باید بیفتی! اما من اعتقاد د
🌺دلارام من 🌺
قسمت24
منتظر میمانم ادامه دهد؛ اصلا چرا نیمای هجده ساله، به این زودی از همه خسته شود؟ او که همه چیز داشت!
- دخترا خودشونم میدونستن، همه دوستام میدونستن... میدونستن از اون تیپی نیستم که خیلی با دوست دخترم صمیمی بشم و عشق و این چیزا پیش بیاد؛ از این لوس بازیا خوشم نمیاد، همشون میدونستن من اهل کثافت کاری نیستم، فقط باهاشون دوستم، در حد یه دوست عادی!
دوباره سرش را بین دستهایش میگیرد؛ دلم برایش میسوزد، به این زودی وارد چه جریانی شده؟
- ولی با یکتا اینطور نبود... یعنی اول چرا، ولی بعد فهمیدم برام با همه فرق داره، فهمیدم دوستش دارم، یعنی همدیگه رو دوست داریم؛ خیلی خوب بود، داشتیم قرار ازدواج میذاشتیم، تولد یکتا شب عاشورا بود... میخواستیم بریم رستوران، براش جشن تولد بگیرم؛ نه اینکه امام حسین(ع) رو قبول نداشته باشما، نه... ولی یادم نبود، اصلا حواسم نبود؛ اون شب خیلی خوش گذشت، با یکتا... چندتا از دوستامونم بودن... تا ساعت یک و دوی شب بودیم، بزن و برقص نشد چون کم بود تعدادمون، مشروبم...
با چشمان گرد شده نگاهش میکنم، مشروب؟ با خودش چکار کرده این بچه؟
میفهمد سنگینی نگاهم را که ملتمسانه میگوید: بخدا من اهلش نیسم، فقط دو بار لب زدم، ولی خودمم دوست ندارم مشروب بخورم... اینجوری نگام نکن.
آرام میگویم: ادامه بده.
- مشروب رو اونا خوردن ولی من و یکتا حواسمون به همدیگه بود، خیلی نخوردیم، بعدشم یکتا رو رسوندم خونه، تو راه که میومدم، یهو چشمم افتاد به پرچم عزاداری، نمیدونم چرا زدم زیر گریه.
تازه میفهمم خدا چقدر بندههایش را دوست دارد، تازه میفهمم دایره دار طواف، نیما را هم با خود به دایره طواف کشانده، لبخند میزنم.
- اون شب گذشت، اما یکتا دائم حالش بد میشد... دلش درد میگرفت... برای همین خیلی نمیتونستیم باهم بریم بیرون... تا اینکه همین دو هفته پیش، خیلی حالش بد شد؛ مامانش بهم زنگ زد گفت رفتن بیمارستان، فهمیدن یکتا... یکتای من... سرطان معده داره.
پاهایش را به زمین میکوبد، من هم فرو میریزم، چون میدانم نیما هم با این اتفاق فرو ریخته، درهم شکسته و آب شده.
حامد برایم پیام میدهد: صحبتتون که تموم شد یه ندا بده که بیام، الان نمیام وسط حرفاتون، اونور نشستم دارم پفک میخورم، جاتون خالی.
مینویسم: باشه، ولی بعدا به کمکت نیاز دارم.
دلسوزانه میپرسم: الان حالش چطوره؟
- مامانش میگفت دکتر گفته خیلی وقت بوده سرطان داشته و نفهمیدن، برای همین شاید الان نشه کاری براش کرد... شب اربعین بود... همه جا عزاداری بود... منم حسابی به امام حسین(ع) توپیدم که چرا این بلا سرم اومد؟ مگه چه بدی بهش کرده بودم؟
- از اون موقع خبری از یکتا داری؟
دیوانهوار سرش را تکان میدهد: نه... میدونم نباید تنهاش بذارم ولی طاقت دیدنش روی تختو نداشتم، میترسم فکر کنه ولش کردم.
نمیدانم چه بگویم؟ باید بگویم یکتا را تنها نگذارد یا بیخیال یک رابطه نادرست شود؟ این وسط احساس یکتا هم له میشود، حتی بیشتر از نیما؛ این خیلی ظالمانه است، از طرفی هم ادامه رابطهاشان شاید خیلی درست نباشد.
نیما دوباره مستقیم به چشمانم نگاه میکند، گرچه اینبار چشمانش پر از خشم است: چرا خدا اینکارو باهام کرد؟ منکه نماز میخوندم، اهل کثافت کاری نبودم... من خدا رو دوست داشتم... یکتا هم خدا رو دوست داشت... تیپمون اینجوریه ولی کافر که نیستیم! اما خدا انگار فقط بعضیا رو دوست داره، همونا که دائم میرن مسجد و میان، زیر چادر و ریششون هر غلطی دلشون بخواد میکنن... از زندگی سیر شدم، از همه چی... از خدا، دنیا، بهشت، جهنم... همه چیزمو ازم گرفت... یکتا عشقمه، ولی داره آب میشه! اگه ولم کرده بود اینطوری داغون نمیشدم... فقط میخوام تو که بچه مسجدی هستی بری از خدا بپرسی چرا اینجوری لهم کرد؟ هم منو، هم یکتا رو.
صدایش بالا و بالاتر میرود؛ طوری که نزدیک است توجهها را جلب کند؛ بلد نیستم چطور آرامش کنم، دلجویانه میگویم: آروم باش نیما... درست میشه، آروم باش تا فکر کنیم ببینیم چکار میتونیم بکنیم.
ناگاه از کوره در میرود و با صدایی نسبتا بلند میغرد: چطور آروم باشم؟ زندگیم داره نابود میشه... من بدون یکتا نمیتونم.
هول برم میدارد، دو سه نفر برمیگردند که نگاهمان کنند، شانههای نیما را میگیرم: باشه! آروم!
ماندهام چه کنم که حامد مثل فرشته نجات سر میرسد و آرام میپرسد: ببخشید آقا نیما، چیزی شده؟
نیما سرش را بالا میآورد و با چشمان خون گرفته حامد را نگاه میکند؛ خشمی که در چشمانش نشسته، با دیدن لبخند و نگاه مهربان حامد جای خود را به التماس و استمداد میدهد، حامد اجازه میگیرد و کنار نیما مینشیند: ناسلامتی منم داداشتمــا... مطمئنی کمکی ازم نمیاد؟
نیما همچنان نگاه میکند، برایش سخت است حامد را به عنوان برادر بپذیرد.
ادامه دارد...
#داستان_شب
🍁〰🍂
@Alachiigh
مسابقه 📣📣 مسابقه
♦️ویژه همراهان آلاچیق
👈از موضوعات امروز کانال دیدن فرمایید
و جایزه نقدی برنده شوید😍
💐💐به سه نفر از عزیزانی که به پرسشهای امروز ،از موضوعات بارگزاری شده در کانال پاسخ صحیح بدهد
جایزه نقدی اهداء میگردد 💐💐
👈قابل توجه بزرگواران.. 👇👇
1〰فقط مطالب امروز کانال
2〰منتخبین فقط از اعضای کانال میباشند
https://eitaa.com/Alachiigh
💫💫👇👇💫💫
سوال اول:
اشاره این جمله رهبر فرزانه انقلاب (( اینَ عمّار )) به چه کسانی است؟
سوال دوم:
معیار بسیج از منظر آیت الله خامنه ای چیست ؟
( با توضیحات)
سوال سوم:
یکی از کار ویژه های اصلیِ بسیج را بنویسید.
💫💫👆👆💫💫
👈مهلت ارسال تا جمعه 5 آذر ماه
لطفا پاسخهای خودرا به آیدی زیر👇
ارسال کنید
@nilofarane56
🍁〰🍂
@Alachiigh
#کلام_نور
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ*
⭐️صفحه ۲۶۳ مصحف شریف
✨همراه تدبر و چند نکته
⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏
🍁〰🍂
@Alachiigh