6.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 تودهنی جانانه مهمان برنامه به سرباز خبرنگاران اینترنشنال سعودی که نقش جاده صاف کن حمله نظامی به ایران و ترساندن جامعه را بازی می کنند!
🔹 مهمان برنامه: اسرائیل و آمریکا جرأت حمله نظامی به ایران را ندارند؛ اسرائیل در مقابل گروهی به نام حزب الله شکست خورده است؛
🔹ترور شخصیت هایی مثل فخریزاده و تهرانیمقدم نه تنها جلوی پیشروی ایران را در زمینه هسته ای و موشکی نگرفته بلکه پیشرفت آن را چند برابر کرده است!
🍁〰🍂
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌺دلارام من 🌺 قسمت 25 نیما از روی استیصال سر تکان میدهد، میگویم: خب پس من اضافهم... برم یه قدمی بز
🌺دلارام من 🌺
قسمت 26
- میدونم... اما اولا همه میتونن بگن خدا رو دوست دارن، اما امتحان که میشن، تو سختیا اصل وجود آدم پیدا میشه، بعدهم ما بیشتر میدونیم یا خدا؟ مطمئن باش خدا بد تو رو نمیخواد؛ اگه هنوز زندهای، یعنی خدا دوست داره و میخواد بهت فرصتای جدید بده، شاید همین بیماریام راه پیشرفت باشه.
سر تکان میدهد: تو دلت خوشه... میدونی حالا حالاها زندهای...برای همین انقدر راحت حرف میزنی!
بلند میشوم و پیشانیش را میبوسم: نه! هیچکس نمیدونه چقدر زنده میمونه، به حرفام فکر کن!
میخواهم خارج شوم که میگوید: میشه شماره تو داشته باشم؟
لبخند پیروزمندانهای بر لبانم مینشیند: با کمال میل!
و شمارهام را روی کاغذی مینویسم. دوباره میگوید: بازم بهم سر بزن.
- چشم! حتما! یا علی!
زیر لب میگوید: فعلا.
حامدکفگیر را برمیدارد تا برنج بکشد، اما دستش را میگیرم: اول بگو نیما چی میگفت؟
نگاه مظلومانهای میکند و میگوید: باشه همشو میگم برات... بذار بعد شام.
ابرو بالا میاندازم: نچ! شما مردا سیر که شدین همهچی یادتون میره! اول بگو بعد شام بخور.
با چشم به دستش که در هوا مانده اشاره میکند: اینجوری؟ بذار حداقل عین آدم بشینم بگم برات!
عمه که خندهاش گرفته، کفگیر را از دست حامد درمیآورد و برایم غذا میکشد، ل**ب و لوچۀ حامد آویزان میشود: پس من؟
عمه با آرامش میگوید: اول جواب خواهرتو بده بعد!
تسلیم میشود: خوب دستمو ول کن تا بگم!
دستش را رها میکنم: خب، میشنوم؟
و خودم مشغول خوردن میشوم.
- خیلی احساسی با قضیه برخورد کرده؛ خیلی بچهاس هنوز برای این لیلی و مجنون بازیا، از خدا و زمین و زمانم شاکیه، باید یکم فکر کنه ببینه اصلا عشق داره یا هوس؟ اما اگه واقعا یکتا رو دوست داره، خب باهم نامزد کنن و عین آدم برن سر خونه زندگیشون!
شانه بالا میدهم: ولی اینجور ازدواجا عاقبت بخیر نمیشنا! چون از گذشته همدیگه خبر دارن و سخت به هم اعتماد میکنن.
با سر تایید میکند: اونکه آره، اگه واقعا یه زندگی سالم بخوان باید هردوشون سعی کنن اصلاح بشن..و در بشقابش غذا میکشد؛ میخواهد قاشق اول را بردارد که اینبار عمه دستش را میگیرد: وایسا منم کارت دارم!
حامد مینالد: جــانم؟ دیگه امری مونده؟
و قاشق را به بشقاب برمیگرداند و منتظر حرف عمه میشود. عمه با لبخند ملیحی میگوید: قرار گذاشتم فرداشب بریم خونه آقای خالقی!
حامد چشم تنگ میکند: آقای خالقی؟ میشناسمش؟
لبخند عمه پررنگ تر میشود: شاید بشناسی... دوست آقا رحیمه!
حامد هنوز هم متوجه ماجرا نشده، شاید هم شده و میخواهد خودش را به آن راه بزند: چیشده یهو دعوتمون کردن؟ مهمونیه؟
- نه اونا دعوت نکردن! من بهشون گفتم میایم؛ دختر وسطیشون نگار داره لیسانسشو میگیره، حقوق خونده، ولی نمیخواد بیرون کار کنه؛ زن زندگیه.
چشمان حامد گرد میشود و گوشهایش سرخ. از قیافهاش خندهام میگیرد. گلهمندانه میگوید: منم که اینجا نظرم اهمیتی نداره!
خنده کنان میگویم: واقعا تا حالا فکر میکردی داره؟!
حالتی مظلومانه به چهرهاش میدهد: آقا من زن نخوام باید کیو ببینم؟
عمه کمی تند میشود: یعنی چی که زن نمیخوام؟ بیست و پنج سالت شده دیگه! درستم خوندی، کارم داری، دیگه چته؟
حامد مجبور است فعلا تسلیم شود تا بتواند شام بخورد. گردن کج میکند: چشم اصلا بعدا دربارش حرف میزنیم، الان میشه من این دوتا قاشقو بخورم؟ دارم میمیرما!
عمه دست حامد را رها میکند، حامد نگاهی به ما میاندازد: امر دیگهای نیست انشالله؟!
عمه رو به من میکند: یادت باشه کت شلوارشو بگیرم از خشکشویی.
من هم خوشحال و خندان «چشم» کشداری میگویم. حامد با ولع شروع میکند به خوردن، بعد از شام میرود که اخبار ببیند؛ با مادر که زندگی میکردم، کسی درخانه اخبار نمیدید، من هم خبرها را از اینترنت دنبال میکردم، همسر مادر بود که گاه اخبار ماهواره را تماشا میکرد؛ اما اینجا اینطور نیست،
وقتی کنترل را چند بار روی دستش میکوبد میفهمم حالش خوش نیست، گزارشی پخش میشود درباره بحران سوریه، چشمش به تلوزیون است اما دلش اینجا نیست، نفهمیدم کِی اینطور بهم ریخت؟ کنترل را رها میکند و دستش را بین موهایش میبرد، اینجور مواقع وقت آن نیست که بپرسم چرا بهم ریخته؟ باید صبر کنم آرام تر شود.
قبل از اینکه بخوابد سری به اتاقم میزند؛ به محض ورودش سوالم را میپرسم: نیما رو چکارش کنیم؟
حواسش اینجا نیست؛ پیداست به نیما فکر نمیکرده؛ اما جوابم را میدهد: فعلا بذار یه مدت از یکتا دور باشه، ببینیم هنوز میخوادش یانه؟ چند تا کتابم ازم خواسته بهش بدم بخونه شاید کمکش کنه.
- به نظرت درست میشه؟
- انشالله اره، پسر خوبیه، فقط کافیه یه ذره از عقلش بیشتر استفاده کنه! یکتا چی؟
- اونم مثل نیماست، فعلا از خدا شاکیه که چرا سرطان گرفته...
ادامه دارد...
#داستان_شب
🍁〰🍂
@Alachiigh
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زشت ترین قسمت بدن بینی بد فرم یا شکم برآمده نیست،
زشت ترین قسمت، ذهنی ست پر از افکار منفی، خشم و بدبینی...
اگر ذهن آدمی زشت باشد با هزار عمل جراحی زیبایی ،، همچنان زشت خواهد ماند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#مثبت_اندیشی
🍁〰🍂
@Alachiigh
#کلام_نور
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ*
⭐️صفحه ۲۶۵ مصحف شریف
✨همراه تدبر و چند نکته
⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏
🍁〰🍂
@Alachiigh
🌹شهید مجید قربانخانی🌹
⭐️قصه داداش مجید
حر شهدای مدافع حرم
✍از چاقوی ضامندار و قلیان تا پاک شدن در خانطومان
✅✍پیش از سال 93 که مجید به کربلا سفر کرد پسر خیلی شری بود. همیشه چاقو در جیبش بود. خالکوبی داشت. خیلی قلدر بود و همه کوچکترها باید به حرفش گوش می دادند. اما بعد از سفر کربلا تغییر کرد. شاید اهل نماز نبود اما شهادت روزی اش شد چون به بچه یتیم رسیدگی می کرد و دست فقرا را می گرفت و به پدر و مادر خیلی احترام می گذاشت. همه داداش صداش میکردن
همه آرزوداشتیم دامادی مجید را ببینیم، وقتی میگفتیم برایت آستین بالا بزنیم، میگفت: داماد میشوم، عروسیام خیلی هم شلوغ میشود، ماشین عروسم به جای اینکه گل قرمز داشته باشد، گل سیاه دارد و چون خیلی شوخ طبع بود هیچکدام از ما حرفهایش را اصلا جدی نمیگرفتیم.
مجید هیچ وقت اهل نماز و روزه و دعا نبود، اما سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه به کلی متحول شد، همیشه در حال دعا و گریه بود، نمازهایش را سر وقت میخواند و حتی نماز صبحش را نیز اول وقت می خواند، خودش همیشه میگفت نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده که این طور عوض شدهام و دوست دارم همیشه دعا بخوانم و گریه کنم و همیشه در حال عبادت باشم. در این مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بود همیشه زمزمه لبش «پناه حرم، کجا میروی برادرم» بود؛ همیشه ارادت خاصی به حضرت زینب (سلام الله علیها) داشت.
✨مجید بخاطر خالکوبی هاش
طوری وضو میگرفت که.....👆👆👆👆
⭐️ شادی روح پاک همه شهدا فاتحه و صلوات
#به_یاد_شهدا
🍁〰🍂
@Alachiigh
7.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥چه کسانی چادرهای کشاورزان اصفهانی را آتش زدند/
تصاویر اختصاصی از زاویه دیگر
تا انتها ببینید 👌
🍁〰🍂
@Alachiigh
✍️ از برادرتان قاسم ، به همه بسیجیان....
#هفته_بسیج
🍃🌹🍃
🗓 ۵ آذر؛ بسیج، معنویت و اخلاق
🌸🍃بسیج به معنی حضور و آمادگی در همان نقطهای است که اسلام و قرآن و امام زمان ارواحنافداه و این انقلاب مقدّس به آن نیازمند است؛ لذا پیوند میان بسیجیان عزیز و حضرت ولی عصر ارواحنافداه - مهدی موعود عزیز - یک پیوند ناگسستنی و همیشگی است. ۷۸/۹/۳
✨✨✨✨✨
🌹🍃سلامتی و تعجیل در فرج #امام_زمان علیه السلام صلوات
🍁〰🍂
@Alachiigh
☘
❌ #صرفا_جهت_اطلاع | ایرانِ نَه چندان دور‼️😔
🍃🌹🍃
🔻 اگر امروز نجنبیم؛ قطعا فردا دیر خواهد و با یه دنیایی پر از حسرت و اندوه مواجه خواهیم بود که گرانی و #کرونا به گرد پای ش نخواهند رسید‼️
🔹 و بعید هم نیست یکی از اهداف تحریم و گره زدن مشکلات افسار گسیخته به آن، باعث ترس مردم از فرزند آوری باشد که به تبع آن در سالیان نه چندان دور، شاهد ملتی پیر و فرتوت و ناتوان خواهیم بود، در این حالت هیچ نیازی به #مذاکره و #برجام و مرجام نیست؛ چرا که ملت ناتوان چارهی جزء تسلیم ندارد‼️
🔸 آن زمان مَثل" درویش خود کرده را تدبیر نیست" دیگر حنایش رنگی نخواهد داشت.
👌آبجی، داداش، مذهبی، ملّی ...گربه پیر را یارای مقابله با موشهای حریص و بازیگوش نیست‼️
#روشنگری
#ثامن
#جهاد_تبیین
🍁〰🍂
@Alachiigh
نخلهای جنجالی از قطر به ایران برگشت خوردند
🔹معاون فنی گمرک: کل نخلهای صادر شده به قطر یعنی مجموع ۵۸۸ اصله، به ایران برگشت خورده است.
🔹بعد از برگشت خوردن نخلها، صاحب کالا مجوزهای لازم از جمله قرنطینه سازمان جهاد کشاورزی استان را اخذ کرده و در حال انجام تشریفات برای ورود به کشور است.
Farsna
🍁〰🍂
@Alachiigh