eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.1هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
59 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
دیگه هیچی حالمو خوب نمیکنه الا حرم_۲۰۲۳_۰۶_۲۲_۲۰_۴۳_۵۳_۷۳۵.mp3
6.34M
🙏صلی‌الله علیک یااباعبدالله ♥️🤚 دیگه‌هیچی‌حالموخوب‌نمیکنه‌ الا حــ‌‌ــ‌‌ــرم چقدرالتمـاس‌کنم‌و‌بهت‌بگـم آقـا حــ‌‌ـــ‌‌ــ‌رم . . . 🎙سید رضا نریمانی 🎋〰☘ @Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته قسمت #۵۸ انسان های عجیب پدر، الهام رو از ما گرفت ... و گرفتن الهام، به ش
قسمت بخشش فراموش شده جواب قبولی ها اومده بود ... توی در بهش برخورد کردم ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... به به آقا مهران ... چی قبول شدی؟ ... کجا قبول شدی؟... دیگه با اون هوش و نبوغت ... بگیم آقا دکتر یا نه؟ ... خندیدم و سرم رو انداختم پایین ... نه انسیه خانم ... حالا پزشکی که نه ... ولی خدا رو شکر، مشهد می مونم ... جمله ام هنوز از دهنم در نیومده ... لبخند طعنه داری زد ... ای بابا ... پس این همه می گفتن مهران، زرنگ و نابغه است الکی بود؟ ... تو هم که آخرش هیچی نشدی ... مازیار ما سه رقمی آورده داره میره تهران ... تو که سراسری نمی تونستی ... حداقل آزاد شرکت می کردی ... حالا یه طوری شده از بابات پولش رو می کندی ... اون که پولش از پارو بالا میره ... شاید مامانت رو ول کرده ولی بازم باباته ... هر چند مامانت هم عرضه نداشت ... نتونست چیزی ازش بکنه ... ساکت ایستادم و فقط نگاهش کردم ... حرف هاش دلم رو تا عمق سوزوند ... هر چند ... با آتش حسادتی که توی دلش بود ... و گوشه ای از شعله هاش، وجود من رو گرفته بود ... برای اون جای دلسوزی بیشتری رو وجود داشت ... اومدم در رو باز کنم ... که مادرم بازش کرد ... پشت در ... با چشم هایی که اشک توش حلقه زده بود ... تو هم سرنوشتت پاسوز زندگی من و پدرت شد ... دیدنش دلم رو بیشتر آتش زد ... به زور خندیدم ... بیخیال بابا ... حالا هر کی بشنوه فکر می کنه چه خبره ... نمی دونی فردوسی چقدر بزرگه ... من که حسابی باهاش حال کردم ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر ... پشت سر هم با ذوق و انرژی زیاد حرف می زدم ... شاید دل مادرم بعد از اون حرف هایی که پشت در شنیده بود ... کمی آرام بشه ... حالتش که عوض شد ... ساکت شدم ... خودم به حدی سوخته بودم که حس حرف زدن نداشتم ... و شیطان هم امان نمی داد و ... داغ و آتش دلم رو بیشتر باد می زد ... آرزوهای بر باد رفته ام جلوی چشمم رژه می رفت ... دلم به حدی سوخت که بعد از آرام شدن ... فراموش کردم ... بگم ... - خدایا ... بنده ات رو به خودت بخشیدم ... گم گشته مادر مدام برای جلسات دادگاه یا پیگیری سایر چیزها نبود ... من بودم و سعید ... سعید هم که حال و روز خوشی نداشت... ضربه ای که سر ماجرای پدر خورده بود ... از یه خونه بزرگ با اون همه امکانات مختلف ... از مدرسه گرفته تا هر چیزی که اراده می کرد ... حالا اومده بود توی خونه مادربزرگ ... که با حیاطش ... یک سوم خونه قبل مون نمی شد ... برای من که وسط ثروت ... به نداشتن و سخت زندگی کردن عادت کرده بودم ... عوض شدن شرایط به این صورت سخت نبود ... اما اون، فشار شدیدی رو تحمل می کرد ... من کلا با بیشتر وسایلم رفتم یه گوشه حال ... و اتاق رو دادم دستش ... اتاق برای هر دوی ما اندازه بود اما اون به در و دیوار گیر می کرد ... آرامش بیشتر اون ... فشار کمتری روی مادر وارد می کرد ... مادری که بیش از حد، تحت فشار بود ... توی حال دراز کشیده بودم که یهو با وحشت صدام کرد ... - مهران پاشو ... پاشو مهران مارم نیست ... گیج و خسته چشم هام رو باز کردم ... بارت نیست؟ ... بار چیت نیست؟ ... کری؟ ... میگم مار ... مارم گم شده ... مثل فنر از جا پریدم ... یه بار دیگه بگو ... چیت گم شده؟ ... به کر بودنت ... خنگی هم اضافه شد ... هفته پیش خریده بودمش ... سریع از جا بلند شدم ... تو مار خریدی؟ ... مار واقعی؟ ... آره بابا ... مار واقعی ... آخه با کدوم عقلت همچین کاری کردی؟ ... نگفتی نیشت میزنه؟ ... - بابا طرف گفت زهری نیست ... مارش آبیه ... ⚜جھت‌ِ مطالعہ‌ے هر قسمٺ‌؛،، ¹1صڵواٺ‌ بہ‌ نیٺ ِ تعجیݪ‌ دࢪ فࢪج‌ الزامیست -ادامه دارد... -نويسنده: @Alachiigh
💢✨✨✨ اگر به شکست فکر کنید... مطمئن باشید چیزی هم جز شکست برایتان پیش نخواهد آمد. ✨✨✨💢 🎋〰☘ @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید علی اکبر معصومی نژاد🌹 دامادی با لباس پلیس 23 اردیبهشت سال 91 و مصادف با روز تولد حضرت فاطمه زهرا (سلام الله) قرار عقد را گذاشتیم، علی اکبر به من گفت: «چون می‌خواهیم جشن بگیریم و تو باید به آرایشگاه بروی بهتر است قبل از مراسم تالار عقد کنیم که اگر به هم نگاه کردیم با هم محرم باشیم». قرار محضر ساعت 5 هماهنگ شده بود، آن روز نوبت پست علی‌اکبر بود تا ساعت 8:45 دقیقه در محضر منتظر ماندیم، تا اینکه علی‌اکبر با همان لباس نظامی و یک جعبه شیرینی در محضر حاضر شد، هیچ چیز باعث نمی‌شد لحظه‌ای برای شغلش کم بگذارد، در روز عقد هم علی‌اکبر حاضر نشد زودتر پستش را ترک کند، وقتی به محضر آمد آنقدر دیر شد که فرصت نداشت به خانه برود و حمام کند، حتی لباس‌هایش را هم فرصت نکرده بود عوض کند، همانطور با لباس نظامی و اسلحه و بی‌سیم پای سفره عقد نشست، بعد از مراسم دوباره با همان ماشین الگانس پلیس به سرکارش برگشت شهید علی اکبر معصومی نژاد از تکاوران پلیس در مرز میرجاوه بیستم خرداد 97 در درگیری با قاچاقچیان موادمخدر به درجه رفیع شهادت نائل گردید. ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات 🎋〰☘ @Alachiigh
9.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞🔴❌عروسی صهیونیستها را ببینید لباس یکدست مشکی اما چادر مشکی برای ما دلمردگی است! چهره عروس پوشیده و حجاب کامل هشتمین فرزند،یعنی به بها میدهند اما برای ما نسخه‌ی نگهداری سگ و گربه می پیچند هیچ زنی با آرایش و رقص و اطوار اون وسط نیست نسخه اینها برای فرهنگ ما چیست؟ 👤 عبدالله گنجی 🎋〰☘ @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔴❌ رگ‌ گردن‌ نمایندگان چرا بیرون زده؟ 🔴 حمید رسایی: این روزها چه اتفاقی افتاده که مجلس خروشیده؟ آیا مسئولان دولت، استقلال کشور را فروخته‌اند؟ شاید نمایندگان بخاطر هزینه‌های سرسام‌آور مسکن این چنین برآشفته‌ شده‌اند؟ کاهش ارزش پول ملی، خواب و خوراکشان را ربوده؟ فکر کنم به خاطر تلفات بالای تصادفات جاده‌ای تولیدات ایران خودرو و سایپاست که آنها را عصبانی کرده! شاید هم به خاطر تعلل در ساماندهی فضای مجازی است که آرام و قرارشان را از دست داده‌اند؟ اگر اینها نیست پس حتما به خاطر بی‌حجابی‌های برنامه‌ریزی شده نزدیک به برهنگی است که رگ‌های گردنشان بیرون زده! اما نه، هیچ‌کدام از اینها نیست. دلیلش بخشنامه معاون سیاسی وزارت کشور است. یعنی در این بخشنامه یکی از موارد ذکر شده نقض شده؟ نه! پس مشکل چیست؟ معاون سیاسی وزیر کشور چه گناه کبیره‌ای مرتکب شده که مستحق این هجوم شده؟ معاون سیاسی وزیر کشور در آستانه انتخابات، مطابق وظایف ذاتی‌اش بخشنامه‌ای صادر کرده و در دو بند آن به فرمانداران و بخشداران توصیه کرده‌: ۱. ضمن پیگیری جدی امور شهرستان، برای جلوگیری از هرگونه شائبه و جانبداری، در روابط با نمایندگان فعلی تا زمان برگزاری انتخابات از همراهی و معیّت با آنها در جلسات شائبه‌دار، دقت لازم را داشته باشند. ۲. هرگونه انتصاب مدیران یا بکارگیری نیرو بر اساس سفارش نمایندگان فعلی، قبلی یا کاندیداهای انتخابات ممنوع است. باورش سخت است اما علت همین است. آقایان نماینده! حرمت عنوانی که رهبری انقلاب درباره شما بکار برده را نگه دارید. 🎋〰☘ @Alachiigh
7.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👺نفوذ خیرخواهانه یکی از راه‌های نفوذ دشمنان در لایه‌های اجتماعی است 🔴از ساخت بیمارستان تا ساختن مساجد و باشگاه رایگان ورزشی ، جاهایی که تبدیل به پایگاه های تبلیغاتی برای فرقه‌ها میشود... تک تیرانداز انقلاب 🎋〰☘ @Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته قسمت #۵۹ بخشش فراموش شده جواب قبولی ها اومده بود ... توی در بهش برخورد کر
قسمت مارگیر شروع کردیم به گشتن ... کل خونه رو زیر و رو کردیم ... تا پیدا شد ... سعید رفت سمتش برش داره ... که کشیدمش عقب ... - سعید مطمئنی این زهر نداره؟ ... علی رغم اینکه سعید اصرار داشت مارش بی خطره ... اما یه حسی بهم می گفت ... اصلا این طور نیست ... مار آرومی بود و یه گوشه دور خودش چمبره زده بود ... آروم رفتم سمتش و گرفتمش ... کوچیک هم نیست ... این رو کجا نگهداشته بودی؟ ... تو جعبه کفش ... مار آرومی بود ولی من به اون حس ... بیشتر از چیزی که می دیدم اعتماد داشتم ... به سعید گفتم سینک ظرف شویی رو پر آب کنه ... و انداختمش توی آب ... به سرعت برق از آب اومد بیرون و خزید روی کابینت ... سعید شک نکن مار آبی نیست ... اون که بهت دروغ گفته آبیه ... بعید می دونم بی زهر بودنش هم راست باشه ... چند لحظه به ماره خیره شدم ... - خیلی آروم برو کیسه برنج رو خالی کن توی یه لگن ... و بیارش ... سعید برای اولین بار ... هر حرفی رو که می زدم سریع انجام می داد ... دو دقیقه نشده بود با کیسه برنج اومد ... خیلی آروم دوباره رفتم سمتش ... و با سلام و صلوات گرفتمش ... و انداختمش توی کیسه ... درش رو گره زدم ... رفتم لباسم رو عوض کردم ... کجا میری؟ ... می برمش آتش نشانی ... اونها حتما می دونن این چیه... اگر زهری نبود برش می گردونم ... صبر کن منم میام ... و سریع حاضر شد ... مرغ عشق؟ ... اول باور نمی کردن ... آخر در کیسه رو باز کردم و گفتم ... _خوب بیاید نگاه کنید ... این که دیگه این همه سر به سر گذاشتن نداره ... کیسه رو از دستم گرفت ... تا توش رو نگاه کرد ... برق از سرش پرید ... - بچه ها راست میگه ... ماره ... زنده هم هست ... یکی شون دستکش دستش کرد ... و مار رو از توی کیسه در آورد ... و بعد خیلی جدی به ما دو تا نگاه کرد ... - این مار رو کی بهتون فروخته؟ ... این مار نه تنها مار آبی نیست ... که خیلی هم سمیه ... گرفتنش هم حرفه ای می خواد ... کار راحتی نیست ... سعید بدجور رنگش پریده بود ... - ولی توی این چند روز ... هر چی بهش دست زدم و هر کاریش کردم ... خیلی آروم بود ... - خدا به پدر و مادرت رحم کرده ... مگه مار ... مرغ عشقه ... که به جای حیوون خونگی خریدی بردیش؟ ... رو کرد به همکارش ... _مورد رو به 110 اطلاع بده ... باید پیگیری کنن ... معلوم نیست طرف به چند نفر دیگه مار فروخته ... یا ممکنه بفروشه ... سعید، من رو کشید کنار ... - مهران من دیگه نیستم ... اگه پای خودم گیر بیوفته چی؟... دلم ریخت ... _مگه دروغ گفتی یکی بهت فروخته؟... _نه به قرآن ... _قسم نخور ... من محکم کنارتم و هوات رو دارم ... تو هم الکی نترس ... خیلی سریع ... سر و کله پلیس پیدا شد ... ⚜جھت‌ِ مطالعہ‌ے هر قسمٺ‌؛،، ¹1صڵواٺ‌ بہ‌ نیٺ ِ تعجیݪ‌ دࢪ فࢪج‌ الزامیست -ادامه دارد... -نويسنده: @Alachiigh