🌹شهید مصطفی احمدی روشن🌹
👌یه تنه یه گردان بود...
دانشگاهش تموم شده بود و از آلمان چند تا دعوت نامه بورسیه تحصیلی براش اومده بود.
همان ایام بود که آقا تو یکی از سخنرانیهاشون گفتند: «باید به سمت غنی سازی اورانیوم و انرژی صلح آمیز هستهای بریم.»
تا این رو شنید، دست رد زد به سینه همه دعوتنامه ها و خارج رفتنها.
موند پای کار کشور امام زمان.
گفت: کشور مرتضی علی و شیعه خانه امام زمان نباید چند سال دیگه دستش دراز باشه پیش بیگانه.
رفت و با خون دل، تاسیسات هستهای نطنز رو راه انداخت.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
❌❌ عبدالملک العجری معاون تیم مذاکره کننده یمن :
دشمنان بعد از ظهر جواب ما را خواهند شنید .
🔹تجاوز آمریکایی-انگلیسی به یمن امتداد تجاوزات رژیم صهیونیستی به غزه است که هدف آن حفاظت از اسرائیل است و بدون هیچ تردیدی تایید می کند که این جنگ تهاجمی صهیونیسم و منافع آن رشته مشترکی است که تل آویو را با واشنگتن و لندن در کنار هم قرار می دهد.
🔹این تجاوز، همانطور که رهبران آن ادعا می کنند، ثبات را به دریای سرخ باز نمی گرداند، بلکه تهدیدی برای انتقال رویارویی به دریای سرخ و تهدید ثبات منطقه است و صنعا و نیروهای مسلح را از موضع خود که حمایت از غزه و یا پاسخ به هرگونه تجاوزی که سرزمین های یمن را هدف قرار دهد،منصرف نمی کند.
🔹امروز بعدازظهران شاء الله پاسخ مردم یمن و کسانی که شجاعت بالایی دارند و حرف آخر را می زنند را کشورهای متجاوز خواهند شنید و جهان نیز خواهد شنید.
ـــــــــــــــــــــــ
#یمن
#طوفان_الاقصی
@Alachiigh
❌⭕️اگه پول این رسانه رو خود بایدن از حساب شخصیش هم میداد باز این تیتر زیادهروی بود
❌تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل
@Alachiigh
مداحی_آنلاین_سلام_ما_به_تو_میثم_مطیعی.mp3
7.63M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🎶 آیینه حُسن طاهایی
🎶 وارث شکوه مولایی
🎤 حاج #میثم_مطیعی
🎊 ولادت امام محمد باقر علیه السلام
مبارک باد
#این_الرجبیون
#ماه_رجب
#میلاد_امام_محمد_باقر_علیه_السلام
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_شصت_و_دو محمد: از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کردن موهام بودم داد زدم _ریحانه!! یه
#ناحله
#قسمت_شصت_و_سه
شب قدر بود
مامانم حال وروزم وکه میدید
هرکاری که میخواستم رو انجام میداد.
هنوز کامل نا امید نشده بودم میخواستم بازم تلاش کنم .
هنوز که ازدواج نکرده بود....
مامانم راضی شده بودبریم هیات
لباس مشکیام وتنم کردم.
روسری مشکیم و سرم کردم وبا مدل قشنگی بستمش.
تمام موهام رو داخل ریخته بودم.
در کمد رو باز کردم،ازته کمدم چادر تا شدم رو برداشتم .
از اخرین دفعه ای که رفته بودیم مشهدسرش نکرده بودم .
گذاشتمش رو سرم و تنظیمش کردم.
ازاینکه داشتم شبیه به دخترایی میشدم که محمدازشون خوشش میومدخوشحال بودم.
با اینکه زیر چشامگودافتاده بود و صورتم لاغرشده بودهیچی به صورتم نزدم
ساعتم و دستم کردم ورفتم پایین
مامان تاچشمش بهم خوردیه لبخند ملیح صورتش روپرکرد
خوشحال شده بود
بدون حرف نشستم تو ماشین
رفتیم سمت هیئت
حتی وقتی که یه درصد احتمال میدادم باشه وببینمش از شدت هیجان دستام میلرزید.
الان خیلی بیشتر از همیشه دوستش داشتم .
رفتار ریحانه روالگوم قرار دادم و تصمیم گرفتم مثل اون آروم وشمرده حرف بزنم ورفتارکنم
جایی ونگاه نکنم
سربه زیرومتین باشم .
وقتی رسیدیم یه بسم الله گفتم و پیاده شدم.
سرم رو هم طرف مردانچرخوندم.
مامانم ماشین وپارک کرد و باهام هم قدم شد.
دنبال چندتا خانوم رفتیم واز در پشتی حسینیه ک واسه عبور خانوما بودداخل شدیم
حسینیه نه خیلی بزرگ بود نه خیلی کوچیک
یخورده جلوتر رفتم تاریحانه رو پیداکنم وقتی پیداش نکردم ناچار یه گوشه نشستم.
گوشیم و برداشتم وشمارشو گرفتم
بعد چندتا بوق جواب داد:
+سلام جانم؟
_سلام کجایی؟
+آشپزخونه حسینیه. توکجایی؟چرا افطاری نیومدی؟
_منم هیاتم.هیچی دیگه دیر شد.
+یخورده زودتر میومدی میرسیدی خب بیا پیشم داریم ظرفا روجمع میکنیم.
_باشه فعلا.
به مادرم گفتم وازجام بلندشدم
یخورده ک گشتم بیرون محوطه آشپزخونه روپیدا کردم
از شانس بد من چندتا مرد نزدیک در آشپزخونه ایستاده بودن
سعی کردم با خودم تمرین کنم و یادم بیارم ریحانه چطور جلوی چادرش رو نگه میداشت
یه اخم رو پیشونیم نشوندم سرم رو صاف کردم،جلوی چادرم روبستم و بدون نگاه کردن به اطراف مسقیم رفتم آشپزخونه.
ریحانه تا چشمش بهم خوردبا دستای کفیش بهم نزدیک شد و منو بوسیدوگفت:
+وای چه ماه شدی تو!
جوابش رو با یه لبخندگرم دادم
عادت کرده بودن به کم حرفیم
حس میکردم آزارشون میده ولی نمیتونستم کاری کنم
داخل آشپزخونه چندتاخانوم ایستاده بودن و مشغول ظرف شستن
ریحانه دستم رو گرفت و گفت:
+بیا عزیزم اگه دوست داری کمکمون کن اگه هم نه که یه گوشه جاپیدا کن بشین تاکارم تموم شه
چیزی نگفتم مثل خودش آستینام رو دادمبالا.
خواستم یه ظرف بردارم که گوشی ریحانه زنگ خورد
ریحانه که دستش کفی بود گفت گوشی و بزارم دم گوشش
چیزی نفهمیدم از صحبتش
که یهو گفت:
+عه باشه
سرش روکه بردعقب
گفتم:
_چیشد؟
+فاطمه جونم دوربین محمددستم بود پیداش نکردم با خودمآوردم اینجا میشه یک دقیقه ببری بهش بدی؟
تا اسم محمد اومددوباره تپش قلب گرفتم.
مکثم رو که دید گفت :
+ول کن دستم ومیشورم میبرم خودم.
قبل اینکه شیر آب رو باز کنه گفتم :کجاست دوربین ؟
به یه نقطه ای خیره شد
رد نگاهش روگرفتم
رفتم طرف صندلی ای که کیف دوربین روش بود
آستینامو دوباره دادم پایین.
برداشتمش
یه نفس عمیق کشیدم تا قلبم آروم شه
جلوی چادرمو محکم گرفتم
در رو باز کردم و چند قدم جلو رفتم.
خیلی جدی چپ وراستم رو نگاه میکردم تا پیداش کنم
یخورده جلوتر که رفتم دیدم یکی به حالت دو داره میاد سمت آشپزخونه
دقت که کردم متوجه شدم محمده
قلبم به شدت خودشو به قفسه سینم میکوبید
سرم و انداختم پایین و صبر کردم نزدیک شه .
یه دور دیگه تو ذهنم مرور کردم چجوری باید حرف بزنم .
سرم و اوردم بالا و دیدم بافاصله تقریبازیادی ازکنارم ردشدوبه سمت درآشپزخونه تغییرمسیرداد
وقتی ایستادرفتم پشت سرش با فاصله ایستادم.
سعی کردم لرزش صدام روکنترل کنم،آروم گفتم:
_آقای دهقان فرد!
با شنیدن فامیلیش سریع برگشت عقب
یه چند ثانیه مکث کرد .حدس زدم اول منو نشناخته یاشایدانتظار نداشت منو با این چهره ببینه.
وقتی چشام به چشمش خورد تو یه لحظه تمام قول وقرارایی که باخودم بسته بودم پاک از ذهنم رفت.
سرش و که انداخت پایین تازه یادمافتاد نباید فرصتای آخرم رو اینطوری هدر بدم.
اخم کردم ونگاهم و از صورتش برداشتم.
ته کیف روگرفتم طرفش تابه راحتی بتونه دستَشو بگیره
بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بدم با یه لحن محکمی که نفهمیدم تو اون موقعیت ازکجا پیداش شد گفتم:
_ ریحانه دستش بندبود
دوباره سرش و آورد بالا
چون نگاهم رو به کیف دوخته بودم نفهمیدم حالت چهره اش چجوری بود
وقتی دیدم کیف رونمیگیره
سرم و بالا آوردم وبا غرور ساختگیم بهش نگاه کردم
کیف و برداشت ورفت
منم دیگه نموندم و دوباره رفتم توآشپزخونه.
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🇮🇷🇵🇸
﷽
📝 با ما همراه باشید در کانال تحلیلی_تبیینی معیار، مرجع کانالهای ثامن
🍃🌹🍃
✅ با بروزترین محتواها و یادداشت های سیاسی، اقتصادی و اجتماعی و ...
✉️ «از شما عزیزان جهت عضویت دعوت بعمل می آید.»
⬇️ از طریق زیر عضو روبیکا شوید.
🆔 rubika.ir/meyar_pb
⬇️ از طریق لینک زیر عضو ایتا شوید.
🆔 eitaa.com/meyarpb