🌹شهید مدافع حرم حاج محمد بلباسی 🌹
خادم شهدای اردوهای راهیان نور
🔹این تصویر فرزندان و دختر کوچک شهید (زینب) است که شش ماه بعد از شهادت ایشان به دنیا آمد. همان زینب کوچولویی که رهبر معظم انقلاب در گوش او اذان خواندند و تصویرش ماندگار شد.
🔹مسئول خادمین شهدای اردوگاه شهید باکری در ایام راهیان نور: «نزدیک به آخرای سال، مثل همیشه قصد داشتیم لیست خادمین شهدای راهیان نور هر منطقه رو ببندیم. شب خواب دیدم خانم حضرت زینب (س) تشریف آوردن و گفتند اسم محمد بلباسی رو تو لیست خادمین شهدای امسالتون ننویسید! ایشون دیگه خادم حرم ما شده و ما اون رو برا خودمون انتخاب کردیم!» برام عجیب بود تا پیگیر شدم و شنیدم که ایشون به سوریه رفته و شهید شده و پیکرش هم همانجا مهمان بانوی دمشق شده و در منطقه جا مانده است.
♦️شهید آوینی: «راه کاروان عشق از میان تاریخ می گذرد و هر کس در هر زُمره که می خواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند، اگرچه خواندن داستان را سودی نیست اگر دل کربلایی نباشد!»
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
23.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌🎥 راهکار تشویق فرزندان به #حجاب
👈موشن گرافیک جذاب و زیبا
👌آنچه والدین و مربیان باید درباره #حجاب کودکان بدانند.
@Alachiigh
31.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌#تعطیلی_شنبه..
اقتصادی یا ایدئولوژیک؟! بهنفع مردم یا بهنفع اقلیت سرمایهدار؟!
مناظرهٔ حجتالاسلام سیدعلی موسوی (استاد دانشگاه) و علیرضا مناقبی (رئیس مجمع واردکنندگان)
@Alachiigh
#فقط_ببینید 👆👆
⭕️مملکت ۳۰ سال با دست فرمون اینا اداره شده اونوقت توقع دارید با این همه خیانت یه شبه همه چی گل و بلبل شه؟!
#غرب_زدگان_سیاسی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#قسمت۷۱و۷۲ اصلا باورم نمیشد. یعنی به همین زودی شرطمو قبول کرد؟ یعنی با هم ازدواج میکنیم؟ یعنی میشم ه
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسـمـت۷۳
موقع بله گفتن من رسید.
آروم زمزمه کردم:با اجازه مادر و پدرم و آقا صاحب الزمان بله.
همه شروع کردن به دست زدن و عاقد هم بعد گرفتن چندتا امضا رفت.
باید کارن شنلم رو برمیداشت. خیلی استرس داشتم و دست خودمم نبود.
فقط چشمام رو بستم و یکدفعه دنیای جلو چشام سفید شد.
آروم چشامو باز کردم و صورت متعجب و حیرت زده کارن رو دیدم.
همه مشغول دست زدن و هلهله کردن بودم اما من خیره شدم تو چشمای همسرم.
تو چشمایی که حالا دنیای من بود.
با بهت دستشو آروم رو گونه ام کشید و گفت:فرشته کوچولوی من چقدر قشنگ شدی.
به کت شلوار مشکی و پیراهن نباتیش نگاه کردم و گفتم:تو هم قشنگ شدی.
به زور ازم چشم کند و هر دو نشستیم بعد چند دقیقه خانما راهیش کردن سمت مردا.
خیلی دوست داشت کروات بزنه اما مانعش شدم و گفتم تو آلان مسلمونی کروات اصلا شایسته یک بچه مسلمون نیست.
برای مجلسم همه دوست داشتن آهنگ و بزن و برقص داشته باشه اما من مخالفت کردم و کارن هم به زور قبول کرد.
باید خیلی روش کار کنم که تقریبا مثل هم بشیم.
اینکه صرفا مسلمون شده کافی نیست. شیعه شدنش، بچه هیئتی شدنش، آهنگ گوش نکردنش... اینا همه به عهده منه.
خانوما با زدن به میز و هلهله کردن و اینا یکم رقصیدن و من زمزمه هایی شنیدم که آرزو کردم اون لحظه خدا جونم رو بگیره اما دیگه نشنوم تهمتا و نارو هایی که بهم میزنن.
مخصوصا از زبون خودی. حالا بیگانه چیزی نمیدونه از زندگیت اما اگر از زبون خودی بشنوی قلبت تیکه تیکه میشه. حاضری زمین دهن باز کنه و بری توش.
"نه میدونی چیه هلنا؟ این دختر عموی به اصطلاح مومن و با خدای من از همون اول واسه کارن بیچاره تور پهن کرده بود.فقط انگار منتظر بود خواهرش بره زیر خاک تا زیرآب شوهرشو بزنه."
آره اینو آناهید گفت. دخترعموی با معرفتم.
"چمدونم والا این دختره بد شگون از اول قدمش نحس بود. به زور خودشو چسبوند به پسر ساده و بیچاره من. کی گفته چادریا با حیاترن؟"
اصلا باورم نمیشد عمه ام درباره من اینجوری قضاوت کنه.
اون لحظه ای که بله رو گفتم فکر این متلکا و زخم زبون ها رو نمیکردم. خیلی ترسیدم.
کاش بتونم این طرز فکرای مزخرف رو از سرشون بیرون کنم.
وسط مجلس عروسیم، عروسی برام عزا شد. اشکم در اومده بود و نمیدونستم چیکار کنم.
اما صبر کردم. تا آخر شب صبر کردم و دم نزدم در حالی که از درون داشتم آتیش میگرفتم.
#ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹#قسـمـت۷۳ موقع بله گفتن من رسید. آروم زمزمه کردم:با اجازه مادر و پدرم و آقا صا
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسـمـت۷۴
موقع هدیه دادن رسید و کارن باز اومد.
دستمو که گرفت انگار برق بهم وصل کرده باشن عقب کشیدم.
محکم دست ظریفمو بین دستان مردانه اش گرفت و گفت:نترس من دیگه شوهرتم.
بعد از دادن هدیه های کوچک و بزرگ که بزرگترینش ماشینی بود که پدرجون هدیه داده بود به ما و کارن اون ماشینو گل زده بود.
خلاصه کم کم شام رو هم سرو کردیم و موقع رفتن شد. دوست داشتم زودتر برسم خونه استراحت کنم سرم داشت میپوکید.
نمیخواستم عروسی رو خراب کنم برای همین لبخند مصنوعی میزدم تا کسی به حال درونم پی نبره.
با همه خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم.
خداروشکر که عروس کشون و از این برنامه ها نداشتیم.
محدثه انقدر به کارن وابسته بود که نتونستیم بزاریمش پیش مامانم.
تا رسیدیم به خونه،کارن محدثه رو گذاشت رو تخت خوابش و اومد پیش من.
از چشمام خستگی رو فهمید و گفت:خوابت میاد؟
_اره.
لبخند زد و دستمو گرفت.
_یه دوش بگیر از شر اینهمه تافت و آرایش خلاص شی بعد استراحت کن.
نمیخواستم اونم بفهمه امشب چه اتفاقاتی افتاده. نمیخواستم شب به این قشنگی خراب بشه.
زود رفتم حمام و بعدش اومدم کنار کارن که حسابی غرق خواب بود دراز کشیدم. بعد یک دنیا فکر و خیال بالاخره خوابم برد.
صبح روز بعد با صدای گریه محدثه بیدار شدم.
کارن نبود حتما رفته بود سرکار. سریع بلندشدم و رفتم تو اتاق محدثه. بچه ام داشت خودشو خفه میکرد از گریه.
زود بغلش کردم و انقدر دم گوشش حرف زدم که آروم شد.
کم کم باید بهم عادت میکرد. مسئولیتش از این به بعد گردن من بود.
_دختر نازم چطوره؟ خانمی دیگه گریه نکنیا. نبینم چشمای قشنگت اشکی بشه قربونت بشم.
با محدثه که تو بغلم آروم شده بود، رفتم تو آشپزخونه و یک صبحانه مختصر آماده کردم خوردم.
به محدثه هم شیر خشک دادم معلوم بود گشنشه.
باید از کارن میپرسیدم ساعت کاریش چجوریه. باید قبل رفتنش براش صبحونه آماده میکردم.
بعد از جمع کردن ظرفای صبحونه، به کارن زنگ زدم.
_جانم خانمم؟
_سلام کارن خوبی؟
_قربونت عزیزم توخوبی؟ خوب خوابیدی؟
_آره بد نبود. میگم ظهر واسه ناهار میای؟
_نه خانم فکر کنم عصر بیام. شما ناهارتو بخور. محدثه که اذیتت نمیکنه؟
_نه بچه ام آرومه.
خندید و گفت:ای جانم. خوشحالم مادر بچه ام شدی و براش مادری میکنی.
لبخند قشنگی رو لبم شکل گرفت.
_منم خوشحالم که خانم خونه ات شدم.
لحظه ای مکث کرد و بعد گفت:دوست دارم خانمی.. من برم به کارم برسم مراقب خودتون باشین.
_چشم شما هم مواظب خودت باش. خدافظ.
_خدافظ.
محدثه آروم شستمو گرفته بود و تو دهنش کرده بود.
وقتی شستمو مک میزد دلم قنج میرفت.
چقدر این موجود کوچولو، دوست داشتنی بود.
ناهار چون تنها بودم یک کتلت ساده درست کردم و خوردم.
باز خداروشکر که محدثه بود سرم بند میشد. اگه نبود که از تنهایی دق میکردم.
ساعت۴بود که مامان زنگ زد. بالاخره یاد من افتادن.
_سلام.
_سلام دخترم. خوبی؟چه خبر؟
_ممنون شماخوبین؟
_محدثه چیکار میکنه؟
_تو بغلمه داره میخوابه.
_مواظبش باشیا اون دیگه دست تو امانته.
_باشه حتما. مامان؟
_جانم؟
_دیشب بعد رفتنمون عمه دیگه چیزی نگفت؟
_نه دخترم چطور؟
_هی..هیچی.. من برم الان کارن میاد.
_سلام برسون مادر. خدانگهدار.
_خداحافظ.
گوشیو که قطع کردم دلم گرفت. نه خواهری، نه دوستی، نه همدمی،نه همسایه ای.. هیچکس رو نداشتم
دلم به حال تنهایی خودم سوخت.
دانشگاه رو هم فعلا بیخیال شده بودم چون نگهداری از محدثه به مشغله هام اضافه شده بود و جلو دانشگاه رفتنم رو میگرفت.
مهد کودک هم نمیتونستم بزارمش چون به کسی اطمینان نداشتم.
بچه سه ماهه مسئولیتش سخته میترسیدم بزارمش مهد.
محدثه که خوابید گذاشتمش تو اتاق و رفتم لباس بپوشم تا کارن بیاد.
یک بلیز شلوار سورمه ای پوشیدم، موهامم باز گذاشتم. آرایش بلد نبودم اما یکم آرایش کردم تا رنگ و روم باز بشه.
#ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
⚜⚜⚜⚜
هرچه آرامش دل ...
هرچه تقدیر بلند...
هرچه لبخند قشنگ ...
هرچه از لطف خــداست...
همه تقدیم شمـا ....
⚜⚜⚜⚜
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهید حاج رحیم کابلی 🌹
راوی راهیان نور در خان طومان سوریه،
♦️همسر شهید: «حاجی هر سال وقتی که به سفر راهیان نور و روایتگری می رفت حداقل تا سه ماه بعد از بازگشتش انرژی خاص و بسیار بالایی داشت. اسفند سال ۱۴۰۱ و مدتی بعد از تفحص پیکرش بود که قصد سفر راهیان نور کردم اما کمی دو دل بودم و توان رفتن نداشتم. عصر پنج شنبه بود که سر مزارش رفتم و از او کمک خواستم.
♦️همان شب خواب دیدم که به خانه آمده و دارد چمدانش را آماده می کند. به او گفتم: کجا می خواهی بروی؟ گفت: می خواهم به مأموریت بروم. گفتم: شما که تازه از ماموریت آمده ای! گفت: این بار می خواهم با هم به مأموریت برویم!
♦️آنجا بود که فهیدم رفتن به سفر معنوی راهیان نور از طرف او برایم امضا شده و او دوست دارد که من هم از این به بعد در راهی که خودش سال ها در آن قدم برمی داشت حرکت کنم.»
🔹نقل است که حاج رحیم با زبان روزه مستحبی در کربلای خان طومان به کاروان عاشورا پیوست. این وصیت او در قالب روایتگری اردوی راهیان نورِ یادمانِ اروندکنار که مو بر تن سربازان جبهه حق سیخ می کند را از دست ندهیم. به خصوص خواهران...
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh