آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۴ سرهنگ مهدوی_تا نگین دلیل ملاقاتت با متهم چیه،همچین دستوری نمیدم! نفس عمیق
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۵
شماره پریا رو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده.
بعد از چند بوق جواب دادو صدای ملیحش توی گوشم پیچید
_سلام ابجی دری خودم!چطوری؟!
لبخندی زدمو معترض گفتم
_اولا علیک سلام..دوما خوشت میاد منو حرص بدی؟؟
قه قه زدو گفت
_نه که توهم زبون نداریو نمی تونی منو حرص بدی!
خندیدمو گفتم
_واس حرص دادنت زنگ نزدم! خواستم خبرت کنم امروز عصر بریم باغ نرگس و دورهم خوش بگذرونیم!
ذوق زده جیغ ارومی کشیدو گفت
_وای دریا نمی دونی چقدر خوشحال شدم از این خبرت...امروز زدن تو برجکم بدجور...ولی الان با این خبرت کلا باز سازی و ترمیم شد! خب حالا ساعت چند؟!
_ راستش اولین نفر خواستم به تو و خاله پریچهر خبر بدم ، بعد به پارسا و معصومه جون و بعدشم به علیو خاله و داییم! هنوز ساعتشو نمی دونم!
پریا کمی سکوت کردو اونطرف خط پچ پچ ریزی اومد...فکر کنم با خاله حرف میزد!
کمی بعد صدای دلنشین خاله پریچهر تو گوشم پیچید
_سلام دختر قشنگم!خوبی مادر ؟؟
لبخندی از این همه محبت خاله روی لبم نقش بست
دریا _سلام خاله جان! مگه میشه صدای شما رو بشنومو خوب نباشم !! شما خوبین؟ سلامتین؟؟
خاله پریچهر _اره دخترم...الحمد الله خیلی خوبم...دخترم معصومه هم همینجاست سر ظهر هم پارسا میاد اینجا...جریان دورهمیو واسشونمیگم.
_دستتون درد نکنه خاله!!
خاله_ درمونده نباشی! فقط دریا جان!
_جونم؟!
خاله_بی بلا مادر....اگ اداره ای همراه بردیا ناهار بیاین اینجا!
لبخندم تشدید شدو گفتم
_خیلی لطف داری خاله!ولی شرمنده که دعوتتو رد میکنم!سوگند امروز قراره بره خرید ، منم همراهش قراره برم!
ناهارو هم بیرون میخوریم!
خاله معترض گفت
_ عه!عه! دریا جان غذای بیرونو به خونه ترجیح میدی؟ با سوگند بیاین همینجا عصر هم با پری برین بعدشم بیاین باغ!
کمی سکوت کردمو حرفای خاله رو واسه سوگند پچ پچ کردم.
اونم طبق معمول با کله قبول کردو گوشیو از دستم قاپیدو بعد از احوال پرسی با خاله گفت
_ وای خاله دستت درد نکنه!میدونی چند روزه این مامانمو دریا بهم غذا ندادن ؟!
_...
_وای خاله! چقد تو عروس ذلیلی!!اییش!!!
_... ... ...
سوگند قهقه ای زدو گفت
_باشه خاله..........خب پس منو پری و دری تا ساعت شیش خودمونو میرسونیم باغ..........سریع و سیر خودمو میرسونم خونت که دلم لک زده واسه خودتو اون کلم پلوی محشر تر از خودت........ قربانت........یا علی!
شاکی نگاش کردم که گوشیو به سمتم پرت کردو گفت
_ها؟؟چیه؟؟چپ چپ نگا نکنا...مث که مادر شوهر عروس زلیل جنابعالی خاله بنده هستا! اصلا دلم خواست دو کلوم باهاش اختلاط کنم نصیحتش کنم تو رو انقد لوس نکنه!!
گوشیو رو هوا قاپیدمو گفتم
_گوشیمو نابود نکن...نصیحت کردن خاله پریچهر پیشکش!
سوگند قیافشو جم کردو گفت
_ایییششش!!همین گوشیو سر چارراه میده چارتاش دوقرون!!!
بهت زده گفتم
_دو قرون چیه؟!!! بشین سر جات ببینما!!!!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۵ شماره پریا رو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده. بعد از چند بوق جواب دادو صدا
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۶
پریا درو باز کردو خودشو انداخت تو بغلمو زمزمه کرد
_وای خیلی دلم برات تنگ شده بود!
خندیدمو گفتم
_ همین دو سه روز پیش دورهم جمع شدیما!!
لبخندی زدو گونمو بوسیدو گفت
_دله دیگه دلتنگت میشه!
لبخندی زدمو بوسیدمش. سوگند که تازه وارد خونه شده بود گفت
_ایش!چندشارو نگا!!!
خاله پریچهر خندیدو گفت
_سوگند خاله بیا بغلم کمتر حسودی کن دختر!
معترض گفت
_واه واه!من به چیه این دوتا بابا غوری حسودی کنم!خودمو خودتو ،عشقه خاله ی گشنگم!
همون لحظه ضحی کوچولو پرید وسط جمعمونوگفت
_خانم محترم! گشنگو فقط من میگم...شما برو دنبال یه کمله جدید واسه خودت!
ذوق زده بوسش کردمو گفتم
_وای من غش کردم واسه گشنگ و کمله گفتن تو که!
زود گونمو بوسیدو گفت
_دور از جونت!زنعمو گشنگه!
همون لحظه معصومه از اتاق خاله خارج شدو با تکون دادن سر و دستش سلام کرد و واسه بار هزارم دلم اتیش گرفت واسه سکوتش!
اخه معصومه وقتی بچه بوده تصادف می کنن خدا رو شکر همشون سالم هستن ولی متاسفانه معصومه از ترس اون تصادف قدرت تکلمشو از دست داد...
البته چند بار هم پارسا بهش اسرار کرد که گفتار درمانی کنه
ولی خودش راضی نمی شد و میگفت حتما حکمتی تو لال بودن من هست!
به بشکن زدنای سوگند جلو صورتم از فکر خارج شدم و گفتم
_چته هی بشکن میزنی؟ انتظار داری جرقه بزنه ؟!
سوگند چپ چپ نگام کردو گفت
_ تو رو خدا جلوس بفرمایین پاتون درد میگیره ... مرگ تو نشسته هم میشه رفت تو هپروت!
_جون من مگه دوغ و ماسته که قسم میخوری؟؟
سوگند گردنشو تکون داد و گفت
_نه قرررربوووونت بشه بردیا الهیی....جونت دوغو ماست نیس...روغن هسته اناره!!
روی مبل سه نفره نشستم و گفتم
_جایزه نوبل خوشمزگی رو بهت نمی دن! اینهمه فسفور نسوزون الکی!
کنارم نشستو گفت
_به تو هم نمی دن گوله جان!
پریا با خنده سمت راستم نشستو از پشت سرم با دستش کوبوند تو سر سوگند و گفت
_وای سوگند تو این زبونو نداشتی خاله تو جوب ولت میکرد!
سوگند خندیدو گفت
_ بدم نمی شدا....با هم پله های ترقیو بالا میرفتیم و تمام پیچو خم جوبارو در کنارت یاد میگرفتم!
و لبخند دندون نمایی زد
پریا تا خواست جوابشو بده معصومه وخاله پریچهر با ضحی از اشپز خونه خارج شدنو روی مبل های مقابل ما نشستن.
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۵ شماره پریا رو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده. بعد از چند بوق جواب دادو صدا
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۶
پریا درو باز کردو خودشو انداخت تو بغلمو زمزمه کرد
_وای خیلی دلم برات تنگ شده بود!
خندیدمو گفتم
_ همین دو سه روز پیش دورهم جمع شدیما!!
لبخندی زدو گونمو بوسیدو گفت
_دله دیگه دلتنگت میشه!
لبخندی زدمو بوسیدمش. سوگند که تازه وارد خونه شده بود گفت
_ایش!چندشارو نگا!!!
خاله پریچهر خندیدو گفت
_سوگند خاله بیا بغلم کمتر حسودی کن دختر!
معترض گفت
_واه واه!من به چیه این دوتا بابا غوری حسودی کنم!خودمو خودتو ،عشقه خاله ی گشنگم!
همون لحظه ضحی کوچولو پرید وسط جمعمونوگفت
_خانم محترم! گشنگو فقط من میگم...شما برو دنبال یه کمله جدید واسه خودت!
ذوق زده بوسش کردمو گفتم
_وای من غش کردم واسه گشنگ و کمله گفتن تو که!
زود گونمو بوسیدو گفت
_دور از جونت!زنعمو گشنگه!
همون لحظه معصومه از اتاق خاله خارج شدو با تکون دادن سر و دستش سلام کرد و واسه بار هزارم دلم اتیش گرفت واسه سکوتش!
اخه معصومه وقتی بچه بوده تصادف می کنن خدا رو شکر همشون سالم هستن ولی متاسفانه معصومه از ترس اون تصادف قدرت تکلمشو از دست داد...
البته چند بار هم پارسا بهش اسرار کرد که گفتار درمانی کنه
ولی خودش راضی نمی شد و میگفت حتما حکمتی تو لال بودن من هست!
به بشکن زدنای سوگند جلو صورتم از فکر خارج شدم و گفتم
_چته هی بشکن میزنی؟ انتظار داری جرقه بزنه ؟!
سوگند چپ چپ نگام کردو گفت
_ تو رو خدا جلوس بفرمایین پاتون درد میگیره ... مرگ تو نشسته هم میشه رفت تو هپروت!
_جون من مگه دوغ و ماسته که قسم میخوری؟؟
سوگند گردنشو تکون داد و گفت
_نه قرررربوووونت بشه بردیا الهیی....جونت دوغو ماست نیس...روغن هسته اناره!!
روی مبل سه نفره نشستم و گفتم
_جایزه نوبل خوشمزگی رو بهت نمی دن! اینهمه فسفور نسوزون الکی!
کنارم نشستو گفت
_به تو هم نمی دن گوله جان!
پریا با خنده سمت راستم نشستو از پشت سرم با دستش کوبوند تو سر سوگند و گفت
_وای سوگند تو این زبونو نداشتی خاله تو جوب ولت میکرد!
سوگند خندیدو گفت
_ بدم نمی شدا....با هم پله های ترقیو بالا میرفتیم و تمام پیچو خم جوبارو در کنارت یاد میگرفتم!
و لبخند دندون نمایی زد
پریا تا خواست جوابشو بده معصومه وخاله پریچهر با ضحی از اشپز خونه خارج شدنو روی مبل های مقابل ما نشستن.
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۶ پریا درو باز کردو خودشو انداخت تو بغلمو زمزمه کرد _وای خیلی دلم برات تنگ ش
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۷و۱۸
معصومه با اشاره دستش گفت
"بردیا کو؟"
سوگند گاز گنده ای به سیبش زدو با دهن پر گفت
_تو بیابون... دنبال اب و نون!
خاله قهقه زدو گفت
_سوگند از وقتی با دریا میگردی ماشالا زبونت رشد کرده از نیم مثقال تبدیل شده به هفت هشت کیلومتراا!!
خندیدمو گفت
_خاله من کاره ای نبودم....خودش استعدادشو داشت!
معصومه بی صدا خندیدو با اشاره گفت
"خیلی خوبی دریا"
پریا و سوگند معترض گفتن
_ _ما هم که سیب زمینی اب پز!
خنده ی خاله بالا رفتو گفت
_ دریا مادر با اینا نگرد....همینجوریش حرف تو استینشون داره چیکه چیکه میریزه بیرون...بیشتر باهات معاشرت کنن میترسم ابشار نیاگارا راه بیفته!
معصومه بی صدا خندیدو با اشاره گفت
"همه تون رو دوست دارم و در کنارتون احساس خوشبختی میکنم..."
فکر کنم معصومه فیلم هندی زیاد می بینه!
رو کرد به خاله و با اشاره دستش گفت
"خاله دریا رو شما هم تاثیر گذاشته هاا!"
خاله هینی کشیدو نمایشی صورتشو چنگ زد که صدای خندمون بلند شد...
خدایا شکرت بابت این همه خوشبختی
بردیا کلید انداختو وارد شد...با دیدنش لبخند زدمو خواستم از جام بلند شم که ضحی به سرعت نور از کنارم گذشتو خودشو پرت کرد تو بغل بردیا و هیجانی پرسید
_قان عمو(خان عمو) اب و نونت کوو؟؟
بردیا گیج نگاهش کردو گفت
_وای قرار بوده نون بگیرم؟! وای اب قطع شده؟؟!!
پریا خندیدو گفت
_داداش تو با این هوشت پلیس شدی؟؟ مطمئنی تقلب مقلب نکردی؟؟
بردیا توپ والیبالی که کنار در گذاشته بودیم واسه عصر رو برداشتو پرت کرد سمت پریا...
پری هم جا خالی دادو توپ شپلق خورد تو ملاج سوگند که داشت با کلی تلاش برنج پاک میکرد واسه اش دوغ عصرمون.
یا ابلفضلی که پریا با وحشت گفت باعث شد خندم بگیره که به محض خندیدنم یه لیوان اب خالی شد رو صورتم...
با بهت چشامو باز کردم که چهره خندون سوگندو مقابلم دیدم!
جیغ کشیدم
_سوگند!!!!میییییکششششممممتت!!!!!!
افتادم دنبالش و در نهایت تو حموم گیرش انداختمو با دوش حموم خیس ابش کردم....
هرچند خودمم کم خیس نشدم ولی می ارزید به موش اب کشیده شدن سوگند!
بعد از خوردن ناهار درکنار پارسا و معصومه و دختر شیرین زبونشون به همراه خاله پریچهر و پریا و دلقک بازی های سوگند و در نهایت محبتای زیر پوستی بردیا ؛منو سوگند و پری راهی بازار شدیمو
بعد از کلی پاساژ گردی سوگند راضی شد تا مانتوی اسپرت چارخونه ی نخی سورمه ای با خطوط ابی رو باکلی معطلی بخره و
پریا هم طبق معمول کلی گیره ی روسری خرید...
اخه خانم خیلی شلختست و هر دو ساعت یه بار، یه گیره گم میکنه!
ساعت شیش و بیست دقیقه وارد باغ و به بقیه ملحق شدیم...
_چیه حسین!
حسین نگاهی به اطرافش انداختو بعد از کلی دید زدن اطراف وقتی خیالش راحت شد کسی نیست گفت
_به یه بهونه از گوشی فاطمه با گوشی خودت زنگ بزن تا خطشو هک کنم!
متعجب گفتم
_چیکار کنی؟!
حسین _مار پله بازی کنم!! اینم سواله که تو میپرسی!
_حسین تو اجازه نداری بدون دلیل و مدرک و حکم اینکارو کنی!
حسین _وای دریا!! کاری به اینا نداشته باش!
_من نیستم! اگر فاطمه اون فرد مورد نظر ما نباشه! تو جرم کردی!!
نفس عمیقی کشیدو خواست چیزی بگه که سوگند با عجله خودشو رسوند به ما و نفس زنون گفت
_بدویین....بدویین که....هوووف....بدویین فاطمه و خاله هدی دعواشون شده!
_ای وای!! حسین بدو بریم تا همه چی بهم نریخته!
و سریع به سمت الاچیقمون دویدم.
تا رسیدم بهشون رفتم سمت فاطمه و سعی کردم به ارامش دعوتش کنم و از اونجا دورش کنم.
_فاطمه جان اروم باشو واسه من توضیح بده چی شده!
چشماشو دوخت بهم و با تحقیر گفت
_تو چی میگی؟! بکش کنار بزار باد بیاد بابا!!
سعی کردم اروم باشم...لبخندی زدمو گفتم
_میدونم الان عصبانی هستی...ولی مطمئنم با تعریف کردن ماجرا هم اروم میشی و هم میتونم کمکت کنم!
نگاه ریزشدشو بهم دوختو گفت
_چیه!! خاله جونتون گفتن تخلیم کنین خانم پلیس؟!!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۷و۱۸ معصومه با اشاره دستش گفت "بردیا کو؟" سوگند گاز گنده ای به سیبش زدو با
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۱۹
میدونستم همچین چیزو تحویلم میده پس سعی کردم خودمو ناراحت و کمی بهت زده نشون بدم...
زمزمه وار گفتم
_وای فاطمه جون این چه حرفیه اخه!! بخدا قصدم کمک بهت بود!
و بعد با ناراحتی تصنعی سرمو پایین انداختمو به سمت الا چیق راه افتادم.
دختره ی روانی سر من داد میزنه! حیف که کارم گیرته...وگرنه حسابتو میذاشتم کف دستت!
وارد الاچیق شدمو کنار پریا نشستم.
پریا _زده تو برجکت حسابیا!
_به وقتش جبران میکنم...نگراننباش! خاله هدی کو؟
پریا خندیدو گفت
_نبودی ببینی چی شد که!!! بنده خدا سرخ شده بود حسابی! با اقا هادی و خانومشون رفتن خونه! اخه فاطمه بهش گفت خاله خان باجیاتو بزار کنار و فضولی تو رابطه منو علیو هم بزار کنار!
سوگند کنارم نشستو زمزمه کرد
_برو بچ! قاطی پاتی داره میاد!
نگاهشو دنبال کردم که دیدم منظورش از قاطی پاتی فاطمست!
سریع خودمو ناراحت نشون دادمو دلخور خیره اش شدم.
وقتی متوجه من شد سرمو پایین انداختم که مثلا نمی خوام بفهمه دید میزدمش!
سوگند پچ زد
_عجب جونوری هستی تو دیگه!
زیر لب غریدم
_بعدا جوابتو میدم!
فاطمه مقابلم نشستو دستامو گرفت
ایول نقشم داره خوب میگیره!
خودمو ناراحت و البته متعجب کردمو اروم سرمو بلند کردمو خیره نگاش کردم!
سرشو پایین انداختو گفت
_ببخشید دریا جون ! نمی خواستم ناراحتت کنم!
اره جون عمت!
نمی خواستی و زدی شستیمون با تفات ...
خدا به داد موقعی برسه که از عمد بخوای ناراحتم کنی!
سکوتمو که دید ادامه داد
_می بخشی منو؟!
( با لحنی فوق العاده چندشو لوس ادامه داد)
_قول میدم علوش خوبی واشه خونوادتون باشم عجیجم!
سوگند که داشت به حرفاش گوش میداد با این جملش گفت
_هن؟! چی چی؟ علووش؟!
و بعد چهرشو در هم کردو گفت
سوگند_ ضحی که ۵ سالشه این مدلی حرف نمی زنه! سن زن اول نوحو داری و مثلا مثل بچه ها میحرفی؟ اگر مشکل تکلم داری میتونم واست یه دوره فشرده کلاس بزارما...اصلا تعارف نکن!!
بعد اروم زمزمه کرد
_علوش؟!! واشه؟!!! معتادا هم این مدلی نمی حرفن!
فاطمه کارد میزدی خونش در نمی اومد!
خوشم اومد سوگند به جای من تلافی کرد!
سریع گفتم
_فاطمه جان سوگند شوخی میکنه ..یه وقت به دل نگیریا!!!
سوگند همون طور که خیار میخورد گفت
_اره بابا!!راسی قاطی پاتی .. چیزه .. ینی فاطی جون اگر خواستی خشک شی برو زیر افتاب بشین! اینجا خشک نمی میشی!
فاطمه ایشی کردو رفت پیش علی
پریا_اِوا!!! این چرا رفت تو حلق پسرا!!!
سرمو انداختم پایینو ریز خندیدم
اروم به سوگند گفتم
_فدایی داری سوگند!
سوگند _چاکریم!
خاله پریچهر نگاهی به فاطمه کردو رو به بردیا و حسین گفت
_ پسرا بیاین اینطرف بشینین تا فاطمه خانم معذب نباشن خدایی نکرده!!!!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۹ میدونستم همچین چیزو تحویلم میده پس سعی کردم خودمو ناراحت و کمی بهت زده نشو
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۲۰و۲۱
پریا اروم گفت
_ایول مامان خودم... توهم مثل سوگند شستیش که!
حسین و بردیا بلند شدنو کنار ما نشستن بردیا اشاره کرد جامو با سوگند عوض کنم تا جفتشون معذب نباشن.
تا کنارش نشستم حسین گفت
حسین_ خواهر زاده جغله ی ما چطوره!
_حسین به جان خودم پا میشم جوری میگیرم میزنمت که بنیاد جانبازان ماهانه حقوق بده بهت!
بردیا قهقه زدو گفت
_حسین داداش! خوردی؟! حالا هستشو تف کن!
سوگند گفت
_ایول دریا!
حسین مظلوم گفت
_چند نفر به یه نفر؟؟ مظلوم گیر اوردین؟؟
پریا خنده ی ارومی کرد و گفت
_اقا حسین یکی شما مظلومی یکی هم خدا بیامرز هیتلر!
سوگند خندیدو گفت
_سروان پویا! میبینم که بدخواه زیاد دارین!
حسین خندیدو گفت
_ادم محبوب بدخواه زیاد داره!
پارسا هم همونطور که ضحی بغلش بود کنار حسین نشستو گفت
¬¬_داداش شنیدی میگن طرف هیچ کس محلش نمی زاره میگه
بدخواه زیاد دارم؟!
سوگند پقی زد زیر خنده...و با خنده ی اون خنده ی هممون بلند شد!
علی بلند گفت
_میخواستین فاطمه معذب نباشه...یا تحمل منو نامزدم واستون سخته؟!
معصومه از جاش بلند شدو با لبخند دست فاطمه رو گرفت و با هم به سمت ما اومدن..
علی هم نفس عمیقی کشید بعد از چند دقیقه بهمون ملحق شد.
حسین _علی واسمون جریان اشناییتو با فاطمه خانم نمی گی؟!
فاطمه به جای حسین گفت
_همکاریم....اونجا از هم خوشمون اومد؟!
کمی بهت توچهره علی پیدا شد ولی سریع خودشو جمع جور کرد.
پس قاطی پاتی خانم اصل ماجرا رو نگفت.
با لبخند یه دستی زدمو گفت
_وااا...فاطمه جان علی ک یه چیز متفاوت با گفته شما واسم تعریف کرد!
همه نگاهشونو به من دوختن ک گفتم
_راستش علی به من گفته بود که..
پرید میون حرفمو گفت
_حالا چه فرقی می کنه! مهم اینه که الان با همیم!
سوگند شیطون نگاهی به فاطمه کردو گفت
_نکنه تو خواستگاری کردی ؟؟؟ وای چقد مسخره!!
حسین_وا خب علی توضیح بده دیگه
علی کمی هول شد.
اَه اَه این علی چرا انقد زن زلیل شده!اییش!
علی_ راستش دو ماه پیش که فاطمه جان منتقل شد...
(یه وجه تشابه با قاتل...بگو داداشم...بگو تا حسابی زن داداشمو بشناسم)
علی_به پایگاه ما! از شهرستان انتقالی گرفته بود..یه روز ازم خواست که براش یه خونه پیدا کنم واسه مدتی ک اینجاست!
(به به...دومیو هم پیدا کردم)
علی_ گفتم میتونی همخونه خواهرم بشی! اول موافقت کرد ولی بعدش منصرف شدو گفت خونه فامیلشون مستقر شده...
(لابد فامیلشون همون خونواده مقتوله! )
علی_خیلی ناراحت شدم که خونه ما نمی تونه بمونه! از اونجا بود که فهمیدم دلمو بهش باختم!
فردا بلاخره میفهمم این قاطی پاتی خانم چیکارست!
ایول علی خوب امار دادی!
ولی خاک تو سرت!
اخه داستان عشقی بهتر از این نتونستی گیر بیاری!!
میگفتی خودم یادت میدادم!
حسینو بردیا حسابی تو فکر بودن سوگندم زل زده بود به من!
فاطمه مشکوک نگاهشو چرخوندو گفت
_چیزی شده؟
سوگند سریع خودشو جمع و جور کردو گفت
_اره
فاطمه _چی؟
سوگند پوکر نگاهش کردو گفت
_داستان عشقی بهتر از این نتونستین بسازین؟
ایول سوگند...خب ازم تغییر بحثو یاد گرفتی! ایول!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۲۰و۲۱ پریا اروم گفت _ایول مامان خودم... توهم مثل سوگند شستیش که! حسین و بردیا
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۲۲
اشاره ای به منو بردیا کردو گفت
_از این دوتا یاد میگرفتین!هیجانی!و سرتا سر خنده!
فاطمه که حسابی حواسش از دلیل سکوت بچه ها دور شده بود...بدون توجه به حرف سوگند رو به من گفت
_وای تعریف کن!
خندیدم نگامو به بردیا دوختمو بعد به فاطمه نگاه کردمو گفتم
_توی یکی از ماموریتامون که گروگان گیری بود. بعد از دستگیری گروگانگیر که زن بود ، من گروگانگیر رو بردمش سمت ماشین که یهو بردیا پرید جلو زنه و گفت
(صدامو کلفت کردمو ادامه دادم)
_اخه شغل قحطیه!گروگان گیری هم شد شغل؟! از خانومی که دستگیرت کرده یاد بگیر!
همه خندیدن و من ادامه دادم
_زنه چپو چوله نگاهش کردو گفت : خانم این همکارتون پنج و شیش میزنه یا تو ستاد امر به معروف و نهی از منکر فعالیت میکرده؟! منم که زورم گرفته بود از دستش گفتم نخیر خانم....تو ستاد حال گیری مفسدی مثل تو...حرف نباشه سوار شو!
بعد از این که سوار ماشینش کردمو به یکی از همکارا سپردم مراقبش باشه خواستم برم داخل تا به گروگان کمک کنم که بردیا با نیش شل و ولش گفت...
(بازم صدامو کلفت کردمو ادامه دادم )
_ستوان فرهمند این همه جذبه رو از کجا پیدا کردین؟
منم چپ و چوله نگاش کردمو با گوشیم به حسین زنگ زدم تا بیاد دوستشو جمع کنه چون خدایی شک کردم که چیزی نزده باشه!
خلاصه که من رفتم سمت گروگانو بردیا هم دنبالم...چند مین بعدشم حسین اومد پیشمونو وقتی در گوشش گفتم این دوستت چیزی مصرف میکنه خیلی جدی گفت اره معتاده...
گفتم چی!؟..
اقا با لبخند دست انداخت دور شونه بردیا گفت...
(صدامو کلفت کردمو ادامه دادم )
_معتاده...اونم چه معتاد برازنده ای....دریا جان...عزیز دایی.. این اق بردیا معتاد توعه!
لبخندی به بردیا زدمو ادامه دادم
_تا حسین اینو گفت بردیا سرشو کرد تو یقش! انگار نه انگار که تا چند دقیقه پیش با نیش باز جلوم وایساده بود! گروگانه هم خندیدو گفت عجب پلیسای خفنی..
تو ماموریت خواستگاری می کنین..بردیا سریع لبخند زدو جلوم زانو زدو اسلحشو گرفت سمتم...منم که هنگ بودم با این کارش ترسیدمو پریدم عقب...
همه خندیدن که ادامه دادم
_داشتم میگفتم.... پریدم عقب که بردیا گف ستوان فرهمند به من افتخار میدین بقیه ماموریتامونو در کنار هم موفق بشیمو واسه بچه هامون تعریف کنیم...
سرمو انداختم پایینو ادامه دادم
منم که گلوم پیشش گیر بودو دل باخته بردیا شده بودم! اسلحه رو ازش گرفتم که دیدم روی ماشه یه حلقست! برش داشتمو کردم دستمو گفتم جناب سروان بنظرتون میتونیم خوشبخت شیم!
همون لحظه سرهنگ فرهمند بهمون پیوستو دست انداخت رو شونه بردیا و گفت
_خل و چله ولی مرد زندگیه! حسینم مثل مشنگا شروع کرد وسط عملیات کل زدن!
همه خندیدن که حسین گفت
_بچه پرو !!! بردیا وسط عملیات خواستگاری می کنه چیزی نیست ولی من واسه عوض کردن جو کِل بزنم بده؟!
👇👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۲۲ اشاره ای به منو بردیا کردو گفت _از این دوتا یاد میگرفتین!هیجانی!و سرتا سر
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۲۳و۲۴
بردیا_داداش من دوساعت رو مخ سرهنگ بودم تا اجازه داد بعد از دستگیری خواستگاری کنم...ولی تو چی؟!
حسین کم نیاوردو گفت
_دایی عروس بودم...خوشحال شدم از ترشیدگی خلاص شده خب!
کوبیدم تو سر حسینو گفتم
_نگاش کنا!!!تو خودت هنوز زن نگرفتیا!
نگاهی به سوگند انداختو سرش پایین انداختو گفت
_انشالله
(سرشو بلند کردمو ادامه داد)
حسین _ به کوری چش تو هم که شده می رم یکی از خاطر خواهامو میگرم!
صدای خیلی خیلی اروم سوگندو شنیدم که غرید
_شما به غیر من غلط میکنی کسیو بگیری و خاطر خواهی داشته باشی!
منو بردیا نگاهی بهم انداختیمو با شیطنت نگامونو به سوگند دوختیم
وقتی فهمید چی گفته و منو بردیا شنیدیم سرخ شدو سر به زیر!
بردیا نگاهشو دوخت به حسینو گفت
_بادا بادا مبارک بادا ایشالله مبارک بادا!
سریع گونه سوگند و بعدشم حسینو بوس کردمو رو به خاله پریچهر گفتم
_خاله جون دیگه غصه سوگندو نخور.. شوهرش دادیم! حالا با خیال راحت غصه پریا رو بخور!
همه خندیدن خاله ذوق زده گونه سوگندو که گوجه شده بودو بوسید و به حسین که نیشش تا بنا گوش باز بود تبریک گفت...
بعد از خوندن نماز ، پسرا مشغول کباب کردن شدن و منو سوگندو پریا با معصومه و ضحی کوچولو مشغول گپ زدن شدیم...
خاله هم به حرفای ما گوش میدادو گاهی تایید میکرد..
فاطمه خانووم هم به همراه شوهر گرامیشون رفتن قدم بزنن!
چقد دختر لوس و مسخره ایه...اه! اه!
با صدای پریا به خودم و اومدم با لبخند گفتم
_ جانم!؟
پریا_ حوصله داری یکم حرف بزنیم؟
_اره عزیزم! درخدمت شمام ابجی...
پریا اهی کشیدو گفت
_امروز تو اینترنت یه مطالبیو دیدمو خوندم که دیگه چشمام از تعجب داشت از کاسه میزد بیرون! نمیدونم چرا اینجورین!! ادعای روشن فکریشون گوش فلکو کر کرده!
ورد زبونشون اینه که هر کس یه عقیده داره و باید بهش احترام گذاشت اما به ما مذهبیا که میرسن یادشون میره به عقایدمون احترام بزارن!
لبخندی زدمو دستمو روی پاش گذاشتمو گفتم
_حرفات حرفای دل همه ی مسلمونا به خصوص شیعه هاست
مامانم هر وقت حرفای تو رو بهش میزدم میگفت دخترم یه روزی میرسه که زنده نگه داشتن اسلام مثل گرفتن اتیش تو دسته! باید صبوری کنیو چشم انتظار منجی باشی!
سوگند گفت
_خدا عاقبتمونو بخیر کنه! این فضای واقعیه و کنترل کردنش برای دوری از گناه خیلی اسون تره.
فضای مجازی خیلی وحشتناکه.به ضرب ثانیه میتونی بزرگترین گناهارو کنی!
نصف بیشتر این دسته از افراد هم از طریق همین فضای مجازی اینجوری شدن! فضای مجازی زن و مرد نمیشناسه!
درگیرش که بشی واویلا!
خاله پریچهر _عزیزم حدیث امام علی که مادر دریا به دریا زده مثال امروزمونه! زنده نگه داشتن اسلام اینروزا خیلی سخته!
جنگی که دشمن برای نابودی اسلام در پیش گرفته مخرب ترین جنگه!
جنگ نرم ، میتونه از جنگ سخت و جنگ های فیزیکی وحشتناک تر باشه!
معصومه نوشت
"چاره چیه؟؟ چیکار باید کرد خاله؟ همه میگن جنگ نرم خطرناکه ولی نمی گن چجوری باید مقابله کنیم باهاش"
لبخندی به روش زدمو گفتم
_اینجاست که باید ما خانوما جهاد کنیم!
پریا خندیدو گفت
_چی میگی دریا؟؟ تفنگ دست بگیریمو بریم بکشیمشون؟؟ اصلا چرا می گی خانوما؟
خندیدمو گفتم
_نه عزیز من! ما زنا نمی تونیم بریم جنگ! نمی تونیم مدافع حرم شیم! چون مردامون غیرتشون نمیزاره ناموسشون به سختی بیفتن!!
خب...حالا که نمی تونیم بریم جنگ و جهاد در راه خدا کنیم بشینیم یه گوشه غصشو بخوریم؟
نه! ما خانوما باید وارد عرصه فرهنگی شیم و مجاهد فرهنگ اسلامی بشیم! کجا فعالیت کنیم؟ تو پایگاه بسیج! کجا این کارو به بقیه هم یاد بدیم؟ رسانه ها و فضای مجازی!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۲۳و۲۴ بردیا_داداش من دوساعت رو مخ سرهنگ بودم تا اجازه داد بعد از دستگیری خواست
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۲۵و۲۶
خاله پریچهر لبخند زدو گفت
_احسنت! دریا درست میگه! ما باید مدافع حجاب و انقلابمون باشیم!
سوگند_ یه بار رهبر تو سخنرانیش میگفت که
"فضای مجازی به اندازه انقلاب اسلامی اهمیت داره.
و عرصه فرهنگی عرصه جهاده. اگر از فضای مجازی غافل باشیم اگر نیروهای مؤمن و انقلابی این میدان رو خالی کنن مطمئنا ضربه خواهیم خورد ."
خاله پریچهر گفت
_هر بچه شیعه و انقلابی باید به اندازه وسع و توان و هنر خودش تو این میدون حضور داشته باشه...ما خانوما هم همینطور! به نظرم ما خانوما باید تو فضای مجازی بیشتر در این مورد فعال باشیم!
معصومه روی کاغذش نوشت
««خب چجوری باید فعال باشیم!؟
سوگند با لودگی جمله معصومه رو ادامه داد
_مسئله این است! چگونه و چطور؟!
همگی خندیدیم و من گفتم
_بعضی وقتا حرف حق رو میتونیم با استدلال قوی و به زبون شیوا و هنرمندانه بیان کنیم که این حرف به گوش و چشم هزاران و شاید میلیونها مخاطب برسه!!
خاله پریچهر _ خب بعضی اوقات شاید ما حرفی برای گفتن نداشته باشیم اما می تونیم با انتشارمطالب يك كانال، انعکاس دهنده کارای خوب و هنری بقیه تو فضای مجازی بشیم و تو ثوابش شريک باشيم.
بردیا همونطور که با سیخ کباب به سمتمون میومد گفت
_گاهی وقتا هم با یه کلمه یا یه جمله می تونیم باعث تقویت روحیه جناح مؤمن انقلابی فعال تو فضای مجازی بشیم!
حسین و پارسا!! بدویین بیاین که از دهن افتاد!
(بلند تر صدا زد)
_ علی داداش با خانومت تشریف بیارین شام!
سفره رو پهن کردیم و اماده خوردن شدیم که حسین گفت
_به نظر من این روزا ذکرمستحبیه بعد از نماز مون باید کارفرهنگی و جهادی تو فضای مجازی باشه!
پارسا خندیدو گفت
_میبینم که حواس تو و بردیا بیشتر از این که به کبابا باشه به بحث خانوما بوده!
حسین خندیدو گفت
_چه بحثی جذاب تر از این جور بحثا؟!
بردیا با سر تایید کردو همونطور که سیخ کبابشو به سمتم گرفته بودگفت
_اینجور بحثا باید تو لیست بحث و گفت و گوی هر بچه مسلمونی باشه...
اروم تر کنار گوشم زمزمه کرد
_میبینم که علاقه فرمانده هم مثل خودمه و پایه اینجور بحثاست!
لبخندی بهش زدمو مثل خودش اروم زمزمه کردم
_دست پروردتونیم قربان!
به سیخش که مقابلم بود اشاره کردو گفت
_بخور جون بگیری...هیچی نخوردیا! حواسم بهت هستا!
لبخندی از سر ذوق زدمو گفتم
_بخوری میخورم!
دوتا جیگر چپوند تو حلقشو گفت
_حاج خانم مدیونی دوبرابر نخوری!
بهت زده خندیدمو گفتم
_حاج اقا با گوسفند طرف نیستی که همه چیو درو کنه و بره!!
حرفم کمی بلند بود و همه شنیدن و خندیدن!
بعد از شام به پیشنهاد بردیا رفتیم قدم بزنیم تا که غذامون هضم شه!
همونطور که راه میرفتیم بردیا زمزمه کرد
_هعی خدا! بلاخره یه دیقه این زنمو بهم قرض دادن...کمکم کن خش پشی نشه که خونم حلاله!
خندم گرفته بود...
سعی کردم خندم اروم باشه تا جلب توجه نکنه!
نگاهم کردو با اون لبخندای خاصش گفت
_تو خنده هات خیلی قشنگن
بیشتر بخند!
لبخندی از سر ذوق زدمو گفتم
_چشم قربان...اطاعت میشه!
نگاهی خیره بهم انداختم قسمتی از چادرمو تو دستش گرفتو بعد از بوییدنش چشماشو بستو بوسیدشو گفت
برد_دوتا خواهش بکنم ازت؟!
_شما جون بخواه سرورم!
بردیا لبخند زدو گفت
_یک ، هیچ وقت چادرتو کنار نزار... دو ، فقط برای خودم بخند!
با لبخند چشمامو به معنی چشم بستمو گفتم
_چشم!
بردیا _بی بلا باشه انشاالله
👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۲۵و۲۶ خاله پریچهر لبخند زدو گفت _احسنت! دریا درست میگه! ما باید مدافع حجاب و ا
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۲۷و۲۸
سرباز احترام نظامی گذاشتو گفت
_بفرمایین داخل متهم رو دارن میارن!
بسم اللهی گفتمو با ذکر یا علی وارد اتاق شدم و روی صندلی فلزی نشستم.
بردیا هم کنارم ایستاد.
همون لحظه پدر مقتول و سربازی وارد اتاق شدن...
سرباز گوشه ای ایستادو سرمد(پدر مقتول _متهم) بعد از سلام سرشو پایین انداختو گفت
_بفرمایین جناب سروان...من درخدمتتونم!
بردیا روی میز خم شدو دستاشو روی میز گذاشتو گفت
_سروان فرهمند عکسی رو نشون شما میدن...خوب دقت کنین بگین این خانوم همون کسی که گفتین نیست؟؟
عکسو روی میز گذاشتمو گفتم
_ترسو کنار بزارین...اول خدا بعد ما از هر تلاشی برای حفظ جونتون نمی گذریم! پس لطفا با ارامش کامل عکسو نگاه کنین و بگین این عکس ، عکس همون دخترست؟!
با دستای لرزون عکسو به سمت خودش کشیدو با دیدنش بغضش شکستو شروع کرد به صحبت...
البته بیشتر نفرین بود!
سرمد_ خدا ازت نگذره طهورا...چطور تونستی جون اون بچه طفل معصومو بگیری..خدایا غلط کردم راهش دادم به خونم...خدااایا خودم کردم که لعنت بر خودم باد!
باورم نمی شد که فاطمه قاتل باشه...باورم نمی شد.. با اینکه احتمال قاتل بودنش به هفتاد در صد میرسید ولی باورم نمی شد!
وای علی نابود میشه!
وای خدایا من چقد نادون بودم که جلوی علیو نگرفتم!
بردیا که حال خرابمو دید از سرباز خواست تا سرمد رو به سلولش برگردونه!
به محض بیرون رفتن اون دو نفر از اتاق روی صندلی سرمد نشستو محکم و جدی با چشمای نگران گفت
_سروان فرهمند...حالتون خوبه ؟! اگر حالتون خوب نیست بگین تا کمکتون کنم!
بدون توجه به اینکه الان کجاییم گفتم
_وای داداشم میمیره بردیا!
بردیا با جدیتی که تو کارش به سراغش میومد گفت
_سروان فرهمند....بهتره اینجارو زود تر ترک کنین تا حالتون وخیم تر نشده...
سریع از جام بلند شدمو از اونجا خارج شدیم....تا سوار ماشین شدم بردیا دستامو گرفت و گفت
_اروم باش دریا! اینجوری که نمیشه! محکم جلو برو! هم به کشورت و هم به برادرت کمک کن! خدا پشتته! منم هم پشتتم هم کنارت! یاعلی گفتی باید تا تهش بری!
بعد از گرفتن مرخصی به خونه خاله پریچهر اومدیم و به اسرار خاله ناهار رو موندم...
پریا وارد سالن شدو کنارم روی زمین نشست و رو به بردیا که سرشو روی پاهام گذاشته بودو تلوزیون نگاه می کرد ،گفت
_داداش تو خجالت نمی کشی این دختر اب شد از دست کارای تو!
بردیا سریع نیم خیز شدو نگام کردو گفت
_دریا!!!! خجالت نکشیا!! من شوهرتم! تاج سرتم!
خندیدمو گفتم
_چشم جناب تاج سر..شما اخبارتو نگاه کن
چپ چوله نگام کردو گفت
_نگاه میکنم!
دوباره سرشو رو پام گذاشتو زمزمه وار گفت
_کی میشه بیای توی فال خودم، فقط بشی مال خودم
تا که حسودی بکنم،خودم به این حال خودم!
خندیدم که پریا گفت
_داداش همین الانشم مال خودتها!!
بردیا_شک نکن خواهر من! منظورم اینه که دیگه تو هی به جونم غر نزنیو یهویی و یواشکی زنمو برنداری ببری مخشو بخوری!
پریا خندیدوگفت
_اخه تو که نمی دونی چقد این زنت دوست داشتنیه!
گونه پریا رو بوسیدمو گفتم
_دل به دل راه داره عزیز دلم!
بردیا معترض گفت
بردیا _اون منم!
_کی؟؟!!
بردیا_عزیز دلت!
قهقه زدمو گفتم
_شما عشقمنی! نفس منی! شوهر من! دوست منی! خلاصه که همه چیزمنی!
پریا خندیدو پاشد رفت سمت اشپزخونه.
بردیا دستمو که تو موهاش بودو گرفتو بوسید.
_بردیا بهتره یکم مراعات بقیه رو بکنیم! پریا دختر مجرده! جلوه قشنگی نداره که جلوش به هم ابراز علاقه کنیم!
بردیا_به روی چشم! کمتر فدای حاج خانومم میشم!
خندیدمو گفتم
_بی بلا!
بردیا خمیازه ایکشیدو گفت
_وای چقد خوابم میاد....من میرم یه چرت کوتاه بزنم...ساعت پنج ، پنجو نیم صدام کن!
لبخندی به روش زدمو گفتم
_به روی چشم! خوب بخوابی!
سریع گونمو بوسیدو رفت و فرصت سرخ و سفید شدنو بهم نداد...
خدایا خودت نگهدارش باش!
از جام بلند شدمو به سمت اتاق خاله پریچهر رفتم تا کمی باهم صحبت کنیم...
میدونستم بعد از ظهرا نمی خوابه واسه همین با تقه ای به در و کسب اجازه وارد اتاقش شدم.
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۲۷و۲۸ سرباز احترام نظامی گذاشتو گفت _بفرمایین داخل متهم رو دارن میارن! بسم الل
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۲۹
_اجازه هست!
خاله کتابشو بست و گفت
_بیا تو دخترم!
لبخندب زدمو گفتم
_به روی چشم
خاله پریچهر _ بی بلا
تا خواستم درو ببندم پریا هم اومد داخلو درو بست و با هم کنار خاله روی تخت نشستیم.
پریا _خب مامان جونم...بگو ببینم چی تو چنته داری واس اگاهی منو زن داداشم؟!
خاله خندیدو گفت
_چادرتو شستی؟
پریا پوکر گفت
_مامان خانم من اومدم اگاهم کنیا! شما میگی چادرتو شستی؟
خاله_اره...چون باید چادرت همیشه تمیزو مرتب باشه!
پریا لبخند زدو گفت
_چشم...میشورمش! اتوشم میکنم! جونمم واسش میدم!!
خاله با دستش سر پریا رو به سمت خودش کشیدو بوسید
نگاهی به خاله پریچهر کردمو گفتم
_خاله! دل نگرانم! میترسم...نمی دونم چرا اما ترسی توی وجودمه که دل و جونمو میلرزونه! اومدم راهنماییم کنی!
خاله پریچهر گفت
_باید نگرانیو از بیخ کند! بهترین راه برای این کار اینه که هر چیزی که در لحظه رخ میده رو بپذیریم؛ باید یادمون باشه بدون خواست خدا هیچ برگی از درخت نمی افته!
پریا فیلسوفانه نگام کردو گفت
_حقیقت این است!
خندیدمو گفتم
_دوکلمه از خواهر شوور!
خاله دستشو روی رون پام گذاشتو گفت
_آیت الله فاطمی نیا میگه که گاهی اوقات ما یه غصههایی داریم که منشاش معلوم نیست و ادم نمیدونه که چه اتفاقی افتاده که دلش گرفته ...
نو این مواقع باید گفت انشاءالله که خیره...
گاهی یه دلگرفتنایی هست که هیچ منشایی نداره و ما به خاطرش غصه میخوریم.
تو حدیث داریم که این غصه خوردنای بدون منشا باعث آمرزش گناها میشه!
دست خاله رو از رو پام برداشتمو سریع بوسیدمش که معترض گفت
_عه دریا!! این چه کاریه مادر!
سریع بغلش کردمو گفتم
_منو یاد مامانم انداختی خاله! دستتونو میبوسم چون دست مادرمو نبوسیدمو حسرتش موند به دلم!
محکم منو تو اغوشش گرفتو سرمو بوسیدو گفت
_الهی بمیرمو غم و غصه هاتو نبینم! این حرفا چیه دختر قشنگم تو برام با پریا هیچ فرقی نداره! مثل مادرت نیستم اما میتونی روم همیشه حساب کنی دختر قشنگم...!
اهی کشیدو ادامه داد
_من مثل مادرت سعادت ندارم ؛ خوشا به سعادتش!
اهی کشیدمو زمزمه وار با خودم گفتم کاش بودی مامان...
کاش رهام نمی کردی!
یادمه هفتم اذر بود؛ از کلاس زبان برمی گشتم خونه که گوشیم زنگ خورد...
ناشناس بود...
جواب دادم که گفتن باید خودمو برسونم بیمارستان ...
نمی دونم چه جوری ولی خودمو رسوندم بیمارستان .
از پذیرش پرسیدم پدرو مادرمو اوردن اینجا .. اونم بعد از پرسیدن
مشخصات بدون در نظر گرفتن حال داغوون من گفت طبقه منفی1 انتهای راه رو "سردخونه"...
پریا دستشو دور گردن منو خاله انداختو منو از فکر به جریان مرگ مشکوک پدرمو مادرم که بعد ها فهمیدم قصدشون منفجر کردن ماشین پدرم بوده که بابام می فهمه و میخواد ماشینو به سمت دیکه ای هدایت کنه که ماشین منحرف میشه و به سینه کوه میخوره و در نهایت تخته سنگی روی ماشین میفته...
لبخندی زدمو گفتم
_من چقد خوشبختم واسه داشتن شماها !
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۲۹ _اجازه هست! خاله کتابشو بست و گفت _بیا تو دخترم! لبخندب زدمو گفتم _به
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۳۰
#بردیا
همونطور که داشتم موهامو شونه میزدم و خودمو تو اینه برانداز میکردم حسین سریع وارد اتاقم شدو بدون سلام گفت
_بردیا حکم بازداشت فاطمه خانم اومده! همین چند دقیقه پیش سرهنگ دوتا مامور رو فرستاد تا برن دستگیرش کنن!
دریا وارد اتاقم شدو گفت
_سلام حسین! چرا اینهمه هول کرده بودی و عجله داشتی! چیزی شده؟!
حسین_سلام! اره...حکم بازداشت فاطمه خانم اومده! همین چند دقیقه پیش سرهنگ دوتا مامور رو فرستاد تا برن دستگیرش کنن!
دریا وا رفت اما سعی کرد قوی باشه!
دریا_ حالا چی میشه؟!
دستشو گرفتمو نشوندمش رو تختو گفتم
_چی میخوای بشه؟!بازداشت میشه دیگه!
پوفی کردو چیزی نگفت...رنگش حسابی پریده بودو این نشون میداد که چقدر نگرانه...اما سعی میکنه چیزو بروز نده.
چند ثانیه سکوت بینمون برقرار شد که مامان با یه سینی شربت وارد شدو با دیدن دریا سریع به سمت میز تحریر رفتو سینیو روی میز گذاشتو یه لیوانشو برداشتو روی تخت کنار دریا نشستو دستشو دور شونش انداختو لیوانو بهش داد و گفت
_دریا! چی شده مادر؟!
نگاهی به من و حسین کردو خیره مامان شدو گفت
_نمیدونم چرا ولی میترسم! حس میکنم این پرونده پیچیده تر از این چیزا باشه! حس میکنم به این راحتی پرونده بسته نمیشه!
حسین جلو پاش زانو زدو گفت
_دریا....عزیزم! دور بریز این افکارو! انشالله که همه چیز به خوبی تموم میشه و از این پرونده سر بلند بیرون میایم!
حسین گوشیش زنگ خورد سریع اتاق ترک کردو با خروجش پریا تلفن به دست وارد شد گفت
_دریا گوشیت زنگ میخوره!
و گوشیو به سمت دریا گرفت... دریا سریع گوشیو جواب دادو گفت
_سلام علی جان! خوبی داداش؟!
_... ...
نگاهی به من کردو سرشو پایین انداختو گفت
_واسه چی داداش؟!
_... ... ... ...
نمی دونم علی چی گفت که دریا مات نگاهشو دوخت بهم.
گوشیشو رو حالت ایفون(بلندگو) گذاشت که صدای علی پیچید تو اتاق
_الو...دریا...شنیدی چی گفتم !؟
اب دهنشو قورت دادو گفت
_چی...چی گفتی ؟! ح...حواسم پرت شد!
علی پوفی کردو گفت
_دارم میگم نیم ساعت پیش دوتا مامور اومدن فاطمه رو ببرن کلانتری... الان دوباره اومدن میگن فاطمه فرار کرده و اون دوتا مامور هم راهی بیمارستان شدن! جریان چیه دریا! تو از چیزی خبر داری؟!! چرا فاطمه رو بردن کلانتری که الان باید فرار کنه؟!
وای که حدسای دریا درست بود!
این پرونده به این زودی قرار نیست بسته بشه!
علی_ الووو....دریا!!....الوو!!!
دریا گوشیشو قطع کردو ارووم گفت
_خدایا خودت کمکمون کن!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۳۰ #بردیا همونطور که داشتم موهامو شونه میزدم و خودمو تو اینه برانداز میکردم حس
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۳۱و۳۲
#دانای_کل
نگاهی به زن کنارش انداخت که پیشانی اش به خاطر ضربه گلوله سوراخ شده بود و خون از ان جاری بود.
پوزخندی زدو گفت
_همتون باید به درک واصل شین حیوونا!
در ماشین باز شد و کیارش لبخندی به او زدو گفت
_چطوری ؟ رو به راهی ؟
لبخند عمیقی روی لبانش نشست و گفت
_شارژ شارژم... ردیف ردیفم!
کیارش چشمکی زد و با کلید دستبند دستانش را باز کرد و گفت
_بپر پایین تا سرو کله این جوجه پلیسا پیدا نشده!
از ماشین پیاده شد و به سمت پژو۴۰۵ مشکی رفتن و سریع از انجا دور شدن!
شانس اورده بود که خونه ی علی صدرا بود و ان دو مامور هم دستور داشتن که به کلانتری معالی اباد شیراز بیان وگرنه شانس فرارش در صد کمتری داشت...
مقابلش ایستادو گفت
_اون دختر بچه همه چیزو بهم ریخت...اگر نبود تا الان چیزی که میخواستیمو جور کرده بودیم! من...
دادی زد که حرف در دهان طهورا (فاطمه) ماند
_ساکت! دختره ی نفهم! چرا گذاشتی بهت نزدیک شن؟؟؟؟
یقه لباس طهورا را گرفت و با فریاد ادامه داد
_چرا طبق دستوراات سازماان پیش نمی ری؟؟؟؟؟؟
و سریع اسلحشو دراوردو روی کف دست طهورا گذاشتو به ضرب ثانیه شلیک کردو صدای جیغ گوش خراش طهورا توی فضای خالی اتاق پیچید!
با داد طهورا لبخندی روی لباش اومد...
به یکی ازنوچه هایش اشاره کرد که به دست طهورا رسیدگی کنن...
درسته که طهورا اشتباه بزرگی کرده بود اما هنوز برای سازمان عنصر مهمی بود...
سایلنتر (صدا خفه کن)اسلحه اش را که خونی شده بود را باز کرد و مقابل صورتش گرفت و بوی خون را به ریه هایش کشید!
حس قدرت داشت!
حسی که اونو به اوج میرسوند!
سمیر اوانسیان بود دیگر!
پسر ۳۱ ساله دورگه ایرانی ارمنی که از سن ۲۸ سالگی وارد گروهک های سیاسی ضد انقلاب شده بود و درنهایت با سن کمش توانسته بود خودش را در دل سران سازمان مجاهدین خلق (منافقین) جا دهد
دوماه بعد
#دریا
دوماهه از فرار فاطمه یا همون طهورا میگزره!
دوماهی که روزای سختیو برای همه ما رقم زد!
دوماهی که علیو گوشه گیر کرد!
خاله هدی و دایی هادی به همراه همسرش رو به سفر اخرت فرستاد!
ماه پیش خاله و دایی به همراه همسرش ریحانه خانوم توی راه برگشت از قم به شیراز تصادف کردن و هرسه درجا فوت شدن!
و حال همه ی ما رو بدتر کرد!
خاله پریچهر این چند مدت رو خونه ما موند و تمام مدت با حرفاش منو اروم میکردو از اون حال و هوا در میاورد!
پریا و سوگند هر روز بهم سر میزدن و معصومه هم بخاطر شرایط جسمانی و باردار بودنش از طریق واتساپ با کلی شرمندگی بخاطر اینکه نمی تونه بهم سر بزنه حال و احوالمو می پرسید!
بردیا مثل همیشه هوامو داره و سعی میکنه حالمو خوب کنه و چقدر ممنونشم!
روی تخت دراز کشیده بودمو خیره به سقف تو فکر بودم ک تقه ای به در خورد و علی وارد اتاقم شد
سریع روی تخت نشستم گفتم
_جانم علی جان چیزی میخوای ؟!
سرشو به طرفین تکون دادو گفت
_بیست و چهار سالمه اما عقل توکه دو سال ازم کوچیکتری بیشتر از منه! بدجور شرمندتم دریا!!
اهی کشیدو ادامه داد
_نمی دونی چقدر شرمنده ام...شرمنده تو ، مامان، بابا... از همه بیشتر شرمنده خدام!!
سرشو پایین انداختو با صدای لرزون گفت
_خستم...دیگه از همه چی خستم! کم اوردم دریا!
لبخند زدمو گفتم
_چرا نمیری سراغ خدا؟!
علی _دیگه فراموشم کرده!
هینی کشیدمو گفتم
_کفر نگو علی! این ایه رو یادت رفته که خدا میگه صدایم کن تا اجابتت کنم "و قال ربکم ادعونی استجب لکم"(غافر۶۰)!!
چند بار صداش کردی و جوابتو نداده ؟! چند بار در خونش رفتی و درو به روت باز نکرده؟!
سر به زیر گفت
_تنها شدم دریا!! تنهای تنها
دست به سینه ایه ی ۳۶ سوره زمر رو زمزمه کردمو گفتم
_الیس الله بکاف عبده:ایا خدا برای بندش کافی نیست؟!
علی_چرا حتی از سرمونم زیاده...
(مکثی کردو دوباره ادامه داد)
علی _راه نجات میخوام دریا! اون از زنم که قاتل بودو حالا متواری شده...اون از خاله و دایی که رهامون کردن و از این دنیا برای همیشه رفتن!
راه نجاتم کو؟! خدا میگه راه نجات نشون میده ؟! اما کو؟! کجاست؟! چرا من نمی بینمش!!!
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۳۱و۳۲ #دانای_کل نگاهی به زن کنارش انداخت که پیشانی اش به خاطر ضربه گلوله سورا
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۳۳و۳۴
لبخند غمگینی به اشفتگیش زدمو زمزمه وار گفتم
_ومن یتق الله یجعل له مخرجا(۲) ویرزقه من حیث لا یحتسب و من یتوکل علی الله فهو حسبه...(۳){سوره طلاق ۲و۳}:هرکس تقوای خدا رو پیشه کنه، خدا راه نجاتی براش جور میکنه و اونو از راهی که اصلا فکرشو نمی کنه نجات میده!
از روی تخت بلند شدمو یه قران از توی بوفه کمدم دراوردمو بهش دادمو گفتم
_بیا علی! حرفای خدا رو گوش کن!
همون لحظه صدای اذون مغرب از تلوزیون پخش شد!
لبخندمو تشدید کردمو گفتم
_برو باهاش حرف بزن! التماس دعا!
اشکاشو پاک کردو پیشونیمو بوسیدو گفت
_دریا! داشتنت نعمته! خوش به حال بردیا که تو خانوم خونشی!!
اهی کشیدو همون طور که از اتاق خارج می شد زمزمه کرد
_ای کاش فاطمه هم مثل تو بود...ای کاش!...
هه فاطمه!! اسم واقعیش طهورا ولد بیگی بود داداش!
یه روز بخاطر اینکه همچین اسم زیبایی رو خونوادش روش گذاشتن حرص میخوردم...چون لیاقت همچین اسمیو نداره...
از جام بلند شدمو وضو گرفتمو سجادمو رو به قبله پهن کردمو چادر سفیدمو پوشیدمو بعد از یه نفس عمیق شروع به خوندن نماز کردم...
اخه نفس عمیق هم دلمو سبک میکرد و مغزمو خالی و هم باعث میشد توی نمازم تمرکز کنمو فقط حواسم به نماز باشه!
نماز عشامو که تموم کردم سجده کردمو خدارو شکر کردمو ازش خواستم هم کمکم کنه هم تنهام نزاره!
سرمو از سجده برداشتمو تسبیح تربت کربلا رو که یادگار بابام بودو توی دستام گرفتمو بعد از بوسیدنش شروع به ذکر تسبیحات حضرت زهرا(سلام الله علیها)کردم...
بعد از ذکر سرمو بالا کردمو دعا کردم که خدا مهر اهل بیتو تو دلم بیشتر کنه!
کمکم کنه تو امتحاناش سربلند بیرون بیام!
مشکلات علی و خونوادمو حل کنه!
دوباره مهرمو بوسیدم که تقه ای به در خوردو خاله پریچهر وارد اتاقم شدو گفت
_قبول باشه دخترم!
لبخندی زدمو همونطور که جانمازمو تا میکردم گفتم
_قبول حق...کاری داشتین خاله جان؟!
خاله_اره مادر...بردیا تماس گرفتو گفت که داره میاد دنبالت تا برین یه جایی.
_نگفت کجا؟!
همون طور که از اتاق خارج می شد، گفت
خاله_نه مادر...نگفت...پاشو مادر...حاضر شو ... الاناست که برسه.
ازجام بلند شدمو به روی چشمی گفتمو به سمت کمدم رفتم تا حاضر بشم
مانتوی سورمه ای رنگ به همراه روسری مشکی و شلوار جین مشکی پوشیدم و بعد از گذاشتن طلق روسری و بستن رو سریم مدل لبنانی و چادر لبنانیمو پوشیدمو بعد از برداشتن گوشی و کیف دستی مشکی رنگم از اتاق خارج شدم و به سمت سالن رفتمو منتظر موندم تا بردیا برسه...
نگاهم به بوفه ی کنار کانتر افتاد که سی و نه روزه که قاب عکس خاله و دایی به همراه زندایی کنار قاب باباو مامان داخلش جا گرفته...
اهی کشیدمو شروع به خوندن فاتحه کردم...
صدای اس ام اس گوشیم بلند شد...بردیا اس زده بود که پایین منتظرمه!
سریع از خاله و علی خدافظی کردمو از خونه خارج شدمو با اسانسور خودمو به همکف رسوندمو از ساختمون خارج شدم...
بردیا به موتورش تکیه زده بودو با لبخند نگام میکرد.
لبخندی زدمو گفتم
_هوس موتور سواری کردی حاج اقا!
خندیدو گفت
_اره ولی الان وقتش نیست... باید بریم اداره!
متعجب ساعت مچیمو نگاه کردمو گفتم
_اداره؟؟ الان؟؟؟
سرشو بالا و پایین کردو گفت
_اره! بپر بالا که باید سه سوته برسیم...واسه همین موتورو اوردم!
پشت بردیا نشستمو دستمو دور کمرش حلقه کردم...
یکی از دستاشو روی فرمون موتورو یکی دیگشو روی دستای من گذاشتو به سرعت نور به سمت اداره روند...
بعد از بیست دقیقه به اداره رسیدیم...
سریع به سمت اتاق سرهنگ رفتیم که سربازی که نقش منشی سرهنگو داشت گفت که سرهنگ و چند نفر دیگه از همکارا توی سالن اجتماعات منتظرمون هستن!
بعد از احترام نظامی من کنار سوگند و بردیا کنار حسین نشستیم...
سرهنگ مهدوی _ خب...دلیل این جلسه فوری اینه که رد طهورا ولد بیگی (فاطمه ) رو دیروز توی مشهد زدن...
سرگرد مهدوی _مشهد؟؟اونجا چیکار میکنه ؟!
سرهنگ مهدوی _ بله مشهد.
حسین_خب قربان دستور چیه ؟! باید بریم مشهد؟! قراره اونجا دستگیرش کنیم؟!
سرهنگ مهدوی _اره باید برین مشهد اما نه برای دستگیری طهورا ولد بیگی...
سوگند_ پس برای چی باید بریم؟! اصلا کیا قراره برن؟!
سرهنگ مهدوی _ برای جمع اوری اطلاعات و البته شناسایی بقیه اعضای گروهشون و فهمیدن هدف..در نهایت دستگیری همشون! سروان ماهانی(بردیا) به همراه سروان فرهمند(دریا) و ستوان رجایی و علی دوست به مشهد میرین...
البته دو نفر از افراد واجا (وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران) و حفاظت اطلاعات سپاه مشهد هم همراهیتون میکنن...
متعجب خیره سرهنگ مهدوی شدم!!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۳۳و۳۴ لبخند غمگینی به اشفتگیش زدمو زمزمه وار گفتم _ومن یتق الله یجعل له مخر
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۳۵
متعجب خیره سرهنگ مهدوی شدم!!
نیرو های امنیتی همراهیمون میکنن؟؟!!
بردیا_قربان... دلیل همراهی افسرای اطلاعتی چیه؟!
سرهنگ مهدوی_ این پرونده فقط یه پرونده قتل نیست! اصل ماجرا پرونده رو یه پرونده امنیتی میکنه! باید تمام تلاشتونو روی این پرونده بزارین حتی اگر نیاز بشه باید از جونتون هم مایه بزارین! تمام امیدم به شماست! سروان فرهمند و ماهانی، شده از جونتون هم مایه بزارین تا موفق شین!
هردو همزمان گفتیم
_ _ اطاعت قربان!
سرهنگ نفس عمیقی کشید و ادامه داد
_کسی که طهورا ولد بیگی رو موقعی که بازداشت شده بود فراریش داد و باعث شهادت ستوان طیبه محمدی و محمد یوسفی شد ، هنوز شیرازه...
سروان فرحی (سوگند) و سروان پویا(حسین) و سرگرد مهدوی (محمد شوهر خواهر سوگند والبته پسر سرهنگ مهدوی ) میخوام اونو زیر نظر بگیرین...
اشاره ای به ستوان رجایی کردو با اشاره خواست عکسیو روی ویدیو پرژکتور بزاره...
عکس یه پسر حدودا سی ساله بود که مچشو زیر فکش گذاشته بودو با اخم به دوربین خیره شده بود
اولین چیزی که توجه هرکسیو جلب میکرد این بود که خالکوبی مثل خالکوبی فاطمه داشت با این تفاوت ک روی دستش بود...
سرهنگ ادامه داد
_اسمش سمیر اوانسیانه...پسر ۳۱ ساله دورگه ایرانی ارمنی که از سن ۲۸ سالگی وارد گروهک های سیاسی ضد انقلاب شده و با سن کمش تونسته خودشو تو دل منافقین جا بده ولی خب تو ایران فعالیت میکنه و تا به حال مدرک جرمی از خودش به جا نذاشته و خیلی حرفه ای فعالیت میکنه!
وقتی برای فراری دادن یه قاتل دو نفرو به شهادت می رسونه و خطر شناسایی شدنو به جون می خره ...
نشون میده که با طهورا ولد بیگی یه سر و سری داره...
سوگند متفکرانه گفت
-قربان! توی اظهارات پدر سحر(مقتول) هم پدر مقتول از طهورا خواسته بود که پای خونوادشو به کاراش باز نکنه!! به نظرم این حرف اقای سرمد هم یه تایید برای حرفای شما باشه که میگید طهورا ولد بیگی با سازمان های جاسوسی و ضد ایرانی و البته منافقین در ارتباطه!
سرهنگ مهدوی_ درسته! ... خب بهتره که برین دنبال ماموریت هاتون ...
(رو به منو بردیا کردو ادامه داد)
سرهنگ مهدوی_ شما هم اماده باشین سه روز دیگه بلیط دارین! ... پایان جلسه!
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۳۵ متعجب خیره سرهنگ مهدوی شدم!! نیرو های امنیتی همراهیمون میکنن؟؟!! بردیا_ق
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۳۶
به همراه سوگند وارد دفتر مشترکمون شدیم.
سوگند_ دریا!
_جانم؟!
سوگند_ میگم حالا که شما دارین میرین مشهد...
_خب؟!!
سوگند_ خب به جمالت... بیاین تو این دو سه روزه یه عروسی بگیرینو ماموریتتون بشه ماه عسلتون!
خندیدمو گفتم
_چی میگی دیوونه؟ً! انشالله بعد از ماموریت عروسی میگیریم!
سوگند نگران نگام کردو گفت
سوگند_ یه حس خاصی نسبت به ماموریتتون دارم...حس می کنم اگه عروسی کنین بهتره!
متفکر نگاش کردم که گفت
سوگند_ قبول کن دریا!! تو و بردیا دوتا افسر حرفه ای و مهم پلیس اگاهی هستین! از اونطرف هم پدر تو و بردیا اشخاص برجسته و مهمی بودن ! هر جور حساب کنیم تو و بردیا شرایطتون با بقیه نظامی ها متفاوته!به نظرم بهتره عروسیتونو بگیرین و به عنوان یه زوج برین این ماموریتو! شاید دلیلم واسه عروسی گرفتنتون مسخره باشه ولی حس میکنم عروسی کنین خیلی بهتره!!
_نمی دونم چی بگم! خودمم دوست دارم به این نامزدی طولانی خاتمه بدم و بریم سر خونه زندگیمون!
حالا با بردیا صحبت می کنم ببینم چی میشه!
سوگند لبخندی زدو گفت
سوگند_ انشاالله خوشبخت شین!
یهو فکری به ذهنم رسید!
_یه پیشنهاد!!
سوگند خندید و گفت
سوگند_نگا چشاشو !! چه برقی میزنه!! بگو ببینم پیشنهادتو!
لبخندمو غلیظ تر کردمو گفتم
_ تو حسین که دو ماهی میشه که عقد کردین ... خب شما هم بیاین با ما عروسی بگیرین!! نظرت؟؟؟
قهقه زدو گفت
سوگند_ عالیهه!! البته به نظرم به مهمونی شبیه تره تا عروسی...
_ اره بابا! هم به احترام خاله و دایی و هم بخاطر فرصت کمی که داریم به نظرم مهمونی بهتر از عروسیه!!
خندیدمو ادامه دادم
_ حالا خوبه اقایون داماد مخالف باشن!
سوگند_همینو بگو...منو تو این همه برنامه چیدیم اونا با یه نه بزنن تو برجکمون!!
و زدیم زیر خنده!
👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۳۶ به همراه سوگند وارد دفتر مشترکمون شدیم. سوگند_ دریا! _جانم؟! سوگند_ میگم
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۳۷
****
بردیا و حسین تا پیشنهادمو شنیدن زدن زیر خنده
بردیا به حسین نگاه کردو گفت
_داداش اتحاد و تفاهم خانودگی رو ببین!!
حسین هم سرشو تکون دادو با خنده رو به منو سوگند گفت
_ منو بردیا هم بعد از جلسه در مورد همین بحث کردیمو در نتیجه تصمبم شوما رو گرفتیم!
خاله با سینی شربت ابلیمو به سمتمون اومدو گفت
_ به چی میخندین که صداتون تا ده فرصخ اون طرف تر میاد؟!
بردیا_ درمورد عروسی حرف میزدیم
خاله با خوشحالی گفت
_به چه نتیجه ای رسیدین حالا؟
بردیا به ذوق خاله خندیدو بعد از بوسیدن گونه خاله پیشنهاد مونو در مورد عروسی گفت
پریا با یه ظرف پر از انار دونه شده اومدو کنارم نشستو ضحی رو صدا زدو گفت کاسه هارو بیاره
بعد رو به بردیا گفت
_ پس بلاخره تصمیم گرفتو دریا رو ببری سر خونه زندگیش!
بردیا سرشو به علامت مثبت تکون داد.
******
اشکامو پاک کردمو فاتحه ای برای خاله و دایی خوندمو از کسایی که اومده بودن تشکر کردمو به سمت ابدار خونه حسینه عاشقان ثارالله رفتم و به پریا و سوگند تو بسته بندی پک پذیرایی کمک کردم...
امروز چهلم خاله و دایی و زندایی بود...
هنوزم باور نبودشون واسه منو حسین و علی سخته!
گفتم علی یادش افتادم...
دیروز یهویی تصمیم گرفت بره اردو های جهادی و به مردم سراوان کمک کنه و معالجشون کنه!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۳۷ **** بردیا و حسین تا پیشنهادمو شنیدن زدن زیر خنده بردیا به حسین نگاه کردو
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۳۸و۳۹
با صدای سوگند به خودم اومدم که گفت
سوگند_ مراسم داره تموم میشه بیا بیرون!
_باشه! تو برو منم میام!
لبخندی زدو گفت
سوگند_ باشه...فقط اشکاتو پاک کن بعد بیا...بردیا اشکاتو ببینه منو پخ پخ!
متعجب پرسیدم
_اشکام؟؟
و دستمو به صورتم کشیدم.
من کی گریه کردم؟؟!!!
سوگند خندید و گفت
سوگند_ انقد غرق افکارت بودی که نه فهمیدی مجلس تموم شده و نفهمیدی گریه کردی!
پاشو...پاشو بریم که میخوایم خرید هم بریم طول می کشه!
_باش...به حسین اس بده داریم میام!
پوکر نگام کرد و گفت
_هی خدا!! دوست قحطی بود این هپروتیو دچارم کردی؟؟
دستمو گرفتو ادامه داد
_بیا بریم بابا! حسینو شوهر گرامیت بیرون زیرپاشون علف سبز شده الانم به مرحله برداشت رسیده!
مشتمو به بازوش زدمو گفتم
_گمشو تواما!! منو دست می ندازی گوسفند؟!
خندید و گفت
_خدایا شکرت! هنوز سالمه!!
از حسینه بیرون زدیم و به پسرا ملحق شدیمو به سمت مرکز خرید راه افتادیم بعد به سمت خونه بردیا اینا رفتیم!
از تو ایینه به خودمونو نگاه کردیم و خندیدیم.
سوگند_ دری من لباسمو خیلی دوست دارم!!
خندیدمو گفتم
_ منم!! همش حس می کنم الان چندتا زن و مرد سینی روسرشون گذاشتن با هلهله میان داخل !
قهقه ای زدو گفت
_ وای اره!! میگما حالا منو تو لباس محلی پوشیدیم به نظرت به تیپ کت شلواری مردا می خوریم؟!
خندیدمو گفتم
_ مگ خبر نداری؟؟
چشاشو ریز کردو گفت
_ چیو؟
_ اینکه پسرا باهامون ست کردن؟
جیغی کشیدو گفت
_ نکنه قراره با شلوار کردی بیان دنبالمون؟؟!!!
پوکر نگاش کردمو گفتم
_چرتو پرت نگو سوگی جوون!! قراره پیرهنشون رنگ لباس منو تو باشه که یه کوچولو تیپمون به هم بخوره!
نیششو باز کردو گفت
_عه؟؟؟ حالا پیرهن سفید می پوشن یا قرمز؟؟
شونه ای بالا انداختمو خودمو تو ایینه دید زدم.
دیروز که با بچه ها رفتیم خرید لباسی مناسب برای مهمونی پیدا نکردیم.
چون مهمونا کم بودن زنونه مردونه جدا نبود به خاطر همین منو سوگند دنبال یه لباسی می گشتیم که پوشش کامل باشه و متاسفانه هرچقدر گشتم پیدا نکردیم...
خلاصه که مثل لشکر شکسته خورده برگشتیم خونه . خاله پریچهر و خاله پروانه (مادر سوگند)بعد از اینکه حسابی به قیافمون خندیدنو با پسرا منو سوگندو دست انداختن ... پیشنهاد دادن که لباس عروسیشون که لباس عروس سفید و قرمز محلی گیلکی بود رو بپوشیم و منو سوگندم با کله قبول کردیم و الان هم توی اتاق پریا حاضر و اماده منتظر حسین و بردیا بودیم.
پریا داخل شدو نگاهشو روی قیافه منو سوگند چرخوندو گفت
_قیافشونو نگا!!!! این چه ریختیه!! یکم به اون صورتتون برسین شوهرای دیوونتون وحشت نکن!
سوگند خندیدو گفت
_همین کافیه! یه گریم ساده بسه!! من که حوصله اون همه کرمو ارایش رو ندارم!
منم سرمو بالا و پایین کردمو گفتم
_با سوگند موافقم. خب دیگه پاشین بریم بیرون که کم کم پسرا می رسن!
همون لحظه صدای ایفون خبر از رسیدن پسرا میداد.
از در حیاط بیرون زدیم که یهو حسین پرید جلومو رو به بردیا داد زد
_داداش ما رفتیم
و دستم کشید سمت ماشین خودش که یه پژو 405 بود.
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۳۸و۳۹ با صدای سوگند به خودم اومدم که گفت سوگند_ مراسم داره تموم میشه بیا بی
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۴۰
دستمو از دستش کشیدم شپلق کوبوندم تو ملاج حسینو گفتم
_نکبت من سوگندم؟!
خودشو ترسیده نشون دادو گفت
_یا امام زاده معروف!!! تو چرا شکل سوگندی؟؟
یه نگاه به سوگند انداختو مثل دخترا جیغ کشید
_سوگی تو چرا شبیه جغله ای؟؟
همگی زدیم زیر خنده که بردیا دستمو گرفتو همونطور که به سمت ماشینش می رفت گفت
_حسین داداش ! اگر ازدست سوگند به خاطر گند کاریت جون سالم به در بردی ما تو اتلیه منتظرتیم....فعلا یا علی!
حسین نمایشی اب دهنشو قورت دادو گفت
_یا جن و پری منو نجات بدین از دست این سوگی!!
که همون لحظه یه پس کله ی جانانه از سوگند نوش جون کرد!
سوار ماشین شدیمو به سمت اتلیه راه افتادیم!
بردیا دستشو به سمت سیستم پخش ماشین بردو همونطور که دنبال اهنگ مورد نظرش می گشت گفت
_یه اهنگ تووپ واسه حاج خانوم پلی کنیم!
و اهنگ دریا از رضا ملک زاده رو پخش کرد
باز پا برهنه روی ساحل
زیر باران ماه کامل از غم زمانه غافل
موج میزند آرام به پایت لحن آرام صدایت
مستم از حال و هوایت...
دریا دریا دریا عاشق شده این دل
دریا دریا دریا بوی نم ساحل
زیباترینی تو باران که میبارد
جانا بگو قلبت حال مرا دارد
دریا دریا دریا عاشق شده این دل
دریا دریا دریا بوی نم ساحل
زیباترینی تو باران که میبارد
جانا بگو قلبت حال مرا دارد
زلف خود را شانه کردی
این دلم را دیوانه کردی
روی شن ها رده پایت
عاشقم باش تا بی نهایت
دریا دریا دریا عاشق شده این دل
دریا دریا دریا بوی نم ساحل
زیباترینی تو باران که میبارد
جانا بگو قلبت حال مرا دارد
دریا دریا دریا عاشق شده این دل
دریا دریا دریا بوی نم ساحل
و همونطور که با اهنگ می خوند دستمو روی دنده زیر دست خودش گرفت...
خندیدمو گفتم
_می بینم که حالتون زیادی خوبه حاج اقا!
نگاهم کردو گفت
_مگه میشه تو باشی و حالم بد باشه! دلیل خوشحالی بهتر از این که تو پیشمی!
یهو حسین ازمون سبقت گرفتو بوق زد
بردیا هم صدای اهنگو زیاد کردو ازش سبقت گرفت و این شد شروع مسابقه این دوتا !!
بعد از اتلیه و گرفتن عکس تکی و دو نفره و دست جمعی حسین با 4 تا تفنگ پلاستیکی برگشت
حسین_خب دوستان پلیس گرامی بیاین چن تا عکس نظامی هم بگیریم!!
خندیدمو گفتم
_ایول دایی! من که پایم!
سوگندم لبخندی زدو گفت
_ منم پایم اقای شوهر!
بردیا هم دستشو انداخت دور شونمو گفت
_پایتم رفیق!
و بعد از پوشیدن لباسای چریکی که پیرهنش واسه منو سوگند نقش مانتو و شلوارش نقش دامن داشتو سوژه خندمونو فراهم کرد...
سوگند دوتا مقنعه مشکی اوردو بعد از پوشیدنش پایینشو توی پیراهنمون کردیمو کلاه ست لباسو پوشیدیم
بعد از انداختن عکسای دو نفره و دست جمعی که کلی خندوندمون لباسای محلیمون با اون دامن پر چینش رو پوشیدیمو راهی باغ پدر زن پارسا شدیم...
اخه عروسی رو اونجا برگذار کردیم و چقدر خوش گذشت...
یه مجلس که همه رو خندوند و به همه خوش گذشت و در عین حال بدون گناه گذشت!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۴۰ دستمو از دستش کشیدم شپلق کوبوندم تو ملاج حسینو گفتم _نکبت من سوگندم؟! خود
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۴۱و۴۲
جیغی کشیدمو برای بار هزارم به در حموم کوبوندمو گفتم
_بردیاااااا!!!!!!!!!بیا بیرون دور شد!!!!!!!!
داد زد
_الان میام !
_بردیا نیم ساعت پیشم همینو گفتی!! بیا بیرون یه ساعت دیگه پروازه!
بردیا در حمومو باز کردو اومد بیرون و گفت
_بیا اومدم بیرون... جیغ جیغو
و خودشو پرت کرد روی تخت و ساعدشو روی چشماش گذاشت!
متعجب نگاش کردمو گفتم
_بردیا پاشو دیرمون شد!! بابا یه ساعت دیگه پروازه! بعد تو گرفتی خوابیدی؟؟!!
ساعدشو از روی چشماش برداشتو گفت
_عههه! راس میگی؟! یه ساعت دیگه پروازه؟
چشم غره ای رفتمو گفتم
_ دو ساعت دارم صدات می کنم از حموم بیای بیرون بعد تازه می گی عه راس میگی!!!
غلتی زدو پتو رو روی خودش کشیدو خوابیدو گفت
_پس نیم ساعت دیگه بیدارم کن تا بریم!
چند ثانیه بهت زده نگاش کردمو یهو جیغ زدم
_بردیااااااااااااا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
از تخت پرت شد پایین و تند تند گفت
_هان چیه ! چی شده!! دزد اومده؟ ترامپ مرده؟؟
هینی کشیدو ادامه داد
_واااای!!!!!!!!! زنش زایید؟؟؟؟ هیین نکنه یارانه هارو قطع کردن؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دستمو کوبوندم به پیشونیم و تا خواستم چیزی بگم گفت
_ ای داد بی داد!!!!!!!! سوگند بیوه شده!!
حرصی نگاش کردم که نیششو تا بنا گوش باز کردو از جاش بلند شدو گونمو سریع بوسیدو به سمت کمدش رفتو همونطور که دنبال لباساش میگشت گفت
_ راسی حاج خانوم...میدونسی وقتی حرص می خوری خوشگل تر میشی؟!
خندیدمو همونطور که از اتاق بیرون می زدم گفتم
_حاج اقا به جای مخ زنی چشاتو باز کن تا ببینی لباس برات رو تخت گذاشتم!
و همونطور که بیرون می رفتم درو پشت سرم بستم.
بعد از ده دقیقه حاضر و اماده بیرون اومدو جلو چشمام یه دور به دور خودش چرخیدو گفت
_حاج خانوم می پسنده؟؟
خندیدمو گفتم
_چون خوشتیپ شدی نه!
پوکر نگام کردو گفت
_عه چرا؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!
خندیدمو گفتم
_چون دخترا درسته قورتت میدن!!
قهقه زدو گفت
_ بیا بریم حسود خانم!!
چمدونارو برداشتو همون طور که به سمت در ورودی سالن میرفت گفت
_چادرتو بپوش بریم حاج خانووم!
احترام نظامی کردمو گفتم
_چشم فرمانده!!
👇👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۴۱و۴۲ جیغی کشیدمو برای بار هزارم به در حموم کوبوندمو گفتم _بردیاااااا!!!!!!!!
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۴۳و۴۴
حرصی نگاش کردم که نیششو باز کردو گفت
_من که مسافرت با ماشینو خیلی دوست دارم! شما چی فرمانده؟!
دست به سینه بهش خیره شدمو حرصی گفتم
_ تا دیروز که قربون صدقه سرهنگ می رفتی که واست بلیط
هواپیما گرفته ولی حالا که از پرواز به لطف جنابعالی جا موندیمو
گیت بسته شده یادت افتاده که عاشق مسافرت با ماشینی؟؟
بردیا نیششو بیشتر باز کردو تا خواست چیزی بگه خانمی که
کنارمون وایساده بود متعجب گفت
_شما پلیسین؟؟
این تعجب داره!
بردیا چش غره ای به من رفتو گفت
_نه خانم! اسم پدر خانوومم سرهنگه!
سرهنگ؟؟!!
وای بردیا!!
استاد گند زدنی که!
اخه کی اسم بچشو میزاره سرهنگ؟!
زنه لبخندی زدو گفت
_عه! اسم عموی منم سرهنگه!
حرفمو پس میگیرم !
هستن دوستانی که اسم بچشونو بزارن سرهنگ!
بردیا پوکر نگام کردو دستمو کشیدو همراه خودش برد.
سوار تاکسی شدیمو به سمت خونه رفتیم
بعد از بیست دقیقه به خونه برگشتیم و بعد از برداشتن چندتا
وسایل کوچیک و یه سبد خوراکی راهی مشهد شدیم.
بردیا_ دریا جان یه زنگ به ستوان رجایی بزنو ببین کجا
هستن.. مثل ما از پرواز جا موندن یا نه؟!
خندیدمو گفتم
_مگه همه مثل تو حمومشون یه روزست؟؟
خندیدو گفت
_زنگ بزن ببینم!
چشاشو ماساژ دادو گفت
_نزاشتی بخوابم الان خوابم میاد
همونطور که شماره محبوبه (ستوان رجایی) رو می گرفتم
_به سنگ پا قزوین گفتی برو من جات هستم!! من بودم تا
ساعت 11 خواب بودم
متفکر نگام کردو گفت
_ای کلک تا یازده خواب بودی؟؟
همون لحظه محبوبه واب دادو من نتونستم جواب بردیا رو بدم.
محبوبه _جانم سروان!
_بی بلا ! کجایید محبوبه جان؟ از ستوان علی دوست خبر داری؟
محبوبه _ قربان ماموریت منو ستوان علی دوست کنسل شد.
_چی؟!! کی کنسل شد؟!
محبوبه _ امروز صبح سرهنگ دستور دادن که منو ستوان دیگه
به مشهد نیایم...و فقط شما و سروان ماهانی به همراه
نیرو های امنیتی مشهد ماموریتو جلو برین!
_بسیار خب... پس به سرهنگ اطلاع بدین که از پرواز جا
موندیمو الان با ماشین داریم می ریم!
محبوبه _ چشم قربان! سفر به سلامت!
_ممنونم محبوبه جان! یا علی!!
و تماسو قطع کردم.
بردیا فوری گفت
_چی شده؟
نگاهش کردمو گفتم
_ امروز صبح سرهنگ دستور دادن که دوتا ستوان دیگه
به مشهد نیاین...و فقط ما دوتا به همراه
نیرو های امنیتی مشهد ماموریتو جلو بریم!
بردیا متفکر در حال رانندگی بود...
پسورد گوشی بردیا رو زدم و به حسین زنگ زدم
بعد از دو بوق جواب دادو طبق معمول به من فرصت حرف زدن
ندادو خودش شروع به چرت و پرت گفتن کرد
_وای داداش به دادم برس که دختر خالت منو کشت!
و صدای حرصی سوگند بلند شد که می گفت
_خیلی پروویی من تو رو کشتم یا تو منو کشتی؟؟
خندیدمو گفت
_احوالتون چه طوره دایی؟؟ زندایی همچنان داره از دست کارات حرص میخوره؟
بردیا که فهمید دارم با حسین حرف می زد اشاره کرد گوشیو
بزارم رو ایفون(حالت بلندگو).
صدای حسین اومد که با گریه مصنوعی می گفت
_داغونم جغله جوون! زنداییت منو از گشنگی کشت!
نه صبحونه بهم میده نه ناهار! بیا طلاقمو ازش بگیر جون اون
شوهر گوگولیت!
منو بردیا خندیدیمو سوگند حرصی گفت
_ می بینی دریا! از دیشب تا الان یه هفتاد هشتاد تایی از نخ
موهام سفید شده!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۴۳و۴۴ حرصی نگاش کردم که نیششو باز کردو گفت _من که مسافرت با ماشینو خیلی دوست
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۴۵و۴۶
خندیدمو گفتم
_مردا همینن سوگند! بردیا امروز انقد دست دست کردو حاضر
نشد که از پرواز جا موندیمو از شانس گندمون پرواز بعدی مشهد واسه فردا بود!
حسین خندیدو بردیا انگشتشو کرد تو پهلوم منم تو جام پریدمو
یه چش غره حسابی براش رفتم !
حسین_ بردیا ! دمت گرم! تو که از زنا لباس پوشیدنت بیشتر طول میکشه!
سوگند خندیدو گفت
_الان کجایین؟
دریا_ تازه از سعادت شهر زدیم بیرون... اگر همینجوری پیش بریم
و بین راه توقف نداشته باشیم شب می رسیم مشهد!
سوگند_ به سلامتی! میرین هتل؟
نگاه سوالیمو به بردیا دوختم که گفت
_نه میریم خونه سازمانی !
سوگند_ اهان!! خوش بگذره! بچه ها دعا واسه ما یادتون نره ها!
حسین گفت
حسین_ دریا !دریا!
_جانم ! جانم!
حسین_ بی بلا ! بی بلا!
_عه! درست بحرف ببینم!
خندیدو گفت
حسین_از این پارچه سبزا هستا که می بندن به ضریح...
_خب؟
حسین_ بی زحمت یه دو متریشو بخر!
_وا!! واسه چی می خوای؟
_واسه سوگند! میخوام ببندی به ضریح امام رضا«علیه السلام»
شاید فرجی شدو خدا شفاش داد!
یکم به حرفاش فکر کردم تا منظورشو گرفتم به بردیا خیره
شدمو با بردیا زدیم زیر خنده و صدای جیغ جیغ سوگند بلند شد!
سرفه مصلحتی کردمو جدی گفتم
_حسین لودگی رو بزار کنار ... بگو ببینم از سازمان و اوانسیان
چه خبر؟؟
جدی شدو گفت
_فعلا همه چیز امن و امانه!
بردیا_ نمی دونین چرا برنامه عوض شده؟؟
کمی سکوت کرد که گفتم
_بچه ها؟! هستین؟
_دیشب می خواستن حرم امام حسینو بمب گذاری کنن که
جلوشونو گرفتن و نتونستن به خواسته کثیفشون برسن!
حشد الشعبی عراق (یکی از ارگان های نظامی عراق که
همانندنیروی بسیج ایران )ردشونو توی ایران زدن!
بابهت گفتم
_ایران؟؟؟؟!!!
سوگند _ اره! احتمالا زیر سر این اوانسیان حیوون باشه!
نتونستم چیزی بگم که بردیا گفت
_خب این مسئله و پرونده که به عهده سپاهه!
حسین_ اره! نیرو های اطلاعاتی سپاه پیگیرشن و انشاالله به
زودی دستگیرشون می کنن! اما این پرونده استثناست و
ماهم باهاشون همکاری می کنیم! به احتمال زیاد منو سوگند
به جای ستوان رجایی و علی دوست بیایم مشهد!
****
بردیا لب تابو از سردار رضوی گرفتو بعد از احترام نظامی از اتاق
خارج شد.
سردار رو به من گفت
_دخترم شما همراه ستوان مهری برین تا گریمتون کنن!
هردو احترام گذاشتیمو از اتاق بیرون اومدیم.
قرار بود منو بردیا با یه کم گریم بریم به محلی که رد طهورا رو
زدن و طبق برنامه دستگیرش کنیم!
بعد از گریم با بردیا سوار یه بی ام وه مشکی شدیم و به
سمت 17 شهریور راه افتادیم...
با کمی پرس و جو مرکز تجاری اسمان رو پیدا کردیم!
با هم واردش شدیمو به سمت بوتیکی که طهورا داخلش بود رفتیم.
با دیدنش تموم نفرتای عالم توی دلم سرازیر شد.
دست باند پیچی شدشو به موهای چتریش کشیدو با ناز گفت
_اهلا و سهلا!
(خوش امدید!)
هر دوی ما گریم و لباس عربی به تن داشتیم!
من عبای عربی و روبنده پوشیده بودمو با شکم مصنوعی7ماهه.
بردیا هم دشداشه (لباس عربی مردانه) پوشیده بود با کلی
ریش و چفیه عربی و عینک مستطیلی.
خیلی تغییر کرده بودیم و شناساییمون خیلی خیلی سخت بود...
بردیا با لهجه عربی به انگلیسی گفت
_we want a scarf!
(ما یه روسری می خوایم!)
فاطمه یا همون طهورا لبخندی زدو به سمت قفسه ی روسری ها رفت.
بردیا نا محسوس نگاهی به اطرافش کردو با لبخند دستمو گرفت.
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۴۵و۴۶ خندیدمو گفتم _مردا همینن سوگند! بردیا امروز انقد دست دست کردو حاضر نش
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۴۷و۴۸
بردیا نا محسوس نگاهی به اطرافش کردو با لبخند دستمو گرفت.
این یعنی بوتیک دوربین نداره!
اینجوری خیلی کارمون اسونتر میکرد اما بازم باید محتاط باشیم
ممکنه دوربیناشون پنهون باشه!
سعی کردم خودمو بی حال نشون بدم !
طهورا با چند مدل روسری به سمت ما اومدو وقتی دید من
دارم از حال میرم گفت
_are you okay madam?!
(خانم حالتون خوبه؟!)
بردیا هول کرده منو نگاه کردو مضطرب خیره ام شدو از طهورا یه صندلی خواست.
منم که دیدم نقشم حسابی گرفته یه جیغ خفیف که مثلا
ناشی از درد بود زدم که فاطمه با هول رو به بردیا گفت
_do you want a ambolans??
(امبولانس میخواین؟)
بردیا که از چرت و پرتای انگلیسی طهورا خندش گرفته بود با سرفه گفت
_no! we have car! Can you help me?
(نه! ماشین داریم ! کمکم می کنین؟)
طهورا همونطور که لامپای بوتیکو خاموش می کرد کلید
به دست سرشو به معنای اره تکون دادو همراه ما به پارکینگ اومد!
به پارکینگ که رسیدیم سریع دست طهورا رو گرفتمو به فارسی گفتم
_بدون سرو صدا همراهم بیا!
ترسیده گفت
_ شما کی هستی؟
بردیا به سمت ستوان مهری رفتو بعد از گرفتن دستبند
به دست طهورا زدو ریششو کندو گفت
_ همونی که از ترس گیر افتادن به دستشون تغییر چهره
دادیو اومدی اینجا با هویت سارا زنگنه!
طهورا ترسیده گفت
_ اقا بردیا!!!
نگاهشو به من دوختو گفت
_در....دریا !!
***
کمی از لیوان اب مقابلش خوردو خیره افسر بازجویی شدو گفت
_ من نمی خواستم بکشمش! ... اون بچه دهن لقی بود
مطمئن بودم به مادرش میگه که منو دیده!
من... میترسیدم منو تحویل پلیس بدن!
افسر بازجویی که سرگرد بهرامی بود گفت
_ از چی ترسیدی که تصمیم قتل اون بچه رو گرفتی؟؟
بردیا دست به سینه خیره مانیتور شد و گفت
_شک ندارم یا سابقه ی فعالیت سیاسی داره یا با
پناهنده های سیاسی و منافقین یه سر رو سری داره!
منو ستوان مهری با سر تاییدش کردیم که صدای طهورا توی فضای کوچیک اتاقک پیچید که می گفت
طهورا _من... من... من قاچاقی وارد ایران شدم!
سرگرد بهرامی_ چرا؟
طهورا_ بخاطر ... بخاطر این که ...
سرهنگ مرتضوی که رابط بین ما و سردار رضوی بود و در حال
حاضر به جای سردار برای جلو بردن پرونده در کنار ما بود و
کمکمون میکرد با میکروفون و شنود کوچیکی که برای ارتباط با
سرگرد بهرامی تو زمان بازجویی توی گوشش گذاشته بود
خطاب به سرگرد بهرامی گفت
_به ارامش دعوتش کن و بگو جونش با گفتن حقیقت به خطر نمیفته!
سرگرد با انگشت اشاره اش دایره ی فرضی روی میز کشیدو
شصتش رو روی مرکز دایره گذاشت و این به معنای تایید حرف
سرهنگ مرتضوی بود و با ارامش گفته های سرهنگ رو با لحنی
ارام به طهورا گفت و اونو به ارامش دعوت کرد.
طهورا شروع به گریه کردو گفت
طهورا_ قدرت نفوذ بالایی دارن و من مطمئنم منو می کشن! بخدا منو میکشن!
سرهنگ باز از سرگرد خواست تا به ارامش دعوتش کنه و بگه که از حضورش اینجا خیلی از نیروهای نظامی بی خبرن!
سرگرد هم اطاعت کردو بهش حرفای سرهنگو گفت
طهورا بعد از کمی گریه خنده کریهی کردو بعد یه سکوت کوتاه گفت
این دختر مشکل روانی داره فک کنم!
یه دقیقه می خنده یه دقیقه گریه می کنه!
_من دختر مهین اسکندری ام!
منو بردیا بقیه کسایی که داخل اتاقک بودن بهت زده خیره
مانیتور بودن.
اخه چه طور ممکنه!
سرهنگ مرتضوی_ سرگرد بهش بگو ادامه بده!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۴۷و۴۸ بردیا نا محسوس نگاهی به اطرافش کردو با لبخند دستمو گرفت. این یعنی بوتی
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۴۹
سرگرد(بهرامی)_ خب؟
طهورا پوزخند زدو گفت
_ نمی شناسیش؟
سرگرد_ چرا! یکی از سر کرده های سازمان مجاهدین خلق یا به قول ما، منافقین! بهتره ادامه حرفاتونو بگین!
طهورا که یهویی حسابی شیر شده بود گفت
_ دخترشم و وقتی 16 سالم بود مادرمو منو باخودش برد اونور ! امسال هم مادر بزرگم فوت شدو چون مادرم نمی تونست برگرده ایران من به جاش واسه انحصار ورثه اومدم ایران.
سرگرد_ چرا قاچاقی اومدی؟؟
پوزخند صدا داری کردو با غیظ گفت
_کشور عزیزم بهم ویزا نداد واسه همین سمیر به مادرم این پیشنهاد رو داد که با کمک اون قاچاقی وارد کشوری بشم که به صاحب خونه اجازه ورود نمی ده اما ورود مهمونا اسوون و بی دردسره!
سرگرد_ سمیر کیه؟
پوزخندشو تشدید کردو گفت
_ یه دورگه ایرانی ارمنی که پروندش زیر دست جوجه پلیسای شیرازه!
سرگرد_کجا باهاش اشنا شدی؟؟
_از بچگی با هم بزرگ شدیم و متاسفانه بعد از رفتنم از ایران دیگه ندیدمش تا وقتی که اومدیم ایران!...خب کی منو میبرین اعدام کنین؟
فکر کنم چیزی واسه اعتراف نمونده باشه!
سرگرد از جا بلند شدو از مامور خانمی که مسئول جا به جایی طهورا بود خواست تا چشم بند و دست بند بزنه و به سلولش برگردونتش!
و از اتاق بازجویی بیرون زدو بعد از چند دقیقه به ما ملحق شد و بعد از احترام نظامی نگاه کلافشو به سرهنگ دوختو منتظر نظر سرهنگ بود.
بردیا نگاه خیرشو به مانیتور دوخت و سرهنگ با مکث سرفه مصلحتی کردو توجه همه رو به خودش جلب کردو گفت
_فکر میکنم باید پرونده رو به دست نیرو های امنیتی و اطلاعتی بزاریم!
منو بردیا از حرف سرهنگ ماتم گرفتیمو همزمان گفتیم
_ _سرهنگ بزارین خودمون ادامه بدیم!
سرهنگ تبسمی کردو گفت
_ می دونم دوست دارین خودتون موفق بشین ولی این پرونده داره به پرونده سیاسی تبدیل میشه. بهتره به زیر نظر افرادی باشه که شغلشون رسیدگی به این جور پرونده هاست! به احتمال زیاد پرونده اوانسیان هم به دست نیرو های امنیتی و اطلاعاتی بیفته!
ماتم زده گفتم
_ امکان داره به ما هم درخواست همکاری باهاشونو بدن؟
سرهنگ سرشو به معنای تایید تکون دادو گفت
_ اره احتمال داره... بهتره شما و سروان ماهانی برین و امروزو استراحت کنین! منم اظهارات خانم ولد بیگی (طهورا) رو به سردار میدم تا دستور نهایی رو اعلام کنه!
هردو احترام نظامی گذاشتیمو از سازمان و درنهایتا از پادگان خارج و به سمت خونه سازمانی راه افتادیم ...
👇👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۴۹ سرگرد(بهرامی)_ خب؟ طهورا پوزخند زدو گفت _ نمی شناسیش؟ سرگرد_ چرا! یکی ا
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۵۰تا۵۱
بردیا صدای اهنگ و کم کردو گفت
بردیا _ دریا!
_ جانم؟!
بردیا _ بی بلا! اینجوری جواب میدی من پس میفتما!
خندیدم و گفتم
_ خب کارتو بگو دیگه!
بردیا_ گفتی جانم یادم رفت چی می خواستم بگم!
قهقه زدمو گفتم
_ چرت و پرت گفتنو بزار کنار و بگو ببینم چی می خواستی بگی!
_این پرونده یکم اشفتم کرده! می خواستم بگم باهام حرف بزن سرگرم شم!
نفس عمیقی کشیدمو گفتم
_ منم ذهنم درگیر همین پروندست! دلم میخواست خودمون پرونده رو پیش ببریم ...
_ اره منم دلم میخواست خودمون پرونده رو پیش ببریم...اما حیف که...
حرفشو خوردو نفس عمیقی کشید که من ادامه دادم
_بردیا به نظرت ایران اومدن طهورا واقعا واسه ارث و میراثه؟!
چپ و چوله نگام کردو گفت
بردیا_معلومه که نه!!!مطمئنم باز این وطن فروشا بوی پول و دلار امریکایی به مشامشون خورده قصد خربکاری به سرشون زده!
_اوهوم!... خدا ازشون نگذره! به نظرم اینا قصدشون جاسوسی نیست ...همون خرابکاریه به نظرم ...
ادامو دراورد با ناز پلک زدو گفت
_ اوهوم!
خندیدم و خواستم اعتراض کنم که چشمم به شلوغی سر کوچه بغلی مجتمع خونه سازمانی افتاد که بیشتر شبیه درگیری بود.
_بردیا! اونجا رو نگا!
ماشینو به کنار جاده هدایت کردو پیاده شد.. منم پیاده شدم که ماشینو با ریموت قفل کردو گفت
_چادرتو محکم بگیر تا لباست مشخص نباشه!
سرمو به تایید حرفش تکون دادمو دنبالش به سمت جمعیت رفتیم! بردیا لباس نظامی تنش نبود ولی من لباس فرم ناجا تنم بود و واسه این که کسی متوجه لباسم نشه چادرمو سفت گرفتم... هر چند که مقنعه سبز زیتونیم تا حدودی هویتمو لو میداد !
مرد چاقی با خشم گفت
_عای مردم به دادم برسین این خانم تمام داراییمو بالا کشیده! حالا بچمو هم می خواد
بردیا _اقا اروم باش این معرکه چیه که گرفتی؟
زن با گریه پشتم ایستادو چادرمو چنگ زدو گفت
_خانم پناهم بده! الان منو می کشه!
رو به مردمو که جمع شده بودن گفتم
_خواهشا متفرق شین!
یکی از مردا با لهجه مشهدی گفت
_ خواهر این زن نقشش اینه داره ادا در مِیاِره!! الکی خودشو زده به مظلومی!!! مو صاب مغازه بغلی مغازه جفر اقام!! هر روز هر روز پا میشه میاد اینجا و با عباس اقا دعوا راه میندازه!
یکی از زنا که چادر رنگی پوشیده بودو زنبیل حصیری توی دستش بود رو به مرد پرخاش کرد
_حمیداقا این حرفا چیه! مو مودونوم! این زن بچشو از عباس می خوا اما بهش نمی ده!
بردیا رو به مردی که عباس اسمش بود گفت
_مشتی شما سن پدر منو دارین! این رفتارا از شما که ریش سفید محلتونی بعیده!
مرد غرید و خواست به سمت زنش بیاد که بردیا جلوشو گرفت.
زنی که پشتم پناه گرفته بود از ترس چادرمو کشید که چادرم از دستم کشیده شدو لباس فرمم و پیکسل ارم ناجای روی مقنعه ام معلوم شد...
عباس سریع خودشو از دست بردیا رها کردو وحشت زده گفت خ...خ...خانم....پ...پ..پلییس ...ب...به.. به خدا غلط کردم...
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh