⛔️ «جراحی»را از «مردم»شروع نکنید❌
1️⃣ در «بنزین»:
🔖مردم پُرمصرف نیستند، بلکه:
📍خودروهای ما پرمصرفاند،
📍وسایل نقلیه فرسوده هستند،
📍سبد سوختی کشور دهها سال متنوع نشدهاست،
📍سیستم حملونقل عمومی سالها توسعه نیافته است.
📍مدل حملونقل در کشور جادهمحور است.
📌جراحی را از سازمان برنامه و وزارت صمت، نفت، راه و ... شروع کنید.
2️⃣ در «برق»:
📍فقط حدود ۳۰ درصد مصرف برق، خانگی است.
📍به میزان ۳۳۰ میلیون بشکه معادل نفتخام اتلاف داریم.
📍طبق آمار ایمیدرو، فقط ارزش برق هدررفته سالانه صنعت فولاد ۱.۳ میلیارد دلار است(معادل ۴ نیروگاه سیکلترکیبی مدرن).
📌جراحی را از وزارت نیرو، راه، صمت، جهادکشاورزی و ...شروع کنید
3️⃣ در «گاز»:
📍۷۰٪ مردم کمتر از ۱۰٪ گاز کشور را مصرف میکنند.
📍کل مصرف بخش خانگی کمتر از ۲۷٪ کل گاز کشور است.
📍۷۰۰ شرکت بزرگ ۵۴٪ گاز کشور را مصرف میکنند.
📍به میزان ۲۴۵ میلیون بشکه معادل نفتخام اتلاف گاز داریم.
📌جراحی را از وزارت نفت و نیرو و صندوق توسعه و سازمان برنامه شروع کنید.
4️⃣ در کل حوزه «انرژی»:
📍به میزان ۷۲۱ میلیون بشکه معادل نفت خام هدررفت انرژی تا قبل از رسیدن انرژی به دست مصرفکننده داریم که مقصرش مردم نیستند.
📌جراحی را از دولت شروع کنید.
⁉️چرا کسی از موارد فوق و نیز از اتلاف گاز برای مثال در شرکتهای متانولی سخن نمیگوید که در ۱۲ سال گذشته عملا ۱۲ میلیارد دلار از محل عدمالنفع صادرات گاز به کشور خسارت زدهاند؟
⁉️چون منافع تعداد محدودی دلال و سفتهباز و سیگنالفروش بورسی و پکیجفروشهای هوچیگر به خطر میافتد؟
✍ محمد طاهر رحیمی
#تحلیل_سیاسی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 معاون اول رئیسجمهور: کدام عقل سلیمی میگوید بنزین را با دلار وارد کنیم و ۱۵۰۰ تومان بفروشیم؟
‼️‼️
❌ آقای عارف کدام عقل سلیمی اجازه داده پتروشیمیها و پالایشگاهها و فولادی ها و فلزی ها نیروی کار و مواد خام خود را به قیمت ریال و داخلی دریافت کنند اما محصولات خود را به قیمت جهانی به ملت بفروشند؟❌
❌آقای عارف کدام عقل سلیمی اجازه داده خودروی با کیفیت پایین داخلی را قیمت خودروی با کیفیت بالای خارجی به ملت بفروشند؟❌
#قیمت_بنزین
@Alachiigh
➖😔چنتا کلیپ دیگه هم بود که خدا شاهده شرمم شد بزارم 👆...
🔺 #تقبیح_حیا_و_غیرت،
#موشکهای_جنگ_مجازی
⭕️ تولید این کلیپها از
چهار تا جوان بیکار و بیعار نیست..
➖👇👇
این یک خط تولید محتوای فرهنگی برای تقبیح و تخریب حیا و غیرت در میان نسلی است که در سایه انفعال ما مسئولین و در نبود نظارت درست بر فضای مجازی ول و رها و وادادگی حاکم بر دستگاههای ضابط انتظامی و قضایی در حال تغییر باورهای مردم است.
به سهم خودمون برای خروج
از این انفعال و برای ایجاد حساسیت
بین مسئولین و تاثیر نگرفتن از
جنگ روانی علیه نظارت بر فضای
ول و رهای مجازی تلاش کنیم.
#فضای_وِل_مجازی
#مسوول_بی_غیرت
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #رمان #قسمت_شصت یک بار نیمه های شب با صدای ضد هوایی ها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صد
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_شصت_یک
همیشه وقتی صمد از شهادت حرف می زد، ناراحت می شدم و به او پیله می کردم؛ اما این بار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم، چیزی نگفتم. سمیه را آماده کردم و وسایل را برداشتیم و راه افتادیم. همان ماشینی که با آن از همدان به سر پل ذهاب آمده بودیم، جلوی ساختمان بود. سوار شدیم. بعد از اینکه از پادگان خارج شدیم، صمد نگه داشت. اورکتی به من داد و گفت: «این را بپوش. چادرت را هم درآور. اگر دشمن ببیند یک زن توی منطقه است، اینجا را به آتش می بندد.»
بچه ها مرا که با آن شکل و شمایل دیدند، زدند زیر خنده و گفتند: «مامان بابا شده!»
صمد بچه ها را کف ماشین خواباند. پتویی رویشان کشید و گفت: «بچه ها ساکت باشید. اگر شلوغ کنید و شما را ببینند، نمی گذارند جلو برویم.»
همان طور که جلو می رفتیم، تانک ها بیشتر می شد. ماشین های نظامی و سنگرهای کنار هم برایمان جالب بود. صمد پیاده می شد. می رفت توی سنگرها با رزمنده ها حرف می زد و برمی گشت. صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش می رسید. یک بار ایستادیم. صمد ما را پشت دوربینی برد و تپه ها و خاکریزهایی را نشانمان داد و گفت: «آنجا خط دشمن است. آن تانک ها را می بینید، تانک ها و سنگرهای عراقی هاست.»
نزدیک ظهر بود که به جادة فرعی دیگری پیچیدیم و صمد پشت خاکریزی ماشین را پارک کرد و همه پیاده شدیم. خودش اجاقی درست کرد. کتری را از توی ماشین آورد. از دبة کوچکی که پشت ماشین بود، آب توی کتری ریخت. اجاق را روشن کرد و چند تا قوطی کنسرو ماهی انداخت توی کتری. من و بچه ها هم دور اجاق نشستیم. صمد مهدی را برداشت و با هم رفتند توی سنگرهایی که آن اطراف بود. رزمنده های کم سن و سال تر با دیدن من و بچه ها انگار که به یاد خانواده و مادر و خواهر و برادرشان افتاده باشند، با صمیمیت و مهربانی بیشتری با ما حرف می زدند و سمیه را بغل می گرفتند و مهدی را می بوسیدند. از اوضاع و احوال پشت جبهه می پرسیدند. موقع ناهار پتویی انداختیم و سفرة کوچکمان را باز کردیم و دور هم نشستیم. صمد کنسروها را باز کرد و توی بشقاب ها ریخت و سهم هر کس را جلویش گذاشت. بچه ها که گرسنه بودند ، با ولع نان و تن ماهی می خوردند.
بعد از ناهار صمد ما را برد سنگرهای عراقی را که به دست ایرانی ها افتاده بود، نشانمان بدهد. طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچه ها معرفی می کرد و دربارة عملیات ها حرف می زد که انگار آن ها آدم بزرگ اند یا مسئولی، چیزی هستند که برای بازدید به جبهه آمده اند.
موقع غروب، که منطقه در تاریکی مطلقی فرو می رفت، حس بدی داشتم. گفتم: «صمد! بیا برگردیم.»
گفت: «می ترسی؟!»
گفتم: «نه. اما خیلی ناراحتم. یک دفعه دلم برای حاج آقایم تنگ شد.»
پسربچه ای چهارده پانزده ساله توی تاریکی ایستاده بود و به من نگاه می کرد. دلم برایش سوخت. گفتم: «مادر بیچاره اش حتماً الان ناراحت و نگرانش است. این طفلی ها توی این تاریکی چه کار می کنند؟!»
محکم جوابم را داد: «می جنگند.»
بعد دوربینش را از توی ماشین آورد و گفت: «بگذار یک عکس در این حالت از تو بگیرم.»
حوصله نداشتم. گفتم: «ول کن حالا.»
توجهی نکرد و چند تا عکس از من و بچه ها گرفت و گفت: «چرا این قدر ناراحتی؟!»
گفتم: «دلم برای این بچه ها، این جوان ها، این رزمنده ها می سوزد.»
گفت: «جنگ سخت است دیگر. ما وظیفه مان این است، دفاع. شما زن ها هم وظیفة دیگری دارید. تربیت درست و حسابی این جوان ها. اگر شما زن های خوب نبودید که این بچه های شجاع به این خوبی تربیت نمی شدند.»
گفتم: «از جنگ بدم می آید. دلم می خواهد همه در صلح و صفا زندگی کنند.»
👇👇
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #رمان #قسمت_شصت_یک همیشه وقتی صمد از شهادت حرف می زد، ناراحت می شدم و به او پیله می کردم
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_شصت_دو
گفت: «خدا کند امام زمان(عج) زودتر ظهور کند تا همه به این آرزو برسیم.»
با تاریک شدن هوا، صدای انفجار خمپاره ها و توپ ها بیشتر شد. سوار شدیم تا حرکت کنیم. صمد برگشت و به سنگرها نگاه کرد و گفت: «این ها بچه های من هستند. همة فکرم پیش این هاست. غصة من این هاست. دلم می خواهد هر کاری از دستم برمی آید، برایشان انجام بدهم.»
تمام طول راه که در تاریکی محض و با چراغ خاموش حرکت می کردیم، به فکر آن رزمنده بودم و با خودم می گفتم: «حالا آن طفلی توی این تاریکی و سرما چطور نگهبانی می دهد و چطور شب را به صبح می رساند.»
فردای آن روز همین که صمد برای نماز بیدار شد، من هم بیدار شدم. همیشه عادت داشتم کمی توی رختخواب غلت بزنم تا خواب کاملاً از سرم بپرد. بیشتر اوقات آن قدر توی رختخواب می ماندم تا صمد نمازش را می خواند و می رفت؛ اما آن روز زود بلند شدم، وضو گرفتم و نمازم را با صمد خواندم. بعد از نماز، صمد مثل همیشه یونیفرم پوشید تا برود. گفتم: «کاش می شد مثل روزهای اول برای ناهار می آمدی.»
خندید و طوری نگاهم کرد که من هم خنده ام گرفت. گفت: «نکند دلت برای حاج آقایت تنگ شده...»
گفتم: «دلم برای حاج آقایم که تنگ شده؛ اما اگر ظهرها بیایی، کمتر دلتنگ می شوم.»
در را باز کرد که برود، چشمکی زد و گفت: «قدم خانم! باز داری لوس می شوی ها.»
چادر را از سرم درآوردم و توی سجاده گذاشتم. صمد که رفت، بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. خانم های دیگر هم آمده بودند. صبحانه را آماده کردم. آمدم بچه ها را از خواب بیدار کردم. صبحانه را خوردیم. استکان ها را شستم و بچه ها را فرستادم طبقة پایین بازی کنند.
در طبقه اول، اتاق بزرگی بود پر از پتوهایی که مردم برای کمک به جبهه ها می فرستادند. پتوها در آن اتاق نگهداری می شد تا در صورت نیاز به مناطق مختلف ارسال شود. پتوها را تا کرده و روی هم چیده بودند. گاهی بلندی بعضی از پتوها تا نزدیک سقف می رسید. بچه ها از آن ها بالا می رفتند. سر می خوردند و این طوری بازی می کردند. این تنها سرگرمی بچه ها بود. بعد از رفتن بچه ها شیر سمیه را دادم و او را خواباندم. خودم هم لباس های کثیف را توی تشتی ریختم تا ببرم حمام و بشویم که یک دفعه صدای وحشتناکی ساختمان را لرزاند. همه سراسیمه از اتاق بیرون آمدند. بچه ها از ترس جیغ می کشیدند. تشت را گذاشتم زمین و دویدم پشت پنجره. قسمتی از پادگان توی گرد و خاک گم شده بود. خانم ها سر و صدا می کردند و به این طرف و آن طرف می دویدند. نمی دانستم چه کار کنم. این اولین باری بود پادگان بمباران می شد. خواستم بروم دنبال بچه ها که دوباره صدای انفجار دیگری آمد و انگار کسی هلم داده باشد، پرت شدم به طرف پایین اتاق. سرم گیج می رفت؛ اما به فکر بچه ها بودم. تلوتلوخوران سمیه را برداشتم و بدوبدو دویدم طبقه اول. سمیه ترسیده بود. گریه می کرد و آرام نمی شد. بچه ها هنوز داشتند توی همان اتاق بازی می کردند. آن قدر سرگرم بودند که متوجة صدای بمب نشده بودند. خانم های دیگر هم سراسیمه پایین آمدند. بچه ها را صدا کردیم که دوباره صدای انفجار دیگری ساختمان را لرزاند. این بار بچه ها متوجه شدند و از ترس به ما چسبیدند. یکی از خانم ها اتاق به اتاق رفت و همه را صدا کرد وسط سالن طبقه اول. ده پانزده نفری آدم بزرگ بودیم و هفت هشت تایی هم بچه. بوی تند باروت و خاک سالن را پر کرده بود. بچه ها گریه می کردند. ما نگران مردها بودیم. یکی از خانم ها گفت: «تا خط خیلی فاصله نداریم. اگر پادگان سقوط کند، ما اسیر می شویم.»
با شنیدن این حرف دلهرة عجیبی گرفتم. فکر اسارت خودم و بچه ها بدجوری مرا ترسانده بود. وقتی اوضاع کمی آرام شد، دوباره به طبقة بالا رفتیم. پشت پنجره ایستادیم و ردّ دودها را گرفتیم تا حدس بزنیم کجای پادگان بمباران شده که یک دفعه یکی از خانم ها فریاد زد: «نگاه کنید آنجا را، یا امام هشتم!»
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
⭐️گاهی کودک باش
جدی بودن را فراموش کن
کودک آرامش
بیشتری داره...
بزرگ تر که میشی زیباتر
سخن میگی
ولی احساس وطراوتت
را از دست میدی!!
⭐️کودک بودن کوچک
بودن نیست، لذت بردن است!
#انگیزشی
#مثبت_اندیشی
@Alachiigh
🌹شهید_سید_مجتبی_علمدار🌹
#هر کاری مى كردن دکترا، سید به #هوش نمی اومد. اگر هم می اومد.. یه #یازهرا (س) می گفت؛ دوباره از هوش می رفت. کمی آب #زمزم با #تربت به دستم رسیده بود، با هم قاطی کردم مالیدم رو لبای سید.
🕊❤️ #چشماشو باز کرد و گفت: #این چی بود؟
گفتم: #آب...
🕊❤️ گفت: نه آب نبود، ولی دیگه این کارو نکن..! من با مادرم تو کوچه های #مدینه بودیم، تازه #راز یازهرا (س) گفتناشو فهمیدم.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ تودهنی #هویدا به #وطنفروشان دورهی #پهلوی که کشور خودشون رو رها میکردند
وطنفروش لجنه، تو هیچ دورهای هم کسی وطنفروش رو تشویق نکرده، چه پهلوی باشه چه امروز
@Alachiigh
24.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️🎥بازنشر👆👆👆
حجت الاسلام #سید_علی_خمینی به موضوع مهمی اشاره کرد :
♦️در زمان ده ساله امام راحل، افراد سخنور و اندیشمند و با ریشه، که بین مردم محبوبیت داشتند، در واقع سخنان امام جامعه را به خوبی تبیین می کردند و امام کمتر مورد سیبل دشمنان بود.
♦️ولی در زمان جانشینش مقام معظم رهبری،یک تنه، بار فرهنگی تبیین در امور مختلف را بعهده دارد
♦️لاجرم این امام جامعه است، که مورد سیبل بیشتر دشمنان قرارگرفته
#تحلیل_سیاسی
@Alachiigh